eitaa logo
پژوهش های اصولی
303 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
848 ویدیو
121 فایل
﷽ 📌نکات اخلاقی واعتقادی 📌تحلیل های سیاسی وبصیرت افزا در راستای آشنایی با مقتضیات زمان 📌آرشیوی از اهم علوم مقدماتی اجتهاد 📌آموزش اصول وفنون پژوهش از طریق ارائه سلسله مباحث علمی از اینکه بدلیل مشغله، توفیق پاسخگویی ندارم، عذر خواهم @HosseinMehrali
مشاهده در ایتا
دانلود
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 95) #فصل_هشتم(قلعه سرخ 30) #دیدار_با_امام_پس_از_زندان وقتی از زندان خارج ش
(خون دلی که لعل شد 96) (کاخ سفید 1) در آغاز سال 1346 مجددا بازداشت شدم و به زندان افتادم. این سومین زندان من بود. آن سال برای اسلام گرایان ایران یکی از سالهای دردآور بود، چون رژیم در آن سال بر روحانیون خیلی سخت گرفت. چند روز پیش از بازداشتم، حاج آقا حسن قمی که از علمای بزرگ آن روز مشهد بود و امروز هم بحمدلله در قید حیات است، بازداشت و به زابل تبعید شده بود. در همین سال بود که «شکست ژوئن» و فاجعه ی جنگ شش روزه رخ داد و دل مومنان را جرحه دار کرد. آنچه در ایران دلهای مارا بیشتر جریحه دار میکرد، دستگاه تبلیغاتی کینه توز و شماتتگر رژیم بود که مرتبا از آنچه بر سر عموم اعراب -و بویژه عبدالناصر- آمده بود، اظهار خوشحالی میکرد. نوشته های«امیرانی» در مجله ی «خواندنی ها» را فراموش نمیکنم. من در بازداشتگاه مقالات این مرد کینه توز را میخواندم. لحن شماتت آمیز و ابراز شادمانی صریح او از شکست فاجعه باری که رخ داده بود، به گونه ای بود که دل‌ همه اسلام خواهان و عموم مردم مسلمان ایران را به درد می آورد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 96) #فصل_نهم (کاخ سفید 1) #شکست_مضاعف در آغاز سال 1346 مجددا بازداشت شدم و
(خون دلی که لعل شد 97) (کاخ سفید 2) (بخش اول) به عنوان پیش زمینه؛ باید یاد آور شوم که سال1343 از قم به مشهد برگشتم و در همان سال ازدواج کردم. پس از بازگشت به مشهد، سلسله فعالیتهای فکری و سیاسی تازه ای آغاز کردم. من در مشهد با عناصر جنبشی و انقلابی و شخصیتهای مخالف رژیم، و همچنین با طلاب جوان و دانشجویان، تماسهای مداوم و گسترده ای داشتم. جلساتی نیز برای تامل و بررسی، برنامه ریزی، تدریس و تبلیغ داشتم؛ که از جمله آنها تشکیل جلساتی برای تدریس معارف اسلامی مرتبط با نهضت اسلامی، برای گروهی از جوانان بود. همچنین از جمله ی این فعالیتهای انقلابی، تاسیس یک موسسه چاپ و انتشارات باهمکاری شاعر فقید «غلامرضا قدسی» و شهید«تدین» و یک شخص خراسانی دیگر بود. نام این موسسه را هم «سپیده» گذاشتیم و از طریق آن به انتشار برخی کتب اسلامی حاوی مضامین انقلابی پرداختم. بعد کتاب آینده در قلمرو اسلام تالیف سید قطب را ترجمه کردم و در چاپخانه ی معروف «خراسان» مشغول چاپ آن شدیم. نزدیک بود چاپ کتاب به پایان برسد که با خانواده و بستگان از مشهد به یک سفر گردشی رفتیم. این سفر در فروردین 1345 صورت گرفت و فرزندم مصطفی در آن زمان چهل روزه بود. به تهران رفتیم، سپس به قم و از آنجا به اصفهان رفتیم. بعد در برگشت به مشهد، دوباره تهران آمدیم. در یکی از مسافرخانه های تهران بودیم که خبر حمله ی ساواک به «چاپخانه ی خراسان» و مصادره ی همه ی نخسه های ترجمه ی کتاب و دستگیری مدیر «موسسه ی سپیده» رسید. به من گفتند: ساواک به دنبال شما است تا شما را دستگیر کند. مدتی بعد خبر دستگیری یکی دیگر از اعضای موسسه نیز رسید. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 97) #فصل_نهم (کاخ سفید 2) #کتاب_هدفمند(بخش اول) به عنوان پیش زمینه؛ باید ی
(خون دلی که لعل شد 98) (کاخ سفید 3) (بخش دوم) یقین کردم که ساواک در اتخاذ موضعی سخت نسبت به کتاب و مترجم آن جدی است. موضوع را با همسرم و مادرش که همراه ما بود، مطرح کردم. پیشنهاد کردم همه به مشهد برگردند و مرا در جریان اوضاع آنجا قرار دهند، و به من اطلاع دهند که آیا ماندن من در تهران به مصلحت است یا بازگشتم به مشهد؟ و خودم به تنهایی در اتاق مسافرخانه ماندم. چند روز بعد، یکی از برادران پنجاه نسخه از ترجمه کتاب را برایم آورد. معلوم شد برادران احساس خطر کرده و پیش از حمله ساواک، صد نسخه از کتاب را حفظ کرده اند. از چاپ کتاب خیلی خوشحال شدم، زیرا نخستین اثر من بود که چاپ میشد. چاپ خوبی هم شده بود و طرح روی جلد زیبایی داشت. نسخه هایی از آن را میان دوستان توزیع کردم، بقیه را هم نزد یکی از بستگانم به امانت گذاشتم و به او گفتم که اینها کتابهای ممنوعه و خطرناکی است. چند روز بعد، یکی از دوستان مرا به مسجدی دعوت کرد که سنگ بنای آن را گذاشته بودند، ولی هنوز ساخته نشده بود. دست اندرکاران این مسجد خواسته بودند از زمین آن در ایام محرم استفاده کنند؛ لذا دور ان را با ورق آهنی محصور کرده بودند، روی آن چادر زده بودند و برای نماز و مراسم آماده کرده بودند. دعوت را پذیرفتم. در آنجا در دهه ی اول محرم امامت جماعت را برعهده داشتم و پس از نماز منبر میرفتم؛ سپس یک سخنران برای دهه دوم، و سخنران دیگری برای دهه سوم محرم دعوت کردم. این همان مسجدی است که اکنون در«خیابان نصرت» در نزدیکی دانشگاه تهران قرار داد و پس از ساخته شدن، به «مسجد امیرالمومنین(علیه السلام)» معروف شده است. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 98) #فصل_نهم (کاخ سفید 3) #کتاب_هدفمند(بخش دوم) یقین کردم که ساواک در اتخا
(خون دلی که لعل شد 99) (کاخ سفید 4) (بخش اول) یک روز در خیابانی نزدیک دانشگاه تهران پیاده میرفتم که، ناگهان با آقای هاشمی رفسنجانی روبرو شدم. دیدم آقای هاشمی با تعجب و شگفتی به من نگاه میکند! به من گفت: شما چطور به این شکل در خیابان راه میروید و خود را مخفی نمیکنید؟! گفتم: برای چه مخفی شوم؟ من امام جماعت هستم و منبر میروم. گفت: شما تحت پیگرد هستید. گروه یازده نفره لو رفته است. آقای آذری قمی دستگیر شده و ماهم تحت تعقیب هستیم. گفت سوار اتوبوس بوده و وقتی مرا دیده، پیاده شده تا مرا از جریان مطلع کند. گفتم: بسیار خب، حالا چه باید بکنیم؟ گفت: امروز ما برای مشورت درباره ی اینکه چه کاری باید بکنیم، با برخی اعضای گروه جلسه داریم. محل قرار در«خیابان ایران» بود که یکی از خیابانهای مرکزی تهران است؛ زیرا هیچ یک از اعضای گروه در تهران خانه نداشتند و ما نمیخواستیم هیچ یک از دوستان را به دردسر بیندازیم. در خیابان ایران به هم رسیدیم. چهار نفر بودیم: من و آقای هاشمی و آقای ابراهیم امینی و آقای قدوسی. چند روز پیش ساواک آقای قدوسی را احضار کرده و درباره ی مسائل مربوط به گروه یازده نفری ما از او بازجویی کرده بود. برای ما مهم بود که بدانیم در بازجویی چه صحبتهایی شده، تا از میزان لورفتگی گروه در نزد ساواک آگاه شویم. موضوع اصلی جلسه ی ما همین بود. سرگردان مانده بودیم کجا را برای نشستن و مشورت در این امر خطیر انتخاب کنیم. توافق کردیم به مطب دکتر واعظی بریم که پزشکی متدین و اهل نجف آباد(همشهری آقای امینی) بود. مطب او هم نزدیک محل قرار ما بود. گفتیم در اتاق انتظار می نشینیم و درباره ی موضوع شور و مشورت میکنیم؛ چون نشستن در اتاق انتظار پزشک، امری عادی است و جلب توجه نمیکند. بدبختانه مطب خالی از مراجعین بود و نمیشد در اتاق انتظار بنشینیم؛ چون وقتی بیماری در مطب نیست، انتظار معنا ندارد. بنابراین از مطب بیرون آمدیم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 99) #فصل_نهم (کاخ سفید 4) #تو_تحت_تعقیبی (بخش اول) یک روز در خیابانی نزدیک
(خون دلی که لعل شد 100) (کاخ سفید 5) (بخش دوم) بی مناسبت نیست جریانی را که دوازده سال بعد از آن، مرتبط با جلسه ی ما در اتاق انتظار مطب دکتر واعظی پیش آمد، نقل کنم: چند روزی پس از پیروزی انقلاب، شبی در منزل دکتر واعظی بودیم. آقای محمد منتظری هم آنجا بود. منزل و مطب دکتر در یک ساختمان و در کنار هم است. به دکتر گفتم: من قبلا این ساختمان را دیده ام، اما به این نویی نبود؛ ظاهرا شما آن را مرمت کرده اید و برخی قسمت هارا بازسازی کرده اید. من در سال 1345 یعنی بیش از دوازده سال پیش، وارد این ساختمان شدم. بعد جریان ورودمان به مطب او و بیرون آمدنمان از آن با سرگردانی و نومیدی را برایش نقل کردم. حالتی برای دکتر پیش آمد که من انتظارش را نداشتم. خیلی ناراحت شد، به گریه افتاد و خود را نفرین کرد که چرا مطب او نتوانسته بود مارا پناه دهد. و بنا کرد به سرزنش کردن خود. تلاش کردم اورا آرام کنم. از گفته ی خودم پشیمان شدم. البته من قصدی جز این نداشتم که خاطره ای را در رابطه با ساختمانی که در آن نشسته بودیم، بیان کنم. *** برگردیم به ادامه قضیه؛ از مطب بیرون آمدیم و یکی از ما پیشنهاد کرد به خانه ی دکتر باهنر که نزدیک خیابان ایران بود، پناه ببریم. به آنجا رفتیم و دیدیم همسرش بیرون رفته و او در خانه تنهاست. از او خواهش کردیم از خانه خارج شود و مارا تنها بگذارد. با کمال میل قبول کرد، جای چای را به ما نشان داد و خودش بیرون رفت. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 100) #فصل_نهم (کاخ سفید 5) #تو_تحت_تعقیبی (بخش دوم) بی مناسبت نیست جریانی
(خون دلی که لعل شد 101) (کاخ سفید 6) (بخش سوم) آقای قدوسی شروع به صحبت کرد. آنچه را بین او و بازجوی ساواک گذشته بود، و سوالهایی را که از او شده بود، برایمان شرح داد. گفت: آنها در خلال بازداشت موقت، لیستی از اسامی گروه یازده نفره را به من نشان دادند. بعد روبه من کردو گفت: اسم شما در اول لیست بود! خبر ترس آوری بود؛ چون خیلی احتمال داشت که ساواک آقای قدوسی را آزاد کرده باشد تا با تعقیب او، ارتباطش را کشف کند. به هرحال، در این جلسه تصمیم گرفته شد که هرکس هرطور بتواند، خود را مخفی کند. من در تهران نمیتوانستم مخفی شوم، زیرا پناهگاه مطمئنی نداشتم. مسئله جدی بود، چون همه ی نامها لو رفته بود. دو تن از اعضای گروه، یعنی آقای منتظری و آقای ربانی شیرازی، دستگیر شده بودند. البته دستگیری آنها نه بخاطر پیوستگی شان با این گروه، بلکه به دلیل مسئله ای دیگر صورت گرفته بود. تصمیم برادران، اختفای اعضای گروه بود. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 101) #فصل_نهم (کاخ سفید 6) #تو_تحت_تعقیبی (بخش سوم) آقای قدوسی شروع به صحب
(خون دلی که لعل شد 102) (کاخ سفید 7) (بخش اول) من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا مخفی شوم. هیچ کس را از تصمیمم آگاه نکردم. ساکم را بستم، در اتوبوس نشستم و راهی مشهد شدم. احتمال میدادم که به محض ورودم به مشهد، ساواک مرا دستگیر کند؛ زیرا من به دلیل ماجرای کتابی که از آن یاد کردم هم تحت تعقیب بودم. به همین جهت، کمی مانده به مشهد، جلوی جاده فرعی منتهی به «اخلمد» پیاده شدم. اخلمد روستای ییلاقی زیبایی در حدود ده فرسخی مشهد است. من قبلا بارها برای گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم. بهار هنوز پایان نیافته بود و هوا گرم نشده بود. برای رسیدن به این روستا، تقریبا دو فرسخ راه را از میان دره های کوهستان که خالی از رهگذران بود، پیاده پیمودم. تاریکی زود تر از وقت معمول، در این دره ها و مناطق گود تر سایه گسترده شد. اکنون که آن لحظه هارا به یاد می آورم، خدا را شکر میکنم که به من در آن هنگام چنان جرئتی بخشید؛ چون در آن راه روستایی، همه چیز خوف انگیز بود. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 102) #فصل_نهم (کاخ سفید 7) #تعقیب_تا_بازداشت (بخش اول) من تصمیم گرفتم به م
(خون دلی که لعل شد 103) (کاخ سفید8) (بخش دوم) من در اوقات تابستان به این روستا میرفتم و برخی از اهالی آن را میشناختم. معمولا آنجا را شلوغ و پر ازدحام یافته بودم. اما این بار که وارد آن شدم، خلوت بود؛ زیرا هنوز هوای روستا سرد بود و مردم برای گذراندن تابستان، راهی آنجا نشده بودند. خواستم در روستا باکسی ملاقات نکنم؛ لذا به دکان شخصی رفتم که رو را نمیشناختم. از او سراغ اتاقی برای اجاره گرفتم. به من خوشامد گفت و مرا به همراه خود به خانه اش برد. یک یا دوشب در خانه ی او ماندم، ولی تصمیم گرفتم روستا را ترک کنم؛ زیرا فرد غریب، در روستا فورا شناخته میشود؛ بویژه که روستا از مسافران تا بستانی هم خالی بود. بنابراین روستا را به مقصد مشهد ترک کردم. در مشهد یک شب را در منزل پدرم، و یک شب را در منزل پدر همسرم گذراندم؛ چون خانه ی مستقلی نداشتم. رفت و آمد های من هنگام سحر یا پاسی از شب گذشته بود. سه ماه را بر این منوال گذراندم. برادرم سید محمد نیز_که جزو گروه یازده نفره بود_در منزل پدرم مخفی شد . در تابستان آن سال (۱۳۴۵ه.ش) آقای هاشمی رفسنجانی با خانواده به مشهد آمدند. همچنان که قبلا گفته شد، او نیز تحت تعقیب بود. به یک منطقه ییلاقی رفتیم؛ و من از آن ایام خاطراتی دارم که به موضوع ما ارتباطی ندارد. از حالت مخفی ماندن در مشهد خسته شدم. تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم. به تهران آمدم. وسعت شهر تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آنجا، این اجازه را به من میداد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم؛ لذا با آقای هاشمی خانه ای اجاره کردیم و تا آخر آن سال در آنجا ماندم. سال ۱۳۴۶ فرا رسید. با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده، پس به مشهد بروم ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم. به مشهد بازگشتم. اما کسی مانند من نمیتواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه میگذرد، بی اعتنا باشد. نزد آقایان میلانی و قمی میرفتم، راجع به انحرافات موجود در جامعه با آنها صحبت میکردم؛ از موضوع تقبیح ک تخطئه، میپرسیدم که سکوت علما چه دلیلی دارد؟ و در جهت موضع گیری قاطعانه در برابر رژیم فاسد، آنهارا ترغیب میکردم. ظاهرا این سخنان من، مو به مو به ساواک منتقل شده بود؛ من این را پس از بازداشت فهمیدم. لابد در بین اطرافیانِ این دو شخصیت، کسانی بوده اند که مطالب را منتقل میکردند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 103) #فصل_نهم (کاخ سفید8) #تعقیب_تا_بازداشت (بخش دوم) من در اوقات تابستان
(خون دلی که لعل شد 104) (کاخ سفید 9) از ساختمان ساواک به یک بازداشتگاه نظامی واقع در یک پادگان، در مجاورت مرکز نگهبانی، منتقل شدم؛ چون آن زمان مشهد زندان ویژه ای برای سیاسی ها نداشت. چهارمین زندان من نیز در همین مکان بود. بعد از آن بود که یک زندان مخصوص زندانیان سیاسی ساختند، که من برای پنجمین بار در آنجا بازداشت بودم. بازداشتگاه، یک ساختمان تمیز و سفید بود. ما آن را «کاخ سفید» یا «هتل سفید» مینامیدیم! در آن بازداشتگاه، چند سلول انفرادی و دو سالن گروهی بود؛ یکی از سالنها برای سربازان عادی، و دیگری برای درجه داران؛ اما اگر زندانی افسر بود، اتاق خاصی داشت، که البته شبیه سلولهای زندانیان سیاسی نبود، بلکه قدری رفاه در آنجا جریان داشت و در اتاق نیز باز بود. افراد زندانی، از نظامیان بودند. در میان آنها، جز یک جوان کاسب مشهدی به نام «قاسمی»، غیر نظامی ای وجود نداشت. این مرد وقتی مرا دید، خیلی خوشحال شد. از قرار معلوم، بازداشت او به خاطر سفرش به عراق بوده که در بازگشت، اوراقی در رابطه با امام به همراه داشته بود. در زندان، یک افسر جوان هم بود که به قتل همسرش متهم بود. او را در یکی از اتاقهای ویژه ی افسران انداخته بودند؛ هروقت میخواست، بیرون می آمد، و گاهی در راهروهای زندان با افتخار و مباهات قدم میزد و به سایر زندانیان اعتنایی نداشت. من و قاسمی در اتاقهای انفرادی بودیم، ولی این اتاقها مانند اتاق آن افسر نبود؛ چون از هر وسیله ی آسایش خالی بود و بیشتر به قفس شباهت داشت. بقیه هم در سالنهای گروهی بودند. در دو سلول قفل نبود؛ لذا پیش می آمد که من و قاسمی باهم دیدار کنیم؛ گرچه گاهی در معرض توپ و تشر و ممانعت نگهبانان قرار میگرفتیم. در اینجا باید یادآور شوم که وضع زندانها برای زندانیان سیاسی پیش از دهه ی 50 با وضعی که پس از آن وجود داشت، کاملا متفاوت بود؛ چون امکان دید و بازدید زندانیان باهم و پرداختن به مطالعه و نوشتن و همراه داشتن برخی کتابها و نوشت افزار و رادیو وجود داشت؛ هرچند گاهی به علت سختگیری برخی مقامات زندان، خالی از دشواری هم نبود. ولی در دهه ی 50، این امور محال و یا شبه محال بود. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 104) #فصل_نهم (کاخ سفید 9) #زندانی_های_نظامی از ساختمان ساواک به یک بازداش
