#_نماز_اول_وقت
امام صادق(ع):
هرگاه بنده ای به نماز بایستدوآن
راسبک به جا آورد،خداوندبه
فرشتگانش می گوید:به بنده ام
نمی نگرید؟گویا برآوردن حاجت هایش
رابه دست کسی جزمن می داند،
آیا او نمی داندتامین نیازهایش
به دست من است؟
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #رسول قرار بود از امروز برم سایت.. همین ا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
#محمد
زنگ در خونه رو زدیم...
فقط خداکنه داوود چیزیش نشده باشه..
که.. واویلا میشه!
رسول کم بود.. حالا دریا خانم هم اضافه میشه...
در رو باز کرد..
* سلام..
< سلام عزیزم.. خوبی..
* چیزی شده..
€ چیزی نشده.. دیدیم شما چند وقت که .. ن میایید.. ن میرید.. خانم محرابیان هم دلش تنگ شده بود.. گفتیم بیاییم یه احوالی بپرسیم!
* آقا محمد من چند سالمه؟!
€ نمی دونم.. من از کجا بدونم😊😄
* چرا مثل یه بچه رفتار میکنید..
€ من همیشه برای شما احترام قائل بودم..
عین خواهر خودم شما رو دوست دارم..
اما..
مثل اینکه شما از دست من دلخورید !!
من اگه کاری هم کردم فقط به خاطر خودتون بوده..
* ببخشید آقا محمد..
به خدا این روزا از بس اتفاقا عجیب و غریب و وحشتناک می افته... که اصلا کنترولم دست خودم نیست.. من عذر میخوام.. شرمنده
€ دشمنتون شرمنده..
< اجازه هست بیاییم تو؟!😅✨
* اها.. بله.. بفرمایید..
وارد خونه شدیم..
نگاهی به دور اطراف انداختم..
کسی نبود...
اینجا هم نیست!
نشستیم..
بعد از چند دقیقه با یه سینه چایی دریا خانم برگشت..
* بفرمایید .. فقط ببخشید.. یکم اینجا بهم ریخته است..
< ن بابا.. چه خبرا؟!😊
* خبر خاصی نیست..
خبری از رها نشد.. داوود.. خیلی نگرانش بود..
خیلی حالش بد بود..
کاش زودتر پیدا بشه لااقل!
< اره.. انشاالله...
€ داوود نیومد خونه نه؟! خبری ازشون ندارین؟!
نگاه مضطربش به من حمله ور شد..
و دستاش به سمت خانم محرابی..
محکم دستای خانم مهرابیان رو فشار داد..
* چی شده هان؟؟، داوود چیزی شده؟؟
به من بگین طورو خدا..
آقا محمد؟!
< هیچی نشده عزیزم.. فقط..
* فقط چی؟؟
€ خانم محرابیان..
* آقا محمد فقط چی؟؟
€ هیچی.. داوود از امروز صبح که رفته بیرون..
نیومده.. یکم نگران شدیم.. همین..
* چرا به من دروغ میگین... 😫 آخه اگه از صبح رفته بود که نمیومدین سراغش...
آقا محمد تورو خدا به من بگین چی شده...
دارم دق میکنم..
محدثه.. تو رو خدا..
تو یه چیزی بگو..
< آروم باش عزیزم.. چیزی نیست..
* یعنی چی.. تو رو خدا راستش رو بگین..
از کی نیومده..
€ ت.. از دیروز صبح..
* وای... هه.. وای ...
€ نگران نباش.. بچه که نیست پیدا میشه..
* شما مثل اینکه یادتون نیست تو چه وضعیتی هستیم😔...
از کجا معلوم داوود رو همون نامردایی که رها رو گرفتن.. آقا رسول رو انداختن گوشه بیمارستان نبرده باشن😒🙂
پا شد به سمت اتاق..
€ برید دنبالش...
< چشم
بدو بدو دوید دنبالش..
نرفتم که راحت باشن...
حالا دیگه مطمئن بودم..
هعی..
۱۵ دقیقه گذشت..
پشت در اتاق آروم در زدم..
دریا خانم رو دیدم..
سرش رو گذاشت رو شونه خانم محرابیان...
€ شرمندم🙂.. باید..
* دشمنتون شرمنده... فقط آقا محمد..
داوود بر میگرده نه🙂😩😭...
آقا محمد.. داوود تمااام چیزیه که پدر و مادرم دارن!
اگه .. اگه چیزیش بشه...
€ هیس ... تهران کسی رو دارید که چند وقت برید پیشش؟؟
* از رفقام.. زیادن.. اما خوب.. نمیشه!
€ یه چند وقت تنها نباشید.. خانم محرابیان.. شما میتونید هر شب برای استراحت به اینجا بیایید؟؟
< اینجا چرا... دریا جون.. خواهر من چند وقت که رفته مسافرت... خونشم خالیه.. کلیدش دست منه..
من هرشب باید برم به خونه سر بزنم..
خوب.. شبم همونجا میخوابیم..
امنیتش هم کامله..
* چی بگم....
< چیزی نگو.. امشب رو فعلا میام همینجا پیشت..
تا بعدا ..
€ فقط دریا خانم..
از این قضیه هیچکس نباید چیزی بدونه ها..
اللخصوص پدر و مادر...
* چشم..
€ با اجازتون.. ما دیگه بریم..
< مراقب خودت باش... کاری چیزی داشتی شمارم رو که داری.. به خودم بگو.. غصه هم نخور.. ایشالا که سالم و سلامتن..
* انشاالله🙂🥀.. هعی.. امیدوارم..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #محمد زنگ در خونه رو زدیم... فقط خداکنه د
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_نه
#رها
به غیر از دو نفری که اونجا بودن..
من و داوود تنها بودیم..
دستامون باز بود..
نمیدونم چرا دستای داوود رو هم باز کردن..
شاید این هم یکی از نقشه هاشون..
مثل بید میلرزیدم..
خیلی سرد بود..
لباس هام..
یه تنیک بلند... که اصلا کلفت نبود..
یه روسری حریر..
بدون هیچ لباس دیگه ای ..
& چرا .. میلرزی.. اخ..ا
٪ سردمه🥶خییلللیی سردهه
مثل همیشه یه گرم کن چرمی تنش بود..
سریع درش آورد..
٪ خودت!
خیلی آروم گفت..
& ضد گلوله و دوتا لباس دیگه دارم..
گرما به بدنم برگشت..
تا چهرشو دیدم عصبی شدم..
باز چی میخواااد؟؟؟
♧ هع😂.. چه رمانتیک
نشست جلوی من و داوود..
خودم رو عقب کشیدم..
دروغ چرا.. ازش میترسیدم..
با مهربونی تمام به داوود نگاه کرد..
♧ این عفریته ای که داری براش دل میسوزونی اون فرشته رویایی تو نیست..
اون عامل تمام بدبختیای من و تو و همه اونایی که اینجان!!
خود تو..
اگه به خاطر این روانی..
& هووو هووو..😡.. وقتی داری راجب یه خانم حرف میزنی درست حرف بزن..
خصوصا اگه اون خانم زن من باشه..
چون من وقتی خون جلو چشامو بگیره..
دیگه از هیچ احد الناسی نمیترسم..
٪ داوود ولش کن..
دو نفر به طرفمون اومدن
♧ برید عقب..
{ آقا..
♧ گمشید عقب..
♧ آره .. باشه.. تو راست میگی..
ولی پسر جون.. این دختر..
& ایشون! این خانم محترم..
♧ دیگه داری خیلی حرف میزنی!
گوش کن..
& ن.. تو گوش کن... من همه اون اطلاعاتی رو که شما میخواین دارم..
همشون در اختیارتون!
من اینجام..
رها خانم رو آزاد کنید بره..
درقبالش.. منم هرچی که بخواین بهتون میدم..
٪ چی داری میگی داوود.. من بدون تو هیچ جا نمیرم..
سینا با خنده دستش رو به طرف صورتم دراز کرد..
ترسیدم..
