#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_سوم
#رسول
هر چقدر راه میرفتم احساس میکردم یکی پشتمه که یکدفعه یکی دستشو گذاشت رو شونم...
با این وضعیت پیش اومده اینقدر استرس داشتم و که وقتی برگشتم میخواستم گریه کنم...😭
تا برگشتم دیدم آقای عبدی جلوم ظاهر شد...
اصلا اون موقع یه حال عجیبی داشتم ...
به آقای عبدی گفتم: عه سلام آقا شمایین!! ... ترسیدم...
آقای عبدی: منو ببخش رسول میخواستم مطمئن بشم که خودتی...
واقعا شرمنده ام...😔
من: دشمنتون شرمنده آقا این چه حرفیه؟
آقا عبدی:رسول ،داوود حالش چجوری؟؟
من:بد آقا بد...
کرمانشاه که بودیم دکتر گفت که ما نمیتوانیم براش کاری کنیم...
ولی خدا خیر بده آقای شهیدی رو ...
ظاهراً دکتر اینجا دوست صمیمی و قدیمی آقای شهیدی...
آقا عبدی: هنوز به هوش نیومده؟؟
من: نه متاسفانه ...🥺
آقای عبدی: نگران نباش درست میشه توکلت به خدا باشه...😊
من: ...
آقای عبدی : خوب رسول جان برو به کارت برس تا منم برم پایگاه بسیج شهید بهشتی تا کارای فرزاد رو انجام بدم...
من: باشه آقا مراقب خودتون باشید...
آقای عبدی: آ... راستی رسول!
من: بله آقا؟؟
آقای عبدی: فرشید چجوره؟
من:اصلا حالش تعریفی نداره. ..
پاک دیوونه شده ،همش اشک می ریزه و بی تابی میکنه...
آقای عبدی:اخخخ مراقبش باش... رسول ...
درسته فرشید یکی مثل خودته ولی اون جوون خیلی عاطفیه ...😕
من: چشم آقا...
آقای عبدی: مراقب خودتون باشید خداحافظ...👋🏻
من:چشم آقا شما هم همینطور...🙂
خدانگهدار...👋🏻
#محمد
تقریبا یه نیم ساعتی میشد که رسیده بودیم تهران و من هنوز از حال فرشید و رسول و داوود خبر نداشتم...
همش نگران بودم اگه اتفاقی بی افته چه بلایی سر فرشید و رسول میاد؟؟
فرشید احساسات خودشو بروز میده ولی رسول میریزه تو دل خودش...
تو این مدت که باهم بودیم قشنگ شناختمشون ولی انگار اون سه تا چیزی تو دلشون دارن که ما بی خبریم...
قبل از عملیات از رفتار های داوود میشد فهمید که تو دلش چی میگذره ولی من مطمئن نبودم ...
اما امروز که آبجی دریا رو با اون اوضاع و حال دیدم یه جورایی مطمئن شدم...
این حسی بود که هر دوتاشون بهم داشتن...😢
میدونستم نه تنها رسول و فرشید آسیب جدی میبینن بلکه ممکنه همه داغون بشیم...
دلم همش میخواست برم جایی که هیچ کس نباشه هیچ کس...
داوود مثل بچمه جگر گوشمه ...
من بدون اون نمیتونم زندگی کنم...
انگار اگه یک ثانیه نباشه که سر به سرم بزاره ساعت ایست میکنه مثل قلب من که اگه اتفاقی برای داوود بی افته اینجوری میشه...😕
دلم براش خیلی خیلی تنگ شده.انگار صد سال ندیدمش
هیچ وقت یادم نمیره که با شوق از دانشگاه برگشت و مدرکش رو جلوم گرفت یا اون روزی که گزینش شد اینقدر خوش حال بود که فشارش افتاد...
اصلا این بچه طاقت این همه درد رو نداره...
اصلا داوود ثانیه ای آروم نمیگیره و همش در حال جنب و جوشه ولی حالا چ...چطور...
زل زده بودم به جاده و صدا های اطرافم رو نمی شنیدم و فقط با خودم فکر میکردم...☹️
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_چهارم
#فرشید
از وقتی که اومده بودم بیرون اصلا حالم خوب نبود...
وقتی جسم بی جون داوودم رو دیدم دنیا رو سرم خراب شد...
رسول رفته بود یه لیوان آب بیاره ...
تو حال خودم بودم که صدای چند نفر آشنا رو شنیدم ...
سرم رو بالا کردم و دیدم آقا محمد و سعید و خواهر ها هستن...
به احترامشون بلند که سرم گیج رفت و افتادم...
رسول با عجله اومد سمتم و گفت:
رسول: فرشید چته تورو این بار دوم اینجوری میشی...
که پشت بندش فاطمه با نگرانی گفت:
فاطمه: فرشید چیشددد؟؟
خوبی؟؟؟
من:خوبم...
محمد:فرشید سریع با رسول برین سایت یکم استراحت کنین...
من:نه خیر من خوبم هیچ جا هم نمیرم...
محمد:یه بار هم که شده به حرف من گوش کن...
رسول: فرشید تو برو من میمونم...
فرشید: ااا زرنگی😏
محمد: ای خدا ...
میخوام برم پیش داوود...
من: باید بری لباس بپوشی...
محمد: خوب پاشو لباست رو در بیار...
من:محمددددد😫
محمد: پاشو...
#دریا
وقتی رسیدیم بیمارستان ،خودمو کشوندم سمت شیشه ...
چشمام پر از اشک بود و داشتم می ترکیدم...
دستم رو گذاشتم روی شیشه و گفتم: آقا داوود چقدر بی رحمین ،این چشمای من به خاطر شما داره اینجوری میشه این زبونم به خاطر شما بند اومده ...
چطور دلت میاد داداش محمد رو تنها بزاری ...
خواهش میکنم جون هرکسی که دوسش داری چشماتو باز کن داوود خواهش میکنم...😭
یکدفعه به خودم اومدم و گفتم: چرا باید اینجوری بگم ؟؟
چرا این دل لعنتی و این بغض دارن اینقدر اذیتم میکنن؟؟
خودم میدونم که همش به خاطر عذاب وجدانی هست که دارم...
چون همش تقصیر من بود...اگه اگه از حواسم بود الان اینجا نبودیم...
جای دستای آقا داوود رو روی شونم احساس میکردم که یکدفعه یکی دستش رو گذاشتم رو شونم برگشتم دیدم رسوله...
بهم گفت:
رسول: به به خواهری ...چرا چشمات پر اشک؟؟
بعدش با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت:
رسول: حالشو داری بریم یکم تو حیاط قدم بزنیم؟؟
من: امممم باشه بریم...
دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
رسول: بریم؟؟
من: بریم...
#محمد
وقتی لباس پوشیدم رفتم داخل ...
نشستم رو صندلی که کنار تخت داوود بود...
چشماشو بسته بود و تنها صدا صدای دستگاه ها بود ...
زل زدم به صورتش و گفتم: آقا پسر شیطون من چجوره؟؟
نمیگه وقتی اینجوری می خوابه باباش نگران میشه؟؟
نمیگه باباش بدون اون دق میکنه؟؟
وقتی میدیدم تکون نمیخوره اشکم سرازیر میشد ...
دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: الهی قربون دلت برم که داری یه عشق رو توش پرورش میدی...
آقا داوود من از دلت با خبرما ...
پاشو خودتو لوس نکن پاشو...
میخوایم باهم بریم کت و شلوار دومادیت بخریماا ...
بغضم ترکید و اشکم جاری شد ...
فقط بدنم میلرزید و اشک میریختم...😥
#سعید
با فرشید جلوی شیشه بودیم و داشتیم محمد رو نگاه میکردم که یکدفعه محمد دستا شو گذاشت رو صورتش و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن...
جوری گریه میکرد که منو فرشید با دیدن گریه اون گریمون گرفت...😭
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_پنجم
#رسول
دلم داشت میترکید دوس داشتم زود تر بفهمم که دریا چه حسی به داوود داره؟؟
وقتی یکم راه رفتیم بهش گفتم: دریا تو چقدر منو دوس داری؟؟
دریا: خوب معلومه...
من: نه میخوام بدونم چقدر؟؟
دریا: امممم اندازه سنت به توان تعداد موهای سرت...
من: اوه اوه ولش کن فهمیدم
دریا: ...
من: دریا اگه یه چیز ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی و اگه هم اشتباه فکر میکردم از دستم ناراحت نشی؟؟
دریا: امممم خوب تو بگو ببینم چیه؟؟
من: نه دیگه اول قول بده...
دریا: باشه قول...
من: تو....تو د...او..ود رو دوسش داری؟
دریا: چی ؟!
چی داری میگی تو؟؟
تا اومد بره دستشو چسبیدم و گفتم
من: قول دادی...
یکدفعه دیدم دریا سرش رو انداخت پایین و گونه هاش سرخ سرخ شد...
اون موقع بود که از دل دریا هم با خبر شدم...
دستش رو رها کردم و کشیدمش سمت بغلم ...
تا بین شونه هام اومد بغضی که داشت ترکید و زد زیر گریه...😭
بهش گفتم: میشه به همون اندازه ای که منو دوس داری برای داوود دعا کنی که حالش خوب بشه؟؟
میشه برای کسی که دوریش حالتو اینجوری کرده دعا کنی آره؟؟
دریا هیچی نمیگفت و فقط اشک میریخت ...😭
دوباره گفتم: باورم نمیشه دلت جایی گیره...
دریا: رسول این یه حسه تو اینو به هیچ کس نگو باشه؟؟
من: همچی از یه حس شروع میشه
دریا دستشو کوبید به بازوم و گفت:
دریا: خیلی بدی...
اونو از بغل خودم بیرون کشیدم که فرشید با عجله اومد و گفت:
فرشید: رسول رسول بیا که میخوان دستگاه هارو از داوود جدا میکنن
خواهش میکنم بیا...
با این حرف دست و پاهام لرزید و یه نگاه به دریا کردم و گفتم: یا خدا!😱
بعدش با هم با عجله دویدیم سمت بیمارستان...
وقتی رسیدیم دیدم یه دکتر تقریبا ۴۳ یا ۴۴ ساله داره با محمد حرف میزنه
محمد هم فقط با چشمای پر از اشک چیزایی میگفت...
وقتی دکتر از پیش محمد رفت با عجله رفتم سمتش...
هنوز دکتر خارج نشده بود که محمد گفت:
محمد: میخوان دستگاه هارو از داوود جدا کنن میگن با این سطح هوشیاری عمرا به هوش بیاد و فقط اینجوری بیشتر عذاب میکشه ...
وقتی چشمای پر اشک محمد و جسم داوود رو دیدم خون جلو چشمامو گرفت و...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_ششم
#رسول
وقتی چشمای پر از اشک محمد و جسم داوود رو دیدم خون جلو چشمامو گرفت و رفتم سمت دکتر...😡
#دکتر
داشتم از در خارج میشدم که دیدم پشتم هیاهویی شد ...
محمد: یکدفعه رسول برگشت و با قدم هایی سنگین رفت سمت دکتر فرشید جلوشو گرفت اما اون فرشید رو هلش داد و با صورتی سرخ رفت به سمت دکتر...
دکتر: تا برگشتم ببینم چی شده یکدفعه کوبیده شدم به دیوار و گوشی پزشکی از دور گردنم افتاد...
سرم رو بالا گرفتم دیدم یه جوون ۲۶ یا ۲۷ ساله با ضربان قلب زیاد و صورتی سرخ و چشمایی قرمز داره نگاهم میکنه...😡
یکدفعه یکی داد زد رسول به خدا کاری کنی میرم خودمو گم و گور میکنم
اما اون فقط دستش رو از روی یقه لباسم گرفت و گفت:
رسول: ببین آقا خوشتیپ...
یک لایه مو از سر داداش کوچیکم کم بشه به جان خودش که میخوام اون باشه و این دنیا نباشه ،این بیمارستان رو سرت خراب میکنم...
من: آقای محترم سطح هوشیاری برادر شما خیلی پایینه ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم ...
در ضمن بیمارستان هم جای این کارا نیست...
رسول: ببین من این چند مدت اعصاب ندارم...
اگه میبینی آرومم به خاطر اینه که همه رو ریختم تو خودم...
ببینم اصلا شما کی باشی؟؟
کی بهتون اجازه داده بیاین؟؟
دکتر شریفی کجان؟؟
من: چشمام خیلی وحشتناک شده بود ...یه جورایی ازش میترسیدم...
بهش گفتم: پس هزینشو چیکار میکنین؟؟
رسول: اونو خدا میرسونه اگه هم نشد حاضرم جفت کلیه هامم براش بدم...
یکدفعه یکی کشیدش عقب و از من معذرت خواهی کرد...
اما اون انگشت اشارشو برام تکون داد و گفت: مراقب کارایی که میکنی باش...😏
#آقای عبدی
داشتم میرفتم بیمارستان که به بچه ها بگم واسه تشیع جنازه فرزاد بیان...
همه چی آماده بود ...
وقتی وارد شدم دیدم رسول نشسته رو صندلی فرشید هم جلوی شیشه ایستاده ...
محمد هم همش راه میره...
بلند سلام کردم و همه برگشتن سمتم به جز رسول...
بهشون گفتم : الان به جای شماها چند نفر میان بلند شین بلند شین باید بریم...
رسول: شما برین من میمونم...🙂
من: رسول جان میدونم نگرانی ولی فرزاد هم مثل برادرت بود...
پاشو من تضمین میکنم اتفاقی نمی افته...
رسول: چی دارین میگین آقا؟؟
اگه الان یکی از همین پرستارا خدایی نکرده بخواد بلایی سر داوود بیاره ما چجوری میفهمیم...
گفتم که شما برین من خودم بعدا میرم سر خاکش...
من: پاشو دیگه رسول الان حسین آقا و چند نفر دیگه میان اینجا مراقبن...
رسول:آقای عبدی چرا شرایط منو درک نمیکنین ؟؟
من به همه شک دارم به همه ی این پرستار و دکترا شک دارم میفهمین شک دارممم(با لحنی تند)...
من: رسول جان خیالت راحت هیچ اتفاقی نمی افته بیا بریم...
رسول: ای باباااا عجب گیری دادین به من ...
من حتی به خودمو شما ها هم شک دارم...
داوود رو ببینین چجوری رو تخت افتاده ...
نمی تونه خودش دفاعی کنهههه...
من از جام تکون نمیخورم تا وقتی که صدای داوود رو بشنوم تمام...
من که از این رفتار رسول تعجب کرده بودم بهش گفتم: به منم شک داری یعنی؟؟
رسول: (با لحنی تند و عصبی) ببخشید ولی بلههه من به هیچ کس الان اعتماد ندارم ...
شماهم برین خودم هستم پیش داوود برین...
یکدفعه فرشید از روی صندلی بلند شد و با عصبانیت و قدم های محکم به سمت رسول رفت...
رسول هم فقط داشت داد و بیداد میکرد و از ما میخواست بریم ...
سریع به محمد اشاره کردم و گفتم که فرشید رو داشته باشین اتفاقی نیوفته ...
ولی تا محمد خواست بره سمت فرشید یکدفعه یه صدای عجیبی تو سالن پیچید و رسول دیگه ساکت شد و دستش رو گذاشته بود روی صورتش...
چشمای فرشید کاسه خون بود...
بعدش به رسول گفت:
فرشید:الان با این کارات داوود بلند میشه؟؟
اینجور داد و بیداد کنی سر بقیه داوود حالش خوب میشی؟؟دیگه نمیشناسمت ...
تو اون رسول قبلی دیگه نیستی!
اصلا فکرشو کردی که داری با بزرگترت اینجور حرف میزنی ها؟؟
اگه داوود اینجوری میخواد باشه بیا باهم داد بزنیم ...
خوبه آره خوبههه؟چرا جواب نمیدی هااا؟
اگه تا آخر امشب این اخلاق گند و گذاشتی کنار که هیچی اگه نذاشتی دیگه حق نداری اسم منو به زبون بیاری ...
بعد هم از اتاق رفت...
وقتی رسول دستش رو از روی صورتش برداشت جای انگشت های فرشید روی صورتش مونده بود...
انگار با این کار رسول به خودش اومد...
محمد یه نگاه به من کرد و گفت: آقا من واقعا شرمنده ام ،اصلا فکرشو نمیکردم که اینجوری بشه واقعا معذرت میخوام...
من: دشمنت شرمنده .این بچه ها هیچکدوم الان تو وضعیت خوبی نیستن ...
همش نگرانن و استرس دارن که مبادا خدایی نکرده اتفاقی بی افته...😇
#فرشید
وقتی از سالن خارج شدم،همش تو ذهنم اون صدای برخورد دستم با صورت رسول اکو میشد...
داشتم داغون میشدم ،دلم نمیخواست اینطور بشه ...
فقط میخواستم آرومش کنم ،همین!
باز هم اشک های لعنتی گونه هام رو خیس کردن...
رسول داشت زره زره جلومم چشمم آب میشد و من نمیتونستم کاری براش بکنم...
دلم میخواست الان من جای داوود بودم تا حداقل اذیت شدنشون رو نمیدیدم ...🥺
اون موقعی که دکتر گفت میخوایم دستگاه هارو از داوود جدا کنیم ،یه حال عجیبی داشتم یه حالی که انگار عروسک خیمه شب بازی هستمو بقیه دارن تکونم میدن...
اون موقع میدونستم فقط رسول میتونه کاری انجام بده و دکتر رو قانع کنه...
#دریا
بعد از کاری که رسول با دکتر کرد من از اونجا خارج شدم...
وقتی اون چیزی چند روز مهمون قلبم بود رو به رسول گفتم ، انگار یه پارچ آب یخ رو ریختن روم...
رسول یه پسر مغرور بود که حتی تا حالا اینقدر به من نزدیک نشده بود...
یعنی...یعنی امروز که منو کشوند سمت خودش و بدن من رو بین شونه هاش جا داد،تمام بدنم دردی رو از خودش خارج کرد...
خیلی کم این جور اتفاق ها میافتاد ...
خودم میدونستم که این حسی که تو دلم هست یه حسی که مهمان هست و به زودی از بین میره...
اما هیچ وقت نمیتونستم باور کنم که آقا داوود الان به خاطر من روی اون تخته
همش اون صحنه تیر خوردنش تو ذهنم پخش میشد و اذیتم میکرد...🥺
تو حال خودم بودم که آقای فرشید از بیمارستان اومد بیرون و با چشمای پر از اشک به طرف خیابان رفت...
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_هفتم
#دریا
تو حال خودم بودم که آقا فرشید از بیمارستان اومد بیرون و با چشمای در از اشک به طرف خیابان رفت...
یکدفعه دلم ریخت...
اینقدر آقا فرشید پریشون بود که گفتم همچی تموم شد...
