eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اینستای انقلابی
فقط با اضافه کردن یک "ت"!! چگونه یک خبر جعلی ساخته میشود؟ خبر جعلی نوه حجت الاسلام محسن قرائتی که با اضافه کردن یک کلمه «ت» و فتوشاپ یک "خبر جعلی قابل باور برای مخاطب زود باور" ساخته می‌شود. 💬 #dr_moosavi11 @insta_enghelabi
هدایت شده از اینستای انقلابی
بابات مگه روزنامه شرق خونده😁👍 💬 #vahid__sunny @insta_enghelabi
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بابات مگه روزنامه شرق خونده😁👍 💬 #vahid__sunny @insta_enghelabi
😐✨🌿وای... وای.. بهتون نگم مذاکره چ چیز مسخره ایییییییه... 😐✨هرچی بیشتر راجبش میفهمم بیشتر از آقایون X اصلاح طلب بدم میاد😐😐😐
هدایت شده از اینستای انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا با صدای زیبات یکی از ترانه‌هات رو برامون بخون😳😂 💬 #zamanehplus @insta_enghelabi
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_بیست_نهم دختر ها رفت
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ نزدیک ترین و امن ترین مکان محل استقرار مهدی و مرتضی بود... مصطفی اشاره کرد به مهدی که بیا کمک... مهدی هم سینه خیز رفت پیش مصطفی... مرتضی..محمد..علیرضا؛ مهدی و مصطفی رو پوشش می دادند... مصطفی: ببین مهدی.. باید سریع ببریمش... یک لحظه هم تعلل نباید بکنیم... مهدی: حواسم هست... مصطفی: آماده ایی... سه... دو.. یک.. یاعلی... دختر لاغر بود.. اما چون بیهوش بود وزنش رو زیاد تر شده بود... مهدی پاهاش و مصطفی هم دستاش رو گرفتند و دویدند... دو قدمی چاله بودند مصطفی رفت داخل.. اما درست زمانی که مهدی اومد دختر رو بزاره تو اون چاله چند تا تیر شلیک شد به سمتش... اولین تیر صاف خورد به دستش و دختره افتاد تو چاله... بلافاصله دو تا تیر دیگه... یکی خورد به جلیقه‌اش اما اونیکی به پاش اصابت کرد... دیگه نتونست سرپا بایسته... رو زانو هاش افتاد.. علیرضا: مهدیییییی!!! سریع بلند شد و مهدی رو آورد داخل... - خوبی مهدی..! به زور شروع به صحبت کرد.. - آره...چی..چیزی.‌‌... نی...س..ت... - معلومه چیزی نیست... نمیتونی حرف بزنی! وایسا ببینم.. اول دستش رو نگاه کرد.. بعد هم پاش.. - تیر رفته داخل.. باید جراحی کرد.. پات اما تیر داخل نشده.. خدا رحم کرد جلیقه داشتی.. - دیدی...من...م...نو..ر..داش..تم.. - بزار با همین کلت یه تیر دیگه بزنم قشششنننگ نورانی تر بشی‌... این چه حرفیه آخه! آخه تو چیزیت بشه خانمت میتونه تحمل کنه؟! ما چی! اینهمه سال همراه هم بودیم یدفعه میخوای بزاری بری.. - بادمجون..بم..آفتاب.. ند..اره.. در..ضمن...به دست ...و پا...م خو...رد... تیر‌‌‌.. - صبر کن بزار حداقل با این چفیه ها ببندم دست و پات رو.. - ممنون داداش‌.. بچه‌ها از مرز ایران عبور کرده بودند... این اتفاقات بین مرز ایران عراق افتاد.. حدیث به کمال بی‌سیم زد.. -عمار۲..عمار۲..عمار - عمار بگوشم.. - ما مرز ایران رو رد کردیم.. فقط جاده گله سرعتمون کمه.. - با احتیاط تماام بیاید.‌‌.. هر لحظه ممکنه ماشینتون تو گل گیر کنه.. دنده سنگین بیاید.. ترمزم به هیچ وجه نگیرید.. ترمز بکنید گیر کردید.. زینب: الهه جاده خیلی گله.. حواست باشه.. دنده سنگین برو ترمزم نکن‌.. الهه خندید: تکرا حرف های آقا کمال!! الان داری رانندگی یاد من میدی؟! زینب: شما که استادی یادت آوردم فقط!! تو همین لحظه یه سگ پرید جلوی ماشین و الهه یکدفعه ترمز گرفت... الهه: وای خدا رحم کرد.. اومد ماشین رو روشن کنه.. الهه: ای وای ماشین گیر کرده.. کوبید به فرمون.. - اه حالا چیکار کنیم..! حدیث: صبر کن گاز نده بیشتر فرو میره.. هی خداااا... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• آنچه خواهید خواند: تو یه حرکت سریع... اه بدجور گیر کرده... برای اینکه لو نره!! دستاشون رو هم بستند... چَب!! معلوم نیست.. خدا با ماست.. از هر شکنجه ایی بدتر بود...! ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ظرف ها تموم شد و رفتیم با نیما نشستیم توی حال . از فاز شوخی بیرون اومده بودیم و در گیر حل کردن مسئله کیس رکس داخل سفارت بودیم . کیمیا خانم گفت کیمیا:شرمنده آقا رسول . شستن ظرف ها هم افتاد روی دوش شما . رسول:نه بابا این چه حرفیه . نیما:منم که ....😒 محمد:شروع نکنید دوباره ، خوب نرجس خانم ؟ چیزی پیدا نکردی ؟ نرجس:اممم....نه محمد:خیلی کار بلدن ! باید منتظر باشیم تا بیشتر جلو بیان . نرگس:اگه دیر بشه چی ؟ محمد:نه اینکه دیگه ولش کنیم ، فقط منتظر میمونیم . پنه لوپز خیلی دختر خوبی بود . جدشون ایرانی بود ولی از زمان جنگ تحمیلی اومده بودن خارج . داستان جالبی داشت .... امروز دقیقا یک ماه از آشنایی مون میگذره و دروغ گفتم اگه بگم بهش علاقه مند نیستم....❤️ پ.ن:رادوین...😐💕 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خواستم یه چیزی بگم .... راستش ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕‏مسابقه قهرمانی بوکس در ترکیه برگزار شده، به هر بوکسور موقع ورود حق انتخاب پخش یه موزیک دادن، علیرضا قنبری بوکسور ایرانی مداحی فاطمیه مهدی رسولی رو انتخاب کرده تا پخش بشه دمت گرم پهلوون
دوستان🌿♥️ یکی از رفقای خوب کانال حدود 3 ماهه ک درخواست ادمین شدن دارن.. و امروز این درخواست اجرا شد😉🌿❤️ توجه داشته باشید .. ایشون اخرین ادمینی هستن ک میگیریم.. و بعد از ایشون دیگه ادمین نخواهیم گرفت.. لطفا در فضای شخصی درخواست ندید ک فرمانده شرمندتون میشه😅💖 زمینه فعالیتشون هم در همکاری با ما خواهد بود🙂♥️ من الله توفیق💖
واسه رفتن زود بود ...💔
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_سی‌_ام نزدیک ترین و
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ حدیث: وایسا برم بیرون ببینم چه خبره... از ماشین پیاده شد و نگاه کرد.. - بدجور گیر کرده... این سگه آخه از کجا اومد... - ببین میتونیم با سنگ درش بیاریم.. - وایسا ببی.... دو تا مرد هیکلی بالا سر حدیث ایستادند... به عربی گفت -ارفع یدک! ( دستت رو بیار بالا) حدیث فهمید چی گفتند.. برای اینکه لو نره که ایرانی هستند به عربی جواب داد -من انت؟ (شما کی هستید؟) - هذا ليس من شأنك افعل ما قلته ( به تو ربط نداره.‌.کاری که گفتم بکن) حدیث آروم دستاش رو گذاشت رو سرش‌‌... الهه و زینب رو هم از ماشین پیاده کردند.. با فاصله یک متر از هم اونا رو نگه داشتند‌‌... دستاشون رو هم بستند.. - ما الذي تفعله هنا؟ ( شما اینجا چیکار می کنید؟) جواب ندادند... - لماذا تغطي وجهك ( چرا چهرتون رو پوشونید؟!) نزدیک رفت تو یه حرکت سریع چفیه رو از صورت حدیث کشید پایین... خیره خیره نگاش می‌کرد... - أنتم عاهرة أرسلوا لنا عاهرة من السماء ( شما حوری هستید.. از جنت برامون حوری فرستادند..) حدیث: اسکت (ساکت شو!) اون مرد های بی غیرت و چشم چرون چفیه رو از صورت زینب و الهه هم پایین کشیدند‌‌... موبایل یکیشون زنگ خورد.. -أعطني أخبارًا جيدة ، فبدلاً من العملية لم نتمكن من القيام بها ، وجدنا ثلاث حوريات ( الو.. مژدگانی بده.. به جای اون عملیاتی که نتونستیم انجام بدیم سه تا حوری پیدا کردیم..) - نعم كان الأمر كما لو أن الله أراد أن يحدث ذلك ( بله انگار خواست خدا بود که اون اتفاق بیافته‌‌..) - أرسل الله لنا حوریات من السماء معنا ( خدا با ماست.. برامون از بهشت حوری فرستاده..) -واحدة من الحوريات بالنسبة لي( یکیش برای منه..) - لا ، لقد صنعته لنفسي ( نه..نه.. خودم پیداش کردم..برای خودمه..) اون مرد همینطور داشت صحبت میکرد‌‌.. اونیکی هم اونطرف بود.. دختر ها آروم به هم نزدیک شدند.. حدیث: این چی داره میگه.. حوری چیه.. الهه: بیچاره شدیم.. سه تا دختر جوون. افتادیم دست داعشی ها... زینب: خدا بهمون رحم کنه.. معلوم نیست میخوان چیکارمون کنند.. تلفن اون مرد تموم شد.. دختر ها سریع از هم فاصله گرفتند... مرد دوباره به یکی دیگه زنگ زد... - مرحبا ، لدينا حفلة الليلة ( سلام علیکم.. امشب مهمانی داریم..) - لم نعد بحاجة إلى التفكير في الأمر ، لقد أرسل لنا الله ثلاث عذارى من السماء (دیگه نیاز نیست به اون فکر کنیم.. خواست خدا بوده.. سه تا حوری هم برامون از بهشت فرستاده..) - استعد للحفلة ( آماده مهمانی باشید..) اومد به سمت دختر ها.. - أنت حورية ، أليس كذلك؟( شما حوری هستید.. درسته؟!) بی شرف خیره خیره نگاهشون می کرد.. دخترها واقعا داشتند عذاب می کشیدند.. این از هر شکنجه ایی بدتر بود... ساعاتی قبل آقایون نگذاشته بودند بدون چادر بیایند.. اما حالا اگر بفهمند چه اتفاقی افتاده‌... اونطرف کار آقایون تموم شده بود.. فقط دونفر تونسته بودند فرار کنند.... کمال: ای وای.. چرا نیومدن دخترا.. بی‌سیم زد: عمار..عمار‌..عمار۲ عمار..عمار..عمار۲ عمار..عمار..عمار۲ عمار۲ جواب بده‌‌... کجایید؟!! •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• آنچه خواهید خواند: چرا جواب نمیدن... حَرِّک! (حرکت کن!) حسین بیا... یا فاطمه‌ی‌الزهرا!!! ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنــ🕊ـها ○4○ روز دیـــ🖤ـــگـــر تــــا ســـالگــــ🌿ـــرد آســــ🕊ــــمانی شدنتــ✨ 🕊🖤🙂 @GandoNottostop @GandoNottostop
✨☘ششمم دیگه خودت حساب کن😊😝 ☘✨ممنونم همچنین چشممممم ☘✨نگران نباش....من حقتونو میگیرم😌👍😎🤓
『حـَلـٓیڣؖ❥』
https://harfeto.timefriend.net/16408783349871 لینک ناشناس من👆😊 #نور_الهدی
☘🦋و علیکم السلام خیلی ممنون بله برای فعالیت چشم ☘🦋اول سلام بعدا کلام ، پس سلام از توی تنظیمات گلی خواهش می کنم
. . . - حاج‌قاسم‌میگفت حتی‌اگہ‌یـه‌درصداحتمـال‌بِـدی‌ڪہ یه‌نفریه‌روزی‌برگـرده‌وتوبہ‌کنـه .. حـق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌کنی قضاوت‌فقط‌کار‌خداست.. فلذا‌حواسمـون‌باشہ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رفقا اگه میخواین جواب سوال ها و حرف های ناشناس رو بخونید باید بیاین توی این کانال👇 @nashenasnatgandostap
دوستان دوست دارید بیشتر از چه چیزی فعالیت کنم؟ در ناشناس بگید😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونم کمتر از ۸ روز مونده به شهادت سردار ولی ویدئو قشنگ بود دلم نیومد نفرستم😭👆💔
با چند قطره اشك دلِ من سبک نشد .. ابری شدم به پای تو باران شدم حسین! ✍