قلب تند میزد..
که داوود دست به یقه شد..
& عوضییییی
چسبوندش به دیوار...
جسه سینا خیلی بزرگ تر از داوود بود...
& داوود ولش کن...
داوود رو انداخت رو زمین..
با تمام قدرت میزد..
٪ ولش کن... تورو خدا ولش کن.. سیناااا ...
ولش کن عوضی.. توروخدا ولش کن...
خواستم با چوب بهش حمله ور بشم که..
الهام و یه دختر دیگه دستامو به صندلی بستن...
٪ ولششششش کن
دهنم بسته شد...
وقتی بیخیالش شد.. که داوود از هوش رفت..
اومد به طرفم...
دستش رو به طرفم گرفت..
♧ میام سراغت ..
از ترس داشتم سکته میکردم..
با چشمام التماس میکردم..
که رفت بیرون..
داوود رو از من جدا کردن..
چرا این کار رو کرد؟؟؟
چرا این کارو با من میکنی خدا🙂...
پ.ن 🙂🥀🌙خیلی دلم واس داوود سوخت..
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
سرم رو پایین انداختم..
دستش رو روی شونم گذاشت...
بیا بغلم..
باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
گفتم بیارم .. یکم پیشت باشه....
سرش رو چسبوندم به گردنم..
بوی رها رو میداد...
♥️🖤سلام رفقا..
السلام علیک یا اباعبدلله😍♥️
خوشا صبحی که آغازش تو باشی😉🌿💖
صبحتون به خیر رفقا*؛:/^:؛*،؛:♥️💖
#فرمانده
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
به نام آفریننده ی فصل ها و رنگها
خـــــــداوندا
به نـــــامت، به یادت و به عشـــــقت
روزی دیگر از
زندگانی ام را آغـــــاز میکنم
و خــدایــی ڪــه در ایــن نــزدیــڪــی
مــیــزنــد لــبــخــنــدی بــه تــمــام گــره هایــی
ڪــه تــصــور دارم همــگــی ڪــور شــدنــد...
الهی به امید تو
پشتیبانم بـــــاش
┊ ┊ ┊ 🌸࿐𖤓🕊سلام
┊ ┊ 🌸࿐𖤓🕊صبح
┊ 🌸࿐𖤓🕊زیباتون
🌸࿐𖤓🕊بخــــیر
#خط_شکن
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_هشتم
#نیما
همون موقع نرگس با ۳ تا کاپشن از اتاقش اومد بیرون.
نیما:مگه میخواهی بری سیبری خواهر من ! 😳
نرگس:نیازه !
در همین لحظه نرجس خیلی خونسرد با یه ساک کوچیک از اتاقش اومد بیرون و گفت
نرجس:ولش کن بابا ، تو که میشناسیش !
ساعت ۵ صبح در سایت بودیم !
فکرشو نمیکردم که اون دوتا دختر کوچیک الان اینطوری خانم شدن و امنیت این مملکت دستشونه !
دلم شدیدا شور میزد !
آقا محمد گفت که بریم فرودگاه .
وقتی رسیدیم عطیه خانم و کیمیا خانم هم اونجا بودن .
میخواستن سوار هواپیما بشن .
نرجس یه کاغذ داد دستم و گفت
نرجس:بازش نکن اگه برگشتم که هیچی ، اگه نه وصیته 😔
نیما:این چه حرفیه ؟ انشالله بر میگردی !
یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد و نگاهم کرد و گفت
نرجس: یه چیزی میگم ولی به کسی نگو....باشه؟
نیما:باشه!
نرجس: خانوم فاطمه زهرا دیشب اومد خوابم ! گفت به زودی میرم پیششون !
نیما: چی ؟
نرجس: داداش عروسیت هم مبارکت باشه ! انشالله بابا شدنت !
نیما: نرجس ، شوخی میکنی ؟
نرجس: نه ! بدون خیلی دوست دارم ! از طرف من از عمه مهتاب و رادوین حلالیت بخواه ! بگو وقت نشد بیام حظوری حلالیت بخواهم !
