💝
امیدوارم برنده بشی
توی اون جنگی که به هیچ گس
درباه اش نمیگی ...
💝@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت594 📝
༊────────୨୧────────༊
نمیدانم چند دقیقه گذشته که کنار گوش هم نفس میکشیم و از حضور هم آرامش میگیریم، چشم باز میکنم، صدای موج های دریا و هوای مطبوع شبانه باعث میشود با ولع بیشتر عطر شهاب را به ریه بکشم، با خجالت دستانم را شل میکنم و میخواهم فاصله بگیرم که محکم تر از قبل میگیرد:
-الان نه... هنوز آروم نشدم... میدونی چند وقته منتظر این لحظه ام؟ میدونی چقدر تو تنهایی هام دلم خواسته باشی و تو بغلت آروم شم؟ میدونی چقدر دلم خواسته بوی تنتو به همین نزدیکی نفس بکشم؟
هر چه خون در تن دارم به صورتم هجوم می آورد، محکم چشم میبندم و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم که زمزمه میکند:
-چند سالگی فهمیدی عاشقم شدی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت595 📝
༊────────୨୧────────༊
غرق فکر لبخند میزنم:
-نمیدونم... شاید از همون دوازده سالگی شیفته ات شدم... خیلی توجهتو دوست داشتم... تو اون سن هم پدرم بودی هم مادرم، هم همبازیم بودی هم رفیق فابم، هر مشکلی داشتم، هر حرفی بود، اول با تو درمیون میذاشتم... حتی...
مکث میکنم، حواسم نیست و میخواهم راز دخترانگی ام را هم برایش فاش کنم، درست روزی که متوجه بلوغ و شروع ماهیانه ام شدم... قطعا اگر شرم و حیا مانعم نمیشد اول از همه با او درموردش حرف میزدم...
صدایش از فکر بیرونم می کشد:
-حتی چی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت596 📝
༊────────୨୧────────༊
-هیچی منظورم اینه همه چیز یه دختر دوازده ساله بودی... تا همین یکی دو سال پیش... اما خودم کاری کردم تا از دستت بدم... خودم با ابراز علاقه ام باعث شدم ازم دور بشی...
دستانش شل میشود و من فاصله میگیرم، با لبخند به چشمانم نگاه میکند:
-چقدر دل و جراتتو تحسین کردم... چقدر شجاع بودی! اگه الان برگردیم به اون روز درست مثل همین الان بغل میگرفتمت و میگفتم منم عاشقانه خواهانتم... میگفتم منم از همون روز اول حس خاصی بهت داشتم... همیشه پریایی مد نظرمه که موهاشو از دوطرف بافته و با شیطنت تماشام میکنه... آخ... جون میدم واسه لمس اون موهات که خیلی وقته ندیدم شون!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
شاید تلخ باشه ولی
مابین افراد حسود با چهرههای صمیمی
زندگی میکنیم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت17
یکی از دخترا ماریا بود که یک ساعت قبل آشنا شده بودیم، اما دختر دیگه صورت گرد و بامزه تری داشت، پوستش سفید بود و مژه های بلند و لبهای گوشتی ای داشت، موهای مشکیش تا سر شونه اش میرسید، انگار بی حوصله و کلافه بود که رو به آراد گفت:
-آراد مهمونی کسل کننده شده پس چرا عماد نمیاد؟ هر چی هم باهاش تماس میگیرم موبایلش خاموشه، به نظرت برم بالا دنبالش؟
با شنیدن این حرفش خصمانه نگاهش کردم، کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه که اینقدر نگران عماده که آراد گفت:
-لازم نیست، مامان رفته دنبالش، لابد داداشم خواسته دوش بگیره، یکم دیگه میاد... تولد سوپرایزی همین میشه دیگه!
نگاهم با دختر گره خورد و لبخند کجی زد:
-از آشنایی تون خوشوقتم من دختر عمه آرادم؛ مهلقا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت18
دستی که سمتم دراز شده بودو با بی حوصلگی فشردم:
-ممنون همچنین!
دختر متوجه دستای یخ زدم شد و با تعجب نگام کرد، حس خوبی به این دختر عمو و دختر عمه نداشتم، حس میکردم چشم دیدن منو داخل این مهمونی ندارن، شایدم حق داشتن من مثل یه آدم اضافه بودم بین این جمعیت!
بعد از رفتن دخترا صدای موبایلم بلند، از لرزیدنش تو کیفم بین این همه سر و صدا متوجه زنگ خوردنش شدم، با دیدن اسم عزیز دست و پام لرزید، چرا تا این ساعت بیداره و الان به من داره زنگ میزنه؟ دلم شور افتاد و رو به آراد گفتم:
-مامانم داره زنگ میزنه، یه جای ساکت هست بتونم تلفنشو جواب بدم؟
به سمت در خروجی اشاره کرد:
-برو داخل حیاط، هر چی از ساختمون دورتر بشی صدا کمتره...
سری تکان دادم و با عجله از عمارت خارج شدم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
وقتی که رشد میکنی
بعضی روابط دیگه اندازت نمیشه
💝@hamsar_ostad