عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت596 📝
༊────────୨୧────────༊
-هیچی منظورم اینه همه چیز یه دختر دوازده ساله بودی... تا همین یکی دو سال پیش... اما خودم کاری کردم تا از دستت بدم... خودم با ابراز علاقه ام باعث شدم ازم دور بشی...
دستانش شل میشود و من فاصله میگیرم، با لبخند به چشمانم نگاه میکند:
-چقدر دل و جراتتو تحسین کردم... چقدر شجاع بودی! اگه الان برگردیم به اون روز درست مثل همین الان بغل میگرفتمت و میگفتم منم عاشقانه خواهانتم... میگفتم منم از همون روز اول حس خاصی بهت داشتم... همیشه پریایی مد نظرمه که موهاشو از دوطرف بافته و با شیطنت تماشام میکنه... آخ... جون میدم واسه لمس اون موهات که خیلی وقته ندیدم شون!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
شاید تلخ باشه ولی
مابین افراد حسود با چهرههای صمیمی
زندگی میکنیم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت17
یکی از دخترا ماریا بود که یک ساعت قبل آشنا شده بودیم، اما دختر دیگه صورت گرد و بامزه تری داشت، پوستش سفید بود و مژه های بلند و لبهای گوشتی ای داشت، موهای مشکیش تا سر شونه اش میرسید، انگار بی حوصله و کلافه بود که رو به آراد گفت:
-آراد مهمونی کسل کننده شده پس چرا عماد نمیاد؟ هر چی هم باهاش تماس میگیرم موبایلش خاموشه، به نظرت برم بالا دنبالش؟
با شنیدن این حرفش خصمانه نگاهش کردم، کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه که اینقدر نگران عماده که آراد گفت:
-لازم نیست، مامان رفته دنبالش، لابد داداشم خواسته دوش بگیره، یکم دیگه میاد... تولد سوپرایزی همین میشه دیگه!
نگاهم با دختر گره خورد و لبخند کجی زد:
-از آشنایی تون خوشوقتم من دختر عمه آرادم؛ مهلقا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت18
دستی که سمتم دراز شده بودو با بی حوصلگی فشردم:
-ممنون همچنین!
دختر متوجه دستای یخ زدم شد و با تعجب نگام کرد، حس خوبی به این دختر عمو و دختر عمه نداشتم، حس میکردم چشم دیدن منو داخل این مهمونی ندارن، شایدم حق داشتن من مثل یه آدم اضافه بودم بین این جمعیت!
بعد از رفتن دخترا صدای موبایلم بلند، از لرزیدنش تو کیفم بین این همه سر و صدا متوجه زنگ خوردنش شدم، با دیدن اسم عزیز دست و پام لرزید، چرا تا این ساعت بیداره و الان به من داره زنگ میزنه؟ دلم شور افتاد و رو به آراد گفتم:
-مامانم داره زنگ میزنه، یه جای ساکت هست بتونم تلفنشو جواب بدم؟
به سمت در خروجی اشاره کرد:
-برو داخل حیاط، هر چی از ساختمون دورتر بشی صدا کمتره...
سری تکان دادم و با عجله از عمارت خارج شدم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
وقتی که رشد میکنی
بعضی روابط دیگه اندازت نمیشه
💝@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت597 📝
༊────────୨୧────────༊
گوشه لبم را زیر دندان میبرم:
-خانجون دیگه اجازه نداد موهامو ببینی، یه روسری برام خرید و گفت دیگه بزرگ شدی باید پیش عمو شهابتم حجاب داشته باشی!
آرام میخندد:
-آره خانجون خودشم از روز اول پیش من روسری سر میذاشت... همیشه وقتی دستشو میبوسیدم میزد رو شونم میگفت عیبه نکن پسر؛ منم دستش مینداختم که خودت چرا الان زدی رو شونم... اونم میخندید و بهم بد و بیراه میگفت...
آرام میخندم و به چشمانش که زیر نور مهتاب برق میزند نگاه میکنم:
-خودت از کی عاشقم شدی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت598 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش را ریز میکند:
-من؟ کی گفته من عاشقت بودم دختر؟
ابروهایم بالا میپرد:
-یعنی نبودی؟
-معلومه که نه... من فقط یه عالمه دیوونت بودم همین!
چشمان حیرت زده ام نمه نمه کشیده میشود و با اشتیاق میخندم، با پشت دست گونه ام را نوازش میدهد:
-قربون خنده هات پریای نازم!
با خجالت نگاهش میکنم، دیدن بر و بازو و سینه گرمش مرا به آغوشی دیگر وسوسه میکند، اما سعی میکنم خوددار باشم... به هرحال آخر شب است و تنهاییم... به اتاقم اشاره میکنم:
-بهتره بریم بخوابیم دیر وقته!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
زندگیتو جوری بساز که...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