eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □محوطه مقر سپاه از ديد كسی در محوطه مقر حركت می كنيم، دوربين به سالن بزرگی می رسد. داخل آن اكثر بچه ها جمع شده اند، در وسط جمع بچه ها ايستاده و در حالی كه در پشت يك تريبون خيالی قرار دارد، برای بچه ها سخنرانی می كند.دوربين در كنار در سالن می ايستد و نظاره گر می شود. : در سخنرانی های گذشته ما عرض كرديم كه تمامی مطالب گفته شده، مملو از محتوياتيست كه مطالب پر اهميت آن را جایگزین دیگر موضوعات كرده بوديم و تدريجاً به سمت تحقیق بر حول موضوع پرت و پلايی كه مهم ترين دل مشغولی بشريت می باشد حركت كرديم و واژه بشريت را در مرتفع ترين نقطه غيرقابل بشريت مستقر كرديم و هاونگی را ترسيم كرديم كه مخ های حضار محترم بايد در آن كوبيده شود و مطالب عميق آنها استخراج گردد. اين مطلب اشاره به آن شعری دارد كه شاعر فرمود: لب لب من لب لب تو باقالی به چند من، يا آن شعر عميق كه گفت: مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك، اين صحيح نيست كه همراه كوپن عرضه كنند پيكر من. ناگهان تمامی بچه ها همراه با خنده شروع به كف زدن می كنند جهت پاسخ به ابراز احساسات حضار، مانند بنی صدر دستهايش را در هم می گيرد و در بالای سرش تكان تكان می دهد، سپس خم می شود تا برای حضار تعظيم كند كه ناگهان صورتش بر روی تريبون خيالی می خورد و با جيغی دردناك صورت خود را می گيرد و بر زمين می افتد. كه در آستانه در سالن ايستاده با لبخندی محو به می نگرد. سپس در حالی كه سرش را تكان تكان می دهد از آنجا می گذرد. ساعت مچی وارد کادر می شود، عقربه های ساعت بر روی 12 می باشد. چشم از ساعت برمی دارد، همزمان از راه می رسد. : تقريبا تو خیابون ها دیگه هیچ رفت و آمدی نیست. فکرکنم يواش یواش پيداشون بشه. : برو پيش بچه ها، نذار معركه تموم شه، بهترين شيوه برای آماده باش غير مستقيم بچه ها، معركه گرفتن . : با صدای اولين انفجار بچه هارو حركت بدم يا با آخرين صدا؟ : با اولين صدا. منتها تا انفجارها قطع نشده بچه ها رو وارد خيابون نكن. فهميدی برادر ؟ با اولين صدا! ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خانه ساعت شماطه دار، تيك تاك كنان، در جلوی آينه شمعدان ديده می شود. و فاطمه ساكت و بی صدا زانوهايشان را در بغل گرفته اند و به عقربه های ساعت خيره شده اند. - تصوير ساعت ديزالو می شود به لانگ شات نيمه تاريك شهر. بر روی تصوير شهر، صدای تيك تاك ساعت شنيده می شود، همراه با صدای ساعت، تصاوير زير پی در پی، اما آرام به دنبال هم می آيند: - لانگ شات خيابانی. - لانگ شات خيابانی بزرگ تر. - تصوير بسته از درپوش فلزی فاضلاب. - تصوير تعدادی خانه كه در تاريكی به خواب رفته اند. - تصوير در پشت بام ساختمان مقر سپاه شهر. - تصوير خيابانی از شهر. - تصوير خيابانی باريك تر. - تصوير ساعت شماطه دار. - تصوير صورت كه به ساعت خيره است. - تصوير صورت همسرش كه به ساعت می نگرد. - تصوير ميدان شهر. - تصوير درپوش فلزی فاضلاب. - تصوير ديگری از درپوش فاضلاب ديگر. - تصوير بسته درپوش فلزی فاضلابی ديگر. - دوربين با حركتی نرم، به چند درپوش فاضلاب در مكان های مختلف نزديك می شود. - تصوير ساعت شماطه دار كه ساعت ۱ بامداد را نشان می دهد. - تصوير كه به ساعت مچی اش می نگرد. - تصوير صورت و همسرش. - تصوير عقربه های ساعت شماطه دار. - تصوير لانگ شات نيمه تاريك شهر. - تصوير نزديك شدن به درپوش فاضلاب، ناگهان با انفجاری، درپوش فلزی فاضلاب به هوا پرتاب می شود. - انفجارهای پی درپی كه باعث بيرون پريدن درپوش های فلزی فاضلاب می شود. - و فاطمه با صورتی خندان به داخل حياط می دوند. - نيروهای سپاه، به شكل ستون با هدايت و به سمت خروجی مقر، بدو رو حركت می كنند. - چراغ های خانه ها و اتاق ها در شهر، پی در پی روشن می شود. - در داخل ماشين می نشيند و در را می بندد. ماشين به سرعت حركت می كند و از در خارج می شود، نيروها با عجله مشغول اعزام به شهر هستند. - و فاطمه در وسط حياط، روبه روی هم نشسته اند و با نگاهی سرشار از حس تفاهم و چشمانی پر اشك به يكديگر نگاه می كنند. : هركس كه برای يه شهر بتونه مادری كنه خوشبخت ترين زن دنياست. شعر قشنگی گفتی فاطمه. فاطمه: عجله كن بريم توی شهر. - نيروهای داخل خيابان های با عجله حركت می كنند. - از دهانه فاضلابی همچنان دود بيرون می آيد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □كافی شاپ كنار خيابان حميده به چلوكبابی ياس خيره است، از داخل چلوكبابی و بچه ها با خنده و شوخی بيرون می آيند، هر يك از بچه ها مشغول خلال كردن دندان های خود هستند. : برای سلامتی بانی اين عمليات چرب و چيلی صلوات بفرست. همه بچه ها در حالی كه سوار ماشين می شوند صلوات می فرستند. : پيش به سويه كشيدن گوش . ماشين حركت می كند و در عمق خيابان گم می شود، حميده با نگاهی پرحسرت به دور شدن ماشين می نگرد. صدای خبرنگار به اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: روستای نفوذ ناپذیرترین پایگاه ضدانقلاب بود. _تصوير روستای دزلی را كه در وسط حلقه كوه هايی قرار دارد می بينيم، كوه ها همانند كاسه ای نفوذ ناپذير روستای دزلی را محافظت می كنند. صدای رسول بر تصوير روستای دزلی شنيده می شود. صدای رسول: همه جا پر كرده بود كه فتح هنر نيست، اگه مرده، بياد رو فتح كنه. دزلی شاهراه مرز استان عراق راه داشت هم به ، هم به . مرکز جلسات سرانِ گروه های ضدانقلاب بود، ها تمام اسلحه و مهمات هارو می آوردن و از اونجا بين همه گروه ها پخش می كردن. دوربين، مسير ورودی به و كوه های اطراف آن را نشان می دهد. صدای رسول: اونقدر نفوذناپذير بود كه حتی با دو لشكر پياده و زرهی هم نمی تونستی فتحش كنی، چون به محض حركت در جاده، فقط كافی بود سنگ ها و كوه های مشرف به جاده رو منفجر می كرد، اون وقت همه نيروها و تانك هات زير خروارها سنگ دفن می شد و در شروع عمليات، صددرصد شكست می خوردی. فتح برای همه يه رويا بود. اما برای تحقق اين رويا بی نظيرترين نقشه رو ريخت. □محوطه تمامی نيروها با تجهيزات كامل در محوطه آماده حركت می باشند. در چهره تمامی نيروها ابهام و سؤال موج می زند. به می گويد: ، تو چی، تو هم برق نداری؟ : نه والله، منم نمی دونم كجا می خوايم بريم. از راه می رسد و از سؤال می كند: كجا می خوايم بريم؟ : فكر كنم سركوه آقا شجاع، چون شنيدم آقا شجاع هم تازگی ها شده. همه بچه ها می خندند. : اين جوری كه بوش می آد، باز رفته توی كانال غافلگيری. : اين كه معلومه، اما كجا رو می خواد غافلگير كنه، اين معلوم نيست. : مساويست با غافلگيری، تو همه چی، تو رفاقت، تو شجاعت، تو عمليات، تو درگيری. انگار ناف رو با غافلگيری بريدن. ، معاون ، به سمت نيروها می آيد و در حالی كه نيروها را به سمت در پادگان حركت می دهد، می گويد: حركت می كنيم، برادر حركت كن، يا علی. در حالی كه در ستون حركت می كند از كنار می گذرد. : می شه بفرماييد كجا تشريف می بريم؟ در حالی كه با حركت دست نيروها را هدايت می كند به می گويد: منم عين تو، فقط می دونه كجا داريم می ريم. : از ظاهر اوضاع معلومه كه يه دعوای اساسی منتظرمونه. نيروها از پادگان خارج می شوند. در حين خروج كامل نيروها، نيز خود را به ستون می رساند و با چهره ای مصمم و جدی به دنبال ستون حركت می كند. □تپه ای در مجاورت شهر از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را كه از شهر خارج می شوند می بينيم، در حالی كه خود را به سر ستون می رساند به چيزی می گويد و به سمت انتهای ستون می رود. ديده بان دوربين خود را پايين می آورد و با نگاهی متفكرانه مسير روبه روی ستون بچه ها را نگاه می كند. سپس به سرعت بر روی نقشه به دنبال پيدا كردن مكان ستون بچه ها می گردد. بر روی نقشه، شهر واضح ديده می شود، ديده بان بامداد محل حركت ستون بچه ها را علامت می زند، سپس با خطكش و مداد امتداد حركت ستون را می كشد. انتهای خط به سمت مرز ايران و عراق منتهی می شود. ديده بان متفكرانه به خط نگاه می كند، سپس بی سيم را برمی دارد و شروع به صحبت می كند. ديده بان: عقاب ۲، قرقی... عقاب ۲، قرقی! ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □کوه بیابان لانگ شات ستون بچه ها را می بینیم که در پیشاپیش ستون حرکت می کند. صدای رسول رضاییان بر روی این تصویر می آید. صدای رسول: هیچ کدوم از بچه ها نمی دونستن کجا دارن می رن. حتی که معاون بود. اما مسیر به سمت نوار مرزی عراق بود و همین مساله باعث شده بود توی ستون ولوله ای بی صدا ایجاد بشه. تصویر بچه ها را که در ستون با شتاب گام بر می دارند می بینیم، ، ، عباس_برقی، ،... صدای رسول بر این تصویرها ادامه می یابد. صدای رسول: بدون مکث گام بر می دارد و نیروها بی خبر از مقصد و هدف، پابه پای حركت می كردند، تو نگاه بچه ها ابهام و سوال موج می زد، اما توی قلب شون، اطمينان و ايمان به حاكم و ساكن بود. بچه ها رو تا غروب آفتاب به سمت مرز عراق برد. □قله تپه ای، غروب از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را در زير نور كمرنگ آفتاب می بينيم، ديده بان با بی سيم صحبت می كند. ديده بان: احتمالاً از ما حوصله شون سر رفته، دارن می رن با عراقیا یه احوال پرسی کنن. صدای بی سيم: آخه جلوشون كه چيز مهمی نيست. ديده بان: اينو كه نيروهاش نمی دونن، شايد هدفش مانور و سرگرم كردن نيروهاشه. صدای بی سيم: آخه مانور تو اين مسير؟ اونم سمت عراق؟ دیده بان: مهم نیست، فعلاً كه برای ما هيچ خطری نداره. □كوه و بيابان قرص خورشید کاملاً در پشت كوه غروب می كند، در تاريك روشن هوا، ستون را می بينيم كه با هدايت در پناه تپه ای می رود. به محض پنهان شدن در پشت تپه، نفراتِ ستون را می نشاند. : برادرا بشينن، استراحت، استراحت. در ميان ستون به شوخی می گويد: برادرا خودبه خود نشستن، يعنی غش كردن. همه نيروها در حالی كه به شدت نفس نفس می زنند و شرشر عرق می ريزند بر زمين پهن می شوند. در پيشاپيش ستون ايستاده و ساكت و آرام به نقطه ای خيره شده. تمامی نگاه ها به است، در تمامی نگاه ها سوال و كنجكاوی موج می زند. به می نگرد و با ايماء و اشاره به او می گويد: برو از مقصد را بپرس. در حالی كه لب خود را گاز می گيرد، با ابرو پاسخ منفی می دهد. او زير چشمی به می نگرد، همچنان ساكت و آرام در پيشاپيش ستون ايستاده و به نقطه ای خيره است. صدای رسول بر اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: همه به نگاه می كردن؛ به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريادل بودنش، دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت، وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. همه می دونستن كه پاسخ سؤال هاشون تو سر ، ولی كسی به خودش جرأت نمی داد كه سؤال كنه، چرا كه احمد فعلاً صلاح رو توی سكوت كردن می دونه. همه چشم ها رو می بلعيد و برق چشم های به همه اعلام می كرد كه قراره حادثه بسيار بزرگی اتفاق بيفته، حادثه ای كه همه معادلات و برنامه ريزی های ضدانقلاب و فرماندهی سپاه يكم ارتش بعث رو به همه می ريزه. حادثه ای كه همه مردم کردستان آرزوش رو داشتن. حادثه . رؤيايی؛ كه تحققِ اون محال به نظر می رسيد، محال. ناگهان با صدای محكم و قوی خطاب به می گويد: بر پا بده، حركت می كنيم. بدو رو. : برادرا برپا، برپا، حركت می كنيم. : تشريف داشتيم فعلاً، چایی دوم. حركت می كند و ستون در پی او به راه می افتد. گام های به آرامی به حالت بدو رو حركت می كند. بچه ها نيز هماهنگ با سرعت در پی او می دوند. بر اين تصوير صدای رسول رضاييان می آيد. صدای رسول: تو ذهن همه بچه ها اين سوال بود كه تو اين عمليات مرموز و غافل گير كننده قراره كيا شهيد بشن، قراره كدوم يكی از رفيقا برن به آسمون، قراره داغ كی به اين دل بشينه. اما اون چيزی كه مسلم بود، اين بود كه هيچ كس دوست نداشت ديگری شهيد بشه، همه دوست داشتن خودشون شهيد بشن. خودشون، حتی كه پيشاپيش ستون، سينه اش رو سپر بچه ها كرده بود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □كافی شاپ، خارجی حميده در زير نور چراغ ميزش مشغول خواندن دست نوشته است، هوا تاريك شده و بر روی ميز حميده چهار، پنج فنجان خالی قهوه ديده می شود. در دست حميده دو برگ دست نوشته باقی مانده. حميده با دستپاچگی دو برگ را بررسی می كند و با چشمانی حيرت زده به شماره صفحه های آن می نگرد. بله شماره صفحه ها با شماره صفحه قبل ده، پانزده، صفحه اختلاف دارد. حميده با چهره ای آشفته و ناراحت شروع به خواندن يكی از آن دو صفحه می كند. صدای رسول شنيده می شود همزمان تصوير چهره جدی حميده ديزالو می شود به تصوير پايين. □ارتفاعات مشرف به نيروها در حال صعود به ارتفاعات هستند. صدای رسول رضاييان شنيده می شود: هيچ كس باور نمی كرد كه الان روی ارتفاعات مشرف به هستند. هيچ كس. بله رو دور زده بود. با رفتن به سمت مرز عراق، هم دشمن رو، و هم رو دور زده بود. در اين لحظات، بچه ها داشتن از ارتفاعات پشت سر بالا می رفتن، مسيری كه هيچ كس احتمالش رو نمی داد. در حالی كه به روی ارتفاعات می رسد، با كمال حيرت و تعجب به روستای ، كه در وسط موقعيتی به شكل يك كاسه قرار دارد، خيره شده. نفس نفس زنان به كنار او می آيد. : يعنی اين ؟!!! : خدای من، همه رو دور زده، همه رو. قجه_ای (خیسِ عرق، با لبخند - رضايت بر لب): تا تاريك شدن هوا مارو سمت عراق برد تا هم دشمن رو خام كنه و هم رو دور بزنه. : چرا سرازير نمی شيم پس. : بايد همزمان هجوم ببريم. : هنوزم باورم نمی شه، يعنی ما الان بالای سر نفوذناپذير وايستاديم. از ديد ، را می بينيم؛ ناگهان در وسط ، دو، سه گلوله توپ دودزا زده می شود، كه گوشی بی سيم را به دست گرفته، با ديدن انفجارها به می گويد: حركت بده بچه ها رو، سريع، سريع برادر . همزمان با شليك كلت منور، هجوم اسلوموشن بچه ها را به سمت می بينيم، گام های نرم و بلند بچه ها از روی صخره ها می گذرد، لوله اسلحه ها پی در پی شليك می كند. دوربين در پشت سر نيروها حركت می كند و همراه آنان وارد روستای می شود، نيروها به هر كوچه ای وارد می شوند، و دوربين همراه آنان به جلو می رود. را می بينيم كه مانند شيری خشمگين در پيشاپيش نيروها وارد روستا می شود، مه و دود فضای روستا را گرفته، همراه با هر گامی كه بر می دارد می گويد: رعایت حال مردمِ آبادی رو بکنید!... ما با كرد نمی جنگيم، با كفر می جنگيم! دوربين همراه احمد وارد مه و دود می شود. □كافی شاپ - خارجی تكان های شانه های حميده گواه بر انقلاب روحی شديد اوست. حميده آخرين برگ را روی ميز می گذارد. سه، چهار جوان كه در ميز مجاور حميده نشسته اند با نگاهی تمسخرآميز، به او می نگرند. يكی از آنها خطاب به سايرين می گويد: فكر كنم طرفش نامه خداحافظی براش نوشته. □خيابان، مقابل منزل مرتضی رضاييان سعيد، به همراه يكی از آن كارگرهای افغانی كه در اولين سكانس، كتاب های خريداری شده را از خانه مرتضی خارج می كرد، ديده می شود. سعيد از كارگر افغانی سوال می كند. سعيد: اشتباه نمی كنی، همين خونه بود؟ كارگر: نه اشتباه نمی كنم، چون يه بار موقع بيرون آوردن كتاب ها، خوردم به اون تابلوی ورود ممنوع و كتاب ها زمين ريخت. سعيد: حتم داری ممد آقا؟ با خونه های ديگه ای كه ازشون كتاب بار زدی اشتباه نمی كنی؟ محمد: نه آقا سعيد، يادمه كارتن كتاب ها كه دمر شد، از ته كارتن كلی كاغذ بيرون ريخت كه منم از ترس بابات، فوری همه رو برگردوندم تو كارتن. سعيد: پسره چه شكلی بود؟ كارگر: يادمه عينك زده بود. سعيد: سنش چقدر بود؟ كارگر: جوان بود، انگشت كوچكيه يكی از دستاش هم قطع شده بود. اين خوب يادمه. سعيد دست در جيب می كند و اسكناسی بيرون می آورد و به سمت محمد می گيرد. سعيد: دستت درد نكنه، به خاطر همين حافظته كه بابام دست از سرت برنمی داره. محمد با دلخوری دست سعيد را كنار می زند و می گويد: من برای پول نيومدم آقا سعيد، درسته كارگر پدرتم، اما من شمارو دوست خودم می دونم. □داخل خانه مرتضی رضاييان مرتضی از لای پرده پنجره، با احتياط بيرون را می نگرد، از نقطه ديد او، سعيد و كارگر را می بينيم، مرتضی با تعجب به آن دو خيره است. زير لب با خود نجوا می كند. مرتضی: اين پسره اينجا چكار می كنه؟!! يعنی از طرف اونا... نه خيلی ناشيانه اومدن جلوی چشم... ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan