🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مامان عطری خانوم اینها هم میان؟
مادرم موهای مهنا را که خرگوشی بسته بود مرتب کرد:
-آره مامانجون. میان.
مریم همان لحظه واکمن را روی حالت پخش گذاشت. صدای من و خودش در ماشین آمد. دوباره خندهمان گرفت. بعد از حرفهای من، صدای عصا قورت داده هم ضبط شده بود و سلام و علیک ما. با شنیدن صدایش با آن تن آرام که همیشه یک سکون و روانی خاصی داشت ساکت شدم. فقط گوش کردم. مریم هنوز میخندید ولی من فقط گوش میکردم. همان چند جملهی کوتاه از سعید، باعث میشد در دلم ارتعاشاتی ایجاد شود. آخر چرا باید اینطوری میشدم؟ چرا قلبم تند میزد؟ آخر این چه حالی بود؟ مستاصل از این همه نادانی، به پشتی صندلی تکیه دادم. مریم کمی نوار را عقبتر برد. حرفهای مینا و مهسا هم در ماشین پخش شد. من دیگر فقط به خندهای زوری و ساختگی روی لبهایم اکتفا کردم. دوباره ذهنم درگیر شد. پدرم ماشین را روشن کرد. دنبال پژوی عمو بهروز راه افتادیم. کمی از مسیر را رفته بودیم که مهنا بیتابی کرد. مادرم او را سمت صندلی عقب گرفت:
-مهلا جان، خواهرت رو بگیر. بذارش از شیشه پشت، به خیابون نگاه کنه.
سمت جلو متمایل شدم. مهنا را گرفتم. کمی موهایش را ناز کردم. او را صاف نگه داشتم و به صندلی تکیه دادم. سرش سمت شیشه بود. بیرون ماشین را نگاه میکرد. دستهایش را بالا و پایین میبرد. گاهی به شیشه میکوبید. مشغول بازیگوشی بود که چند حرف بی ربط گفت. از آنها سردرنیاوردم. با دستش سرم را به پشت چرخاند. به پشت برگشتم تا ببینم چه میگوید. از شیشه نگاهم به ماشین پشت سری افتاد. ماشین عطری خانم بود که سعید پشت فرمان نشسته بود و برای مهنا شکلک در میآورد. قیافهی بامزهاش باعث شد من هم بخندم. چند لحظهای نگاهش کردم. گاهی سرم را پایین میانداختم و گاهی بلند میکردم و دوباره نگاهش میکردم. گویی من هم دوست داشتم مثل مهنا کوچک شوم تا او برایم شکلک دربیاورد. چه مرگم بود خدا!
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن
بله وی آی پی داره
رمان کامله داخل وی آی پی
@HappyFlower
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
مامان عطری خانوم اینها هم میان؟ مادرم موهای مهنا را که خرگوشی بسته بود مرتب کرد: -آره مامانجون.
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_30
◉๏༺♥️༻๏◉
صدای خندهی مهنا بلند بود. از خندهی مهنا من هم میخندیدم. پدرم که متوجه خندههای ما شده بود آینه را روی ما تنظیم کرد. نگاهی به مهنا و بعد هم نگاهی به ماشین پشت سری انداخت. رو به من کرد:
-مهلا جان مهنا رو بذار رو صندلی بشینه. حواس سعید پرت میشه داره رانندگی میکنه.
چشمی گفتم و مهنا را آهسته روی صندلی نشاندم. او اما گریه میکرد و میخواست بلند شود. هرچه مقاومت کردم نتوانستم او را بنشانم. مهلا با پاهای کوچکش روی صندلی فشار آورد و بلند شد. نگه داشتن بچهی دو سالهای مثل او کار سختی بود. برای منی که تکیده و نحیف بودم. با فشار پاهایش بلند شد. دوباره دستانش را روی پشتی صندلی قرار داد و مشغول سر و صدا کردن شد. از خندهی مهنا من هم میخندیدم. نگاهم به سمت ماشین عقب رفت. سعید درحالیکه زبانش را درآورده بود و داشت شکلک درمیآورد به مهنا نگاه میکرد. من هم خندهام گرفته بود. داشتم در آن صورت مردانه، کودکی مهربان و بامزه را میدیدم که سعی داشت مهنا را بخنداند. به او که عصا قورت داده بود و همیشه مودب بودنش را دیده بودم نمیآمد آنقدر بانمک باشد. داشتم به عقب نگاه میکردم که ناگهان نگاه سعید از روی مهنا روی من آمد. همان لحظه دستپاچه شدم. منی که داشتم با خندهای پهن روی لبهایم به او نگاه میکردم. خجالت زده سرم را پایین انداختم. حتما آن خندهی پهن روی صورتم حسابی برایش تعجب برانگیز بوده است. که مهلا دختر به این بزرگی چه خندهای میکند. نیشش تا بناگوشش باز است! تا به فرودگاه برسیم صدای خندههای مهنا سکوت ماشین را میشکست و چشمان من کف ماشین چسبیده بود.
پدرم ماشین را نگه داشت. مادرم مهنا را به من سپرد. کاری که اصلا در آن مهارت نداشتم. با مریم دست مهنا را گرفتیم و دنبال بقیه راه افتادیم. محسن به همراه پدرم و عمو بهروز ساکها را بردند. مادرم و عطری خانم و خاله هم با هم حرکت میکردند و حرف میزدند. مهسا و مینا هم با هم جیک جیک میکردند. من و مریم و مهنا هم با هم بودیم. پشتسر ما هم عصا قورت داده با فاصلهای اندک حرکت میکرد.
مهنا در سالن جیغ میزد و بالا و پایین میپرید. من و مریم هم با هم حرف میزدیم. سالن شلوغ بود و پر رفت و آمد. خانمها روی صندلی نشستند. من و مریم هم مشغول حزف زدن شدیم. یک لحظه از مهنا غافل شدم. او هم بازیگوش بود و از صندلیها بالا و پایین میپرید. با مریم درمورد یکی از بچهها حرف میزدیم که ناگهان دیدم مهنا نیست. سرم را به دو طرف چرخاندم. هرچه گشتم پیدایش نکردم. با مریم از جایمان بلند شدیم. رو به مریم کردم:
-تو رو خدا به مامانم اینها چیزی نگو. خودم پیداش میکنم!
مریم سرش را جنباند.
-با هم پیداش میکنیم.
مثل مرغ سرکنده از این طرف سالن به طرف دیگر میرفتیم. چشم میچرخاندیم بلکه مهنای کوچک را پیدا کنیم. اشکهایم بیرون زده بود. چشمهایم انگار هیچ جایی را نمیدیدند. نفسم تنگ شده بود. دلم شور میزد. حس میکردم میخواهم بمیرم. میخواهم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. میان گریه و اشک کسی صدایم زد:
-چی شده چرا گریه میکنین؟
با اشک به پشت سرم برگشتم. با دیدن عصا قورت داده، درحالیکه تعدادی کیک و آبمیوه دستش بود و به من نگاه میکرد هول و دستپاچه گفتم:
-وای بدبخت شدم. مهنا نیست. گم شده.
هقهقم بلند شد.
-اینجا داشت بازی میکرد. همینجا بود به خدا. نمیدونم چی شد یهو.
دستش را بالا آورد و آهسته بالا و پایین کرد:
-آروم باش مهلا خانوم. الان میگردم پیداش میکنم گریه نکن. اینها رو بگیر از من.
دو کیسه را سمتم گرفت. دستم را جلو بردم تا کیسهها را بگیرم. از شدت نگرانی دستانم میلرزید. کیسهها را گرفتم ولی دستانم مقاومت نداشت. کیسهها پخش زمین شدند. آبمیوهها روی زمین افتادند. روی زمین نشستم:
-وای خاک بر سرم کنن. چقدر من بیعرضهام.
روبرویم روی زمین نشست تا کمکم کند. تند کیکها و آبمیوهها را از روی زمین جمع کرد. کیسهها را اینبار خودش به دست گرفت و من را سمت یک صندلی برد. رو به من کرد:
-همینجا بشینین. من برمیگردم.
کیسهها را روی صندلی کنارم مرتب کردم. با چشم دنبالش کردم. یکی یکی غرفهها را نگاه میکرد. میدوید و با فروشندهها حرف میزد. گریهام شدت گرفته بود. حالم را نمیفهمیدم. مریم را دیدم. سمتم دوید:
-اینجا نشستی خوشحال؟ پاشو بریم دنبال مهنا.
دستم را روی قفسه سینهام گذاشتم و با گریه گفتم:
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-نمیتونم. به خدا دارم میمیرم.
مریم با دیدن حال و روزم کنارم نشست. دستش را داخل کیسه آبمیوه برد و از داخلش یک آبمیوه بیرون کشید. آن را باز کرد و دستم داد:
-بخور تا من برگردم.
مریم هم از جایش بلند شد. سمت سعید دوید. به او چیزی گفت و با هم همراه شدند. مریم یک طرف را میگشت و سعید طرف دیگر را. سرم را پایین گرفتم. گریهام بیشتر شد. مدتی گذشته بود. طاقت نیاوردم. از جایم بلند شدم. سمت سعید و مریم دویدم. خدایا خواهرم چه شده بود؟
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_31
◉๏༺♥️༻๏◉
با قدمهای پریشانم سمتشان دویدم. اشکهایم فوارهگونه همچنلن جاری بودند. چشم چرخاندم. نگاهشان کردم. سعید و مریم وقتی متوجه حضور من شدند. به طرفم آمدند. سعید گفت:
-شما حالتون خوب نیست. بردی بشینید ما پیداش میکنیم.
در آن لحظات پر از تشویش، از اینکه نگرانم شده بود کمی هم ذوق زده شدم.
-دلم آروم نمیگیره. میخوام من هم بگردم.
مریم عجول پرسید:
-مهلا یه کم فکر کن. ببین آخرین بار کجا داشت بازی میکرد.
داخل راهرو را نگاه کردم. کمی تمرکز کردم. مهنا همیشه موقع بازی شعر میخواند و دوان دوان راه میرفت. سعی کردم خودم را جایش بگذارم تا ببینم کجا میرود. ولی چیزی به ذهنم نرسید. آن لحظه آنقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمیکرد. نگاهم سمت سعید بود. با خونسردی به اطرافش نگاه میکرد. از ما دور شده بود. رفته بود بین صندلیها و لا به لایشان را سرک میکشید. همان لحظه، درست وقتی که داشتم از شدت نگرانی پس میافتادم او را دیدم. درحالیکه لبخند به لب داشت و مهنا را در بغلش گرفته بود. سمتمان آمد. داشت نزدیک میشد که صدای پدرم را شنیدم:
-مهلا شماها کجایین؟ دارن میرن سوار بشن. بیاین باید بریم.
پدرم از یک طرف و سعید همراه با مهنا درحالیکه او را در بغل گرفته بود و میفشرد از طرف دیگر آمدند. پدرم پرسید:
-مهنا کو؟
به پشت سرم اشاره کردم. عصا قورت داده یک کیک برای مهنا خریده بود. جلو آمد. مقابل پدرم ایستاد. پدرم سوال میکرد و من دلشورهای داشتم بی نهایت. سعید اما نجاتم داد:
-رفته بودیم کیک بخریم اونجا.
پدرم تشکر کرد. مهنا را از بغل سعید گرفت. بعد درحالیکه سمت جلو حرکت میکرد گفت:
-بیاین میخوایم برگردیم.
با مریم همراه شدم. سعید هم پشت سرمان بود. از اینکه آبروی من را جلوی پدرم حفظ کرده بود حسابی خوشحال بودم. خواستم رسم ادب را به جا بیاروم. که او اینهمه زحمت کشیده بود و مهنا را پیدا کرده بود. که او مشکل من را مشکل خودش دیده بود و این برایم خیلی ارزش داشت. تردید و دو دلی را کنار گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. به پشت سر برگشتم و آرام گفتم:
-خیلی ممنونم ازتون. شما لطف بزرگی در حق من کردین. هم مهنا رو پیدا کردین، هم اینکه آبروی من رو پیش بابام نبردین.
او دست به سینه ایستاده بود. نگاهش سمت زمین بود و آهسته سرش را تکان میداد. از اینکه برایم وقت میگذاشت و ارزش، کیف کردم. با همان حالت فروتنی جوابم را داد:
-خواهش میکنم. کاری نکردم. وظیفهام بود.
با خودم گفتم نه تنها وظیفهاش نبود بلکه نشان داد چقدر انسان است. چقدر مهربان است. چقدر قابل اعتماد است. در دلم تحسینش کردم. نه او حرکت میکرد نه من حرفی میزدم. چند لحظهای همانطور بینمان به سکوت گذشت. مریم دستم را گرفت:
-بریم دیره.
انگار که مریم من را از خواب بیدار کرد. باشهای گفتم. سعید با دستش به جلو اشاره کرد و گفت:
-بفرمایین از این طرف.
درد دلم ذوق کردم. چقدر یک آدم میتوانست مودب باشد. چقدر یک پسر میتوانست آدم شریف و نجیبی باشد. این آدم چه داشت که هربار هر کارش، هر رفتارش، برایم جذاب بود. برایم شیرین بود. برایم پر از حس خوب بود. حسم را قلقلک میداد.
کنار بقیه رسیدیم. مهنا هنوز در بغل پدرم بود و داشت کیک سعید را میخورد. من و مریم و دخترها هم پیش هم بودیم. خاله و عمو از تکتکمان خداحافظی کردند. به محسن سفارشات لازم را کردند. بعد هم سمت ورودی رفتند. وقتی از دیدمان خارج شدند ما هم همگی همراه شدیم. دو نفر دونفر سمت خروجی رفتیم. کناری ایستادیم تا مردها ماشینها را بیاورند. تمام مدت حواسم به کارهای سعید بود. به نوع حرف زدن و نوع رفتارش. انگار بیشتر از قبل به چشمم میآمد. انگار برایم مهم شده بود. انگار میخواستم از کارهایش سر درییاورم حتی. او که حرف میزد سعی میکردم از بین صداها، صدایش را دنبال کنم. او که کاری میکرد سعی میکردم ببینم. او که در جمع بود حس خوبی داشتم. برایم اهمیت پیدا کرده بود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک #فوری به مادر سرطانی!
مادر خانواده به بیماری سرطان مبتلا شده و پدر خانواده هم مبتلا به بیماری روحی و روانی خاصی هست که دیگه توان کار کردن نداره! دو تا بچه مدرسهای هم دارن که هزینههای خودشون رو دارن.
¤ متاسفانه الان وضعیت وخیمی دارن و برای پرتو درمانی و تهیهی داروهای مورد نیاز به کمک فوری نیاز دارند. با هر مبلغی که میتونید در کمک به این خانواده شریک باشید حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
● شماره کارت:
●
6037997599856011● شماره حساب ●
0107026251004● شماره شبا ●
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از 〰▪نـقــّٰاش✏بــٰاشْــیٖ▪〰
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست که مورد اعتماد فعالان رسانهای و کانال های مختلف هست و میتونید نذورات و صدقات خودتون رو به حسابهای این مجموعه واریز کنید.
اطلاعات بیشتر از این مجموعه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9