فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت310 📝
༊────────୨୧────────༊
سهراب نیشخندی تحویل میدهد، پدرش بالاخره از من فاصله میگیرد، خطوط روی پیشانی اش نشان از گذر زمان می دهد، از قبل خوش تیپ تر شده، واقعا پول و ثروت به او ساخته!
صدای زن جوانی از پشت سرم باعث میشود به عقب برگردم:
-بالاخره عروست رسید؟
به زن جوان نگاه میکنم، لباس بازی به تن دارد و با عشوه جلو می آید، دستش را دراز میکند:
-خوش اومدی پریا، من فلور؛ همسر امید هستم!
بعد با خنده ادامه میدهد:
-یه جورایی مادرشوهرت به حساب میام!
با ابروهایی بالا رفته به امید(پدر سهراب) نگاه میکنم که توضیح میدهد:
-فلور همسر منه، پریا جان، ما یه دخترم داریم به اسم لارا.
دست فلور را میفشارم:
-خوشوقتم!
همین لحظه دختری پنج ساله با موهای فر وارد سالن میشود و کنار فلور می ایستد، پس امید و فلور یک دختر دارند!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت311 📝
༊────────୨୧────────༊
کنار سهراب مینشینم و نگاهش میکنم:
-لازم بود من تنها بیام اینجا؟ بهتر نبود باهم می اومدیم؟
بی تفاوت می گوید:
-دیگه منکه اینجا بودم، راننده رو فرستادم دنبالت!
سری از تاسف تکان میدهم:
-واقعا که بویی از فرهنگ و شخصیت نبردی سهراب!
با بی خیالی میخندد و به لارا اشاره میکند نزدیک بیاید، بعد با زبانی نسبتا بچهگانه میگوید:
-لارا این خانم همسر منه!
لارا با چشمان آبی رنگش که کاملا شبیه مادرش است به من زل میزند و با همان زبان کودکانه به انگلیسی میگوید:
-من خواهر سهرابم از دیدنت خوشحالم!
لبخند میزنم:
-منم همینطور لارا! اسم منم پریاست، متاسفم من نمیدونستم سهراب یه خواهر داره وگرنه حتما یه سوغاتی خوشگل برات از ایران میآوردم.
لبخند میزند:
-اشکالی نداره، اینجا از ایران بهترشو داره.
ابرویی بالا میدهم:
-اوه شاید!
بعد از رفتن لارا به سهراب نگاه میکنم:
-خب انگار زبون خواهر کوچولوت به تو رفته!
سهراب بلند میخندد و همین موجب نگاه خیره امید و فلور به ما میشود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#پروفایل
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
منو تهدید به رفتنت نکن...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
هیچی از هیچکس بعید نیست!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
از وحشت تنهایی خودتونو...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام پارت مینویسم میذارم در اولین فرصت
باور کنین خود منم تمام فکرم به کانال و شما هستید
اما خب شبا از خستگی زیاد حتی تمرکز نوشتن هم نیست
امروز تلاششششششش میکنم بنویسم🙈🤕❤️