عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت586 📝
༊────────୨୧────────༊
عمیق نگاهم میکند:
-از گفتنش بهت میترسم!
با تعجب میپرسم:
-از چی میترسی؟
-از عکس العملت!
چشمانم را ریز میکنم:
-داره استرس میاد سراغم، بگو چی شده شهاب؟
-قول میدی ناراحت نشی؟
کلافه میگویم:
-نه هیچ قولی نمیخوام بدم، حرف بزن فقط!
-باشه عصبی نشو... اول خوب به حرفام گوش بده... بعد قضاوتم کن!
گیج و گنگ نگاهش میکنم، جلو می آید و مقابلم می ایستد:
-من و هاله تو محیط کار باهم آشنا شدیم، هاله یه مدت تو پروژه ما همکاری داشت، نگاها و توجهش به من باعث شده بود همه خیال کنن چیزی بین ماس، خیلی راحت با من ارتباط برقرار میکرد، حتی گاهی بین همکارا صریحا منو به قهوه یا چای دعوت میکرد، درست تو روزایی که تو به من ابراز علاقه کرده بودی و من سه ماه از خونه آقاجون رفتم تا با تو روبرو نشم، اون زمان عقایدم با الان فرق میکرد، دلم نمیخواست عشقت شعله ور بشه و دنبال راهی بودم تا آتیش این عشقو خاموش کنم... از احساس هاله مطمئن نبودم، اما توجهش به من باعث میشد به این رابطه فکر کنم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت587 📝
༊────────୨୧────────༊
شنیدن این حرفها هیچ کار راحتی نیست، اما باید یکبار برای همیشه میشنیدم، به دیوار پشت سرم تکیه میزنم و دستانم را داخل گودی کمرم به هم گره میزنم.
-مادر هاله تازه فوت شده بود و حال روحی خوبی نداشت، تا اینکه یه روز خودش پیش قدم شد و خواست رابطه جدی ای رو باهم شروع کنیم، میگفت نبود مادرش اذیتش میکنه و وقت گذرونی با من باعث آرامششه، علاقه ای بهش نداشتم، فقط محض وقت گذرونی باهاش بودم، فکر میکردم میتونم بهش نزدیک بشم و تو رو از قلب و ذهنم محو یا لااقل کم رنگ کنم، اما نمیدونستم یه هوس نیستی که زود بشه فراموشت کرد، نمیدونستم چه جوابی به هاله بدم، از طرفی وابستگی هاله و از طرفی احساس تو باعث میشد ناچارا قبول کنم، هاله میخواست عقد کنیم و همه چی رسمی باشه اما من قبول نکردم چون متوجه شدم داره یه چیزایی رو ازم مخفی میکنه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت7
دست لرزونمو از آستین آراد پایین کشیدم، اوضاع عجیب و قمر در عقربی بود، نمیدونم چطور تو این موقعیت داشتم نفس میکشیدم!
مادر آراد نگاه تاسف باری به آراد انداخت و سری تکان داد:
-برات متاسفم پسرم! بازی بدی رو شروع کردی!
بعد سمت خانمی که گوشه سالن ایستاده بود و لباس مخصوص خدمه تنش بود رفت، چیزی در گوشش گفت، منتظر بودم الان دوتا مرد غول پیکر بیان و منو از این ویلا پرت کنن بیرون، اما اون زن سمت ارکستر رفت و چیزی نگذشت که صدای موزیک شادی داخل سالن پخش شد.
آراد با لبخند رضایت بخشی به میزی اشاره کرد تا همراهش روی صندلی بشینم، لرزون و ترسون کنارش قدم برداشتم و وقتی روی صندلی نشستم احساس کردم دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشته!
تا چشمم به لیوان نوشیدنی افتاد چشامو بستم و لاجرعه سر کشیدم، آراد با تعجب نگام کرد که گفتم:
-الان چی میشه آقا آراد؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت8
-فعلا یک هیچ جلوییم! کاری ازشون جلوی این همه جمعیت برنمیاد نترس!
نفس راحتی کشیدم و تازه تونستم نگاهمو بین مهمونای حاضر در سالن چرخ بدم، همه شون طور خاصی نگاهم میکردن!
کم کم جو سالن آروم تر شد و عده ای مشغول خوش گذرونی شدن و نمه نمه از نگاه خیره شون داشتیم راحت میشدیم که دختر جوونی سمت مون اومد:
-چطوری آراد؟
آراد با خونسردی پا روی پا انداخت:
-معلومه که عالیام دخترعموی عزیزم! امشب شب تولد تنها برادرمه، چطور میشه که خوش نگذره؟ درضمن نامزد عزیزم هم کنارمه... راستش از این بهتر نمیشه!
نگاهمو بالا بردم تا دخترعموی آرادو ببینم؛ قد بلند و اندام لاغری داشت، پوست برنزه اش نظره مو جلب کرد، چشای درشت و لبهای قلوه ایش جذابیت خاصی به صورتش داده بود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
چرا دوستت دارم؟
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت588 📝
༊────────୨୧────────༊
با کنجکاوی صورتش را از نظر میگذرانم نفس عمیقی میکشد و به چشمانم زل میزند، به سایه مژه هایش که روی گونه هایش افتاده نگاه میکنم که ادامه میدهد:
-کم کم متوجه شدم اصرار هاله برای باهم بودنمون عجولانه اس، تا اینکه یه روز یه نفر باهاش تماس گرفت، متوجه هول بودنش شدم و بعد موبایلشو خاموش کرد و جوابی نداد، اول اهمیت ندادم و گفتم اگه لازم باشه حتما خودش توضیح میده، اما نه... در کمال خونسردی روبروم نشسته بود، این موضوع چند بار دیگه هم اتفاق افتاد، شاید با خودت بگی از شهاب بعیده چنین چیزی ببینه و بیخیال باشه، اما تموم حساسیت من روی تو بوده و هست... احساسی که به تو دارم به هیچکسی نداشتم و ندارم پریا... به همین خاطر این حرکات هاله چندان برام اهمیتی نداشت...
با خجالت نگاهم را زیر می اندازم و سخت نفس میکشم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت589 📝
༊────────୨୧────────༊
-تا اینکه یه شب پشت چراغ قرمز یکی از پشت زد به ماشینم، قبل از اینکه من پیاده بشم یا شاکی بشم، اون مرد با عصبانیت اومد در ماشینمو باز کرد و یقه منو چسبید که با هاله چه صنمی داری... اولش شوکه بودم، اما بعد این من بودم که شاکی شدم و پیاده شدم و هلش دادم عقب... باهم درگیر شدیم، آخر متوجه شدم آقا همسر سابق هاله اس!
چشمانم گرد میشود و با شتاب نگاهم را بالا میگیرم و به شهاب نگاه میدوزم:
-چی؟ شوهر سابقش؟
سر تکان میدهد:
-همونجا زنگ زدم به هاله و گفتم همین حالا میای اینجا منو روشن میکنی، وقتی اومد و شوهر سابقشو دید خشکش زد، مجبور شد حقیقتو بهم بگه... هاله و پسرداییش باهم ازدواج میکنن و خدا بهشون یه دختر میده، دخترشون سه ساله بوده که متوجه خیانت شوهرش میشه، دست دخترشو میگیره میره خونه مادرش و دیگه حاضر نمیشه با حسام زندگی کنه، حسام هرکاری میکنه هاله رضایت نمیده برگرده سر زندگی، حسامم با لج و لجبازی هرکاری میکنه تا حضانت بچه رو با هزار دوز و کلک میگیره...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
آدما فراموش نمیکنن فقط...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت9
نگاه دختر روی چشمام ثابت شد که لبخند هولی زدم، اعتماد بنفسم تو این شکل و شمایل زیاد شده بود، به همین خاطر تا نگاهشو ازم نگرفت من هم به چشاش زل زدم تا اینکه دختر گفت:
-چه خوب! اما مارو به هم معرفی نکردی!
آراد دستشو پشت صندلیم گذاشت:
-الناز جان نامزدم هستن، ایشون هم ماریا دخترعموی من!
دستمو سمت ماریا دراز کردم:
-خوشوقتم خانم!
با اکراه دستمو گرفت:
-همچنین!
فوری دستشو پس کشید و سمت آراد خم شد:
-جواب کار امشبتو میدی آراد جون!
ازمون فاصله گرفت و دور شد با کنجکاوی لباسشو زیر نظر گرفتم و پرسیدم:
-منظورش چی بود؟ یعنی تهدیدتون کرد؟
آراد نیشخندی زد:
-فعلا حسادت زنانه اش تحریک شده، بهش حق بده!
-حسادت زنانه دیگه واسه چی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت10
کنار گوشم زمزمه کرد:
-بیخیال یه شب اومدی مهمونی لذت ببر، از خودت پذیرایی کن!
و به خوراکی های روی میز اشاره کرد، شونه ای بالا انداختم و خواستم گوشیمو از داخل کیفم بردارم و چک کنم ببینم از عماد خبری هست یا نه که ارکستر موزیک (تولدت مبارک) رو پخش کرد.
با تعجب نگاهمو بالا بردم، همه برای ورود برادر آراد کف میزدن و مادر آراد از گردن پسر کوچکش آویزون شده بود و صورتشو میبوسید، با کنجکاوی نگاهشون میکردم، اما همین که مادر آراد کنار رفت من با دیدن چهره آشنایی چشام گرد شد و بی اراده تو جام ایستادم... نه امکان نداره... نگاهم بین آراد و برادرش به گردش افتاد... نه... نه نمیشه... نمیتونه اینجوری باشه... نه...
آراد وقتی نگاه وحشت زده منو دید با تعجب پرسید:
-چی شده الناز؟ چت شد یهو؟
همین موقع مادر آراد چیزی در گوش آشنای من پچ زد و نگاهش بالا اومد و مستقیم تو چشای ترسون من خیره شد... نگاه اونم با حیرت گرد شد و برای مدتی به هم خیره شدیم... خدایا نه... نه... این باید یه خواب باشه... باید کابوس باشه... نمیشه... نمیشه عمادِ من، برادر آراد و پسر خاندان پاشا باشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
خوشحالیت :(
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
نیازمند پیام شما :)
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت590 📝
༊────────୨୧────────༊
از چیزهایی که شنیده ام کم مانده تا شاخ دربیاورم، چند بار پلک میزنم و میپرسم:
-بعدش چی شد؟
-هاله تو غم از دست دادن زندگیش و دخترش دست و پا میزده که مشغول کار میشه و بعدم آشناییش با من... از طرفی هم فوت مادرش و خلاصه از نظر روحی حال درستی نداشت، وقتی ماجرای طلاقشو فهمیدم ازش بریدم، از اینکه همون اول این موضوعو ازم مخفی کرده بود خوشم نیومد، اما دست بردار نبود... از اینکه با حضور من شوهرشو عذاب میداد خوشحال بود... گفت عقدم نمیکنی نکن... ولی ولمم نکن... میدونستم خانجون و آقاجون پیله میشن واسه برگشتنم به خونه... تصمیم گرفتم از راهی که جلو روم سبز شده بود استفاده کنم... من و هاله یه صیغه محرمیت خوندیم و از این طریق هم کار من راه افتاد هم هاله با این روش شوهرشو میچزوند... اما خب چند روزیه مدت صیغه تموم شده و من نخواستم تمدیدش کنیم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت591 📝
༊────────୨୧────────༊
با دلخوری تماشایش میکنم:
-یعنی به خاطر این صیغه ای که بینتون بود من با زندگی و آینده ام بازی کردم؟ به سهراب جواب مثبت دادم و از ایران رفتم؟...
لبانش را جمع میکند و دستی به ته ریشش میکشد:
-حرف اونو نزن؛ خودم تا دنیا دنیاس بابت این موضوع نمیتونم خودمو ببخشم... وقتی رفتی فهمیدم اشتباه کردم... وقتی با سهراب عوضی پای سفره عقد نشستی فهمیدم حماقت کردم... من روم نشد به آقاجون و بقیه از احساسم بگم چون نخواستم نمک خورده باشم و نکمدونو بشکنم!
به چشمانم زل میزند و با ناراحتی زمزمه میکند:
-هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم که چه بلاهایی سرت اومده به خاطر من!
با بغض از او رو برمیگردانم و سمت نرده های تراس میروم:
-تو ترسیدی شهاب... از ابراز عشقت ترسیدی... اما از از دست دادن من نترسیدی... از بیچاره شدنم نترسیدی... وقتی دیدم چاره ای ندارم، وقتی دیدم تو انتخابتو کردی، وقتی دیدم راه برگشتی نیست، به خواستگاری خاله نسترن جواب مثبت دادم؛ چون متوجه شدم چقدر روی سهراب و نزدیک شدنش به من حساسی... با خودم و زندگیم و حتی تو لج کردم... در حالی که تو نه علاقه ای به هاله داشتی نه حتی عقد رسمی بودین!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت11
عماد با حیرت قدم برمیداشت و هر چی نزدیک تر میشد قلب من کند تر میکوبید، اینجا چه خبره؟ عماد چطور میتونه پسر این خانواده باشه؟ اونکه... اونکه فامیلیش پاشا نیست... پس چطور میشه؟
آراد با تعجب کنارم ایستاد و گفت:
-چی شده الناز؟ انگار جن دیدی!
بعد به مسیر نگاهم دقت کرد و با دیدن عماد گفت:
-عماد داداشمه... از چی ترسیدی؟
کاش میتونستم بگم چون داداشته ترسیدم... وای آراد کاش عماد داداشت نبود... کاش کور میشدم و عمادو تو این مهمونی نمیدیدم... خدایا حالا باید چکار کنم؟
عماد بی توجه به مهمونا که تولدشو تبریک میگفتن و براش تولدت مبارک میخوندن، سمت من قدم برمیداشت، انگار چشاش جز من چیزی نمیدید و گوشاش هیچی نمیشنید!
آب دهنمو به زور قورت دادم، آراد کنارم ایستاد و قبل از اینکه عماد بهمون برسه پیشدستی کرد و جلو رفت، دستاشو دور گردن برادرش انداخت و بلند گفت:
-تولدت مبارک داداشم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت12
اما نگاه به خون نشسته عماد روی من بود، نفهمیدم کی اشکم سرازیر شده فقط دستی به صورتم کشیدم و نگاهمو با ترس و خجالت به صورتش دوختم، کاش زمین دهان باز میکرد و منو میبلعید... کاش میشد از این نگاه حیرت زده و عصبی عماد فرار کنم... کاش میشد!
آراد از برادرش جدا شد، وقتی نگاه عجیب عمادو سمت من دید گفت:
-آهان بذار معرفی کنم... الناز جان نامزد منه!
چشامو محکم بستم تا فک منقبض شده و دستای مشت شده عمادو نبینم، تموم تنم رعشه گرفته بود و حس میکردم همین حالاس که پس بیفتم، آراد با تعجب پرسید:
-چی شده عماد؟ از چیزی عصبی هستی؟
همین موقع مادرشون کنارمون رسید که صدای عصبانی عماد گوشمو پر کرد:
-تمومش کنین این جشن مسخره رو!
بعد با قدمایی بلند سمت راه پله وسط سالن رفت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
ببخشید واقعا...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
فهمیدم تو احساست را مدتهاست پشت در گذاشتهای...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
با هر کی مثل خودش رفتار نکنید...
آخه از دستتون ناراحت میشه😏
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت13
با چشمایی به اشک نشسته رفتنشو نگاه کردم که مادرش پرسید:
-چه خبره؟ چش بود این پسر؟
آراد تا خواست حرفی بزنه مادرش با عصبانیت بهش توپید:
-تو خفه شو آراد! به حساب تو بعدا میرسم! فقط بلدین گند بزنین به مهمونیا و برنامه های من!
و از کنارمون دور شد و دنبال عماد رفت...
همه مهمونا با تعجب به هم نگاه میکردن و بی خبر از همه جا از رفتار خانواده پاشا شوکه بودن... ارکستر برای جمع کردن اوضاع شروع به نواختن موزیک شادی کرد که آراد روی صندلی نشست:
-عکس العمل برادرم از بقیه شدیدتر بود! فکر نمیکردم عماد تا این حد حساس باشه...
لبمو گاز گرفتم و با بغض گفتم:
-من دیگه کارم تموم شده آقا آراد، دیگه اینجا کاری ندارم... برمیگردم خوابگاه.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت14
فوری سمتم چرخید:
-چی داری میگی دختر؟ هنوز جشن تموم نشده... تا آخر مهمونی باید بمونی...
دست لرزونمو سمت میز بردم و از گوشه میز گرفتم تا نقش زمین نشم، بعد با بی حالی زمزمه کردم:
-اصلا حالم خوب نیست!
وقتی متوجه رنگ و روی پریده ام شد کمکم کرد تا روی صندلی بشینم بعد لیوان نوشیدنی ای سمتم گرفت:
-چت شد یهو؟ رنگ به صورتت نداری، بیا یکم از این بخور، شیرینیش حالتو عوض میکنه!
لیوانو به لبم چسبوند که جرعه ای خوردم و با خجالت لیوانو از دستش گرفتم:
-تروخدا بذارید برم... از اولم اشتباه کردم قبول کردم همراهی تون کنم!
دستشو پشت صندلیم گذاشت و نزدیکم شد:
-از خانواده ام ترسیدی؟ اما قرار ما این نبود الناز، قرار شد تا هرموقع بهت نیاز داشتم بمونی و نقش بازی کنی، نگران پولتم نباش الان یکی از بچه ها رو میفرستم بزنه حسابت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع