eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده شبکه ۱ https://www.telewebion.com/live/tv1
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پخش زنده شبکه ۱ https://www.telewebion.com/live/tv1
رفقا .. این لینک برنامه سریالیست دیشب از تلوبیون... بعدا اگه فیلم کاملش رو هم پیدا کردم ارسال میکنم✨🖤
سلام امروز میخواهم صبح به خیر بگم به شمالی های عزیز !!! 🌿✨🌿✨💛🌿✨🌿✨💛 صبحتووووووننننن بههههه خیرررررر 🌻🐳🦄🐣💕🌿🌾 🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
روز جمعه کی بیداره آخه !😐😂
هدایت شده از ✌✧﴿جۏٵݩٵݩ ڱاݩدۅ﴾✧ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضایعش کرد😐 بریزین سر مجری🤣☝️🏻
😂⚠️فقط متنش!!
خوب رفقا.. فرمانده پس از حدود ۲۴ ساعت اومد😁✨ اول بریم سراغ ناشناساا
خیلی خوبه 😚یکم عاشقانه تر باش ----------------------------------------☆☆☆☆☆☆ آدم از دست شماها دلش میخواد بره زیر ۱۸ چرخ😐 .... 🚛 ....⚠️👍
https://eitaa.com/GandoNottostop/13443 من به شدتتتتتت به شدتتتتتتت با داوود مشکل دارم از اولم گفتم شما آخر این دوتارو با هم جفت میکنید... آخههه خواهر رسول و داوود 😐😐😣 بابا خواهر رسول حیف شد... بیچاره رسول بچم 😔👌😂 الانم همونی که گفتم رو انجام بدید رهارو جلو داوود زجر بدید 😁😂 یه حسی هم بهم میگه میخواید رسولو دریا رو نامزد کنید... وایییییییی نه حتی فکرش آزارم میده 😣💔 به نویسنده بگید نکنه به هیچچچ عنوان ------------------------------☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ با عرض پوزش خیلی حستون بیخود میکنخ😂😐⚠️✨ نویسنده همچین کاری کنه من دیگه فرمانده خبیثی میشم😈
https://eitaa.com/GandoNottostop/13375 یا خدا..😱 پس من و ادمین باید از ایتا فرار کنیم...😶😂 -------☆☆☆☆☆--------------☆☆☆☆---------☆ شما کلا از دنیا لف بدین😂❤️✨ خصوصا بلای جون من 😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_یک #داوود & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از
به نام خدا رسیدم اداره.. ~ محمد.. € سلام آقا.. خسته نباشید.. ~ چه خبر.. € چی بگم... دادگاه که بهم خورد.. ~ محمد... حواست رو جمع کن... این جماعتی که من می شناسم.. از هر راهی برای اینکه به خواسته هاشون برسن استفاده میکنن.. € چشم آقا.. حواسم هست.. ~ از دار و دسته رئوف چه خبر.. از دختر حسین.. خبری نشد؟؟ € فعلا فقط یه تماس کوتاه داشته.... ~ از داوود چی .. خبری نشد؟ € هعی.. فعلا هیچی.. با اجازه.. ~ راستی محمد.. € جانم آقا.. ~ صدات کردم یه خبر خوب بدم.. آقای شهیدی رستگاری رو یه بازجویی اولیه ای کرده.. که... الان درخواست بازجویی و گفت و گوی دوباره داده... کار خودته.. € چشم آقا.. به سمت اتاق بازجویی رفتم.. اول به بچه های اونجا خسته نباشید گفتم! چون شبانه روز پای سیستم باید رفتار زندانی ها رو رصد میکردن ... € این جلسه به درخواست مستقیم شما برگزار شده... • میخوام اعتراف کنم.. € می شنوم.. • شاید اگه اولویتتون رو بدونم.. راحت تر بتونم اطلاعات بدم.. € اولویت.. ؟! • دنبال چی هستین.. چی رو میخواید از زبون من بشنوید... چه چیزی اهمیتش براتون بیشتره؟؟ € ما دنبال حقیقتیم... دنبال پیدا کردن کسایی که امنیت یه کشور رو میخوان به بازی بگیرن!! اما اشتباه میکنن... اما الان میخوام راجب کسی حرف بزنم که گروگان گرفتنش... مطمئنم میدونی از کی حرف میزنم... اگه اتفاقی براش بیفته... مطمئن باش زنده از زندان نمیری بیرون!! به نفعته که هرچی در این رابطه میدونی بگی.. • نگهش داشته بودن برای روز موادا... برای گرفتنش.. روز شماری میکردن.. فک میکردن گرفتن اون.. یعنی تحقیر شما! € جایی رو میشناسی که ممکنه اونجا باشن.. • خودتون که میدونید.. شهرزاد.. جاهای خیلی زیادی داره.... اما مطمئنن توی یه خونه نیستن! جایی به ذهنم نمیرسه... ام... چرا... یه جایی هست.. € بگو.. • یه کار گاه بزرگ متروکه... که به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام... سریع برگه & خودکار رو گذاشتم جلو.. € آدرس دقیقش رو بنویس... • حدودش رو بلدم.. دقیقش رو ن... ............................................................................ € وارد میشیم.... تیر اندازی رو شروع کردیم... رسول و سعید از عقب خودشون رو رسوندن به ما... با اشاره به مصطفی بهش فهموندم از سمت چپ وارد شن... تعدادشون زیاد نبود... چند نفرشون زخمی شدن!! تار و مارشون کردیم.. بالاخره تسلیم شدن... رسول با خوشحالی در همه اتاق ها رو باز میکرد.. برگشت به سمتم.. € چی شد... ح.. رسول.. $ چفیه رهاست... دست داوود بود... اینجا بودن! از توی یکی از اتاقا سر وصدایی میومد.. در رو باز کردیم... سینا راد!!! بسته به یه صندلی😳... رسول به طرفش رفت.. دهنش رو وا کرد... ♧ رفتن...ههه.. رفتن... $... خواهر من کجاس.. چه بلایی سرش آوردی... داوود کجاس!!!؟؟؟ حرف بزن.. € کی اینو بسته.. ₩ خودش بسته بود... € هع... پس دورت زدن! $ خودم به حرفت میارم .. € رسول.. کنار وایستا.. رسول کنار رفت.. € سعید... ببرینش... ₩ چشم آقا... $ اینجا هم نبودن!! € نگران نباش... از تک تک اینا حرف میکشم! خیلی خسته بودم.. عملیات نفس گیری بود... برای استراحت ۲ ساعتی به خونه برگشتم... ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، € السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.. نمازم رو خوندم... به شیشه نگاه کردم... بارون!! ¤ قبول باشه!!! € قبول حق .. ¤ خدایا شکرت... داره بارون میباره... رسول خیره شده بود به شیشه $ بارون... چقدر دوسش داشت... دختر علی بهانه مادرش رو گرفته بود... $ عموجون.. ایشالا زود زود برمیگردیم پیش مامانت🙂... اما نه تنها... با عمه رها.. دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. € هرچی خدا بخواد.. خدا که بد نمیخواد... پ.ن 😍😇نشانه های خوب... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ شما گرفتینشون.... باورش نمیشد همچین کاری کردن.... خرشون که از پل گذشت.. عین ظرف یه بار مصرف میندازنت بیرون‌‌.. به نظر من که انتخاب ساده ایه!!! دل سنگ آب میشد.... شما از چی هستییییننننن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_دو #محمد رسیدم اداره.. ~ محمد.. € سلام آقا.. خ
https://harfeto.timefriend.net/16343647164182 😄🌹ببخشید.. امروزم سرم شلوغ بود.. نظرتون راجب عملیات... 😜✨به نظرتون اول کی پیدا میشه!!! آخر رمان رو پیش بینی کنید‌.... خیلی تا پایان نمونده هااا😁✨ ۲۵۰ پارت😌😉🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم هتل . قرار بود تا ظهر استراحت کنیم و بعد اون با چند تا از بچه های اطلاعات داخل کویت دیدار داشته باشیم. چون تعداد بچه های خودمون که از ایران اومده بودیم زیاد نبود ، باید از بچه ای خودمون داخل کویت هم کمک میگرفتیم. وارد هتل شدیم و به اتاق خودمون رفتیم . اتاق هممون کنار هم بود . انگار از قبل این راهرو رو رزرف کرده بودن 😅😂 اتاق ما یدونه تخت بزرگ داشت . خیلی تمیز و خوب بود . نرگس از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد داد بهم و گفت نرگس : اونو بپوش. نرجس:باشه. نمیدونم نرگس بعد من میخواهد چیکار کنه ! شاید اون خوابی که دیدم واقعی نباشه ! چون میگن خواب سر صبح واقعی نیست ! اصلا چرا بیخودی نیما رو نگران کردم ! این چه حرفی بود که زدم اخه ! تلفنم رو در آوردم و خواستم شماره ی نیما رو بگیرم که در زدن ! چادرم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم آقا رسوله. رسول :سلام نرجس : سلام رسول: خوب هستید ؟ نرجس: ممنون. رسول: آقا محمد گفت بهتون بگم ممکنه خط ها سفید نباشه پس فعلا با کسی تماس نگیرید و اگه بهتون زنگ زدن جواب ندید . نرجس: چشم ، خدا حافظ رسول: یه لحظه ... نرجس:بله ؟ رسول: یه چیزی میخواستم بگم ! نرجس:بفرمایید 🤨 رسول: جسارتا چمدونامون عوض نشده باهم ؟ نرجس: بزار ببینم! 😟 رفتم داخل و در چمدون رو باز کردم که با یه کپه کتاب مواجه شدم 😐😂این همه کتاب برا چشه اخه !!! رفتم دم در و گفتم نرجس: پس این چمدون شماست که پر توش کتابه !؟ رسول: عه ، اره اره ، ببخشید میشه بهم پسش بدید !؟ نرجس: پس چمدون من کجاست؟ رسول: تو اتاقمه یه لحظه صبر کنید ! بعد رفت و با یه چمدون برگشت . رسول: بفرمایید نرجس: ممنون رسول: بازم ببخشید ، خدا نگهدار. نرجس: خدا حافظ بعد دراتاق رو بستم و اومدم داخل . از خنده داشتم قش میکردم . نرگس: چته ؟ همه داستان رو براش تعریف کردم که اونم زد زیر خنده ! پ.ن: یعنی خوابش واقعی بوده ؟ آنچه خواهید خواند: زهرا هستم 😊 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به ترتیب از بالا .. متن نگار.. قرمزه سمت راست.. اینشات و اون یکی.. پیکس آرت ... سه تا برنامه خوب برای ویرایش فیلم و عکس.. البته متن نگار برای عکس نوشته های پیشرفته است... اگه دوست داشته باشید.. میتونم اموزش کار باهاشون رو بزارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا