eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
gan.novel.do یک او! پارت بیست و یکم (حال) * رسول* چهرمو از راشل برگردونم... اینم یکیه مث همه اینا...! فک کرده من خام این رفتاراش میشم!.دختره ارشد ام آی سیکس... بااین رفتاراش فقط میخواد از من حرف بکشه! مثل همه اینا مسلط به فارسی بود....چقد براشون مهمیم ک زبونمونم یاد میگیرن؟! +ایلیا؟ چته؟ چرا به تو خوبی نیومده؟ حالتو پرسیدم! جنایت کردم؟ 📣راشل حوصله ندارم! برو بیرون... اخم کرد... +هر اتفاقی برات میفته! حقته... بکش... بلند شد و رفت... هوووف💔 چقدر دیگه تحمل ندارم! یاد اولین روزی افتادم که دیدمش... (چهارماه قبل) یک ماهه ک زندانیم... دیگه خسته شدم! از غربت... از تنهایی...بس نیست؟💔 دوباره بازجویی... دوباره! چقدر قراره طول بکشه؟ در باز شد... این کیه دیگه؟ این که شارلوت نیس! یه دختر جوون کم سن و سال... چشم دوخت بهم🙂 برعکس همشون از چهره اش شرارت نمیبارید... اروم بود... با ی غم تو چشماش🙂 +من راشلم...امروز به جای شارلوت اومدم‌.. به نفعته حرف بزنی وگرنه اینا بهت رحم نمیکن... (حال) * داوود* به معازه شاهین رسیدیم... یه بوتیک لباس مجلسی زنونه بود... باید امروز گیرشون مینداختیم! داخل شدیم و الکی چرخی زدیم... مغازه که خلوتتر شد به سمت ف وشنده رفتم... 📣سلام من با آقای خسروی کار دارم +شما؟ 📣از دوستانشون هستم! پسره مشکوک نگاهم کرد و مردی رو بهم نشون داد! 📣مهرداد همینجا واستا من میام! +باشه به سمت شاهین ک رفتم تا منو دید جا خورد... چرا؟ 📣آقای خسروی با من تشریف بیارید... +شما؟ 📣تشریف بیارید معلوم میشه! نفهمیدم چیشد که هولم داد و پا گذلشت به فرار... 📣آی... مهرداد بگیرششش... بلند شدم و دنبالشون دوییدم... تو خیابون اصلی داشتیم میدوییدم... لنتی چقدر تند میدوعه... که یدفه صدای ترمز ماشین... سرجام نگهم داشت... 📣مهردادددد... پ.ن:واو
gan.novel.do یک او! پارت ۲۲ (حال) * داوود* به طرف ماشین دوییدم هیچی نمیدیدم... 📣مهردادد... مهرداد خوبی؟ شاهین رو زمین افتاده بودو بیحال بود... مهردادم یکم اونور تر دستشو میمالید... نفس راحتی کشیدم😌 به مرکز گفتم امبولانس بفرسته و به سمت مهرداد رفتم... 📣خوبی مهرداد؟ دستت چیشد؟ +چیزی نیس... خواستم خسرویو بکشم کنار ماشین زدتش منم با دست خوردم زمین😑 📣شاید شکسته باشه تکون نده زیاد... +نه چیزی نیس ضرب خورده فقط... +خراب کردم داوود... +اگه بمیره چی؟ 📣توام عین داداشم رسول فک کنم بره عملیات ساخته نشدی😂💔 با یاداوری رسول باز جفتمون لبخند تلخی زدیم... بعضی وقتا یادم میره که نیست🥲 قیافه پکر ب خودش گرفت... 📣شوخی کردم دیوونه!😅 📣تقصیر تو نبود...خیلی فرز بود... تازه منم باید جلوشو میگرفتم😑 +داوود چرا فرار کرد؟ 📣حتما بو برد خب +تو مگه گفتی بازداشته؟ 📣نه نگفتم! راس میگه چرا فرار کرد... خب حتما حدس زده... ولی ن! از همون اول ک منو دید رنگش پرید! تعجب کرد😑 +داوود چیشد؟ 📣مهرداد این منو میشناخت! +یعنی چی چجوری؟ 📣نمیدونم...ولی مطمئنم🙂 همون لحظه آمبولانس اومدو خسرویه نیمه بیهوشو با خودش برد...ماام دنبالشون رفتیم... ****** یکی از بچه ها موند بیمارستانو ما رفتیم مرکز... +داوود باید به آقا محمد بگی! 📣الکی برای چی نگرانشون کنیم؟ +داوودددد! محمد:چیو باید ب من بگین؟ 📣هیچی آقا... +آقا خسروی داوودو ک دید تعجب کرد و رنگش پرید... 📣مهرداددد! محمد دستشو به معنای سکوت به سمت من گرفت... محمد:یعنی... +یعنی داوودو میشناخت! محمد دستی ب سرش کشید... محمد:این خیلی بده داوود! 📣آقا خسروی میتونه از رسول خبر داشته باشه؟ محمد:اره ممکنه... ولی تو... تو باید خیلی حواست باشه!ممکنه هدف بعدیشون باشی💔 سرمو انداختم پایین... ولی من این هدف بعدی بودنو دوس دارم...🙂 رسول جانم💔
gan.novel.do یک او! پارت ۲۳ (حال) * رسول* بادیدن نماز خوندن پیر مرد هم سلولیم مثل همیشه تعجب کردم... تموم این مدت شاهد نماز خوندنا و دعاهای نصفه و نیمش بودم... نمازش که تموم شد‌ به سمتش رفتم... 📣آقا شما نماز میخونید؟ مسلمان هستید؟ با لبخند همیشگیش به چهرم نگاه کرد و دستمو گرفت... +آره پسرم🙂 📣ولی آخه شما... +آره من یه مرد انگلیسی هستم... ولی خب مگه مسلمانی به کشوره؟ 📣نه آقا... از اول مسلمان بودین؟ +نه...من اصالتا ایتالیایی هستم و ایتالیا به دنیا اومدم...ولی خب جزو تبعه انگلیسم هستم و اینجا کار میکنم! و خانه و زندگیم اینجاست... ولی خانوادم همه در ایتالیا هستن البته تنها برادرم و پسرش:)...تقریبا ده سال پیش به طور اتفاقی یه مرد ایرانیو دیدم... تو بدترین وضعیت مالیه ممکن بود😑 اون مرد ایرانی وضعش عالی بود...دستمو گرفت... بلندم کرد... وقتی ازش پرسیدم چجور جبران کنم... گفت راجب مسلمانی تحقیق کن و اگه دوس داشتی مسلمان شو... و به هموطنا و همدین های من کمک کن...هر جوری ک میتونی! دو ساله تمام راجبش تحقیق کردم... دیگه اون مردو ندیدم... اما باعث شد هم بهترین وضع ممکنه و پیدا کنم و کار خونمو راه بندازم هم با دین حقیقی آشنا شم:) هم در مسیر درست حرکت کنم! لبخندی زدم... 📣چی شد که اینجا اومدین؟ +همسرم رو سر زا از دست داده بودم و از دار دنیا فقط یه پسر داشتم... پسرم آمریکا زندگی میکرد و تویه اعتراضات اونم از دست دادم... به خودم اومدم دیدم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم.... شروع کردم به تحقیق راجب ضررهایی که انگلیس و آمریکا به ایران میزنن... تا دستشونو رو کنم... تصمیم گرفتم تمام اموالمو صرف اینکار کنم... اما... بالاخره گیر افتادم... کاری کردن همه فکر کنن من مردم:) اموالمم به بهونه اینکه وارثی ندارم توقیف کردن! الان یک ساله ک اینجام ولی جای دیگه نگهداری میشدم! ناراحت سرم رو انداختم پایین... 📣بابت این مدت ممنونم... +تشکر لازم نیست... من به ایرانی ها مدیونم...من شرمندتم که ما انگلیسی ها مهمان نواز خوبی نبودیم پسرم:) تو منو یاده پسرم میندازی... شباهت زیادی به پسرم داری:) همسن و سال خودت بود و تو رشته حقوق درس میخوند... لبخندی به روش زدم که در باز شد... شارلوت با قدمای بلند اومد سمتم... +وقتشه ادب شی قهرمان ایرانی😏 لبخند زدم🙂 📣بریم🤷🏻‍♂️ پ.ن:باآرامش خداحافظی کنید😃
gan.novel.do یک او! پارت ۲۴ (حال) * رسول * سه تا غول و ریخت سرم... چپ و راست بدون رحم مشت و لگد بود که بهم میزدن... درد تموم وجودمو گرفته بود... پیر مرد هم سلولیم وقتی دید دست از سرم بر نمیدارن اومد طرفمونو خودش و سپرم میکرد... ولی فایده نداشت تعدادشون قدری بود که به جفتمون برسه! بعد از یک ساعت کنار کشیدن... بی جون افتادم کف سلول... همه چی تار و مبهم بود... ایلیاایلیا گفتنای پیرمرد تنها چیزی بود که میتونستم درک کنم... حس کردم شارلوت نزدیکم شد... انتظار داشتم مثل همیشه با تمسخر حرف بزنه... +هی؟ بلند شد ادا در نیارررر چیشد مگههه؟سوسول خان😏 نای باز کردن چشمامم نداشتم:) یهو صداش رنگ تعجب گرفت... +زخمت چرا این همههه خونریزی دارههه؟؟ +بیاید اینجا اینو بردارین ببرین بهداری ببینمممم... سیاهی تنها چیزی بود نصیبم شد... **** (راوی) رسول بیهوش و بردن بهداری... شارلوت حسابی تعجب کرده بود که یه زخم سطحی چرا انقدر خونریزی داره؟ حقیقتا ترسیده بود که بمیره! تو یه شیش ماه هیچ اطلاعاتی گیر نیاورده بود و کلافه بود! پزشک که رسولو دید گفت تشخیص قطعی نمیتونه بده ولی حتما مشکلی داره... مثل ی بیماری! شارلوت کلافه بود... از این ب بعد تو شکنجه ها باید حواسش بیشتر جمع میشد که ی وقت نمیره از خونریزی! رسولو برگردوندن سلول.... بعد از چند ساعت چشماشو باز کرد... مبهم به اطرافش نگاه کرد... حالش بهتر بود... کبودیای روی بدنش و زخماش اذیتش میکرد... حقیقتا کم آورده بود...🙂 دلش تنگ بود...💔 خسته بود...🙃 درد داشت...😑 روحش مرده بود و یه جسم متحرک مونده بود...💔 چقدر دلش برای رسول بودن تنگ بود...🙂 از ایلیا بودن خسته بود:) از دوری داوود...🥲 دوری مهرداد...💔 محمد و فرشید و سعید:))) مادرش...🥲 خونش...سازمان...آخ میزش...سیسنم محبوبش:) در باز شد... شارلوت اومد داخل... +با شکنجه جدید چطوری؟؟خونریزیم نداره!😏 رسول بی جون نگاهش کرد:) با دیدن سرنگ تو دست شارلوت...‌خشکش زد... تحمل این یکیو نداشت!💔 پ.ن:هعیییی💔🙃
gan.novel.do یک او! پارت ۲۵ (حال) * رسول* با دیدن سرنگ تو دستش عقل از سرم پرید😑 خدایااا این یکی دیگه ن😭 من تحملشووو ندارممم😑😭 میترسم نتونم تحمل کنمم💔 خدایاااا🙃 آبرومو نگه دار💔 بزار اگه برگشتم بتونم تو چشم فرماندمو بچه ها نگاه کنم🙂 خداااا الهی من قربونت بشممم😭 هر کاری میکنممم💔 فقط فقط... اومد سمتم🙂 +نگهش دارید😏 تقلا کردم💔 داد زدمممم🙂 من نمیخوامممم معتاددد شمممممم😭 نمیخوااام برای مواددد تقلااا کنمممم💔 نمیخوااام خداااا🙂 چهار نفر نگهم داشته بودنن💔 دیگه نمیتونستم تکون بخورم🙂 سورنگ ب بازوم چسبید... تموم شد🙂💔 تمومممم😭 خدایا🙂 بسه💔 منو بکش ولی اینجوری نکن🙂 دیگه تحملم طاق شده🙂 خستم💔 دلم تنگه🙃 برای رسول:) * راوی* راشل پا تند کرد و به سمت شارلوت رفت... +چیشده شارلوت چرا انقدر خوشحالی؟ شارلوت لبخند بدی زد... _بالاخره ب حرف میااارمش الیزاااا😍 راشل دلشوره گرفت... +کی؟ چیکار کردی؟ -این پسره ایلیااا😍معتادش میکنم و بعد که برای رسیدن مواد تقلا کرد... مجبور میشههه حرف بزنههه😏 راشل مات و مبهوت نگاهش کرد... +چه خوووب🙂من برم دیگه به بابا بگو رفتم خونه🤍 -باشه بای😌 راشل به سمت سلول رسول رفت💔 میدونست رسول حرف نمیزنه... اینجوری از درد میمیره🙂 درو براش باز کردن... آروم به سمت رسول رفت... رسول به روبه رو زل زده بود و چشماش از خشم به خون نشسته بود💔 راشل آروم نگاهش کرد... به سمتش رفت و نشست... خواست دستشو بگیره که رسول دستشو کنار کشید🙂 راشل لبخندی زد... +دیگه نمیتونم خال بدتو تحمل کنم ایلیا:) رسول نگاهش نکرد💔 +چرا بهم اعتماد نداری؟ +چراااا؟ +من مثل اینااا نیستمممم بخداا نیستممم💔 +من مادرم مسلمون بود🙂بابام بخاطره همین کشتتش...مامانم شماهارو دوس داشت.. +اسم راشلو مامانم روم گذاشت:) +به همون خدا که میپرستی راست میگم😭 رسول آروم نگاهش کرد... راشل لبخند نیمه جونی زد 🙂 +همه چی درست میشه فقط بهم اعتماد کن💔 پ.ن:هوووف😑
gan.novel.do یک او! پارت ۲۶ * رسول * هیچی نگفتم... فقط نگاهش کردم... سرش رو انداخت پایینو رفت:) دختر بدی ب نظر نمیرسید! اما خب... شم ماموریم بم میگه راحت اعتماد نکنم! سرمو تکیه دادم به دیوار...دلم میخواست به روزای خوب گذشته فکر کنم...به روزایی که تو سازمان و کنار بچه ها بودم...💔 پیرمرد نزدیک اومد و مثل همیشه لبخندی به روم زد... +راشل دختر بدی نیست ایلیا... نگاهش کردم... 📣نمیتونم اعتماد کنم بهش... +اون باهمشون فرق داره! تا حالا کسیو شکنجه نکرده! مهربونه...همه میگن مثل مادرشه! شاید بتونه نجاتت بده! تو فکر فرو رفتم...‌امتحانش می ارزید؟ نمیدونم... با باز شدن در به در چشم دوختم... دوباره شارلوت💔 دوباره سرنگ🙂 دو سه بار دیگه بم تزریق کنن دیگه وابسته میشم... خدا🥲 منو ببین💔 دوباره همون صحنه ها... دوباره تقلای بی فایده... **** امروز صبح که بیدار شدم... حالت تهوع شدیدی داشتم... فکر نمیکنم بخاطر موادی باشه که بم زدن! از جام که بلند شدم سرم گیج رفت و افتادم💔 چه مرگم شده؟ پیر مرد که تازه از خواب بیدار شده بود اومد و کمکم کرد... +چرا اینجوری شدی پسرم؟ 📣نمیدونم تا حالا سابقه نداشته💔 از اون موقع تا حالا چهار بار بم تزریق کردنو هر دفعه بیشتر از قبل بدن درد داشتم... دو ساعت از سرگیجه هام گذشته بود که با حس بدن درد شدیدددد به خودم اومدم💔 تمام بدنم درد میکرددددد... تک تک سلولام😑 از درد داشتم به خودم میپیچیدم🙃 از چیزی که میترسیدم سرم اومد💔 دیگه تحمل نداشتم💔 با داد و بیداد پیرمرد شارلوت بالاخره اومد💔 با پوزخند نگاهم کرد... ولی اینبار سرنگ دستش نبود😑 خدایاااا آیییییییی +حرف میزنی یا نه جوجه قهرمان؟؟! 📣آی... نه... نههههههههههه.. +زیاد نمیتونی تحمل کنی... حرف میزنی!😏 من نبایددد حرف بزنممم... حرف... نهههه... از درد... میمیرممم ولی حرف نمیزنم😭 شارلوت بیرون رفتو گفت ی ساعت دیگه برمیگرده... عرق سرد نشسته بود رو بدنم...💔 دیگه تحمل نداشتم... دوباره سرگیجه... کاش میمردم💔 کاش🙂 چشمام سیاهی رفتو ...دیگه هیچی نفهمیدم🙂💔 پ.ن:منم با رسول درد میکشم طبیعیه؟🙂
gan.novel.do یک او! پارت ۲۷ * راوی* راشل نگران بالاسر رسول نشسته بود... رنگش پریده بود و بیحال رو تخت بود...چرا انقدر بلا سرش میارن؟ به جرم دفاع از کشورش؟ حرفای دکترو نمیتونست هضم کنه...دکتر گفت به احتمال خیلی قوی رسول مریض و باید یه سری آزمایشا ازش گرفت... اونم بیرون از سازمان! شارلوت اجازه نداد...شارلوت انگار میدونست همه چیو...نمیخواست سر چیزی که مطمئنه ریسک کنه! یعنی چه بلایی سررسول اومده؟ کاش میتونست براش کاری کنه... رسول آروم چشماشو باز کرد... انگار خوب نمیدید... راشل با خودش فکر کرد چقدر اززمانی که رسولو دیده بود برای اولین بار لاغر تر شده... خیلی اذیت شده خیلی... هیچ وقت فکر نمیکرد دل بسته ی پسری بشه که نه از جنس خودشه... ن از دین و کشور خودش:) وقتی عشق به وطن و دوستاشو دید... دلش لرزید...وقتی قوی بودنشو دید... وقتی دید چقدر با مردای اطرافش فرق داره... چقدر محکم و وفاداره...دیگه دلشو باخت... ولی میدونست شدنی نیست... زمان و مکان خوبی برای عاشق شدن نیست:) دلش میخواست حداقل نجاتش بده... به رسول نگاه کرد... انگار میخواست بهش چیزی بگه... +ایلیا؟ چیزی شده؟ -ر...ا...شل... شنیدن اسمش از زبون رسول براش تعجب اور بود... +جانم؟ -کمک..کمکم... کن... برم... از اینجا:) رسول جون داد تا بگه... رسول جون داد تا از دشمن کمک بخواد:) ولی چاره نداشت... خودش میدونست شاید خیلی نتونه دووم بیاره... میترسید از اطلاعاتی ک داره💔 میترسید از خودش🙂 راشل لبخندی به روش زد.... حالا که رسول زبون باز کرده... حالا که رسول ازش کمک خواسته🙂 تموم زورشو باید بزنه تا نجاتش بده....💔 نجاتش بده از این جهنم🙂 پ.ن:هعییی لایک و کامنت فراموش نشه❤
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🦋❤️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت #رسول € همون شخصی که باهاش تصادف ساختگی
به نام خدا خواست بلند شه بره... داد زدم.. $ بشین سر جات.. تاحالا هیچ وقت... هیچ وقت به این بلندی... اونم سر یه خانم... داد نزده بودم.. این موضوع آنقدر برام مهم بود... که چشمم رو روی همه چیز بستم... $ زیر میز یه نگاه بنداز... کپ زد.. < فکر اینجاهاشو نکرده بودی نه؟؟🙂 فک میکردی که هر کاری که دلت خواست میکنین و ماهم کشک؟؟؟ تحدید میکنین... شیشه میشکونین... گوشی میدزدید؟؟؟ هان؟؟؟ زبونش قفل شده بود... از عرقی که روی صورتش بود.. چهره تاریکش.. و دستاش که می لرزید.. میشد فهمید که خیلی عصبانیه... و ترسیده‌.. شرائط روحیش برام اهمیت نداشت.. € رسول... یادت نره... تو برای پیگیری پرونده رفتی... نه تسویه حساب شخصی... آروم باش.. آرومش کن... یه لیوان آب بده دستش... بعد مطرح کن... نباید زمان زیاد بشه.. محمد راست میگفت.. دلم به حالش سوخت.. از پارچ آبی که روی میز بود.. یه لیوان آب ریختم.. $ اینو بخور... آروم باش.. لیوان رو با غضب از دستم گرفت.. کوبوند رو میز.. ♤ این مسخره بازیا چیه... چرا نمیگید چی میخواید؟؟ < واقعا... آنقدر عجله داری؟؟ ♤ فوضولیش .. $ هیشش... لازمه یادآوری کنم که تو تحت پوشش مایی.... به نفعته که همکاری کنی.. ♤ تو واقعا فک کردی با تهدید کردن من.. میتونی خواهرتو نجات بدی؟؟؟ هه.... کور خوندی... من هم نباشم.. هزار تا آدم دیگه هستن .. که به خون شما پاسدارا تشنه ان... فک کردی من گیر بیوفتم.. کل گروه گیرن؟؟ $ تو چی؟؟؟ تو فک کردی اگه من نباشم.. اگه منو از بین ببری .. در نتیجه امثال شما میتونید هر کاری که خواستید بکنید... < خب... اگه آنقدر اصرار داری باشه.... هر اتفاقی که افتاد... حتی... اتفات بی اهمیت.. از نظر تو البته... از طریق... ام.... این شماره... با من درمیون میزاری... نه از خط خودت... از این خط.. ♤ برای چی باید همچین کاری بکنم؟؟ $ چون چاره دیگه ای نداری... ببین خوب گوشاتو باز کن.. ببین چی دارم بهت میگم.. ♤ تو گوش کن.... من هرچی باشم.. خیانتکار نیستم... اینو تو مغز خودت و اون اداره زپرتی تون فرو کن... در ضمن... بد بازی رو شروع کردی آقا رسول... این بازی بدجوری تموم میشه... هرچی که باشه... به نفع تو تموم نمیشه.. بلند شد... € بچه ها پوشش کامل داشته باشید.. هوو.. رسول... و خانم مهرابی...‌ سریعا برگردید سایت.. تاکسی گرفتم... سوار ماشین شدیم.. هردو کلافه بودیم.. من کلافه تر.. احساس میکردم بند رو آب دادیم... اونجوری که باید پیش نرفتیم... ......................................... € ... یعنی تو از پس یه دختر جوون بر نیومدی؟؟؟؟ $آقا... خیلی حرفه ایه... € همیشه همینه... همیشه اونجایی که ... < ببخشید آقا... تکلیف من چی میشه؟؟؟ اگه با رئوف... یا ... با ویشکا در میون بزاره... اون وقت میان سراغم .. € نمیدونم.... من هیچی نمیدونم... فعلا برید سر کارتون... $ آقا.. چه اشتباهی کردم؟؟ € .. رسول... تند پیش رفتی... گفتم .. اگه زیاد از حد طول بکشه... زمین بازی رو از دست میدیم... تو باید دقیقا همون چیزایی رو که با هم هماهنگ میکردیم رو میگفتی... نگران نباش... سعید و فرشید مراقبت کاملا.. رسول الان فقط امیدم به داوود... اگه بتونه از طریق شهرام به منبعشون توی دستگاه های اجرایی ما برسه... نور علی نوره... کل شبکه رو میتونیم شناسایی کنیم.. $ به هر حال... من عذر میخوام.. € برو رسول... برو به کارت برس.. $ چشم... داشتم میرفتم بیرون .. € رسول.. $ بله آقا؟! € ببخشید .. سرت داد زدم.. $ نه آقا... این چه حرفیه... رفتم پایین... داوود پای سیستم خودش بود.. & سلام.. $ سلام & چیه؟؟ پکری؟؟ $ چیزی نیست... یکم ... ب مشکل برخوردم... & نگران نباش... همه چی درست میشه.. $ امیدوارم... راستی داوود.. یه نسخه از این ... کشفیات جدیدت بده... منم کار کنم.. & نوچ😂... این بخش پرونده کاملا محرمانه است.. $ جدا؟؟😐... نامرد خودم دادم .. & حالا... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ حالم بد بود... تو دلم هزار بار لعن و نفرینش کردم... میرسه اون روزی که اشکاتو ببینم.. باید کارو تموم کنیم... الو.... الو... الوووووو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طردبازیگران‼️ -تومزدور‌کی‌ای؟؟؟ ♨️پیشنهاددانلود 🎥روایتی‌متفاوت‌از‌زبان‌سه‌بازیگر پ.ن: اینااگه‌سربازای‌ملکه‌نیستن پس‌کین!!!!😑 🆔@Clad_girls
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
استوری آقای امینی @Goondoo
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 آقای انگلیس ما پرده از ماهیت شما برداشتیم... گفت‌وگوی اختصاصی با جواد افشار کارگردان سریال گاندو / به زودی از سایت و صفحات مجازی پایگاه خبری روزپلاس 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
13.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دایرکت های عجیب بازیگر خانم سریال گاندو چرا حجاب نداشتی؟! @Goondoo
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🧢 گیـر دادیا ‼️ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
😂زنگ تفریح
بازم با حاج آقا خدمت رسیدیم😐😂📿 خب بریم امروز ببینیم بهترین کانال ایتا چیه😁😂🔥 eitaa.com/joinchat/1198063743Cfb7c44a4cf اووه کانالو سمۍ کردن😆😷🤞🏽 😐💣
بچه ها نیان باید کانال سم پاشی بشه توسط حاجۍ😷😂🚶🏿‍♂ eitaa.com/joinchat/1198063743Cfb7c44a4cf دخترا و پسرا لطفا حمله نکنید آروم به صف برید تو ڪانال😌🕶👆🏾
هدایت شده از گاندویی ها بسم الله
پست17دقیقه پیش علی افشار
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ توی این مدت که نرگس بیمارستان بود رفتم بازار و چند تا سوغاتی خریدم. ۲ساعت بعد نرجس:آقای دکتر بهتره؟ دکتر:از اولش هم خوب بودن ، فقط کم خونی دارن که اون هم الان زیاد مهم نیست ، مهم اینه که حالشون خوبه . نرجس: ممنونم ، میتونم ببینمش ؟ دکتر:آره ، ولی اول باید بهم بگی که چطور تیر خورده ؟ نرجس:آقا دعوا شد بعد تیر خورد . دکتر:خوب دعوا به شما چه ربطی داشته؟ نرجس:شما همیشه تو کار مریض هاتون دخالت میکنید؟ دکتر: ملاقات نداره! نرجس:من باید ببینمش ! دکتر:همین که گفتم . رفت! چه پر رو ! خوب شاید نخواهم بگم ! زنگ زدم آقا محمد محمد:بله؟ نرجس:سلام اقا محمد:سلام نرجس:آقا کار انجام شده . محمد:حالشون خوبه؟ نرجس:آره ، ولی من ندیدمش . محمد:چرا؟ نرجس:دکتر نمیزاره میگه باید بگم چطور تیر خورده . محمد:بهش نگو ! الان فرشید و رسول میرسن درستش میکنن. نرجس:دارن میان اینجا ؟ محمد:آره ، شما که تنها نمیشه بیاید تهران . نرجس:باشه ، خدا حافظ محمد:یا علی . بعد ۲۰ دقیقه آقا فرشید و آقا رسول اومدن ، همونطور که اقا محمد گفته بود ، اقا رسول رفت و با دکتر حرف زد و بعدش اجازه ملاقات گرفتیم. وارد اتاق شدم ، انگار خواب بود . رفتم نزدیک ، چشماش بسته بود ، رفتم نزدیک تر تا به کنار تخت رسیدم. دستش که سُرُم توش بود رو گرفتم . کبود شده بود ، بخاطر سُرُم :) چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد . نرگس:سلام نرجس:سلام چطوری؟ نرگس:عالی ، کی مرخص میشم؟ نرجس:نمی دونم نپرسیدم. نرگس:میشه بپرسی؟ نرجس:باشه بعد چند دقیقه حرف زدن دکتر اومد داخل و ازش پرسیدم نرجس:کی مرخص میشه؟ دکتر:امشب میتونید برید . نرجس:ممنون. بعد از چک کردن سرم رفت بیرون. آقا فرشید یه کارتون شیرینی با ۵ تا آبمیوه گرفته بود داد دست من که ببرم برای نرگس . رفتم داخل اتاقش و نشستم کنارش که جیغش رفت هوا . سریع بلند شدم که دست خونیش رو از زیر ملافه بیرون آورد! نرگس:آیییییئییی نرجس:خوبی؟چی شد؟ نرگس:نشستی رو دستم سرم دستم رو پاره کرد ! اقا فرشید هول اومد داخل و گفت فرشید:چی شده؟ نرجس: میشه پرستار رو خبر کنید ؟ فرشید: باشه . بعد چند ثانیه پرستار اومد و با دیدن دست نرگس ههههه ای گفت و سریع رفت و با باند برگشت . دستش رو پانسمان کرد و برای اون یکی دستش سرم زد . بعد از اینکه یکم بهش آبمیوه دادم رفتم بیرون تا استراحت کنه . ساعت ۱۸ بعد از ظهر بود . پ.ن:نگران نباشید خوبه😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: برات گرفتم 😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