نیما:نرجس کم شوخی کن ! واقعا داره باورم میشه ها !
نرجس پوزخندی زد و بغلم کرد و گفت
نرجس:دلم براتون تنگ میشه !
بعد با سرعت رفت طرف هواپیما و سوار شد !
لحظه اخر دیدم که دستشو روی صورتش گرفت تا جلوی گریش رو بگیره!
هنوز تو شک بودم که نرگس به طرفم اومد .
نرگس: نرجس چش شد ؟
نیما:ها...ه....هیچی
نرگس: خدا حافظ داداش .
نیما:مراقب نرجس باش ! خدا حافظ!
نمیدونستم چی بگم !
تا حالا نرجس رو با این حال و هوا ندیده بودم !
هنوز تو شک بودم که هواپیما به پرواز در اومد و بر فراز آسمان از دیدم پنهان شد !
سوار ماشین شدم !
وصیت نامه نرجس تو مشتم بود و بغض کرده بودم !
از همون موقع دلتنگیم شروع شد و منتظر زنگ نرجس و نرگس بودم !
کیمیا بهم تعارف کرد که برم خونشون ولی اصلا حالم خوش نبود !
برای همین رفتم خونه خودمون و تا وقتی هوا روشن شد گریه کردم !
ساعت ۷ صبحانه خوردم و رفتم پایگاه سپاه .
میدونستم ، میدونستم همش شوخیه !
نرجس نمیره !
میدونم !
پ.ن:نرجس...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نرجس خوبی ؟؟؟😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
Amir Teymoori - Ye Pelak (320).mp3
8.46M
با این اهنگ بخونید 😍😭😭
#سرباز_مهدی_عج
یه پلاک...
ثابت شده که:
افسردگی ناشی از گناه،
یکی از دستاویزهای خدای مهربونه
برای برگردوندنِ بندهها به سمت خودش!💚
#سخن_نور
#تلنگرانه
♚❀ @fadaei_hazrat_zahra❀♛
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#رهایی_از_ارتباط_با_نامحرم_در_فضای_مجازی شهوترانی در ابتدا لذت داره ولی هر کسی گرفتارش بشه واقعا بد
#رهایی_از_ارتباط_با_نامحرم_در_فضای_مجازی
شیطان و هوای نفس برای اینکه آدم رو در دام رابطه حرام بندازه معمولا از روش ها و فنون مختلفی استفاده میکنه و حیله های متنوعی برای تسلیم کردن انسان داره!
مثلا به یه نفر میگه: ببین شوهرت بهت کم محلی میکنه! تو باید این کمبود عاطفی رو از جای دیگه تامین کنی حالا اشکالی هم نداره که دو تا پیام هم به یه آقای دیگه بدی تا آروم بشی!
یا همون خود ارضایی که بعضیا میگن من آروم میشم وقتی انجامش میدم...
این حربه بیشتر مال هوای نفسِ و البته گاهی هم برای جبران کمبود عاطفی
هوای نفس به یه نفر دیگه میگه: ببین حالا اگه به یه نامحرم یه پیام صبح بخیر یا شب بخیر دادی که چیزی نمیشه! مگه مثلا میخوای چیکار کنی؟! تو که قصد گناه نداری!😈
کلا شهوت طوری هست که آدم باید همیشه مراقبش باشه و هر نوع ارتباط عاطفی حتما کار رو به جاهای باریک میکشونه...
بله یه موقع هست که یه ارتباط کاری و اداری صرف هست. اینم در همون حد خودش و در حد نیاز باید پیام داده بشه.
مراقب حیله های پنهان هوای نفس باشیم...
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#رهایی_از_ارتباط_با_نامحرم_در_فضای_مجازی شیطان و هوای نفس برای اینکه آدم رو در دام رابطه حرام بنداز
#رهایی_از_ارتباط_با_نامحرم_در_فضای_مجازی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@rafiq_shahidam96
سومین نکته برای پیشگیری از روابط حرام اینه که آدم سعی کنه کلا بیکار نباشه! آدمی که بیکار باشه طبیعتا حتی اگه خودش هم نخواد بالاخره تسلیم هوای نفسش میشه.
حتما سعی کنید وقت خودتون رو با کارهای مفید پر کنید تا اصلا وقت نکنید به این چیزا فکر کنید!
متاسفانه یکی از مشکلات بزرگ دوران دبیرستان اینه که نوجوانان وقت خالی خیلی زیادی دارن و همین وقت های خالی زمینه رو برای انواع گناهان آماده میکنه.
پدر و مادرها و مسئولین مدارس در این زمینه باید بیشتر کار کنند و وقت دانش آموز رو با مطالعه و ورزش و کار اقتصادی و کار جهادی پر کنند.
اگه انسان از سنین نوجوانی به رابطه با نامحرم آلوده بشه واقعا در ادامه کارش خیلی سخت خواهد شد و به این سادگی ها نمیتونه از این مشکل رها بشه.
خصوصا با توجه به دسترسی راحت به شبکه های اجتماعی، هر فردی تا اراده کنه خیلی زود میتونه با تعداد زیادی نامحرم ارتباط برقرار کنه. در چنین شرایطی پر بودن وقت انسان بسیار مهم خواهد بود...
#خط_شکن
❪🍃⚠️❫
-
يک دقیقه خشم، سیستم ایمنی بدنتان را به مدت پنج ساعت ضعیف میکند!🤕
﹏﹏﹏﹏﹏💰﹏﹏﹏﹏﹏
رفیق خشمت را آنقدر گران کن که هیچکس نتواند خریدارش شود.🧡🌱
-
#خط_شکن
سلام من اومدم با داستان جذاب و جانسوز یکی از همشهری های مدافع حرممون 😔😭
#سرباز_مهدی_عج
*۱۴ ماه و ۱۵ روز اسارت*🥀
*شهید فریدون احمدی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳ / ۱۲ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۱۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: کرمانشاه
محل شهادت: سوریه
*🌹فرزندش← عملیات خان طومان با اینکه مربوط به گردان بابا نمیشد🍂اما او و همرزمش رفتند برای کمک🍃در جریان همین کمک رسانی بود که توسط نیروهای گروهک تروریستی فیلق الشام، غافلگیر و اسیر میشوند🥀تروریست ها آنها را در مکانی که یک و نیم متر فضا داشته قرار دادند🥀به طوری که یکی ایستاده و یکی دیگر خوابیده استراحت می کنند🥀روز اول اسارت در شکنجه با قنداق اسلحه به کمر همرزم پدر زدند و او را مجروح کردند🥀و بعد از آن هم به فک پدر می زنند او را هم زخمی میکنند🥀روزهای خیلی سختی را گذراندیم🥀شنیدن خبر اسارت از شهادت خیلی سخت تر است🥀اسارت هر لحظه اش چشم انتظاری است🍂 ما مدام منتظر بودیم یک خبری از بابا به ما برسد🍂 ۱۴ ماه و ۱۵ روز اسیر بود🥀و بعد او را شهید کرده بودند🕊️چهار ماه بعد از شهادت ایشان بالاخره تبادل به نتیجه میرسد🍂و آنها پیکر بابا را تحویل نیروهای ایرانی میدهند🍂اما چون زیر شکنجه شهید شده بود، شناساییاش خیلی سخت بود🥀بینی اش شکسته بود، سرش و دست ها شکسته بودند🥀آخرش هم با دو گلوله💥که یکی به قفسه سینه🥀و یکی به قلبش خورده بود🥀او را شهید کرده بودند*🕊️🕋
*#شهید_حاج_فریدون_احمدی*
*شادی روحش صلوات*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
『حـَلـٓیڣؖ❥』
*۱۴ ماه و ۱۵ روز اسارت*🥀 *شهید فریدون احمدی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳ / ۱۲ / ۱۳۵۵ تاریخ شهادت: ۱۵ / ۱۱ / ۱
بچه ها عکس رو نگاه کنید ، ایشون در عکس وسطی در اسارت به سر میبرن و میبینید که چقدر لاغر و شکسته شدن 😭
این شهید بزرگوار ۱ سال و ۲ و نیم ماه اسیر بودن و سر انجام....🥀
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_نه #رها به غیر از دو نفری که اونجا بودن.. من
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی
#رسول
وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم..
دیگه حتی ۱دقیقه هم دلم میخواست سایت باشم🙂💔
عصر طبق قولی که به محمد داده بودم برگشتم خونه...
.......................................
€ رسول.. در میزنن.. برو دم در..
تعجب کردم..
چرا من..
معمولا از هیچکس درخواست نمیکرد کار خودش رو انجام بدن...
تا در رو باز کردم ..
با دیدن چهره اش..
سرم رو انداختم پایین..
عین یه مرد جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم..
دستش رو گذاشت رو شونم..
¤ بیا .. بیا بغلم😔🙂
دیگه نتونستم...
شروع کردم به زجه زدن...
با تمام قدرت بغلش کردم..
باورم نمیشد...
صورتم رو گذاشت رو سرش...
🙂!... چقدر جای رها اینجا خالی بود...تا با خنده بگه...
برادرانه های رسول و علی😂.. اه اه.. جمع کنین خودتون ... ایش.. دوتا آدم پلاس ...
🙂به رها که فکر میکردم..
قلبم درد می گرفت..
پاره تنم بود!!
نگاهم افتاد به نازگل...
متعجب شدم🙂..
چرا علی و نازی تنها؟؟!!!
به داخل راهنمایی شون کردم...
€ به به به.. علی آقای گل..
¤ سلام آقا..
از جیبش شکلات در اورد..
€ تقدیم نازگل خانم😘😄!!
رسول.. من دارم میرم.. اینم کلید خونه..
اگه خواستید برید بیرون..
$ شما که شیفت نیستید..
€ ن دیگه.. این چند روز کم کاری داشتم..
میرم که شما هم راحت تر باشید..
کاش محمد نمی رفت..
چون من دیگه اون رسول قبلی نبودم!
دیگه شوخی که..
چه عرض کنم..
حتی نمی تونستم تو صورت علی نگاه کنم...
🙂امانت دار خوبی نبودم...
بدون هیچ مقدمه ای گفتم..
$ باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
¤ رسول... من اگه بهت اعتماد نداشتم ۱ ثانیه هم رها رو تنها نمیزاشتم...
اگه رها خواهر منه..
آبجی تو هم هست...
من مث چشمام بهت اعتماد دارم..
محمد همه چی رو برام توضیح داد..
$ چرا نازگل رو تنها آوردی..
¤ گفتم بیارم... یکم پیشت باشه.. روحیت عوض بشه..
° سلام.. عمو
سرش رو چسبوندم به گردنم🙂..
بوی رها رو میداد...
خیلی دوستش داشتم..
چقدر دوست داشت ۱کلمه بگه عمه...
هیچ وقت نشنید ازش🙂 ..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی #رسول وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم.. دیگه حتی ۱دق
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_یک
#داوود
& آا.. آه...
تنها روزنه نوری.. که از گوشه شکسته شیشه بهم خورد ..چشمام رو باز کردم...
پنکه ای بالای سرم بود..
سرم باند پیچی شده بود..
یه لیوان آب و یه ظرف غذا هم جلوم بود..
بعد از چند دقیقه .. صدایی به گوشم خورد..
♡ بیدار شدی؟؟
♡ گفتم یه آرام بخش برات بیارن...
درد که نداری..
& رها کجاست..
♡ به تو ر.... هوف.. فعلا به صلاح که از هم جدا باشید...
با لگد زدم زیر میز جلوم..
آب و ظرف غذا افتاد رو زمین..
& از جون من و زنم چی میخوایید؟؟؟
♡ ببین آقا داوود..
& اسم منو رو زبونت نیار!!!
بگو دشمن.. بگو ... هرچی میگی بگو..
فقط اسم منو صدا نکن..
♡ مثل اینکه تو .... ببین پسر خوب...
ما با تو کار نداریم!
فقط کافیه به ما قول بدی که برای همیشه بیخیال ها میشی...
اون وقت ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم...
& من عادت ندارم حرفم رو تکرار کنم...
رها رو ولش کنید...
هرچی بخواید من بهتون میگم..
کاغذی رو به طرفم گرفت ..
♡ اسمت... شغلت... اسم تمام اعضای خانواده خودت و رها .... و هرچیزی که راجب خونوادش میدونی برام بنویس...
& چیز دیگه ای نمیخوای ...
چرا من باید اینا رو بهت بگم ...؟!
چشمش افتاد به ضد گلوله...
جلو اومد...
♡ تو .. تو چیکاره ای!!!!؟؟؟؟؟؟
مگه.. مگه تو نامزدش نیستی..
پس .. پس این چیییه...
یعنی واقعا نمیدونستم من و رسول همکاریم..!
خندم گرفت...
بلندم کردن...
انداختنم توی همون جایی که رها بود...
از روی زمین بلند شدم...
این دفعه کسی داخل نبود..
دستاش رو باز کردم...
همینطور دهنش رو..
٪ کجا بودی تا الان.. خوبی... دستت چی شده..
& چیزی نیست.. خوبم..
٪ ببینم.. تو نمی فهمی این سینا چجور ادمیه..
برای چی باهاش درگیر شدی...
تو فکر مادرت رو نکردی..
اگه یه بلائی سرت میومد...
& توقع داشتی هرچی دلش میخواست میگفت..
منم هیچی نمی گفتم..
عین یه آدم بی رگ و غیرت ..
لبخندی زد..
لبخند تبدیل به خنده شد..
اما من کاملا جدی بودم...
&من رو این قضیه اصلا شوخی ندارم هااا..
٪ اووو😅😢.. چه جدی🙂
ن .. ولی .. در کل تو دلم کلی ذوقت رو کردم آقا داوود😍😂 ..
یادم باشه فداکاری هاتو😜
هعی.. خیلی وقت بود نخندیده بودم..
& رها... آروم و رمزی حرف بزن..
٪ چی...
& هیشش!
٪ چی میگی تو..
& اهم...
با صدای بلند گفتم...
& رها... خدا رو شکر اسم واقعی من رو نمیدونن..
آروم گفتم..
& محسن..
٪ محسن.. میخوای چی کار کنیم..
& نمیدونم .. این جور که معلومه... جاره ای جز ..
گفتن حقایق نداریم...
٪ هوم؟!
& مقاومت کن..
٪ چی میگی تو... یعنی میگی رسول رو بفروشم..
& الان رسول برات مهم تر از جون خودته؟؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم..
خندم گرفته بود..
مگه میشه..
تو شرائط ما کسی بخنده...
حالم چندان خوب نبود..
اما همین که کنار رها بودم..
خودش خیلی بود..
همینکه دیگه میتونم مواظبش باشم...
تا هر نامردی نتونه بهش نگاه چپ کنه...
در باز شد...
شهرزاد.. با چهره خیلی عصبانی .
پسره عوضی سینا...
د و تا مرد.. و دوتا زن به طرفمون اومدن ..
سینا منو از موهام بلند کرد...
یقه مو گرفت و پرت کرد به سمت اون دو تا مرد..
بعد به طرف رها رفت..
& ولش کنننن ...
تفنگ رو روی سرش گرفت...
& چی کار میکنی عوضی...
♧ پاشو.. زود باش...
رها گریه میکردم...
با سر اسلحه به کمرش ضربه میزد که بره جلو...
پلاستیک مشکی پارچه ای رو سرم اومد...
دست و پام رو بستن..
صدای جیغ داد رها میومد...
پرت شدم توی صندوق عقب یه ماشین...
پ.ن 🙂.. !!...!!
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
میخوام اعتراف کنم!!...
یه کارگاه بزرگ متروکه...
به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام...
چفیه رهاست!!!!! اینجا بودن....
خدایا شکرت....
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته...
بارون... چقدر دوسش داشت...