eitaa logo
پژوهش های اصولی
303 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
848 ویدیو
121 فایل
﷽ 📌نکات اخلاقی واعتقادی 📌تحلیل های سیاسی وبصیرت افزا در راستای آشنایی با مقتضیات زمان 📌آرشیوی از اهم علوم مقدماتی اجتهاد 📌آموزش اصول وفنون پژوهش از طریق ارائه سلسله مباحث علمی از اینکه بدلیل مشغله، توفیق پاسخگویی ندارم، عذر خواهم @HosseinMehrali
مشاهده در ایتا
دانلود
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۵۵) #فصل_ششم (سایه خورشید ۵) #زندانهای_طاغوت (بخش دوم) ضمنا بدنیست پیش از
(خون دلی که لعل شد ۵۶) (حماسه اشک ۱) در خرداد ماه سال۱۳۴۲ ه.ش (محرم ۱۳۸۳ ه.ق) که کشتار بزرگ تهران و برخی شهر های دیگر اتفاق افتاده بود و صدها تن از مردم به قتل رسیده بودند، من در بیرجند بودم. رفتن من به آن شهر و در آن هنگام، با هدف افشاگری و رسواسازی رژیم حاکم، بویژه هتک حرمت علما و روحانیون در مدرسه ی فیضیه ی قم، ونیز به قصد افشای برنامه هایی که رژیم برای نابود کردن هویت اسلامی ملت مسلمان ایران طراحی کرده بود، صورت گرفت. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۵۶) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۱) #افشاگری_علیه_رژیم در خرداد ماه سال۱۳۴۲ ه.ش (
(خون دلی که لعل شد ۵۷) (حماسه اشک ۲) من بیرجند را از این جهت انتخاب کردم که این شهر دژ «امیر اسدالله علم» بود. اوظاهرا مقام وزارت دربار را داشت، اما در واقع جایگاهش خیلی از این مقام بالاتر بود. او یکی از رجال قدرتمند کشور بود. در جلد دوم خاطرات «فردوست» جایگاه علم در ایران بیان شده است. خانواده ی علم به خاطر خدمات صمیمانه شان به انگلیسی ها این جایگاه را به دست آورده بودند. آنها در شیوع و رواج تریاک در منطقه ی خراسان نقش مهمی داشتند. بنابراین، این خاندان در مزدوری و خدمت به بیگانگان، سابقه ی دیرینه دارد. من پیش از این سفر دو بار به بیرجند رفته بودم و نفوذ و سلطه ی این شخص را در آن منطقه مشاهده کرده بودم. در مراسم و مناسبات دینی، خطبه به نام علم خوانده میشد. همه ی علمای دینی در مجلس شرکت میکردند و وای برکسی که شرکت نمیکرد! در محرم یکی از سالها که در بیرجند بودم، میشنیدم که سخنران در ابتدای سخنان خود، عباراتی در ستایش و حمد و ثنای علم به عربی میخواند! هنوز جمله ای را که سخنران باصدای کشیده میخواند! به یاد دارم: صاحب السیف و القلم... امیر اسدالله علم! بیشتر اعیان و بزرگان بیرجند، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، جزو خدم و حشم و نوکران علم بودند. حتی چهره های معروفی مانند رئیس سابق جزیره کیش، از نوکران علم بودند. شاه وقتی میخواست برای مدتی استراحت کامل کند، به بیرجند میرفت و در یکی از باغهای علم اقامت میکرد. این باغهای ویژه، به شرابها و آشپزهای زبر دست خود مشهور بود. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۵۷) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۲) #قعله‌ی_علم من بیرجند را از این جهت انتخاب کر
(خون دلی که لعل شد ۵۸) (حماسه اشک ۳) من در بیرجند دوستانی داشتم که طی دو سفر قبلی با آنها آشنا شده بودم. روز سوم محرم به بیرجند رسیدم. البته برای کسی که بخواهد در یک منطقه منبر برود، روز سوم محرم دیر است. سخنران باید اندکی پیش از محرم بیاید تا برایش مجلس مهیا کنند. در عین حال دوستان برای من فرصت منبر رفتن در چند مسجد را فراهم کردند. روز هفتم محرم فرا رسید؛ و این همان روز موعودی بود که امام خمینی توصیه کرده بود سخنرانها افشاگری علیه رژیم شاه را آغاز کنند. روز هفتم مصادف با جمعه بود. کار را به گونه ای ترتیب دادم که به مجلس بزرگی در «مسجد مصلی» دعوت شوم. تا نزدیک مغرب فرصت شروع سخنرانی فراهم نشد، زیرا مقرر بود سخنران دیگری پیش از من به منبر برود. این سخنران به شکل غیر معمولی سخنانش را طول داد. من نگران بودم که این فرصت گرانبها از دست برود. اما او بیست دقیقه پیش از نماز مغرب وعظ خود را خاتمه داد و من منبر رفتم. در این اجتماع انبوه، تمام آنچه را که در سینه داشتم، بیرون ریختم و همه چیز را گفتم. سخن را با بیان نقشه ی بیگانگان برای جدایی دین از زندگی آغاز کردم و با شرح توطئه ی رژیم شاه علیه اسلام و مسلمین و علمای دین، ادامه دادم؛ بعد هم با توصیف ماجرای مدرسه فیضیه، آن را به پایان رساندم. حوادث روز دوم فروردین را که شرح دادم، مردم به گریه افتادند و شور عظیمی بر مجلس حاکم شد. سپس طبق معمول همیشگی، منبر را با ذکر مصیبت حسین بن علی(علیه السلام) پایان دادم. اما گریستن مردم بر امام حسین، از گریه ی آنها بر ذکر مصیبت فیضیه بیشتر نبود! 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۵۸) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۳) #گریه‌ی_‌سیاسی من در بیرجند دوستانی داشتم که
(خون دلی که لعل شد ۵۹) (حماسه اشک ۴) (بخش اول) تا روز تاسوعا که دستگیر شدم، این قبیل سخنرانی ها را ادامه دادم. مرا به پاسگاه پلیس بردند، واین نخستین تجربه ی من از دستگاه تحقیقات پلیسی بود. تا پیش از آن روز، من درون پاسگاه پلیس را ندیده بودم. مرا نزد افسر جوانی با درجه ی ستوانی بردند. او با لحنی تند و رگ ها گردن برآمده، به سرزنش و توبیخ من پرداخت. با آرامش به او پاسخ دادم: تو کاری بیش از اعدام من نمیتوانی انجام دهی. صلاحیت اعدام مرا هم نداری. آنچه در قدرت و اختیارات توست، کمتر از اعدام کردن است؛ پس هرکاری میخواهی، بکن؛ من آماده ام؛ زیرا وقتی از خانه بیرون آمدم، خود را برای مرگ آماده کردم؛ لذا خودت را خسته نکن! آن افسر، انتظار چنین پاسخی را نداشت؛ لذا متعجب و بهت زده شد. خشم و خروشش فرونشست، لحن خود را تغییر داد و چند بار تکرار کرد: من به شما چه بگویم؟ بعد مدتی خاموش ماند و سپس گفت: شما پدر و مادر و همسر دارید؟ گفتم: پدرو مادر دارم، اما متاهل نیستم. باتحیر حرفش را تکرار کرد: من با شما چه بکنم؟ به او گفتم: من مامورم و شما هم مامورید؛ بنابراین شما وظیفه خودت را انجام بده من هم به وظیفه خود عمل میکنم. تا ظهر عاشورا در پاسگاه پلیس ماندم. نمیدانستم که بیرون از بازداشتگاه چه میگذرد. بعدا مطلع شدم که اوضاع در سراسر ایران آبستن حوادث بزرگی است. چنان که بعدا آیت الله تهامی _که شخصیت برجسته ای در میان علمای بیرجند و فقیه و ادیب و خطیب و شجاع بود_ برایم تعریف کرد، در همان بیرجند نیز هنگام دستگیری من اوضاع انفجار آمیز بوده. آقای تهامی به من گفت: مردم آماده شده بودند برای آزادکردن شما از بازداشتگاه، پاسگاه پلیس رامحاصره کنند و با پلیس درگیر شوند. هیئتهای عزاداری نیز برای این امر به من مراجعه میکردند. ظاهرا مقامات هم متوجه این مطلب شده بودند و ترسیده بودند آن قیامتهای خروشان مردمی در که تهران و دیگر شهرهای ایران اتفاق افتاده، در بیرجند هم اتفاق بیوفتد؛ برای همین، در شورای تامین شهر، جلسه فوق العاده تشکیل داده بودند. این شورا صلاحیت صدور حکم تبعید را داشت؛ لذا حکمی مبنی بر تبعید من به مشهد(شهر خودم!) صادر کرد. ظاهرا مقامات خواسته بودند پیش از تبعید من، خشم مردم را فروبنشانند؛ لذا مرا آزاد کردند و با من شرط کردند منبر نروم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۵۹) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۴) #اولین_تجربه‌ی_بازداشت (بخش اول) تا روز تاسوع
(خون دلی که لعل شد ۶۰) (حماسه اشک ۵) (بخش دوم) مردم بیرجند به من به چشم همدلی و محبت مینگریستند، و من خوشحال بودم که میدیدم مردم این شهر_علی رغم ترس از قدرت علم_ با مبلغان اسلام یک همچین همبستگی عاطفی دارند. طی روزهایی که در بیرجند بودم_بین دستگیری تا تبعید (دهم تا پانزدهم محرم)_ اوضاع ایران با بک جنبش انفجار آمیز علیه قدرت حاکمه، آشفته و هیجانی بود. در تهران مجالس روضه امام حسین(علیه السلام) به مجالس نوحه خوانی های انقلابی تبدیل شد و طاغوت را به وحشت انداخت. روز عاشورا، امام سخنرانی تاریخی خود را که آغازی بر پایان کار رژیم شاه بود، در قم ایراد کرد و دو سیزدهم خرداد سال۱۳۴۲ ایشان دستگیر شد. در همان روزها، یک بازپرس نظامی با درجه سرهنگی از مشهد به بیرجند آمد و خواست مرا ببیند. و من تا به امروز نمیدانم او چه ماموریتی در آن سفر داشت. او به من گفت: شمارا به مشهد خواهیم فرستاد، اما اوضاع آنجا ناآرام است و تعداد بسیاری دستگیر شده اند؛ به نحوی که زندان های مشهد دیگر جا ندارد. او میکوشید با تصویرکردن اوضاع ناآرام مشهد، در دل من وحشت ایجاد کند؛ لذا به من گفت: بهتر است چند روزی در بیرجند بمانید تا اوضاع آرام شود! به نظر میرسید ماموریت این سرهنگ، تنها همین بود که این عبارت را به من ابلاغ کند. اما چرا برای ابلاغ این حرف به من، فردی را از مشهد فرستادند؟ حال آنکه میشد مطلب را یکی از نظامیان بیرجند هم ابلاغ کند. بعد هم چرا فردی با درجه سرهنگی؟ ظاهرا تشویش و اضطراب دستگاه های رژیم به حد اعلی رسیده بود و در مورد هر چیزی هزار گونه فکر و خیال میکردند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۰) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۵) #اولین_تجربه‌ی_بازداشت (بخش دوم) مردم بیرجند
(خون دلی که لعل شد ۶۱) (حماسه اشک ۶) (بخش اول) روز پانزدهم محرم مرا تحت الحفظ به همراه سه مامور پلیس به مشهد فرستادند. فاصله ی بیرجند تا مشهد ۵۴۰کیلومتر است. اتوموبیل جیپ نظامی که مارا میبرد، این فاصله را با سرعت زیاد و بدون توقف طی کرد. فقط جلوی یک قهوه خانه ی سر راه برای خوردن غذا توقف کوتاهی کرد. در مسیر، از چند شهر، از جمله قائن و گناباد و تربت حیدریه هم عبور کردیم. ماموران پلیس محافظ، حالت ترس و هراس داشتند. وقتی به مشهد رسیدیم، مرا به یکی از مراکز پلیس تحویل دادند، که شب سختی را در آنجا گذراندم. گشتی های پلیس با اسب خیابانها و کوچه هارا میگشتند. در شب، حیاط پاسگاه پر از پلیس های کشیک شد که برای استراحت در آنجا خوابیدند. چون برای من جای خواب پیدا نشد، لذا مرا به اتاق تنگ و کوچکی بردند. صبح هم مرا به ساختمان ساواک تحویل دادند و از آنجا به زندان اردوگاه مشهد فرستادند. در آن زندان تعدادی زندانی حضور داشتند که بیشترشان یا جوانانی بودند که در تظاهرات شرکت داشته یا بیانیه پخش کرده بودند، و یا از سخنرانها و طلاب حوزه و دانشجویان دانشگاه بودند. از بین آنها شخصیتهایی را به یاد دارم که بعد ها وارد عرصه ی مبارزه سیاسی و جنبشی شدند؛ از جمله پرویز پویان، که در اواخر دهه۴۰ از رهبران جنبش مسلحانه ی چپ شد و در یک عملیات مسلحانه به قتل رسید. و نیز آقای فاکر که هم اکنون عضو مجلس شورای اسلامی است . وقتی در زندان وارد اتاقی شدم که با سلولهایی که بعدها در آنها حبس شدم، شباهتی نداشت، در نخستین ساعات احساس غربت و تنهایی کردم. نمیدانستم زندانیان در اتاقهای مجاور چه کسانی هستند و یا چندنفرند. با آنکه این افراد در مجاورت من بودند، اما احساس میکردم که من کاملا از آنها دورم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۱) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۶) #زندان_پادگان (بخش اول) روز پانزدهم محرم مرا
(خون دلی که لعل شد ۶۲) (حماسه اشک ۷) (بخش دوم) اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری میخواند. هم صدا نوعی آهنگ داشت، و هم شعر معنای خاصی داشت که به دل آرامش میداد و برای مقابله با آن وضع، به انسان عزم و اراده میبخشید. بیت از مثنوی مولوی بود: عار ناید شیر را از سلسله/ نیست مارا از قضای حق گله صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است. شناختن همسایه زندانی ام، و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد و تنهایی و غربت را از دلم دور ساخت. این ساختمان، جزو زندان اردوگاه نظامی‌ _که نظامیان در آن زندانی میشوند_ نبود؛ بلکه حتی در اصل، زندان هم نبود؛ در واقع انباری ای بود که به دنبال اوضاع انفجار آمیز کشور، آن را به زندان تبدیل کرده بودند. اوضاع آشفته آن روزها رژیم را واداشته بود تا زندانها و بازداشتگاه های فوری فراهم سازد. از همین رو، اتاقها به هیچ وجه قابل سکونت نبود. اتاقی که ابتدا مرا در نگه داشتند، خیلی نمناک بود؛ به حدی که روی زمین اتاق، آب جمع شده بود؛ لذا چند ساعت بعد مرا به اتاق دیگری منتقل کردند. هر روز صبح برای بیگاری بیرون می آمدیم. از جمله این بیگاری ها، کندن علفهای هرز حیاط اردوگاه بود. حیاط پر از گیاهان طبیعی و خود رو بود و من هنگام کندن آنها زمزمه میکردم: مرا به کار گُل داشتند، نه همچو استاد فارس به کار گِل! مارا وادار میکردند مسیرها و گذرگاه های داخل اردوگاه را صاف و هموار کنیم. من پس از پیروزی انقلاب، از همین اردوگاه دیدن کردم و در سخنرانی ای که آنجا داشتم، به نظامیان گفتم: من در صاف کردن و هموار کردن بیشتر مسیرهای این اردوگاه شرکت داشته ام! 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۲) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۷) #زندان_پادگان (بخش دوم) اندکی بعد صدایی از ات
(خون دلی که لعل شد ۶۳) (حماسه اشک ۸) ؟! در آنجا بیش از یک هفته ماندم. در این مدت صورتم را تراشیدند، و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده میشد. بار دوم طی بازداشت دیگری بود که در جای خود از آن یاد خواهم کرد. در مورد تراشیدن صورت، شنیده بودم که اردوگاه ها صورت را خشک خشک و بدون آب و صابود میتراشند _که کاری زشت و درد آور است_ لذا در راه بیرجند به مشهد، خود را برای استقبال از این لحظه ی وحشتناک و آزردن پوست صورت، آماده میساختم. زمان تراشیدن صورت فرا رسید. سلمانی آمد و من با تشویش و نگرانی به او نگاه میکرم. کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد. با دیدن ماشین اصلاح، من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور میکردم. بعد از آن، اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم. اجازه دادند با دو نظامی بروم. در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فورا پاسخ دادم: بله، سالها بود که چانه خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله میبینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۳) #فصل_هفتم (حماسه اشک ۸) #آشیخ_ریشت_را_تراشیدند؟! در آنجا بیش از یک هف
(خون دلی که لعل شد ۶۴) (حماسه اشک ۹) سه روز پس از بازداشت، یکی از افسران زندان آمد و گفت: فردا آزاد میشوی. از این خبر تعجب کردم و به خود گفتم: شاید یکی از دوستان نزد فردی که با رژیم مرتبط است، برای ازادی من وساطت کرده است. درحالی که به این موضوع فکر میکردم، به قرآن تفال زدم و این آیه کریمه آمد:« فلایستطیعون توصیه ولا الی اهلهم یرجعون». روز بعد و روزهای بعد فرارسید، ولی من آزاد نشدم. ایام این زندان اگرچه به درازا نکشید، اما فوق العاده وحشتناک بود؛ زیرا نخستین تجربه ی من بود. وانگهی، این ایام با روزهایی هم زمانی داشت که کشور در یک گیرو دار عظیم و کشمکش خونین به سر میبرد. نهضت اسلامی و مبلغان مسلمان را از هر سو خطراتی احاطه کرده بود. رژیم بی رحمانه میتاخت و میکوبید. خداوند خواست که پس از سختی و تنگی، گشایشی فراهم آید. ایام زندان، هشت نه روزی به درازا کشیز و پس از آن من و سایر بازداشتی های آنجا آزاد شدیم. روز آزادی را فراموش نمیکنم. در عصرگاه یکی از آخرین روزهای ماه خرداد_که بلند ترین روزهای سال است_ یکی از افسران زندان آمد و خبر آزادی را به ما داد. هر یک از ما وسایل اندک خود را جمع کردیم و در اتاقهایمان به انتظار نشستیم؛ بعد مارا در راهرویی که بین اتاقها امتداد یافته بود، جمع کردند و سپس در زندان را گشوند و گفتند بروید! به همین صورت، و بدون ثبت اسامی یا پر کردن فرمهایی که هنگام آزادی از زندان معمول است. با همدیگر خداحافظی کردیم. من به سوی خیابان رفتم و آن مسیر را با گام هایب تند به سوی منزلمان_که خیلی از پادگان دور نبود_ طی کردم. درحالی که عازم خانه بودم، احساس خاصی بر من مستولی شده بود، که آمیزه ای بود از شوق و بیم و شرم. شرمگین بودم از اینکه محاسنم را تراشیده بودند، و بیم هم از این داشتم که والدینم شاید بگویند: چرا در مسائلی دخالت کردی که به زندان بیوفتی؟ وقتی به خانه رسیدم، خانواده به گرم ترین وجهی از من استقبال کردند. از دیدن من، خوشحالی کردند. وقتی برای صرف چای نشستم، نخستین حرفی که مادرم به من زد، این بود: من به پسری مانند تو افتخار میکنم که چنین کاری را در راه خدا انجام میدهد. نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. این سخن مادرم در فعالیتهایی که من در این راه داشتم، تاثیری بسزا داشت. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945