eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
23.9هزار دنبال‌کننده
561 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 من دزد چشم‌های تو هستم... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با صدای تقه هایی که به در میخورد از لابلای لبام صدایی در آوردم: -هوووووووم... دوباره تقه ای به در خورد که کلافه گفتم: -چیه سپیده؟ اما با صدای تقه ی بعدی با عصبانیت پتو رو کنار زدم و تو جام نشستم، همین که خواستم صدامو بندازم پس سرم یهو چشمم به آراد افتاد که روی تخت نیم خیز شده بود و نگام میکرد. با عجله خودمو جمع و جور کردم که باز در اتاق تقه ای خورد، این بار آراد چشم از من برداشت و گفت: -بله؟ صدای زنی به گوشمون رسید: -آقا آراد، مادرتون گفتن برای صبحونه بیدارتون کنم! منتظر شما هستن. با تعجب به آراد نگاه میکردم که جواب داد: -باشه سوگل میایم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ و بعد صدای تق تق کفش های زن از اتاق دور شد، فوری بلند شدم و جای خوابمو جمع کردم، به ساعت موبایلم نگاه کردم و زدم توی سرم: -وای کلاسم دیر شد! مانتو و شلوار و شالمو برداشتم و تو حموم گوشه اتاق دویدم، فوری لباس پوشیده و حاضر بیرون اومدم و کیفمو برداشتم. سمت در اتاق دویدم که با تعجب پرسید: -کجا؟ چشامو گرد کردم: -کلاسم دیر شده آقا آراد، شما میپرسی کجا؟ -باشه صبر کن، باهم میریم پایین! حرصی ایستادم تا بالاخره از آینه اتاقش و مرتب کردن موهاش دل کند، همین که کارش تموم شد در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم که هم زمان در اتاق بغلی هم باز شد و عماد بیرون اومد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ مات بهش خیره شدم، بوی ادکلنش زودتر از خودش بهم رسید و من از عمق وجودم نفس کشیدم و بوی تنشو بلعیدم، خوش پوش و شیک ایستاد و با اخم نگامون کرد که آراد با خوش رویی گفت: -صبح بخیر داداش! عماد به ساعت روی مچش خیره شد و با آروم ترین ولوم صداش جواب آرادو داد و از کنارمون گذشت، با غم به رفتنش نگاه کردم که آراد زیر لب گفت: -چشه این برج زهرمار؟ نگاهش کردم: -آقا آراد من دیرم شده! -باشه بیا پایین بعد صبحونه میرسونمت!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ -نه من پیش خانوادتون نمیام، شما خودتون یه جوری حلش کنین، من از این راه پله ته سالن میرم توی باغ، مامان‌تون منو نبینه بهتره! لباشو غنچه کرد و به دری که ته سالن بود و دیشب حسابی به کارمون اومده بود نگاه کرد: -نمیشه الناز جون، من به مامانم چی بگم آخه؟ بگم نامزدم کجا رفته؟ دیگه داشت از سرم دود بلند میشد که با عصبانیت گفتم: -به من مربوط نیست چی میگین، فقط میخوام از این جهنم برم! -باشه باشه با من بیا پایین خودم میبرمت دانشگاهت؛ قول شرف میدم! مردد نگاش کردم و دلم به حال نگاه ملتمسش سوخت، ناچار همراهش به طبقه پایین رفتم، پدربزرگ صدر میز، منیژه خانم سمت راست، عماد سمت چپ پشت میز صبحونه نشسته بودن که با دیدن ما همه نگاه ها بالا اومد، قلبم از تپش ایستاد وقتی پدربزرگش با صدای خشکی گفت: -از روز اول به نامزدت یاد بده که این عمارت قانون خاص خودشو داره، سر ساعت همه با هم صبحونه میخوریم، امروز روز اوله... اما دیگه تکرار نشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ تحکمی که تو صداش بود باعث شد سیخ بایستم و نگاهش کنم، آراد با لبخند گفت: -چشم پدربزرگ، روز اوله کم کم عادت میکنه! نگاهم روی عماد زوم شد، منتظر بودم بهم نگاه کنه و لرزش فکمو ببینه، ببینه چقدر بغض دارم و تو منگنه گیر افتادم، اما حتی نگاهش سمتمون کج نشد، با همون جدیت صورتش مشغول خوردن صبحونه بود. با بغض پشت میز نشستم حتی جرات نداشتم بگم من عجله دارم... میل ندارم، باید برم... ناچار کنار آراد نشستم، هر سه نفرشون اخم داشتن، صبحونه خوردن بین این جمع فقط زهر خالص بود. تنها لیوان آب پرتقالو به لبام چسبوندم و با ملاحظه جرعه جرعه تمومش کردم، گرچه بیست دقیقه زمان برد تا تموم بشه! بعد از صبحونه به آراد نگاه کردم تا بالاخره به حرف اومد: -من باید الناز جانو برسونم، فعلا خداحفظ همگی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 رگ خواب دلم دست هیچکی جز تو نیست که... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 تو گل خوشگلمی دردونه‌ی این قلبم دورت بگردم... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
سلام به همگی واس پارت خیلی پرسیدین بچه ها حالم خوب نیست این روزا ویروس گرفتم چشم حواسم به پارتا هست یکم‌بهتر بشم❤️
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ همین که صندلی شو عقب کشید پدربزرگش گفت: -میخوام با این دختر صحبت کنم! تنها! اول از همه عماد از پشت میز بلند شد و بدون کلمه ای حرف از عمارت بیرون رفت، قلب منم درست پشت همون در جاموند... چشامو با بدبختی بستم و خودمو لعنت کردم که چرا قبول کردم بیام تو این جهنم چرا... نفهمیدم کی میز خالی شد و من و پدربزرگشون سر میز موندیم، صداش باعث شد چشم باز کنم: -اسمت چی بود؟ سرمو پایین انداختم و آروم جواب دادم: -الناز... -فامیلیت؟ -صفایی... الناز صفایی! -پدر و مادرت کجان؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ یاد حرفای آراد افتادم و به دروغ گفتم: -پدر و مادرم مدتیه که آلمان زندگی میکنن! -تو چرا اینجایی؟ گوشه لبمو دندون گرفتم: -من... من دلم نمیخواست همراهشون برم! -با کی زندگی میکنی؟ -با هیچکس! تنهام... -کجا زندگی میکنی؟ خونه‌ات کجاس؟ مردد نگاهش کردم، خدایا چی باید بگم؟ با مظلومیت گفتم: -چرا اینارو میپرسید؟ مگه آقا آراد بهتون نگفتن؟ نگاه تیزشو به چشام میخ زد: -آقا آراد؟ و نیشخندی زد که با حرص نیشگونی از ران پام گرفتم و تصحیحش کردم: -حس کردم نباید پیش شما صمیمی صداش بزنم! چشم تو چشمم سری تکان داد، انگار با نگاهش داشت بهم میگفت خر خودتی دختر! کمی سکوت کرد و بعد گفت: -میدونی تو و آراد پا روی خط قرمز من گذاشتین؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح🌞 صبح ست خورشید از تو جان دوباره میگیرد🌻 بگذار شکوفه های 🌸 عشق را در دامان صبح آغوشت بچینم🫂 صبحت بخیر جانااا❤️ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎥 💯 👌♥️ 🎙 🏖 آخرش همون شد مال منی تموم شد ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 دل به تو بستمو ول نکن دستمو آخه این دل همه چیز یک آدمه... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
صبح را دوست دارم😍 صبح یعنی هنوز زنده ام😊 که درهوایت نَفَس بکشم☺️ صبح یعنی دوباره دیدنت🥰 صبح یعنی فرصتی دوباره🍃 برای دوست داشتنت...♥️ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👩‍❤️‍👨 ای‌ بــرق‌ خنـده‌هـایــت‌😍 از‌ غروب آفتـاب‌ خـوش‌تــر☀️💋 عصرت بخیـــر♥️ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 کاش بدی یه پیام بم الان بد هواتو کرده دلم... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به همگی واس پارت خیلی پرسیدین بچه ها حالم خوب نیست این روزا ویروس گرفتم چشم حواسم به پارتا هست یکم‌بهتر بشم❤️
﷽ انالله و انا الیه راجعون قاب تکمیل شد شهادتت مبارک... 🇮🇷 🖤 https://eitaa.com/Tykecell
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ روز بعد همراه مادر به دانشگاه میروم، مانند کودک دبستانی ای شده ام که مادرش او را به کلاس درس میرساند و برمیگرداند... از مادر خداحافظی میکنم و وارد محوطه دانشگاه میشوم، امروز با کوهیار کلاس داریم، بعد از آن ماجرا هیچ کدام شان را ندیده ام، تنها با پروا تلفنی صحبت کرده بودیم، خوشبختانه صحبتهای هاله روی پروا تاثیر منفی ای نگذاشته بود! یا لااقل اینطور وانموند میکرد. وارد کلاس میشوم، مهتاب روی صندلی نشسته با گونه هایی گلگون و لبخندی که گوشه لب دارد با موبایلش کار میکند، کنارش مینشینم و میپرسم: -قرار نیست دل و قلوه دادناتون تموم بشه؟ با لبخند نگاهم میکند: -فرزاد منو رسوند و رفت، دارم ازش تشکر میکنم! ابرویی بالا میدهم: -اونوقت زبونتو موش خورده بود همونجا تشکر کنی؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ گونه هایش رنگ میگیرد و کنار گوشم نجوا میکند: -نشد آخه... موقع خداحافظی یه اتفاقات ناخواسته افتاد، که با خجالت فرار کردم فقط! با شیطنت نگاهش میکنم و میخواهم سر به سرش بگذارم که کوهیار شجاعی وارد کلاس میشود، مجبور میشوم شوخی را تمام کنم و صاف بنشینم، نگاهش بالا می آید، چشم در چشم میشویم، نگاه از او میگیرم و به میز چشم میدوزم، کمی صحبت میکند و بعد سراغ درس می رود. خیلی دلم میخواهد بدانم در ذهنش از من چه ساخته، اما تلاش میکنم بی تفاوت باشم... ساعتی طولانی با کوهیار میگذرانیم و بعد هم تا ظهر کلاس‌های دیگر... همراه مهتاب به محوطه میرویم که میگوید: -فرزاد میاد دنبالم تو رو هم میرسونیم! لبخند غمگینی میزنم: -ممنون مامان اومده دنبالم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ و به جلوی در دانشگاه اشاره میزنم که نگاهش را به همان سمت سوق میدهد: -ای بابا انگار جدی جدی پدر و مادرت حسابی بادیگاردت شدن! شانه ای بالا میدهم: -چی بگم! از طرفی حق میدم بهشون و خب از طرفی هم به این رفتارا عادت ندارم! سر تکان میدهد، حالا دیگر به مقابل در رسیده ایم، میخواهم از مهتاب خداحافظی کنم که آنسوی خیابان نگاهم به چشمان آشنایی گره میخورد... سر کج کرده و نور خورشید باعث شده اخم هایش درهم کشیده شود تا سایبانی برای چشمان جذابش بسازد. با این حال لبخند غمگینی روی لب دارد، دست مهتاب را چنگ میزنم: -شهاب! مهتاب با هول به اطراف نگاه میکند: -کو؟ کجاس؟ رد نگاهم را که دنبال میکند میرسد به آن نگاه جذاب و خواستنی، بعد دستم را میفشارد: -وای آره اینجاست... ببین مظلوم وایساده تماشات میکنه... میدونسته جز اینجا نمیتونه ببینه‌ات...