عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت140
دروغ چرا دلم شکست، بغض بدی به گلوم چسبید، بی هیچ حرف دیگه ای نگاه ازش گرفتم و به استاد خیره شدم.
تو این شهر غریب هیچ دوست و آشنایی نداشتم تا دلم بهش خوش باشه... تمام امیدم به عماد بود که اونم...
نفس سختی کشیدم و بغضمو قورت دادم تا با ریزش اشکام جلب توجه نکنم.
تصمیم گرفتم خودم برم و از خانم تقوی بخوام بهم یک فرصت دوباره بده.
حوالی ظهر بود که قدم زنان به خوابگاه رفتم، هرچی به خانم تقوی خواهش کردم اجازه بده به خوابگاه برگردم قبول نکرد و فقط و فقط گفت درصورتی اجازه میده که عزیز حضوری بیاد و تایید کنه از غیبتم اطلاع داشته.
ناامید از خوابگاه بیرون رفتم که برام پیامک اومد، موبایلمو چک کردم و با دیدن اس ام اس بانک چشام برق زد، خوشبختانه عزیز حقوق گرفته بود و حالا مقداری هم برای من واریز کرده بود، فوری به خاله مریم زنگ زدم تا بگم دیگه برام پول نزنه، بعد هم با عزیز تماس گرفتم و ازش تشکر کردم.
عزیز خیال میکرد من خوابگاهم و سرم با درس و کتابم گرمه، اون نمیدونست که تو این شهر غریب چه بلاهایی سر دخترش اومده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
امروز صبح ديگری ست
مطمئن باش من
عاشق تــ♡ــو خواهم ماند
تا باز شب بيايد
و كهكشان راه شيری؛
درون وجودت حلول كند..
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت141
کارتمو شارژ کردم و با اتوبوس به خونه عماد برگشتم، امروز داخل دانشگاه ندیده بودمش، حتی پانتهآ هم نبود، برام عجیب بود...
نیشخند تلخی زدم و همینطور که کلید رو داخل قفل میچرخوندم با خودم گفتم:
-خب مشخصه کنار همن!
بی اراده دندونامو به هم فشردم و وارد خونه شدم، حسابی گرسنه بودم، فوری لباس راحتی پوشیدم و به آشپزخونه رفتم.
در یخچالو باز کردم، سوسیس هارو برداشتم، تصمیم داشتم خودمو یه بندری مهمون کنم، شاید غما و استرسارو از دلم بشوره و ببره.
مشغول پخت و پز شدم، زیرلب برای خودم آهنگی زمزمه میکردم.
بعد از آماده شدن غذا، کمی خیارشور و کاهو خورد کردم، همه چیز رو روی کانتر چیدم و در آخر سس رو هم گذاشتم، خواستم روی صندلی بشینم که صدای زنگ در باعث شد با ترس از جا بپرم.
نفس عمیقی کشیدم، شالمو روی سرم گذاشتم و سمت در رفتم، از چشمی در به بیرون نگاه کردم، با دیدن عماد خیالم راحت شد و درو باز کردم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت142
سرمو مابین در بردم و سلام دادم که جدی نگاهم کرد، مات نگاهش میکردم که با تخسی گفت:
-واسه اومدن به خونه خودم باید از شما اجازه بگیرم؟
متوجه شدم که قراره بیاد داخل، فوری عقب رفتم تا در کاملا باز بشه، نگاهی به بلوز گشاد اما کوتاهم انداختم، گونه هام داغ شد، عماد بی توجه به حال من وارد خونه شد و بو کشید:
-پس این بویی که تو ساختمون پیچیده از خونه خودمه!
هول شده جلو رفتم و توضیح دادم:
-آره تازه رسیدم فوری یکم بندری درست کردم، اگه ناهار نخوردی...
خواستم تعارف کنم با من ناهار بخوره که دیدم خودش لقمه بزرگی گرفت و مشغول خوردن شد.
مات به حرکاتش نگاه کردم، کمی بعد به خودم اومدم و پشت کانتر رفتم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت143
با خجالت لقمه کوچیکی گرفتم که مابین خوردن گفت:
-تو به این میگی بندری؟
با تعجب نگاهمو بالا گرفتم:
-مگه شما بهش چی میگین؟
-بقیه رو نمیدونم ولی از نظر من سوسیس با مخلفات و مزخرفاته!
ابروهام بالا پرید وقتی لقمه دوم رو برای خودش پیچید و خورد، چیزی نگفتم و با شرم مشغول خوردن شدم، احساس اضافه بودن داشتم و این اصلا دست خودم نبود، شاید اگه تو رفتارش کمی نرمی به خرج میداد این حس مزخرف دست از سرم برمیداشت!
یهو پرسید:
-با مدیر خوابگاهت حرف زدی؟
لقمه رو فوری قورت دادم و جواب دادم:
-آره حرف زدم.
-خب گفت کی بری؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت144
با ناراحتی نگاهش کردم:
-قبولم نکردن... فقط درصورتی که عزیز بیاد تعهد بده و بگه از غیبتم باخبر بوده قبولم میکنن!
دست از غذا خوردن کشید و با اخم نگاهم کرد:
-یعنی چی؟ مگه آشنای دوستت نبود؟ خب به اون میگفتی یه پارتی بازی بکنه!
از روی ناچاری گوشه لبمو گاز گرفتم:
-آشنا که نه، سپیده فقط نسبت به بقیه بچه ها رابطه گرم تری با خانم تقوی داره... اتفاقا بهش گفتم باهاش حرف بزنه!
-خب؟
بغض کردم، عماد منتظر بود بفهمه کی از شرم خلاص میشه و از طرفی من هیچ امیدی جز خودش نداشتم... حس غریبی و تنهایی راه گلومو بست و با صدای لرزونی جواب دادم:
-قبول نکرد... گفت حرف نمیزنه!
-این دیگه چه دوستیه؟
بی اراده اشکم چکید که زود سرمو پایین انداختم:
-دوست که نه... من هیچوقت دوستی نداشتم... اونام اگه کمی تحویلم گرفتن فقط به خاطر تو بود... چون تو پسر مدیر دانشگاهی...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت791 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاهم روی فرش و پشتی های قرمز خانه است که مادرش میگوید:
-تبریک میگم، الهی که به پای هم پیر بشید.
لبخند خجلی میزنم و او ادامه میدهد:
-خواستم چادرتو خودم بدوزم، دستم سبکه، هر کدوم از دخترای محله عروس شدن من پارچه چادرشونو برش زدم و دوختم... همیشه هم دعا میکردن قسمت دختر و عروسای خودت باشه، امروزم قسمت شهاب من شده تا برای عروسش چادرشو بدوزم.
مهربان است، کاملا از طرز نگاه و لبهای کش آمده اش مشخص است، در جوابش میگویم:
-منم خوشحال میشم و برام خیلی ارزشمنده!
با خوشحالی بلند میشود و پارچه حریر چادری را می آورد:
-ببین از پارچه اش خوشت میاد، انتخاب فرشته اس!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع