eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
298 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
💕👇پارت یازدهم 👇💕
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 بدجور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا . نرجس:ترو خدا حلال کنید. داوود:شوخی میکنم ، این چه حرفیه شما حلال کنید . نرجس:سلامت باشی ، با اجازه ، خدا حافظ . سریع خدا حافظی کرد و دور شد . نشسته بودم که یه دفه حس کردم یه نفر هست پیشم ، برگشتم و با نرجس خانوم روبه رو شدم ، بلند شدم و سلام کردم و جوابمو داد و سر میزش نشست . قرار بود بخاطر این ماموریت با هم کار کنیم و تا پایان ماموریت روی میز کناری من می شست . ۲ ساعت بعد کل این دو ساعت رو هرکی مشغول جمع آوری اطلاعات بیشتر درباره بلیک و احسان و امیر ارسلان بود . با اطلاعات بیشتر به راحتی می تونستیم دستگیرشون کنیم . با صدای خش خش به خودم اومدم . نگاه کردم دیدم نرجس خانوم داره کیک میخوره :/ گفتم رسول:نوش جان . نرجس: ها...بله؟ رسول:اون چیه؟ نرجس:زنگ تفریحه دیگه ! رسول: اینجا ممنوعه ، باید برید داخل خوابگاه بخورید . نرجس:بخاطر یه کیک تا اونجا برم ! رسول:قانون اینجاس نرجس:شما خودت هیچی نمی خوری ؟ رسول:نههههه نرجس:پس اون همه قهوه که میخوری چیه ؟ رسول:اول که اون قهوه خالی نیست ، با شیر و شکره ! دوم اینکه قهوه برای بدن من مثل آبه نباشه میمیرم ، باید بگم واقعا ضروری وگرنه اونم نمی خوردم ، شما بدون آب زنده میمونی ؟ نرجس: اینم برای من ضروری ، اصلا سرت به کار خودت باشه . رسول:اه ، داری میز رو کثیف میکنی! ببر اون طرف دستت رو ، آقا محمد رو صدا میکنما !! نرجس:میز خودمه به تو چه ! عین بچه ها میخواهد باباشو بیاره سرم . رسول:اول که میز ماله ادارس نه توو، دوم اگه یه کاری کنی شاید نگم . نرجس:چی کار ؟ رسول:ما از صبح چیزی نخوردیما ، هوا مارو داشته باش . نرجس:خوب از اول بگو کیک میخواهی ، بیا . رسول:حالا شد ، دستت درد نکنه . نرجس:ایشششش ، پررو (بسیار آهسته) رسول:شنیدما! نرجس:به درک دوباره مشغول کارم شدم وقتی به خودم اومدم ساعت ۱۳ بود و وقت ناهار بود . رفتم سر میز نرگس که کنار داوود بود با هم رفتیم تا ناهار بخوریم . وقتی وارد خوابگاه شدم حس قریبه بودن بهم دست داد . همه با هم حرف میزدن ولی من کسی رو نداشتم . از اولش عادتم بود با مردم کم حرف بزنم ، در عوضش نرگس سریع رفت پیش دوستاش ! داشتم تنهایی غذا میخوردم که دستی روی شونم نشست ، اولش ترسیدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که با چهره مهربون یه خانوم خوشگل روبه رو شدم . گفت ریحانه:میتونم بشینم؟ نرجس:بله بفرمایید ریحانه:من ریحانه هستم ، چرا تنهایی ؟ نرجس:منم نرجس هستم ، خواهرم که پیش دوستاشه ،منم دوستی ندارم پس تنهام . ریحانه:منم فقط با چند نفر آشنام ، با هم دوست بشیم ؟ نرجس:با کمال میل. ریحانه:من تازه اینجا استخدام شدم ، شما چی؟ نرجس:من و خواهرم ۱ ماهی میشه . ریحانه:اها ، موفق باشید. نرجس:همچنین . ریحانه:تو داخل گروه آقا محمدی؟ نرجس:آره ریحانه:منم قراره پیش شما باشم ،اولش گفتن که توی گروه آقای جمالی هستم ولی، بعدش آقا محمد گفته بود که به من نیاز داره داخل گروهش . نرجس:آها ، خوشبختم ، اسم خواهرم هم نرگس هست ، ما دوقلو هستیم . ریحانه:بله معلومه . در ادامه غذا مون رو داخل سکوت خوردیم و با هم از خوابگاه خارج شدیم ، گفتم نرجس:میزت کجاست ؟ ریحانه:کنار اون مرده نرجس:آها ، اون مرده اسمش سعیده ، آقا سعید ، خیلی حرفه ای، امیدوارم چیزای زیادی ازش یاد بگیری . ریحانه:آها ، ممنون ، من دیگه برم سر کارم . نرجس:باشه عزیزم از دیدنت خوشحال شدم، خدا حافظ. ریحانه:همچنین ، خدا حافظ . پ.ن:در چند پارت آینده ماموریت و جر و بحث داریم 😉😂 ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رفتم نزدیک و دیدم خوابه ، سریع ازش فیلم گرفتم ! میدونستم اگه بیوفته دست سعید آبروش رو برده . ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
شونصد بار گفتم کنار پیاماتون # بزنید😂 مخاطبین بفهمن کی به کیه😂😂😂 پ.ن شوخی بودا😅😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😇 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هجدهم #رئوف ♤ حهه.. حهه... بیا خونه... بیا خونه .. ◇ چ
به نام خدا🙂🍒🌿 امروز واقعا دلم به حال سینا سوخت... خیلی حالش بد بود... همش تقصیر خودشه... جسور بودن کار دستش میده.. بهش گفتم دلبری کن .. کرد... اما زد تو گوش دختره... اون یه احمق... یه احمق واقعی... از مردایی که فک میکنن خانما از پس خودشون برنمیان.. از اونایی که غیرتین.. حالم بهم میخورد... تاحالا نشده بود یه مرد اینجوری بشناسم و زندش بزارم.. زنگ زدم به جونیفر... ماموریت جدیدم نزدیک شدن به خود رسول بود... گفته بود اول پیشنهاد.. بعد تحدید... تاکید داشت که با دنده اروم برم جلو... این وسط ویشکا هم افتاده بود دنبال رفیق بازی .. اسم دختره نازنین بود.. عین ویشکا عاشق نقاشی... حوصله شلوغ بازی های ویشکا رو نداشتم... اگه دست خودم بود در اولین فرصت حذفش میکردم.. خسته و کوفته رسیدم خونه که جونیفر تصویری گرفت باز باید جواب پس بدم... رد تماس کردم.. گوشی رو پرت کردم سمت مبل.. افتاد زمین تبدیل به هزار تیکه شد.. این ماموریت دیگه داشت زیاد از حد طول میکشید ... باید زودتر جمعش میکردم... نمیدونستم چه جوابی باید به راکس بدم... حتی تصورش رو هم نمیکردم که اون مامور امنیتی به خاطر خواهرش همچین ریسکی بکنه... باید دوربینای خونه سینا رو چک میکردم تا به چهره برادر بزرگ ترشون برسم...
به نام خدا💖 یک روز بعد... € تمام دوربینای این مغازه رو ساعت به ساعتش رو میخوام.. رسول خیلی مهمه... دقت کن... تمرکزت رو بزار روی این قضیه که دارم بهت میگم .. امروز خانم مهرابی برای دادن گزارش توی فروشگاه لوازم خونگی با من قرار داره .. تمام دوربین های فروشگاه و بیرون فروشگاه رو چک کن کسی دنبالش نباشه.. اگه سفید بود بهم خبر بده ... اگه کسی دنبالش بود از طریق اپراتور بگو مشغول خرید وسیله ای چیزی بشه... حواست رو جمع کن حتما خبر بدی .. $ چشم آقا... اگر مشکلی بود در جریان قرار میدم... € خوبه ... مشغول شو... گزارش کارت رو تنظیم کن بفرستم برای معاونت.. $ چشم .. رمزنگاری فروشگاه های معتبر و مطرح کار اسونی نبود... معمولا برای امنیت دوربین هاشون از خودمون کمک میگرفتن... با کمک بچه های حقوقی تونستم به تمام دوربین های اون دور و اطراف و خیابون ها دسترسی پیدا کنم... پیامک زدم به داوود.. $کجایی ... کارت دارم.. & سلام داداش... تو راهم .. $ وقت دنیا رو میگیرین با این دیر کردناتون... & داااارممممم میام😑 دوربین دوتا مغازه و یه فروشگاه لوازم خانگی رو هک کردم .. دوربین بعدی خونه سینا راد رو نشون میداد... از خونه زد بیرون .. سر باندپیچی شدش نشون از عمق کتک کاری علی بود😂 توی دلم از خنده قش رفتم ... ولی نمیخواستم سوژه بچه هابشم.. برای همین سعی کردم خندم رو مخفی کنم.. گزارش رو اماده کردم ... داوود رسید... سوالم رو ازش پرسیدم.. گزارش که کامل شد بردم اتاق اقا محمد.. اقای عبدی داخل اتاق بود " سلام آقا رسول.. € رسول جان گزارش بده به آقای عبدی $ سلام آقا... چشم .. بفرمایید.. امری نیست؟؟ € کجا؟؟ بشین کار دارم.. $ چشم.. € رسول ... داوود دیشب که شنود های روی تماس رئوف با جونیفر رو چک میکرد متوجه شد که میخوان بیان سراغت.. $ سراغ من؟؟ € بله ... برای گرفتن اطلاعات.. البته اول با سازش بعد .. تحدید خانوادت... ظاهرا با سهل انگاری هاتون علی رو هم شناسایی کردن.. $ باید چه کنم؟؟ € هیچی... احتمالا این چند روز یه جوری غیر مستقیم بهت میفهمونن که یه جایی باهات قرار دارن.. اگه هر پیغام.. برای خودت یا خانوادت اومد حتما من رو در جریان بزار $ چشم آقا.. " آقا رسول ... سلامت خانوادت برای ما اهمیت داره... اینو گفتم که بدونی ما هوات رو داریم $ ممنون... € اها .. رسول .. به علی بگو خیلی حواسش رو جمع کنه .. احتمالا تو کمینش هستن.. $ 😂علی که مثل سایه است... من خودمم یه وقتایی گمش میکنم.. از بچگی خیلی فرز.. € خوبه ... به بچه ها بگو همه روی کیس هاشون تمرکز کنن... موردی بود خبر بدن.. خودت هم با خانم مهرابی هماهنگ باش... چیزی از دستت در نره.. $چشم آقا...
به نام خدا☺️ ساعت دقیقا 2 ظهر بود... $ خانم مهرابی... چند لحظه صبر کنید .. اگه سفید بود خبرتون میکنم.. < منتظرم... هیج فرد مشکوکی به نظر نمیرسید... سفیده.. میتونید وارد شید < بسیار خوب... چند لحظه ای گذشت که ... ادامه دارد😁
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا☺️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست #رسول ساعت دقیقا 2 ظهر بود... $ خانم مهرابی...
بچه ها از این به بعد نویسنده گفته تیکه های کوچک اول یه پارت اخر رو در دسترسم به عنوان انجه خواهید دید قرار میده😁
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞تیزر قسمت چهاردهم سریال گاندو ۲ امشب ساعت ۲۰:۴۸ شبکه سه سیما *تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟😢 *فقط و فقط فوروارد✅ 🐊 ❣️ 🏴 @ggaannddo
جالب بود... البته فقط بعضی قسمتاش😐😂