(خون دلی که لعل شد 105) (کاخ سفید 10) در همان نخستین روزهای زندان، ماه محرم سال1387 قمری فرا رسید. قاسمی با من برای برپایی شعائر اسلامی در زندان همکاری میکرد، زندانیان را به برپایی نماز جماعت ترغیب میکرد. من امام جماعت نظامیان زندانی بودم و پس از نماز، برایشان سخنرانی و وعظ میکرد. قاسمی هم بعد از من، روضه میخواند. چند شبی وضع به همین منوال ادامه یافت. یک شب افسر مامور مسئول زندان وارد شد و دید نظامیان زندانی پشت سر یک زندانی سیاسی نماز میخوانند! انتظار داشت وقتی وارد زندان میشود، سربازان به حال آماده باش بایستند و به او سلام نظامی بدهند؛ اما همه رویشان به سوی قبله بود و هیچکس به او اعتنایی نکرد! مشاهده ی این صحنه بر او گران آمد و خشمگین از زندان بیرون رفت. وقتی نماز تمام شد، یکی از مسئولان زندان نزد من آمد و گفت: شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامی ها حرف بزنید. این ممنوعیت به نفع من بود، زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد. به آنها گفتم: به جلساتتان هرشب ادامه دهید و طی آن، صفحاتی از کتاب آنجا که حق پیروز است را بخوانید. این کتاب، حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین(علیه السلام) و شرح حال شهدای کربلا است. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 105) #فصل_نهم (کاخ سفید 10) #منبر_حسینی_در_زندان در همان نخستین روزهای زند
(خون دلی که لعل شد 106) (کاخ سفید 11) ! یک روز پسرم مصطفی را که دوساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند. به در زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک، به علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من مینگریست! سپس زد زیر گریه. بشدت میگریست. نتوانستم او را آرام کنم. لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسر و بقیه –که اجازه دیدار با من را نداشتند- بازگرداند. این امر به قدری مرا متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 106) #فصل_نهم (کاخ سفید 11) #پسرم_مرا_نشناخت! یک روز پسرم مصطفی را که دوس
(خون دلی که لعل شد 107) (کاخ سفید 12) در این زندان، نوشتن یادداشتهای روزانه ی زندان را شروع کردم، اما تا پایان ادامه ندادم؛ چون به حالت خستگی و دلزدگی دچار شدم. در اثر آن، نوشتن را رها کردم. آخرین جمله ای که در این زندان نوشتم، این بود:« در اینجا نوشتن را متوقف میکنم، چون چه فایده ای میتواند داشته باشد؟». امروز که به آن یادداشتها مراجعه میکنم، از ادامه ندادن آنها تاسف میخورم؛ زیرا برخلاف آنچه گمان میکردم، بی فایده نبوده است. *** ترجمه کتاب الاسلام و مشکلات الحضاره سید قطب را در همین زندان شروع کردم. بیشتر کتاب را ترجمه کردم؛ اما حالت دلتنگی و ناراحتی ناشی از ماندن مدتی طولانی در سلولی کوچک و تاریک که حالت یکنواختی و تکرار بر آن حکم فرما بود، مانع از آن شد که کار ترجمه را به اتمام برسانم و مقدمه را بنویسم. این کار بصورت ناقص باقی ماند، تا اینکه در اثنای چهارمین زندان، آن را تکمیل کردم. لذا کار کتاب در یک زندان آغاز شد و در زندانی دیگر به پایان رسید. یادداشتهایی که در این زندان به نگارش درآوردم، صحنه هایی را از وضع اخلاقی بدی که در بین نظامیان حاکم بود –یعنی رفتار و اخلاق منحط برخی ازآنها، و بد رفتاری افسران با سربازان- ترسیم میکند. یادداشتهای من حاوی مطالبی درباره ی یک افسر زندانی هم بود. این افسر خوشبختانه از یک روحیه دینی برخوردار بود و به انجام فرایض، علاقه نشان میداد. گرفتاری زندان معمولا باعث میشود افراد بیشتر به دین روی آورند و به دعا توجه کنند؛ چون مانند همان کشتی ای است که خداوند متعال راجع به آن فرموده:« فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ». 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945