عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت590 📝
༊────────୨୧────────༊
از چیزهایی که شنیده ام کم مانده تا شاخ دربیاورم، چند بار پلک میزنم و میپرسم:
-بعدش چی شد؟
-هاله تو غم از دست دادن زندگیش و دخترش دست و پا میزده که مشغول کار میشه و بعدم آشناییش با من... از طرفی هم فوت مادرش و خلاصه از نظر روحی حال درستی نداشت، وقتی ماجرای طلاقشو فهمیدم ازش بریدم، از اینکه همون اول این موضوعو ازم مخفی کرده بود خوشم نیومد، اما دست بردار نبود... از اینکه با حضور من شوهرشو عذاب میداد خوشحال بود... گفت عقدم نمیکنی نکن... ولی ولمم نکن... میدونستم خانجون و آقاجون پیله میشن واسه برگشتنم به خونه... تصمیم گرفتم از راهی که جلو روم سبز شده بود استفاده کنم... من و هاله یه صیغه محرمیت خوندیم و از این طریق هم کار من راه افتاد هم هاله با این روش شوهرشو میچزوند... اما خب چند روزیه مدت صیغه تموم شده و من نخواستم تمدیدش کنیم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت591 📝
༊────────୨୧────────༊
با دلخوری تماشایش میکنم:
-یعنی به خاطر این صیغه ای که بینتون بود من با زندگی و آینده ام بازی کردم؟ به سهراب جواب مثبت دادم و از ایران رفتم؟...
لبانش را جمع میکند و دستی به ته ریشش میکشد:
-حرف اونو نزن؛ خودم تا دنیا دنیاس بابت این موضوع نمیتونم خودمو ببخشم... وقتی رفتی فهمیدم اشتباه کردم... وقتی با سهراب عوضی پای سفره عقد نشستی فهمیدم حماقت کردم... من روم نشد به آقاجون و بقیه از احساسم بگم چون نخواستم نمک خورده باشم و نکمدونو بشکنم!
به چشمانم زل میزند و با ناراحتی زمزمه میکند:
-هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم که چه بلاهایی سرت اومده به خاطر من!
با بغض از او رو برمیگردانم و سمت نرده های تراس میروم:
-تو ترسیدی شهاب... از ابراز عشقت ترسیدی... اما از از دست دادن من نترسیدی... از بیچاره شدنم نترسیدی... وقتی دیدم چاره ای ندارم، وقتی دیدم تو انتخابتو کردی، وقتی دیدم راه برگشتی نیست، به خواستگاری خاله نسترن جواب مثبت دادم؛ چون متوجه شدم چقدر روی سهراب و نزدیک شدنش به من حساسی... با خودم و زندگیم و حتی تو لج کردم... در حالی که تو نه علاقه ای به هاله داشتی نه حتی عقد رسمی بودین!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت11
عماد با حیرت قدم برمیداشت و هر چی نزدیک تر میشد قلب من کند تر میکوبید، اینجا چه خبره؟ عماد چطور میتونه پسر این خانواده باشه؟ اونکه... اونکه فامیلیش پاشا نیست... پس چطور میشه؟
آراد با تعجب کنارم ایستاد و گفت:
-چی شده الناز؟ انگار جن دیدی!
بعد به مسیر نگاهم دقت کرد و با دیدن عماد گفت:
-عماد داداشمه... از چی ترسیدی؟
کاش میتونستم بگم چون داداشته ترسیدم... وای آراد کاش عماد داداشت نبود... کاش کور میشدم و عمادو تو این مهمونی نمیدیدم... خدایا حالا باید چکار کنم؟
عماد بی توجه به مهمونا که تولدشو تبریک میگفتن و براش تولدت مبارک میخوندن، سمت من قدم برمیداشت، انگار چشاش جز من چیزی نمیدید و گوشاش هیچی نمیشنید!
آب دهنمو به زور قورت دادم، آراد کنارم ایستاد و قبل از اینکه عماد بهمون برسه پیشدستی کرد و جلو رفت، دستاشو دور گردن برادرش انداخت و بلند گفت:
-تولدت مبارک داداشم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت12
اما نگاه به خون نشسته عماد روی من بود، نفهمیدم کی اشکم سرازیر شده فقط دستی به صورتم کشیدم و نگاهمو با ترس و خجالت به صورتش دوختم، کاش زمین دهان باز میکرد و منو میبلعید... کاش میشد از این نگاه حیرت زده و عصبی عماد فرار کنم... کاش میشد!
آراد از برادرش جدا شد، وقتی نگاه عجیب عمادو سمت من دید گفت:
-آهان بذار معرفی کنم... الناز جان نامزد منه!
چشامو محکم بستم تا فک منقبض شده و دستای مشت شده عمادو نبینم، تموم تنم رعشه گرفته بود و حس میکردم همین حالاس که پس بیفتم، آراد با تعجب پرسید:
-چی شده عماد؟ از چیزی عصبی هستی؟
همین موقع مادرشون کنارمون رسید که صدای عصبانی عماد گوشمو پر کرد:
-تمومش کنین این جشن مسخره رو!
بعد با قدمایی بلند سمت راه پله وسط سالن رفت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
ببخشید واقعا...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
فهمیدم تو احساست را مدتهاست پشت در گذاشتهای...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
با هر کی مثل خودش رفتار نکنید...
آخه از دستتون ناراحت میشه😏
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت13
با چشمایی به اشک نشسته رفتنشو نگاه کردم که مادرش پرسید:
-چه خبره؟ چش بود این پسر؟
آراد تا خواست حرفی بزنه مادرش با عصبانیت بهش توپید:
-تو خفه شو آراد! به حساب تو بعدا میرسم! فقط بلدین گند بزنین به مهمونیا و برنامه های من!
و از کنارمون دور شد و دنبال عماد رفت...
همه مهمونا با تعجب به هم نگاه میکردن و بی خبر از همه جا از رفتار خانواده پاشا شوکه بودن... ارکستر برای جمع کردن اوضاع شروع به نواختن موزیک شادی کرد که آراد روی صندلی نشست:
-عکس العمل برادرم از بقیه شدیدتر بود! فکر نمیکردم عماد تا این حد حساس باشه...
لبمو گاز گرفتم و با بغض گفتم:
-من دیگه کارم تموم شده آقا آراد، دیگه اینجا کاری ندارم... برمیگردم خوابگاه.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت14
فوری سمتم چرخید:
-چی داری میگی دختر؟ هنوز جشن تموم نشده... تا آخر مهمونی باید بمونی...
دست لرزونمو سمت میز بردم و از گوشه میز گرفتم تا نقش زمین نشم، بعد با بی حالی زمزمه کردم:
-اصلا حالم خوب نیست!
وقتی متوجه رنگ و روی پریده ام شد کمکم کرد تا روی صندلی بشینم بعد لیوان نوشیدنی ای سمتم گرفت:
-چت شد یهو؟ رنگ به صورتت نداری، بیا یکم از این بخور، شیرینیش حالتو عوض میکنه!
لیوانو به لبم چسبوند که جرعه ای خوردم و با خجالت لیوانو از دستش گرفتم:
-تروخدا بذارید برم... از اولم اشتباه کردم قبول کردم همراهی تون کنم!
دستشو پشت صندلیم گذاشت و نزدیکم شد:
-از خانواده ام ترسیدی؟ اما قرار ما این نبود الناز، قرار شد تا هرموقع بهت نیاز داشتم بمونی و نقش بازی کنی، نگران پولتم نباش الان یکی از بچه ها رو میفرستم بزنه حسابت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
تو شدی آرامش این زندگی...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت592 📝
༊────────୨୧────────༊
پشت سرم می ایستد:
-تو رو جون من ببخش پریا... میدونم اشتباه کردم اما تو جای من نبودی... هزار تا سد جلو راهم بود تا رسیدن به تو... هنوزم هست... اما وقتی توی هلند دیدمت که به چه روزی افتادی با خودم گفتم ارزششو داشت؟ ارزششو داشت که این دخترو به خاطر ترسات از بین ببری؟
اشکم سرازیر میشود و شقیقه هایم تیر میکشد، هنوز یاداوری آن روزها برایم تازگی دارد و عذابم میدهد... باور نمیکنم شهاب یک مرد تنهاست و هیچ پایبندی به هاله یا هر زن دیگری ندارد... با بغض سمتش برمیگردم و نگاه خیسم را بالا میبرم:
-خیلی اذیت شدم شهاب... خیلی...
سطح نگاهش خیس میشود و لب میزند:
-بمیرم من اینجوری نبینمت!...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت593 📝
༊────────୨୧────────༊
طاقتم طاق میشود... تحمل نمیکنم... دیگر تاب نمیآورم و روی پنجه پا می ایستم و از گردنش آویزان میشوم، هق میزنم و کنار گوشش با صدایی لرزان میگویم:
-دیگه تنهام نذار شهاب... تنهام نذار...
شوکه و حیرت زده کنار گوشم نفس میکشد کمی میگذرد تا به خودش بیاید، بعد دستانش دور کمرم حلقه میشود و کنار گوشم با صدایی که از بغض و هیجان میلرزد نجوا میکند:
-نمیذارم... نمیذارم دردت به جونم... پریای قشنگم!
هق میزنم و حضورش را نفس میکشم... باور نمیکنم... باور نمیکنم بالاخره میان دستانم، به همین نزدیکی، به همین گرمی لمسش میکنم و بوی تنش را به مشامم میکشم... این عشق غیر مجازم را بالاخره با خیالی راحت میان بازوهایم گرفته ام... این یک غیرممکنه شیرین است...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
تو دنیا یه قلبه
که فقط به خاطرت میتپه...
و اونم
قلب خودته:)
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت15
با بی قراری گفتم:
-پول نمیخوام... هیچی نمیخوام... فقط بذارید برم...
صداش کمی بالا رفت:
-میخوای وسط راه تنهام بذاری؟ قسمت سخت ماجرا تموم شده، یکم دیگه تحمل کن!
آرنج دستامو روی میز گذاشتم و سرمو تو دستام گرفتم، خدایا این چه اشتباهی بود که مرتکب شدم؟ چرا قبول کردم نقش نامزدشو بازی کنم؟ ارزششو داشت؟ آره؟ ارزش بی آبرو شدنتو داشت الناز؟ عماد ازت برید... عمادو به همین سادگی از دست دادی...
عصبی مشتی به میز کوبیدم، لعنت به شانسی که داشتم...
آراد برای آروم کردنم کنار گوشم زمزمه کرد:
-الناز جون روی اون پولی که قرار گذاشته بودیم هرچقدر بخوای میذارم... فقط طاقت بیار نذار آبروم بره... اگه تو بری همه میفهمن چرت و پرت بوده حرفام.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت16
کلافه بهش نگاه کردم، آخه تو چه میدونی از زندگی من؟ چه میدونی چه بلایی سرم اومده؟ نمیدونستم ماجرا رو برای آراد تعریف کنم یا نه، اما تصمیم گرفتم فعلا حرفی نزنم شاید عماد دوست نداشته باشه خانواده اش موضوع بین مارو بدونن... خصوصا حالا که من نقش نامزد آرادو تو این عمارت داشتم!... وای یعنی عماد چه فکری درموردم میکرد؟
با اینکه این جشن برای تولد عماد بود اما اون تا آخر مهمونی از اتاقش بیرون نیومد، تموم مدت چشمم به راه پله وسط سالن خشک شد ولی نیومد...
چندین بار وارد صفحه چتمون شدم تا بهش پیام بدم، تا توضیح بدم اما هیچ کاری ازم ساخته نبود، مغزم قفل شده بود و نمیدونستم چی بگم تا این هجم از گندکاری منو جبران کنه...
مهمونا بی توجه به اوضاع فقط به فکر بریز و بپاش و خوشگذرونیشون بودن، اما دو تا دختر جوون مهمونی که از همون اول نگاهشون روی من بود نتونستن ساکت بشینن و سمت من و آراد اومدن...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
امیدوارم برنده بشی
توی اون جنگی که به هیچ گس
درباه اش نمیگی ...
💝@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت594 📝
༊────────୨୧────────༊
نمیدانم چند دقیقه گذشته که کنار گوش هم نفس میکشیم و از حضور هم آرامش میگیریم، چشم باز میکنم، صدای موج های دریا و هوای مطبوع شبانه باعث میشود با ولع بیشتر عطر شهاب را به ریه بکشم، با خجالت دستانم را شل میکنم و میخواهم فاصله بگیرم که محکم تر از قبل میگیرد:
-الان نه... هنوز آروم نشدم... میدونی چند وقته منتظر این لحظه ام؟ میدونی چقدر تو تنهایی هام دلم خواسته باشی و تو بغلت آروم شم؟ میدونی چقدر دلم خواسته بوی تنتو به همین نزدیکی نفس بکشم؟
هر چه خون در تن دارم به صورتم هجوم می آورد، محکم چشم میبندم و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم که زمزمه میکند:
-چند سالگی فهمیدی عاشقم شدی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت595 📝
༊────────୨୧────────༊
غرق فکر لبخند میزنم:
-نمیدونم... شاید از همون دوازده سالگی شیفته ات شدم... خیلی توجهتو دوست داشتم... تو اون سن هم پدرم بودی هم مادرم، هم همبازیم بودی هم رفیق فابم، هر مشکلی داشتم، هر حرفی بود، اول با تو درمیون میذاشتم... حتی...
مکث میکنم، حواسم نیست و میخواهم راز دخترانگی ام را هم برایش فاش کنم، درست روزی که متوجه بلوغ و شروع ماهیانه ام شدم... قطعا اگر شرم و حیا مانعم نمیشد اول از همه با او درموردش حرف میزدم...
صدایش از فکر بیرونم می کشد:
-حتی چی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت596 📝
༊────────୨୧────────༊
-هیچی منظورم اینه همه چیز یه دختر دوازده ساله بودی... تا همین یکی دو سال پیش... اما خودم کاری کردم تا از دستت بدم... خودم با ابراز علاقه ام باعث شدم ازم دور بشی...
دستانش شل میشود و من فاصله میگیرم، با لبخند به چشمانم نگاه میکند:
-چقدر دل و جراتتو تحسین کردم... چقدر شجاع بودی! اگه الان برگردیم به اون روز درست مثل همین الان بغل میگرفتمت و میگفتم منم عاشقانه خواهانتم... میگفتم منم از همون روز اول حس خاصی بهت داشتم... همیشه پریایی مد نظرمه که موهاشو از دوطرف بافته و با شیطنت تماشام میکنه... آخ... جون میدم واسه لمس اون موهات که خیلی وقته ندیدم شون!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
شاید تلخ باشه ولی
مابین افراد حسود با چهرههای صمیمی
زندگی میکنیم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت17
یکی از دخترا ماریا بود که یک ساعت قبل آشنا شده بودیم، اما دختر دیگه صورت گرد و بامزه تری داشت، پوستش سفید بود و مژه های بلند و لبهای گوشتی ای داشت، موهای مشکیش تا سر شونه اش میرسید، انگار بی حوصله و کلافه بود که رو به آراد گفت:
-آراد مهمونی کسل کننده شده پس چرا عماد نمیاد؟ هر چی هم باهاش تماس میگیرم موبایلش خاموشه، به نظرت برم بالا دنبالش؟
با شنیدن این حرفش خصمانه نگاهش کردم، کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه که اینقدر نگران عماده که آراد گفت:
-لازم نیست، مامان رفته دنبالش، لابد داداشم خواسته دوش بگیره، یکم دیگه میاد... تولد سوپرایزی همین میشه دیگه!
نگاهم با دختر گره خورد و لبخند کجی زد:
-از آشنایی تون خوشوقتم من دختر عمه آرادم؛ مهلقا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت18
دستی که سمتم دراز شده بودو با بی حوصلگی فشردم:
-ممنون همچنین!
دختر متوجه دستای یخ زدم شد و با تعجب نگام کرد، حس خوبی به این دختر عمو و دختر عمه نداشتم، حس میکردم چشم دیدن منو داخل این مهمونی ندارن، شایدم حق داشتن من مثل یه آدم اضافه بودم بین این جمعیت!
بعد از رفتن دخترا صدای موبایلم بلند، از لرزیدنش تو کیفم بین این همه سر و صدا متوجه زنگ خوردنش شدم، با دیدن اسم عزیز دست و پام لرزید، چرا تا این ساعت بیداره و الان به من داره زنگ میزنه؟ دلم شور افتاد و رو به آراد گفتم:
-مامانم داره زنگ میزنه، یه جای ساکت هست بتونم تلفنشو جواب بدم؟
به سمت در خروجی اشاره کرد:
-برو داخل حیاط، هر چی از ساختمون دورتر بشی صدا کمتره...
سری تکان دادم و با عجله از عمارت خارج شدم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع