eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
23.9هزار دنبال‌کننده
561 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
یه مشکلی بود که حل شد بچه ها❤️ نگران نباشید مرسی از پیاماتون شرمنده که نگران شدید🙈 صدبار گفتم چنل زاپاس عضو باشید گوش نمیدید که🙈👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
یه مشکلی بود که حل شد بچه ها❤️ نگران نباشید مرسی از پیاماتون شرمنده که نگران شدید🙈 صدبار گفتم چنل زاپاس عضو باشید گوش نمیدید که🙈👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آدم وقتی قلبش آسیب می‌بینه؛ تغییر می‌کنه... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاه عصبی اش را به چشمانم میدهد: -نمیخوای تمومش کنی نه؟ چشمانم را ریز میکنم و تقریبا نزدیک صورتش نجوا میکنم: -هنوز چیزی بینمون شروع نشده که بخواد تموم شه... شهاب من امشب اون نامزد کزایی تو میشورمش میذارمش کنار... حالا تو تمومش میکنی یا نه؟ حرصی سر تکان میدهد و دندان هایش روی هم کلید شده: -داری کاری میکنی که مجبور شم چیزی بگم که دلت نمیخواد بشنوی! -چی؟ بگو خجالت نکش! مقابل صورتم سر تکان میدهد: -باشه، خودت وادارم میکنی به این کار... چنگی به موهایش میزند بعد با صدایی آرام، اما عصبی میگوید: -متنفرم از احساست، از خودت بیزارم میکنی پریا، تو یه دختر وقیحی که حتی به منم رحم نمیکنی، منی که از بچگیت همپام به این سن رسیدی! نفس هایم تند شده و ناباور چشمانش را رصد میکنم، هر دو از عصبانیت نفس نفس میزنیم، دستانم مشت شده که میگویم: -کنار هم زندگی کردیم، کنارت قد کشیدم، ولی تو نسبتی با ما نداری، اینو خودتم میدونی! تو پسر خونی خان‌جون و آقاجون نیستی، تو هیچی ما نیستی، پس نخواه بهم بفهمونی نسبتی باهم داریم، نگو شهاب... نگو ازم بیزاری... نگو چون میشم کابوس زندگیت... نیشخند میزند: -متاسفم برات پریا... تو یه روان پریشی! بعد انگشت اشاره اش را تکان میدهد و شمرده شمرده می گوید: -من... عاشق... نامزدمم... هیچ بنی بشری نمیتونه منو از عشقم جدا کنه... اینو تو گوشت فرو کن... نزدیک هاله بشی روزگارتو سیاه میکنم... از کنارم عصبی میگذرد و من هم اوضاع خوبی ندارم... اصلا ندارم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با صدای خان‌جون به خود می آیم، برای تمیز کردن سبزی ها احتیاج به کمک دارد، با اعصابی نا آرام دل از نشیمنی که بوی شهاب در آن پیچیده میکنم و وارد آشپزخانه خان‌جون میشوم. دستانم سبزی ها را تمیز میکند و عقل و هوشم بیرون از این فضاست، چند قدم آن سوتر، درست جایی که مردی با موهای نمدار نشسته و با موبایل لعنتی اش کار میکند، شاید با هاله اش دل و قلوه میدهند، شاید قرار شب را تنظیم میکنند، شاید میخواهد بداند چه لباسی میپوشد تا باهم ست کنند... عصبی سبزی های دستم را داخل ظرف پرت میکنم، این افکار مسخره پیرم میکنند! متوجه نگاه خان‌جون میشوم، به خودم می‌آیم و لبخند فرمالیته ای تحویل میدهم. کم و بیش کمک دست خان‌جون هستم تا این که مادر هم به جمع مان می آید، کار را رها میکنم و به اتاق می روم، چشم میبندم و در را روی هم میگذارم، تکیه میدهم، نفس میکشم، چرا دست و دلم را باخته ام؟ چرا اضطراب دیدن شهاب را با نامزدش دارم؟ صدای تک سرفه ای باعث میشود چشم باز کنم، چشمانم گرد میشود وقتی شهاب را گوشه اتاق میبینم، نیم تنه اش را به دیوار تکیه داده، دستش داخل جیب شلوارش است و با دست دیگرش موبایلش را که در حال شارژ شدن هست گرفته و نگاهش اما به من است! تکیه ام را از در بر میدارم: -نمیدونستم تو هم اومدی اینجا! تنها سر تکان میدهد، میخواهم از اتاق خارج شوم که صدایش آرام و قرارم را می برد: - پریا...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بی طاقت تماشایش میکنم و با عجز میگویم: -دیگه اینجوری صدام نزن! با اخم نگاهم میکند: -چجوری صدات زدم؟ سر کج میکنم: -یجوری که دلم میخواد داشته باشمت! نفس عمیقی میکشد و برای ثانیه ای چشم میبندد: -بیا این موضوعو حل کنیم پریا، من و تو راهمون از هم سواس، چرا نمیخوای باورش کنی؟ این احساسات تو کاملا بچگانه و پوچه، باور کن کمی که بگذره سنت که بیشتر بشه خودت درکش میکنی، میفهمی که همش الکی بوده! سر تکان میدهم: -الکی نیس، پوچ و بچگانه هم نیس، من عشقو تو نگاه و دستای تو دیدم، من با عشق تو بزرگ شدم و قد کشیدم، من درد‌دلام با تو بوده، ناز و ادام واسه تو بوده، چطور توقع داری وقتی اون همه سال مهربونی کردی باهام بعد من عاشقت نشم، شهاب تو عمر و امید منی، شهاب دلم همون محبتای قدیمو میخواد، دلم میخواد هنوز کوچیک تر بودم، رو پای تو مینشستم، تو موهامو باز میکردی دورم میریختی، نازشون میکردی بعد کنار گوشم زمزمه میکردی عشق کوچولوی من! یادته؟ یادته چطور واسم دلبری میکردی؟ حالا چطور توقع داری بسپرمت دست یکی دیگه؟ چطور میتونی اینقد بی رحم باشی؟ از حرکاتش مشخص است ناآرام است، گوشه لبش را میجود، هی نفس عمیق میکشد و نگاهش در و دیوار را میپاید: -من طوری رفتار کردم که یه مرد با یه دختربچه رفتار میکنه، من کار اشتباهی انجام ندادم و نمیدونستمم تو تا این حد میتونی بی جنبه باشی! بغض به گلویم چنگ میزند، بحث ما بی فایده است، اما دلم هم نمیخواهد تمامش کنیم، هر دوی ما سر موضع خودمان پافشاری میکنیم. میترسم این بغض خفه ام کند، عقبگرد میکنم تا از اتاق خارج شوم و به حیاط بروم تا راه گلویم را با ریختن قطره اشکی باز کنم که صدایش مانع میشود: -اینو یادت نره من همون شهاب باقی میمونم، همون شهابی که پریا براش یه دختربچه نازه، اما دیگه میترسم کنار گوشت بگم عشق کوچولوم، چون نمیخوام احساسات اشتباهت بیشتر و بیشتر بشه، پریا برام با ارزشی، لطفا من و خودتو نرنجون و امشب سعی کن با هاله مثل یه دوست رفتار کنی نه دشمن! دستگیره در لعنتی را پایین میکشم و از آن اتاق پرواز میکنم، با قدمهایی تند خودم را به حیاط میرسانم، چیزی به انفجار قلب ترک خورده ام نمانده، کفشم را میپوشم و میدوم به میان درختان بلند حیاط، میدوم و هق میزنم، هق میزنم تا دلتنگی هایم را پای این درختان انبار کنم...
. من جایزمو میخوام😑😕😕😕😕
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ تمام طول این روز نحس را تنهایی میگذرانم، دیگر به خانه خان‌جون نمیروم و در تنهایی ام خودم را برای شب و رویارویی با هاله آماده میکنم. نمیدانم اسم امروز را چه بگذارم، بخشی از امروز را دوست دارم، آن هم دیدار شگفت انگیز شهاب در این خانه است. دلم هر لحظه برای شهاب پر میزند، چطور میشود دل من از عشق او مچاله شود و دل او اینطور با بی خیالی پسم بزند؟ چطور میشود شهاب عاشق هاله باشد و من عاشق او... روی تختم دراز میکشم، خواب هنوز هم با چشمانم قهر است، آنقدر از این پهلو به آن پهلو میشوم تا اینکه صدای در خانه می آید، مادر است، یک‌راست به اتاقم می آید: -پریا بیداری؟ کجا غیبت زد یهو؟ تمام کارارو رو دوش من انداختی، رفتی! با چشمانی سوزان نگاهش میکنم: -خسته بودم مامان، سرم درد گرفته بود، میبینی که حتی نتونستم بخوابم! -رفتارات عجیب شده، نگو نه و انکار نکن، من اگه تو رو نشناسم مادرت نیستم! لبخند بی جانی میزنم: -خوبم قربونت برم، چی شد کارا تموم شد؟ -آره تموم شد، خان‌جونت توقع داشت حیاط به این بزرگی رو هم من آب و جارو کنم، کمر نمونده برام، دیشبم خودم مهمون داشتم، خسته ام به هر حال! گفتم آقا شهاب زحمتشو بکشه، میدونی شهاب برگشت چی بهم گفت؟ با کنجکاوی نگاهش میکنم که حرفش قلبم را درد می آورد: -میگه چطور میتونین برگای روی زمینو جارو کنین در حالی که پریا عاشق قدم زدن روی برگاس! قلبم تند میکوبد و به ادامه حرف مادر که می گوید (آخه بگو پسر جون تنبلیت میشه چرا پای دختر منو وسط میکشی؟) هیچ توجهی نمیکنم، تنها حواسم به آن بخش از جمله است که حواس شهاب به من بوده، بی اراده لبخند روی لبم می نشیند و میپرسم: -دیگه حرفی راجع به من نزد؟ مادر جلو می‌آید و همانطور که مقابل آینه ام را مرتب میکند میگوید: -گفت، منو کنار کشیده میگه ناهید جون خواهش میکنم خیال نکن سهراب فرد مناسبی برا ازدواج با پریاس، کلی حرف زد و چرندیات بهم بافت تا رای منو از سهراب بزنه، اصلا خوشم نیومد، خواستم بگم آخه پسر جون من تو ازدواج تو با این دختره دخالتی کردم که تو به خودت اجازه دخالت میدی، اما چیزی نگفتم اتفاقا کلی از سهراب تعریف کردم و آخرش گفتم پریا همچین ناراضی هم نیست، هر چی پریا و باباش بگن همونه، اینجوری بهش فهموندم حق دخالت نداره! با غم به مادر نگاه میکنم شهاب نگران من بود، این احساس چه حکمی داشت؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهرا جان کی هست با شمان ها👆😁 زهرا جان پارت بذاره🙈 من ایشون هستم😁🙈👆
الهی🥺🥺🥺🥺🥺 من خودم عصبی بودم خیلی😑
ببینید چقده عشق غیر مجازم گشنگه🤩🤩
خو عزیزم حرف بزن با بقیه🤕😢 تایم مشخص نداره گذاشتن پارتا🤕
1 عه عه عه این چه حرفیه🤨🤨دور از جون 3 تاتموم نشه مشخص نمیشه گل 5 تفلدت مبارک🥳🥳🥳🥳
پی وی خودم یا ادمین بفرستید فرقی نمیکنه گلم @A_fahimi پی وی و ناشناس خیلییییی شلوغه🤕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم ناگهان دل داد زد : دیوانه من می بینمش ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ 🍫🕯@deklamesoti🕯🍫
عشق یعنی♡... ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ 🦋🍓@deklamesoti🍓🦋
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ *** مقابل آینه شالم را مرتب میکنم، از عطر مخصوصم روی مچ دستم میزنم و نگاهی به صورتم میکنم، آرایش ملیحی کرده ام، هنوز کنجکاوم بدانم هاله چه شکلی است، دلم میخواهد سلیقه شهاب را به عینه ببینم. مادر کنار در اتاقم می ایستد: -اگه آماده ای بریم، دلم نمیخواد بعد از عروس جدید برسم و نگاه چپ چپ خان‌جونتو تا آخر شب تحمل کنم! با اضطراب لبخند میزنم: -واقعا از مادرشوهرت میترسیا ناهید جون! نفس عمیقی میکشد: -نه نمیترسم، دوست ندارم دلخوری پیش بیاد، تو این سالا اجازه ندادم رومون به هم باز بشه و بی احترامی به هیچکدوم شون نکردم! برای خاتمه دادن به این بحث مقابلش می‌ایستم و دستانم را از هم باز میکنم: -خوب شدم؟ با لبخند براندازم میکند: -تو همیشه خوش پوشی، تو جمع دوست و آشنا افتخار میکنم از اینکه همچین دختری دارم، به همین خاطر که دوست ندارم دست غریبه بسپرمت، سهراب پیش خودمون بزرگ شده، میشناسیمش! لبخندم محو میشود و میگویم: -مامان همیشه اون چیزی که فکر میکنیم درست نیست، شما از کجا میدونی سهراب تو تنهایی هاش چکار کرده یا میکنه، از کجا میدونی شاید اصلا به دختر دیگه ای علاقه داره! رو ترش میکند: -سهراب عاشق توئه این حرفا چیه که میزنی؟ متاسف سر تکان میدهم: -رفتارش که خلاف اینو ثابت میکنه! میخواهد چیزی بگوید که دستانم را سمتش میگیرم: -بیخیال مامان، بحث سر این موضوع بی فایده اس، چون شما به هیچ وجه وقتی پای بحث سهراب و خاله وسط باشه کوتاه نمیای، بهتره بریم، بابا خیلی وقته که رفته اونور و منتظر ماست. پوفی میکشد و از اتاقم خارج میشود، دستی به شومیز کوتاهم میکشم و همراه مادر از خانه خارج میشویم. قدم هایم روی برگهای خشک صدا ایجاد میکند و باعث میشود به یاد بیاورم که شهاب این را درک کرده که من از این صدا لذت میبرم. وارد منزل خان‌جون میشویم، خان‌جون به خودش رسیده و روسری رنگ روشنش را سر کرده، جلو میروم و میگویم: -غریبه که نیست خان‌جون، روسری چرا؟ خجل لبخند میزند که آرام روسری اش را برمیدارم، موهای کوتاهش را مرتب میکنم و می پرسم: -پس شادوماد کجاست؟ قلبم درد میگیرد از واژه ای که به کار برده ام، اما خان‌جون جواب میدهد: -رفت دنبال نامزدش دیگه مادر! آهانی میگویم و همچون افسرده ها وارد آشپزخانه میشوم، بی اهمیت به حرف هایی که زده میشود روی صندلی مینشینم و به گوشه ای خیره میشوم، شهاب رفته بود تا عروسش را بیاورد این دلخراش نبود؟
دوران مدرسه انشام خیلی عالی بود تو ذهنم برای خودم قصه میساختم و 14 سالگی علاقه مند شدم ذهنیتمو روی کاغذ بنویسم نوشته هامو فقط و فقط به خواهرم میدادم بخونه همیشه نظرشو بهم میگفت یه روز همسر خواهرم دفترمو بی اجازه برداشت و خوند خیلی عصبی شدم و حتی خجالت کشیدم اما بعد گفت خیلی خوب مینویسی حتما ادامه بده و ... تا اینکه 20 سالگی به شکل جدی نوشتم و داخل برنامه رمانهای عاشقانه اولین رمانمو استارت زدم یه برنامه که میشد رمانتو پارت به پارت به اشتراک بذاری و نظر مخاطبای رمانتو بخونی کم کم متوجه شدم رمانم مخاطب خوبی داره و نظرات مثبت شون خیلی زیاد بود انگیزه گرفتم تا پایانش تلاش کنم رمان یکتا اولین رمان من بود😊 بعضیاتون میگید چطور میتونم یه رمان بنویسم باید بگم اول باید علاقه به نوشتن داشت و دومین مورد مهم اینکه باید استعدادشو تو‌وجودت داشته باشی. من نه کلاسی رفتم نه آموزشی دیدم. فقط یه تایمی از علاقه زیادم به رمان خیلی کتاب میخوندم😊 و الان 29 سالمه❤️
سلام به روی ماهتون بله رمانامو معرفی میکنم حتما رمان (یکتا) فایل رمان (کمند) فایل رمان (در بند تو آزادم) فایل رمان (همسر استاد) آنلاین رمان (خانم کوچیک) آنلاین رمان (عشق غیر مجاز) آنلاین رمان (شایع شده عاشق شده ام) چاپ شده رمان (در هوس خیال تو) چاپ شده رمان (به عشق دچار میشوم) چاپ شده