eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
552 عکس
273 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
تـ♡ـو همون حسِ قشنگی ڪہ رخنہ ڪردی تـو همه‌یِ سلول‌های تنم❤️🔗 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
تنهایت نمیگذارم... حتی اگر تقدیرم با " تو"نباشد " اما من با توام ♥️ 👉" ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ وقت گذراندن با شهاب خوش میگذرد، حتی اگر کوه غم روی دلت سنگینی کند، مرا به شهربازی میبرد، مکانی که در نوجوانی ام بارها با هم وقت گذرانده ایم، مرور خاطرات میکنیم و او برایم مثل همان وقت ها پشمک میخرد، با ولع میخورم و چشم میبندم، کاش تمام قسمت هایی که ما را از هم دور کرده بود از سرنوشت مان حذف میشد، کاش تمامش خوشی بود و خوشحالی... کاش تمام اوقاتم مردی باشد به اسم شهاب، با عطر ادکلن تلخ و مردانه ای که مدام زیر دماغم جولان میدهد. در خیابان های شهر چرخ میخوریم، گاهی در سکوت خیره مناظر میشوم و او خوب میداند که به این سکوت نیاز دارم و چه خوب همراهی است برایم... موقع برگشتن به خانه میپرسد: -برای شب چیزی نیاز نداری؟ اگه میخوای همین حالا میتونیم خرید کنیم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبخند تشکر آمیزی میزنم: -نه همه چی دارم... فقط یه چیزی... بار اوله با خانوادت روبرو میشم... یکم مضطربم... چیز خاصی لازم هست بدونم؟ یعنی... چه جوری بگم... مثلا... آرام میخندد و نگاهم میکند: -نه عزیزدلم... تو اونقدر موجهی که نیاز نیست کار خاصی انجام بدی یا حرف خاصی بزنی... فقط کافیه خودت باشی... مثل همیشه! اصلا هم استرس نداشته باش، همه شون عکساتو دیدن، کلی هم بهم افتخار کردن همچین فرشته‌ای رو انتخاب کردم... گوشه لبم را میگزم: -خب منم کم و بیش اون شب خواستگاری از لای در اتاق دیدشون زدم، ولی خب یه کوچولو... انگشت اشاره اش را به نوک‌ دماغم میزند: -ای بلا... پس استرست واسه چیه؟ شانه ای بالا میدهم: -نمیدونم، اتفاقا مامانت خیلی مظلوم به نظر میرسید... امیدوارم باهم به مشکل نخوریم... خیلی از چالشای عروس و مادرشوهر شنیدم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ و با خجالت میخندم و صورتم را سمت شیشه میچرخانم، او هم همراهی ام میکند: -دورت بگردم امشب که مراسم خواستگاری نیست که اینطور مضطربی... فقط یه مهمونی واسه آشناییه همین! نگاهش میکنم و نفس عمیقی میکشم: -آره راست میگی... من بیخود ترسیدم! لبخند مرموزی میزند و اتومبیلش را مقابل در پارک میکند که میپرسم: -مگه نمیای داخل؟ -نه عزیزم برم خونه... هم کارامو بکنم هم اینکه تا دو ساعت دیگه باید بیایم خدمت شما! و چشمک دلبرانه ای میزند، نفس پر هیجانی میکشم و سر تکان میدهم: -اوهوم باشه... بابت امروز ممنون خیلی حال و هوام عوض شد... نفس کشیدن کنار تو خیلی لذت بخشه شهاب! مرسی که حالمو خوب کردی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چشمانش ریز میشود: -آخ که من قربون تو برم، خداروشکر لبخند به لبات برگشته... داشتم دق میکردم ناراحت میدیدمت! خدا نکندی میگویم و دستم سمت دستگیره میرود که صدایم میزند: -پریا! -جانم؟ با لبخند تماشایم میکند: -هیچوقت از بودنت سیر نمیشم... پس وقتی کنارتم به نفع خودمه! بازم میگم من دیوونه تک تک رفتارا و حتی کلمه هایی که از دهنت بیرون میادم! خیلی خوددارم... خیلی تودارم... اگه تا الان این حرفارو بهت نزدم بدون که از درون مجنونت بودم و هستم همیشه! با مهربانی خیره چشمانش هستم، با دلی بی قرار خداحافظی میکنم و دل میکنم از حضور گرمش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهم نیست هر چقدر از هم دور باشیم مهم اینه هر کجا باشیم قلب مـن❤️ روح مـن 👻 فکر مـن 🤯 پیش توئه🥰 بخیر ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
تنها یک زن میداند... شنیدن «دوستت دارم» هرگز نه کهنه میشود نه تکراری! ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
☕️ 👩‍❤️‍👨 چه دلچسب می شود😋 اگر صُبح شنبه را به مقصد آغـوش🫂 يار آغاز کــنى♥️😍🙊 ⇠ یار جانـــ💋🌤⇢ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
*تو را با دنیایی از امید و آرزو دوست دارم فقط برای این زنده ام که با تو زندگی کنم برای من تمام جان منی🤍 ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
هر کـس سزاوارِ یک نفر است؛♥️ که بتواند به چشـم‌هایش نگاه کند و بگوید: «تـو کافی هستی، با تمامِ زخـم‌هایت، بی نقصی.» ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
با احساس خوب مینویسیم و تکرار می کنیم : هم به خدا ایمان دارم و هم به موفقیت بزرگم باور دارم و هر روز با امید ادامه می دهم . 🙏 خدايا شكرت 🙏 ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
و آغوشت، استعاره‌ای عاشقانه از پناهگاه است! ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ *** سر کلاس چشام به استاد بود، اما فکر و ذهنم به ماجرای شب گذشته، اگه آراد کاری نکنه و حقیقتو به خانواده‌اش نگه باید خودم دست به کار شم... با به یاد آوردن اینکه از خوابگاه به عمارت پاشا نقل مکان کردم بادم حسابی خالی شد، بعد از برملا شدن موضوع من دیگه جایی تو اون عمارت نداشتم! یعنی خانم تقوی بازم منو راه میده خوابگاه؟ حرصی پوست لبمو میکندم که سقلمه ای به پهلوم خورد، با درد سمت سپیده برگشتم که گفت: -به کجا خیره شدی تو؟ اصلا شنیدی بهت چی گفتم؟ گیج و گنگ نگاهش کردم و آهسته جواب دادم: -چیه مگه؟ حواسم به استاد بود. خندید و سری تکان داد: -کدوم استاد؟ کلاس تموم شد، دفتر دستکشو برداشت و رفت! ناباور به میز خالی استاد و صندلی های خالی شده دانشجوها چشم دوختم، هیچ متوجه تموم شدن کلاس نبودم، حتی متوجه نشدم مبحث امروز چی بود، پوف کلافه ای کشیدم و جزوه مو داخل کیفم چپوندم که سپیده باز پرسید: -با تو ام، متوجه نشدی چی گفتم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ بی حوصله در حالی که سرم هنوز داخل کیفم بود جواب دادم: -نه... نه سپیده جان! باز با دستش به پهلوم کوبید: -دیوونه دارم بهت میگم پانته‌آ همه رو دعوت کرده کافه پشت دانشگاه، گفته سوپرایز داره! برگشتم و به صورتش نگاه کردم: -خب چی میخواد بگه؟ شونه ای بالا انداخت: -خره میگم طرف گفته سوپرایزه، من از کجا بدونم آخه! آهانی گفتم و کیفمو برداشتم: -شماها برید، منکه حوصله این دخترو ندارم! سمت در کلاس رفتم که آسیه از پشت سرم جیغ کشید: -وایسا الی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کلافه ایستادم که با هیجان ادامه داد: -وای بچه ها پست جدید پانی رو... دخترا سرشونو فرو بردن تو گوشی آسیه که بی اعصاب گفتم: -هر چی که هست مهم نیست، خداحافظ! خواستم برم که سارا با تعجب پرسید: -ببینم مگه بین تو و عماد شکراب شده؟ دیگه چی! همین مونده این خبر مثل بمب تو دانشگاه بترکه... حق به جانب سمتشون چرخیدم و دست به سینه شدم: -نخیر! این چه حرفیه آخه! خیلی هم اوکی ایم! سپیده به موبایل آسیه اشاره کرد: -الی گمونم عماد دورت زده ها!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی وقتا یه سری حرفا باعث میشه تو اوج بی حوصلگی و خستگی و حال بد کیلو کیلو انرژی ازشون به درونت تزریق بشه🥺😍 طوری که جوگیر شدم و 13 تا پارت از رمان نوشتم😍🙈 حالا🙈 خلاصه که مژده به دوست داران رمان ☺️👆😅
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ اخم کردم و برای اینکه سر از حرفاشون در بیارم سمتشون رفتم، منم مثل اون چهارتا سرمو تو گوشی آسیه فرو بردم که با دیدن عکس عماد و پانته‌آ دهانم باز موند، گوشی رو از دست آسیه قاپیدم و با دقت بیشتری نگاه کردم، عماد جذاب من؛ چنان لبخند دلبرونه ای زده بود که برای چند ثانیه محو چال خطی گونه‌اش شدم... اما وقتی پانی رو کنارش دیدم که نیشش تا بنا گوش باز بود و برای سلفی‌ای که گرفته بود زبونشو بیرون آورده و انگشت اشاره و وسطو به هم چسبونده بود 🤞، چنان دلهره ای به دلم چنگ زد که فقط خدا میدونه. گوشی از دستم آروم کشیده شد و حالا سوالای دخترا تمومی نداشت: سارا: عماد بهت خیانت کرده؟ آسیه: تو از رابطه‌شون بی خبر بودی؟ هانیه: ممکنه فقط یه عکس دوستانه باشه؟ اما نه عماد آدم این حرفا نیس آخه! سپیده: الی باهم دعواتون شده؟ کات کردین؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ چشامو برای چند ثانیه بستم و با حماقت لب زدم: -نه... هیچی نشده... چرا گنده اش میکنین بابا؟ یه عکسه دیگه! در حالی که صدام موقع گفتن این کلمات می لرزید نگاهشون کردم و سعی کردم لبخند بزنم: -من و عماد رابطه‌مون جدیه! پس خواهشا از این فکرا نکنید. سمت در کلاس راه کج کردم که هانیه پرسید: -الی خریت نکن... اگه چیزی شده به ما بگو... پس پانی قراره امروز تو کافه چه سوپرایزی داشته باشه؟ شونه ای بالا انداختم: -خب برید از خودش بپرسید، من چه بدونم آخه! من دیرم شده دیگه، خداحافظ. دستی در هوا تکان دادم و وارد راهروی دانشگاه شدم، قلبم محکم میکوبید، عماد نگو که با پانی ریختی رو هم... نه... لطفا عماد... لطفا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
. اصن لحظه‌هام کنارِ ‹تـــ♡ــو› خـودِ خـودِ خوشبختيهههه!😍🙈♥️ روزتت بخیر پادشاه قلبم💋 ‌‌  🫀 💖 @hamsar_ostad 💕💕💕💕
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ عرق سردی پیشونیمو گرفته بود، دلم میخواست هر چه سریع‌تر از این دانشگاه کوفتی برم بیرون، قدم‌هامو تند تر برداشتم تا خودمو به جلوی در برسونم، همزمان موبایلمو بیرون کشیدم، قرار بود آراد یا خودش بیاد دنبالم یا برام راننده بفرسته... خواستم بهش زنگ بزنم که پیام داد: -تا بیست دقیقه دیگه اونجام. مشتمو با حرص به پام کوبیدم، آخه من تو این تایم چه غلطی کنم؟ یه پاپاسی هم ندارم که خودم تاکسی بگیرم، دلم میخواست به حال زارم بشینم و ضجه بزنم، یهو صدای اکیپ بچه های دانشگاه به گوشم رسید، پشت بهشون موندم تا از کنارم رد بشن... به رفتن‌شون سمت کافه نگاه کردم، اونام داشتن از پانته‌آ و عماد حرف میزدن... دستمو کنار صورتم گرفتم تا شناخته نشم، یهو یاد ماسکی که داخل کیفم داشتم افتادم، فوری ماسک و عینک آفتابی‌مو به صورتم زدم و پشت سرشون راه افتادم سمت کافه. باید میفهمیدم اون پانی لعنتی قراره چی رو کنه برای بقیه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با فاصله از بقیه پشت میزی نشستم تا در معرض دید نباشم. پانته‌آ با سر و وضع شیکی به بچه ها خوش‌آمد میگفت، انگار که مراسم عروسیش بود! وقتی همه بچه ها جمع شدن بالاخره شروع به صحبت کرد: -از صبح تا الان که همه تون پستمو دیدین، براتون سوال شده که موضوع چیه... البته به نظرم تقریبا همه تون یه حدسایی زدین... بله بچه ها من به عماد پیشنهاد دادم و عمادم.... پیشنهادمو قبول کرد! صدای سوت و جیغ بچه ها بالا گرفت، دستامو روی سرم گذاشتم و چشم بستم، این نباید حقیقت داشته باشه... لعنت به تو عماد... پس بالاخره تلافی کردی آره؟ -خانم چی میل دارید؟ بدون اینکه نگاهمو بالا بگیرم دستمو تکان دادم: -منتظر دوستمم، بعد سفارش میدم! باشه‌ای گفت و رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا