جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_33 *
#محمد: اِ #مجتبی تو اينجايی؟ همه دارن دنبالت می گردن، بدو، بدو #برادراحمد تو بخش منتظرته. عجله كن، الان منفجر می شه.
#مجتبی وحشت کرده بر می خیزد و در حالی که به سمت #محمد و #رضا می آید گله مند می گوید: آخه اون تو بخش چیکار می کنه؟ بابا بذارید عرق تنم خشک شه.
□راهرو #بيمارستان_مريوان
#مجتبی از جلو و #محمد و #رضا به دنبال او با شتاب گام برمی دارند.
#مجتبی: آخه چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟!
#رضا: خدا بهت رحم كنه #مجتبی، من تا به حال #برادراحمد رو اينقدر عصبانی نديده بودم.
#محمد: يه وقت بلبل زبونی نكنی #مجتبی، اين آدمی كه من ديدم در عرض ايكی ثانيه، شوتت می كنه قله #قوچ_سلطان!
□اتاق مجروحين
در نيمه باز اتاق به آرامی باز می شود و #مجتبی با رنگی پريده وارد می شود، در پی او #محمد و #رضا هم به داخل می آيند. #مجتبی با صدايی لرزان، به سمت انتهای اتاق سلام می دهد.
#مجتبی: سلام.
#احمد در حالی كه بر روی صندلی كنار تخت يك بسيجی مجروح نشسته و دست خود را بر پيشانی اش ستون كرده و چهره اش پنهان است ديده می شود.
بسيجی بسيار كم سن و نوجوان است. #مجتبی پريشان و مضطرب در نزديك تخت ايستاده و با نگرانی، دمی به بسيجی مجروح و دمی هم به #احمد می نگرد.
#مجتبی با صدايی لرزان می گويد: #برادراحمد با من امری داشتيد؟
#احمد به همان حالت كه دست بر پيشانی گذاشته با صدايی دو رگه و خشمگين می گويد: كی از مرخصی برگشتی؟
#مجتبی گيج و نگران می گويد: دو ساعت پيش.
#احمد با صدايی عصبانی تر بدون اين كه دستش را از پيشانی بردارد می گويد: الان كجا بودی؟
#مجتبی اين پا و آن پا می كند.
#مجتبی: ناهارخوری.
#احمد ناگهان از جا برمی خيزد و بدون اين كه به #مجتبی نگاه كند با خشم شروع به قدم زدن در كنار تخت بسيجی می كند. #مجتبی از اين حركت او جا می خورد و يك قدم عقب می رود. #مجتبی برای آرام كردن #احمد می گويد: وقتی رسيدم، ديدم موقع ناهاره، گفتم اگه ناهار نخورم، غذا تموم می شه. به همين خاطر...
#احمد با صدايی كه می لرزد، رشته كلام #مجتبی را می برد.
#احمد: رئيس اين بيمارستان كيه؟
#مجتبی با صدايی نگران و لرزان: من.
#احمد: تو اين شهر #مريوان چند تا بيمارستان هست؟
#مجتبی: همين يه بيمارستان.
#احمد: وقتی من حكم رياست اين بيمارستان رو بهت دادم بهت چی گفتم؟
#مجتبی: گفتيد اگه عيب و ايرادی تو امور بهداشت و درمان اين بيمارستان ببينيد، منو مسئول می دونيد.
#احمد: فقط مسئول می دونم؟!
#مجتبی: منو مسئول می دونيد و بيمارستان رو هم روی سرم خراب می كنيد.
#احمد ناگهان می ايستد و با خشم به #مجتبی می غرد.
#احمد: درسته بيمارستان رو روی سرت خراب می كنم.
#احمد به يكباره، بالای سر بسيجی مجروح، كه سر و دست هايش خونين و باندپيچی است می آيد و با صدايی ملايم اما لرزان از او سؤال می كند: خب برادر جان چند روزه كه اومديد اينجا؟
بسيجی: يك هفته، يه هفته اس كه اينجا بستری شدم.
#احمد: خوب برادر جان پس چرا پانسمان دستت اينقدر كثيفه!؟
بسيجی: آخه كسی نيومد پانسمان دستم رو عوض كنه.
#احمد از خشم می لرزد و سعی دارد صدايش را ملايم نگه دارد.
#احمد: يعنی شما در طول اين يك هفته با همين دست ها غذا می خوردی؟
بسيجی: بله برادر.
#احمد ناگهان مانند بمبی منفجر می شود، رو به #مجتبی می كند و بر سر او فرياد می زند: برادر #مجتبی! يك هفته اس كه اين طفل معصوم با اين دست هاش روی اين تخت افتاده يك هفته اس يك نفر نيومده به درد اين بدبخت برسه. خدا جوابتو بده #مجتبی، خدا لعنتت كنه #مجتبی، خدا اون دستهاتو بشكنه كه دست های اين طفل معصوم رو يك هفته به همين وضع رها كردی.
#مجتبی: به خدا من مرخصی بودم.
#احمد از پاسخ مجتبی خشمگين تر می شود و يك قدم به سمت او می آيد و با بغض بر سرش نعره می زند: مرخصی بودی؟ پس وقتی تو مرخصی هستی، اين بيمارستان بی صاحبه، و مريض ها بايد بميرن. بی وجدان مگه دو ساعت پيش از مرخصی نيومدی؟ به جای سركشی از بيمارستان، رفتی نشستی ناهار زهرمار می كنی؟ اين طفل معصوم نبايد غذا بخوره؟ اين طفل معصوم نبايد درمون بشه، اين طفل معصوم رو وقتی مادرش فرستاد به اين جا، حال و روزش به اين وضع بود؟ بی وجدان، مردم بچه هاشون رو مثل دسته گل تحويل ما می دن كه ما باهاشون اين كاررو بكنيم؟ اين بچه اگه پيش مادرش بود می گذاشت لك رو لباسش بيفته؟! می گذاشت يه پشه تو چشمش بره؟! خدا سِزات رو بده #مجتبی. اين جوری از امانت مردم نگهداری می كنی؟ می ری ناهارخوری می شينی غذا می خوری؟...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
⬛◽
#فرماندهاى_مقتدر_و_دوست_داشتنى
◽⬛
🌷 #قسمت_33🌷
به دنبال تثبيت وضعيت امنيت داخلى شهر #مريــوان، #احمد بلافاصلــه به اتفاق شــهداى بزرگوار #عباس_كريمى (مسؤول واحد اطلاعات سپاه مريوان)،
#محمد_توســلى (مسؤول واحد عمليات)، #رضا_چراغى و #حسين_قجهاى (مسؤولان محورهاى عملياتى سپاه)، #احمد_چراغى، #حسن_زمانى، #سيدرضا_دستواره و ديگر رزمندگان #سپاه_مريوان، دست به كار گسترش سازمان رزم قــواى انقلاب در منطقه شــمال اورامانات و آغاز يك رشــته عمليات پاكســازى مواضــع تجزيه طلبان گرديد. در همين مقطع بود كه به امر حساس و خطير تسليح و تجهيز نيروهاى بومى وفادار به انقلاب همت گماشــت. تأسيس #ســازمان_پيشمرگان_مســلمان_كرد در #مريوان، جزو درخشــان ترين سرفصل هاى كارنامه فعاليت انقلابى #احمد در #كردســتان محسوب مى شود؛ امرى كه موجب گشت تا رابطه عاطفى و علقه ايمانى گرمى ميان او و مدافعان مســلمان كرد انقلاب برقرار شود. انس و الفت #احمد با مردم مسلمان و رنج كشيده کُرد، تنهــا به نيروهــاى انقلابى و رزمنــده اين خطه محدود نمى شــد. دامنه رأفــت انقلابى و مكتبى #احمد چنان گسترده بود كه توفيق تسخير قلوب اهالى مناطق تحت سلطه #ضدانقلاب را نيز براى او به ارمغان آورد. در كنار مجاهدت شــبانه روزى جهت گســترش دايره پاكســازى و سركوبى #ضدانقلاب، #احمد توجه خاصى به مردم مناطــق محروم #مريوان مبذول مى داشــت؛ با غم هاى آنان همدرد و شريك شادى هايشان بود. مردم #مريوان كه از ابتداى #غائله_كردستان، به واسطه آشوب ها و تســلط #ضدانقلاب در منطقه با كابوس مهيب جنگ، ناامنى و هراس دايمى نســبت بــه آتيه نامعلوم خود و نواميس شــان دســت به گريبان بودند، بــا ورود قواى انقلاب به #مريوان و مشــاهده رفتار اسلامى - انسانى آنان با اهالى شــهر، بــه زودى به ماهيت پوچ تبليغات ســوء #ضدانقلاب عليه رزمندگان #سپاه واقف شدند. از سوى ديگر، مردم منطقه #مريوان، از شهرى و روستايى و كوچك و بزرگ، در كار شگفت فرمانده سيه چرده و پرمشــغله سپاه شهر؛ كه براى آنان هم فرماندار بود، هم شــهردار و بخشــدار، هم به فكر تهيه ســوخت و خــوار و بار كمياب مورد نياز مردم بود و هم در صدد تهيــه كتاب و دفتر و گچ و تخته ســياه و تأمين معلم براى مدارس كودكان شان؛ سخت حيران مانده بودند.
🆔️ @javid_neshan