•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۰
🔅هیدرره🔅
🤒بیماری زن قصار وکیل فرزند سعید بن عبدالرحمن نشانه های استسقا داشت، اما تشخیص آن ممکن نبود.
👨🏻🔬برایش چندی ماءالفلافل و چندی دواءالکر کم تجویز کردم.
روزی که رخت می شست، برطشت (لگن، انگان) بر رو افتاد و از جلوی وی قریب بیست رطل آب زرد خارج، سپس مدتی سبک و آسوده شد.✅
🔄مجدداً دچار همان عارضه گشت.😵
پس از آن جویای حال او شدم، مطمئن گردیدم که بیماری رحمی دارد. وی را معالجه کردم.💉
💭وی گمان داشت که آبستن است، اما چنین نبود.
باید دانست و تحقیق کرد که بعضی از بیماری های رحمی شبیه استسقا می باشند.✔️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۱
🔅تاثیر #نفس_ناطقه بر #نفس_نامیه_نباتیه 🔅
🤕فضلابنیحییبرمکی را در سینهاش زخم چرکی پدید آمد که ترس از مرگش بود. پرسید بهترین طبیب در منطقه کیست؟
👨🏻🔬 گفتند: پزشکی ایرانی به نام جاثلیق.
🚑پیکی فرستاد تا او را از شیراز به بغداد آوردند. جاثلیق چون حالت بیماری شاه را دید، گفت:
🥛 باید از لبنیات و ترشیها پرهیز کنی تا من درمان تو را بیابم. از شاه قول گرفت.
😨 ولی شاه شب را کلی لبنیات با ترشی خورد. فردا صبح، پزشک از شاه خواست ادرار ببیند.
❌چون در ادرار شاه نگاه کرد، گفت: تو به من قول دادی که لبنیات و ترشی نخوری، چرا خلف وعده کردی؟
شاه گفت: میدانم ، برای آزمودن علم تو بود که حال بر من ثابت شد، علم فراوان داری.😇👌
✅جاثلیق هر چه از درمان بیماری شاه میدانست انجام داد اما موثر واقع نشد.😪
▫️روزی به شاه گفت: من هر چه دانستم عمل کردم موثر نشد، یقین کردم با پدرت میانه خوبی نداری، برو و رضایت او را بگیر.✔️
👴🏻شاه سراغ پدر رفت و رضایت او گرفت و درمان موثر واقع شد.
🌟جاثلیق گفت: من نگاه کردم دیدم که تو انسان عادلی هستی و ظلم نمیکنی فقط تنها مشکلت را در احترام به پدرت حدس زدم و آن درست بود و تو رضایت پدر اگر جلب نمیکردی شفا نمییافتی...😊
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۲
🍖🔪قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان #گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش.
🗡👈🏻ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.↘️
👨🏻🔬طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او #محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد.⏳
🔰 قصاب به خانه رفت.
💯فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت ↓
تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد #طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.😰
🔍 بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
🗣 بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید.
💬کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت👇🏻
ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی😓😒
🔅 گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان🔅
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۳
🙍🏻♂پسر جوانی #بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت.
👳🏼♂🍯 حکیم به او #عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد.😨
✅ حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.✨
⁉️حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
🧐جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور #هضم شده است.🐝
پس بدان که عسل غذای #معده توست و #سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود👇🏻
🗣سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند #زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!👌🏻
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۴
🔅“مرد و رمال”🔅
⇦زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت:
"همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.😨
💸 این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد!
♦️ و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."
😇حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است.
🔝چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
🗓چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم.
بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!"‼️
😊حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود.
🔄 وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی... .⚠️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
✨﷽✨◎◈◆❥✿
🦋فهرست راهنمای کانال جواهر الحیاة
✦#مقدمه_ومعرفی_کانال
✧#تیزر_معرفی_کانال
✦#یادداشت_اختصاصی
✧#تقویم_کاری_کانال
✦#رسانه (بانک جامع رسانه ای تربیتی)
✧#لینک_کانال_طبایع_غذایی
✦#لیست_مشاورین
✧#گزارش_کار_تصویری_واحد_دزفول
✦#گزارش_کار_تصویری_واحد_مشهد
✧#نکات_عمومی_طبع
✦#انسان_کامل
✧#پرسمان_جواهری
✦#پرسمان_تغذیه
✧#آموزش_مباحث_طب
✦#جنود_عقل_و_جهل(سخنرانیها)
✧#حکایتهای_طبی
✦#معرفی_کتاب
✧#مقالات_تخصصی
✦#کرونا
✧#اصول_کلی_مزاجی_در_ماه_مبارک_رمضان
✦#روزمعلم
✧#جواهرالحکمہ
✦#رمضان
✧#ماه_میهمانی_خدا
✦ #ثبت_نام_دوره_حضوری
✧ #جادو
✦ #نسخه_های_جواهری
✧ #نظرات_دوره_ها
✦ #حساسیت_های_فصلی
✧ #چله_اصلاح_تغذیه
✦ #ازدواج_و_مسائل_پیش_از_ازدواج
✧ #ثبت_نام_دوره_تربیت_فرزند
✦ #شبهات_کرونایی
✧ #کروناهراسی
✦ #جزوه_کرونا
✧ #واکسیناسیون
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
࿐❒❢○🔹🌹🔸○❒❢࿐
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۵
⛰حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود.
بعد از پیادهروی طولانی،
همه خسته و تشنه در کنار چشمهای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.😴
🔝حکیم به هر یک از آنها لیوانی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند.
شاگردان هم این کار را کردند.
ولی هیچیک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود.🚫
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند.😇
🔰 حکیم پرسید:
«آیا آب چشمه هم شور بود؟»
⇦همه گفتند: «نه، آب بسیار خوشطعمی بود.»
حکیم گفت⤵️
«رنجهایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر.⚠️
🔺این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنجها را در خود حل کنید.
پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنجها فایق آیید.»✔️
✨دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی...✨
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۶
⇦دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.🤕
♦️ برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
❇️چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت...⚠️
😌برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
⇦همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت:
✨«برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»✨
🔝برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»😓
🗣ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم...»
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
👑 پادشاهی بیمار شد اما پزشکان دربار نتوانستند او را درمان کنند. پادشاه که نگران شده بود دستور داد اعلام کنند هر کس بتواند پادشاه را #معالجه کند، پادشاه نصف قلمرو پادشاهی اش را به او خواهد بخشید.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.👇🏻
💭 او گفت: «اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.»
📬 شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم #خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
🔝 حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و #شکایت کند.😔❎
🏚آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
✨«شکر #خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»✨
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.💰
👕 پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر #فقیر بود که پیراهن نداشت...⚠️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
🔅معجزه یک لیوان شیر🔅
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد.💰
😨روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند.🙏🏻
🏠 بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد…
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ #شیر آورد.🥛
😇پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟».
دختر پاسخ داد:« چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»🔰
🗣 پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم»
💭سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.🌡
👨🏻🔬دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.
🙌🏻 بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
🔝سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.😍
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.📨
😰زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.
مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
✨«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»✨
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
📚 باب سوم (در فضیلت قناعت)
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید:
که روزی چه مایه طعام باید خوردن؟🔰
گفت:صد درم سنگ کفایت است. گفت: این قدر چه قوّت دهد؟
🔝 گفت:هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همیدارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی⚠️
🔅خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است🔅
"سعــــدی"
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
📚 باب سوم (در فضیلت قناعت)
👑 یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد.
سالی در دیار عرب بود و کسی تجربتی پیش او نیاورد و معالجتی از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجه اصحاب فرستادهاند.🔰
🔝 و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد.
👈🏻 حضرت پیامبر فرمودند: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتهایی باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.✅
🔅 سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سر انگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خِلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجرم حکمتش بُود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار🔅
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O