عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت38 📝
༊────────୨୧────────༊
با آمدن پدر شام را دور هم میخوریم، خاله نسترن مجددا با پدر حرف میزند، در نگاه پدر به راحتی میتوانم مخالفتش را ببینم، با آرامش تماشایش میکنم که میگوید:
-نظر خودت چیه پریا؟
میخواهم چیزی بگویم که خاله پیشدستی میکند:
-پریا جان قراره فکر کنه، آقا شهریار هر چی شما و پریا بگید همونه!
پدر هیچ جوابی نمیدهد، انگار به همینکه من قرار است فکر کنم بسنده میکند.
مهمانی سرد و بی روح امشب هم به پایان میرسد، درواقع تنها مادر و خاله از این دورهمی لذت برده اند!
خسته میز شام را به همان شکل رها میکنم و به اتاقم میروم، فقط خدا میداند چه حال مزخرفی دارم، باور نمیکنم قرار است به آدمی چون سهراب فکر کنم، بی اینکه به ماجرای امشب حتی یک صدم ثانیه فکر کنم، فکرم به فردا شب پرت میشود، من توانایی این را دارم که شهاب را کنار دختری ببینم؟ این بار شهاب زرنگی کرده و حتی نگفته خانواده ما برای خواستگاری پیش قدم شوند، قطعا خواستگاری های قبل درس عبرتش شده، چون هر بار من بودم که گند میزدم به آبرویش، اما چرا این بار تلاش نمیکنم تا این نامزدی کذایی به هم بخورد؟ خسته شده ام یا عشقم نسبت به شهاب کمرنگ شده؟ همچون دونده ای شدهام که هر چه سمت خط پایان میدود نمیرسد، من هم از این که هر بار غرورم را مقابل شهاب خرد کنم خسته ام.
چشمان سوزناکم را روی یکدیگر میفشارم، یعنی کابوس فرداشب کِی به اتمام میرسد؟
***
با بدنی کوفته روی تخت مینشینم و به سپیده صبح زل میزنم، چشمانم میسوزد و اندازه یک قرن خسته ام، اما تمام طول شب چشمانم، خواب را پذیرا نشد، گلویم همچو وزنه ای سنگین شده است، بغض دارد خفه ام میکند، اما حق گریه کردن را به خودم نمیدهم، دلم از گرسنگی ضعف میرود و حتی از دیشب لباسم را تعویض نکرده ام، در اتاق آرام باز میشود و مادر سرک میکشد، چشمانش پوف دارد و میگوید:
-پریا بلند شو صبحونه تو بخور برو خونه خانجون کمک دستش باش!
بی حوصله میگویم:
-خواهش میکنم خودت برو مامان!
-چطور برم وقتی خونه خودم از مهمونی دیشب بهم ریخته، میز شام هنوز سرجاشه!
پوفی میکشم و سر تکان میدهم:
-باشه، یکم دیگه میرم.
مادر لبخند رضایتی تحویلم میدهد و یکباره میپرسد:
-دیشب با همین لباس خوابیدی؟
کاش میتوانستم بگویم کدام خواب؟ خواب با چشمانم قهر است، اما آرام میگویم:
-اونقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #موشن_گرافیک دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان
💢 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین .
📎 #دعا
📎 #ماه_رمضان
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت39 📝
༊────────୨୧────────༊
لباس راحت تری میپوشم و شالی روی سرم می اندازم که سُر میخورد و روی شانه ام می افتد، سرم درد میکند و بهتر دیدم موهایم را رها کنم تا دردش تسکین شود.
به مادر اطلاع میدهم به منزل خانجون میروم و از خانه خارج میشوم، نفسی تازه میکنم و دستانم را از هم باز میکنم، نگاهم مابین درختان را میکاود و زمزمه میکنم:
-اونجا بوی من و تو رو میده شهاب، بوی بودن مون، لعنتی این دختر کیه که عقل و هوشتو برده؟
دندانهایم روی هم قفل میشود و با کلافگی نگاه میگیرم و سمت منزل خانجون میدوم.
تقه ای میزنم و وارد میشوم، آقا جون هنوز روی تختش است و خانجون صدای ظرفها را در آشپزخانه در آورده و غر میزند:
-از روی اون تخت بلند شو مرد، برو تو حیاط یه هوایی بخور، من خوشم نمیاد مرد خونگی باشه، بلند شو گفتم!
آقاجون ابروهایش را بالا میدهد و دل از تخت میکند:
-یک عمر رفتم کار کردم که سر پیری بخورم و بخوابم کیفشو ببرم، اگه تو گذاشتی!
خانجون ملاقه به دست از آشپزخانه خارج میشود، توپش پر است و میخواهد چیزی به آقاجون بگوید که نگاهش به من می افتد:
-اومدی مادر؟ قربون دستت سبزی خریدم کمک کن پاکش کنم.
لبخند خسته ای میزنم:
-چیه سر صبحی به تیپ و تاپ هم زدید!
آقاجون از اتاق خارج میشود:
-پریا بابا به این خانجونت بگو کمتر سربه سر من بذاره، منو تو این هوای سرد میخواد از خونه بیرون کنه!
-هوا سرد نیست آقاجون، خیلی هم ملسه، یکم راه برید براتون خوبه.
نفس تندی میکشد و همانطور که سمت در میرود میگوید:
-نوه شم مثل خودشه!
آرام میخندم و سر تکان میدهم، اما با دیدن شهاب در حالی که با حوله ای دور شانه اش از حمام خارج می شود... قفل میشوم، یخ میزنم و متعجب به او زل میزنم... دارم درست میبینم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
◖🖤🖐🏻◗
اسطورهصبرُڪوهِدرداسٺعلے
درنیمہشبڪوچہنورداسٺعلے
ازسفرهخویشنانبہقاتلمیداد
مرداسٺ،بہوللهڪہمرداسٺعلے
‹ 🖤⇢#السلامعلیڪیاامیرالمومنین ›
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
اینم لینک چنل زاپاسسسسسسس👇😁
https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
https://harfeto.timefriend.net/16797476788967
لینک ناشناس مون😍👆
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت40 📝
༊────────୨୧────────༊
هنوز نگاه مان یکدیگر را میکاود که خانجون میگوید:
-گذشته ها گذشته، دیگه پیش عروس نو تو سر و کله هم نزنید، آشتی کنید و فراموش کنید، قهر و کینه مال بچه هاس!
شهاب فوری گوشه حوله اش را میگیرد و خیسی دور گردنش را پاک میکند:
-چطوری پریا؟
لب میگزم و میگویم:
-خوبم، خیلی خوب!
خیره نگاهم میکند و ابرو بالا میدهد:
-خواستگارت اومد؟
نگاه از او میگیرم:
-آره خاله اینا اومدن!
اخم میکند:
-خب چی شد؟ چی گفتین، چی شنیدین؟
نگاه خانجون هم مات من شده که میگویم:
-قراره تا چند روز دیگه جواب بدم!
-و جواب تو چیه؟
شانه بالا میدهم:
-اگه می دونستم که همون دیشب جواب میدادم و تموم!
با همان گره میان ابروهایش میگوید:
-ولی تو جواب مثبت نمیدی درسته؟ ما دیشب حرف زدیم!
نگاهش میکنم و چشم ریز میکنم:
-تو دیشب خونه خانجون بودی؟
کلافه سمت آینه قدی می رود:
-تخس بازی رو کنار بذار بچه، تو خواستگار بهترم داری!
-عه؟ کی اونوقت؟
-حالا بماند...
جلو میروم و بی توجه به خانجون میگویم:
-نکنه خودتی؟
بُراق از آینه تماشایم می کند که خانجون میخندد و با گفتن "از دست شما بچه ها" وارد آشپزخانه می شود.
کنارش می ایستم و به حالت موهای نم دارش خیره میشوم و نفس میکشم وجودش را!
-هوم؟ اگه خودتی به سهراب جواب منفی میدم!
نگاهش را روی صورتم زوم میکند، فکش منقبض شده و من با لذت او را تماشا میکنم، دلتنگی ام رفع نمی شود...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
یکی رو پیدا کنید، جای ابراز علاقههای زیاد، جای عاشقتم گفتنای بی وقفه، فقط بلدتون باشه..
بدونه الان که داری با بغض حرف می زنی از چیزی دلخوری، بدونه وقتی تند تند حرف میزنی عصبی و ناراحتی، بدونه وقتی زیاد سکوت می کنی دلت گرفته، بدونه وقتی داری پشت سرهم بهش زنگ میزنی از روی نگرانیه نه گیر دادن.
و خیلی چیزای دیگه..
اینکه بلدت باشه مهمه، اینکه بدونه الان چه حرفی و چه کاری خوشحالت می کنه مهمه.
اینکه بیشتر از خودت بلدت باشه..
وگرنه"دوست دارم، عاشقتم، تو مال منی و.." رو که همه بلدن بگن:)
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
Das Vertrauen der Menschen ist nicht die PIN eines Telefons
das dir dreimal die Chance gibt
اعتماد آدما PIN گوشی نيست
که سه بار بهت فرصت بده ☄️
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🌙امشب آخرین شب از شبهای قدر است.
برای هم دعای خیر و طلب عاقبت بخیری کنیم🙏
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
یه مشکلی بود که حل شد بچه ها❤️
نگران نباشید
مرسی از پیاماتون
شرمنده که نگران شدید🙈
صدبار گفتم چنل زاپاس عضو باشید گوش نمیدید که🙈👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
یه مشکلی بود که حل شد بچه ها❤️
نگران نباشید
مرسی از پیاماتون
شرمنده که نگران شدید🙈
صدبار گفتم چنل زاپاس عضو باشید گوش نمیدید که🙈👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
آدم وقتی قلبش آسیب میبینه؛
تغییر میکنه...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت41 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاه عصبی اش را به چشمانم میدهد:
-نمیخوای تمومش کنی نه؟
چشمانم را ریز میکنم و تقریبا نزدیک صورتش نجوا میکنم:
-هنوز چیزی بینمون شروع نشده که بخواد تموم شه... شهاب من امشب اون نامزد کزایی تو میشورمش میذارمش کنار... حالا تو تمومش میکنی یا نه؟
حرصی سر تکان میدهد و دندان هایش روی هم کلید شده:
-داری کاری میکنی که مجبور شم چیزی بگم که دلت نمیخواد بشنوی!
-چی؟ بگو خجالت نکش!
مقابل صورتم سر تکان میدهد:
-باشه، خودت وادارم میکنی به این کار...
چنگی به موهایش میزند بعد با صدایی آرام، اما عصبی میگوید:
-متنفرم از احساست، از خودت بیزارم میکنی پریا، تو یه دختر وقیحی که حتی به منم رحم نمیکنی، منی که از بچگیت همپام به این سن رسیدی!
نفس هایم تند شده و ناباور چشمانش را رصد میکنم، هر دو از عصبانیت نفس نفس میزنیم، دستانم مشت شده که میگویم:
-کنار هم زندگی کردیم، کنارت قد کشیدم، ولی تو نسبتی با ما نداری، اینو خودتم میدونی! تو پسر خونی خانجون و آقاجون نیستی، تو هیچی ما نیستی، پس نخواه بهم بفهمونی نسبتی باهم داریم، نگو شهاب... نگو ازم بیزاری... نگو چون میشم کابوس زندگیت...
نیشخند میزند:
-متاسفم برات پریا... تو یه روان پریشی!
بعد انگشت اشاره اش را تکان میدهد و شمرده شمرده می گوید:
-من... عاشق... نامزدمم... هیچ بنی بشری نمیتونه منو از عشقم جدا کنه... اینو تو گوشت فرو کن... نزدیک هاله بشی روزگارتو سیاه میکنم...
از کنارم عصبی میگذرد و من هم اوضاع خوبی ندارم... اصلا ندارم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت42 📝
༊────────୨୧────────༊
با صدای خانجون به خود می آیم، برای تمیز کردن سبزی ها احتیاج به کمک دارد، با اعصابی نا آرام دل از نشیمنی که بوی شهاب در آن پیچیده میکنم و وارد آشپزخانه خانجون میشوم.
دستانم سبزی ها را تمیز میکند و عقل و هوشم بیرون از این فضاست، چند قدم آن سوتر، درست جایی که مردی با موهای نمدار نشسته و با موبایل لعنتی اش کار میکند، شاید با هاله اش دل و قلوه میدهند، شاید قرار شب را تنظیم میکنند، شاید میخواهد بداند چه لباسی میپوشد تا باهم ست کنند...
عصبی سبزی های دستم را داخل ظرف پرت میکنم، این افکار مسخره پیرم میکنند!
متوجه نگاه خانجون میشوم، به خودم میآیم و لبخند فرمالیته ای تحویل میدهم.
کم و بیش کمک دست خانجون هستم تا این که مادر هم به جمع مان می آید، کار را رها میکنم و به اتاق می روم، چشم میبندم و در را روی هم میگذارم، تکیه میدهم، نفس میکشم، چرا دست و دلم را باخته ام؟ چرا اضطراب دیدن شهاب را با نامزدش دارم؟
صدای تک سرفه ای باعث میشود چشم باز کنم، چشمانم گرد میشود وقتی شهاب را گوشه اتاق میبینم، نیم تنه اش را به دیوار تکیه داده، دستش داخل جیب شلوارش است و با دست دیگرش موبایلش را که در حال شارژ شدن هست گرفته و نگاهش اما به من است!
تکیه ام را از در بر میدارم:
-نمیدونستم تو هم اومدی اینجا!
تنها سر تکان میدهد، میخواهم از اتاق خارج شوم که صدایش آرام و قرارم را می برد:
- پریا...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت43 📝
༊────────୨୧────────༊
بی طاقت تماشایش میکنم و با عجز میگویم:
-دیگه اینجوری صدام نزن!
با اخم نگاهم میکند:
-چجوری صدات زدم؟
سر کج میکنم:
-یجوری که دلم میخواد داشته باشمت!
نفس عمیقی میکشد و برای ثانیه ای چشم میبندد:
-بیا این موضوعو حل کنیم پریا، من و تو راهمون از هم سواس، چرا نمیخوای باورش کنی؟ این احساسات تو کاملا بچگانه و پوچه، باور کن کمی که بگذره سنت که بیشتر بشه خودت درکش میکنی، میفهمی که همش الکی بوده!
سر تکان میدهم:
-الکی نیس، پوچ و بچگانه هم نیس، من عشقو تو نگاه و دستای تو دیدم، من با عشق تو بزرگ شدم و قد کشیدم، من درددلام با تو بوده، ناز و ادام واسه تو بوده، چطور توقع داری وقتی اون همه سال مهربونی کردی باهام بعد من عاشقت نشم، شهاب تو عمر و امید منی، شهاب دلم همون محبتای قدیمو میخواد، دلم میخواد هنوز کوچیک تر بودم، رو پای تو مینشستم، تو موهامو باز میکردی دورم میریختی، نازشون میکردی بعد کنار گوشم زمزمه میکردی عشق کوچولوی من! یادته؟ یادته چطور واسم دلبری میکردی؟ حالا چطور توقع داری بسپرمت دست یکی دیگه؟ چطور میتونی اینقد بی رحم باشی؟
از حرکاتش مشخص است ناآرام است، گوشه لبش را میجود، هی نفس عمیق میکشد و نگاهش در و دیوار را میپاید:
-من طوری رفتار کردم که یه مرد با یه دختربچه رفتار میکنه، من کار اشتباهی انجام ندادم و نمیدونستمم تو تا این حد میتونی بی جنبه باشی!
بغض به گلویم چنگ میزند، بحث ما بی فایده است، اما دلم هم نمیخواهد تمامش کنیم، هر دوی ما سر موضع خودمان پافشاری میکنیم.
میترسم این بغض خفه ام کند، عقبگرد میکنم تا از اتاق خارج شوم و به حیاط بروم تا راه گلویم را با ریختن قطره اشکی باز کنم که صدایش مانع میشود:
-اینو یادت نره من همون شهاب باقی میمونم، همون شهابی که پریا براش یه دختربچه نازه، اما دیگه میترسم کنار گوشت بگم عشق کوچولوم، چون نمیخوام احساسات اشتباهت بیشتر و بیشتر بشه، پریا برام با ارزشی، لطفا من و خودتو نرنجون و امشب سعی کن با هاله مثل یه دوست رفتار کنی نه دشمن!
دستگیره در لعنتی را پایین میکشم و از آن اتاق پرواز میکنم، با قدمهایی تند خودم را به حیاط میرسانم، چیزی به انفجار قلب ترک خورده ام نمانده، کفشم را میپوشم و میدوم به میان درختان بلند حیاط، میدوم و هق میزنم، هق میزنم تا دلتنگی هایم را پای این درختان انبار کنم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #همسر_استاد👇
https://eitaa.com/11906399/784
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
میانبر پارت 150 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
https://harfeto.timefriend.net/16797476788967
لینک ناشناس مون😍👆
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت44 📝
༊────────୨୧────────༊
تمام طول این روز نحس را تنهایی میگذرانم، دیگر به خانه خانجون نمیروم و در تنهایی ام خودم را برای شب و رویارویی با هاله آماده میکنم.
نمیدانم اسم امروز را چه بگذارم، بخشی از امروز را دوست دارم، آن هم دیدار شگفت انگیز شهاب در این خانه است.
دلم هر لحظه برای شهاب پر میزند، چطور میشود دل من از عشق او مچاله شود و دل او اینطور با بی خیالی پسم بزند؟ چطور میشود شهاب عاشق هاله باشد و من عاشق او...
روی تختم دراز میکشم، خواب هنوز هم با چشمانم قهر است، آنقدر از این پهلو به آن پهلو میشوم تا اینکه صدای در خانه می آید، مادر است، یکراست به اتاقم می آید:
-پریا بیداری؟ کجا غیبت زد یهو؟ تمام کارارو رو دوش من انداختی، رفتی!
با چشمانی سوزان نگاهش میکنم:
-خسته بودم مامان، سرم درد گرفته بود، میبینی که حتی نتونستم بخوابم!
-رفتارات عجیب شده، نگو نه و انکار نکن، من اگه تو رو نشناسم مادرت نیستم!
لبخند بی جانی میزنم:
-خوبم قربونت برم، چی شد کارا تموم شد؟
-آره تموم شد، خانجونت توقع داشت حیاط به این بزرگی رو هم من آب و جارو کنم، کمر نمونده برام، دیشبم خودم مهمون داشتم، خسته ام به هر حال! گفتم آقا شهاب زحمتشو بکشه، میدونی شهاب برگشت چی بهم گفت؟
با کنجکاوی نگاهش میکنم که حرفش قلبم را درد می آورد:
-میگه چطور میتونین برگای روی زمینو جارو کنین در حالی که پریا عاشق قدم زدن روی برگاس!
قلبم تند میکوبد و به ادامه حرف مادر که می گوید (آخه بگو پسر جون تنبلیت میشه چرا پای دختر منو وسط میکشی؟) هیچ توجهی نمیکنم، تنها حواسم به آن بخش از جمله است که حواس شهاب به من بوده، بی اراده لبخند روی لبم می نشیند و میپرسم:
-دیگه حرفی راجع به من نزد؟
مادر جلو میآید و همانطور که مقابل آینه ام را مرتب میکند میگوید:
-گفت، منو کنار کشیده میگه ناهید جون خواهش میکنم خیال نکن سهراب فرد مناسبی برا ازدواج با پریاس، کلی حرف زد و چرندیات بهم بافت تا رای منو از سهراب بزنه، اصلا خوشم نیومد، خواستم بگم آخه پسر جون من تو ازدواج تو با این دختره دخالتی کردم که تو به خودت اجازه دخالت میدی، اما چیزی نگفتم اتفاقا کلی از سهراب تعریف کردم و آخرش گفتم پریا همچین ناراضی هم نیست، هر چی پریا و باباش بگن همونه، اینجوری بهش فهموندم حق دخالت نداره!
با غم به مادر نگاه میکنم شهاب نگران من بود، این احساس چه حکمی داشت؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
https://harfeto.timefriend.net/16797476788967 لینک ناشناس مون😍👆
جان دلم بفرمایید اومدم جواب بدم😌
زهرا جان کی هست
با شمان ها👆😁
زهرا جان پارت بذاره🙈
من #اثری_از_اعظم_فهیمی
ایشون هستم😁🙈👆