با عجله به سمت بیمارستان رفتم و به طرف سالنی که آقا داوود بستری بود میدویدم ...
همش ا...احساس میکردم اگه مادر آقا داوود بفهمه شاید ...
نه نمیشه داوود باید زنده بمونه بایدددد
هرچی میدویدم نمیرسیدم انگار پاهام رو هوا بود...
شونه هام به بقیه میخورد اما نمیدونستم ایست کنم ...
جلو در سالن که رسیدم،دیدم آقا محمد و آقای عبدی خیلی عادی هستن و رسول هم مثل همیشه نمیشد فهمید...
در رو باز کردم و گفتم: چیشده؟
محمد: دریا آجی حالت خوبه؟؟
رنگت چرا پریده؟؟
اتفاقی افتاده ؟؟
چرا گریه کردی؟؟
من: آقا داوود چیشد؟؟
آقامحمد: مثل قبل دکترش که چیزی نگفته...
من: یعنی...یعنی...
آقامحمد: یعنی چی؟
من: پس چرا آقا فرشید داشت گریه میکرد؟؟
یکدفعه رسول سرش رو بلند کرد و گفت:
رسول: گریه؟؟
چرا گریه؟
من: ر....رسول صورتت...
رسول: چیزی نیس نگران نباش...
من: توروخدا بگین چی شده؟؟😭
رسول: من عقلمو از دست داده بودم فرشید اونو دوباره بهم داد...
بعدش هم خندید...
انگار دیوانه شده بود ...
اصلا انگار حواسش نبود که الان کجاست و چی موقعیتیه...
سرم داشت گیج میرفت... پاهام شل شده بود نفس به زور بالا می اومد که یکدفعه کوبیده شدم به زمین و دیگه هیچی نفهمیدم...😢
#رسول
حالم خوش نبود...
یکدفعه ناخداگاه خندم میگرفت یا مسخره بازی میکردم یا یکدفعه میزدم زیر گریه و اشک میریختم...
دریا انگار خیلی بیشتر از همه نگران بود...
میدونستم اگه تو شرایط دیگه ای بودیم این نظر رو نداشتم ...
خب....خب داوود داداشمه ...اون پسر خیلی خوبیه منم اگه دریا راضی باشه نظری ندارم اما باید خیلی حواسش به دریا باشه...
صورتم یخ زده بود ...
دست و پاهام میلرزید و همش به خودم میگفتم: حالا که دریا چنین حسی داره اگه ... اگه زبونم لال...خدایی نکرده اتفاقی برای داوود بی افته ریحانه ضربه خیلی بدی میبینه...
تو حال خودم که محمد با نگرانی صدام کرد و گفت: رسول ...رسووول...
من: ها چی شده ...عه عه ببخشید بله؟؟
آقامحمد: رسوووول دریااا ...
من: ها چی؟؟ چیشده؟؟
سرم رو بالا آوردم و دیدم دریا افتاده رو زمین ...
با عجله رفتم سمتش و سرش رو بلند کردم:
گفتم: دریاا دریاااا جان؟؟
آبجییی؟؟
جواب نمیداد ...
داد زدم آقا محمد یه پرستار خبر کن ...
خواهش میکنم...
بعد از چند دقیقه دوتا پرستار و یک برانکارد اومدن سمت ما...
دریا رو گرفتیم و گذاشتیمش روی برانکارد و برندش...
برگشتم سمت آقا محمد و گفتم: آقا ببخشید میشه مراقب داوود باشین من برمیگردم...
آقا محمد: نمیخواد برگردی برو پیش خواهرت بعدش از همونجا برو تو ماشین تا ماهم بیایم...
من: آخه...
آقامحمد: با جدیت تمام گفتم: آخه نداره...برو...
از در سالن اومدم بیرون دنبال پرستار ها رفتم...
#محمد
آقای عبدی نشست روی صندلی و منم رفتم سمت شیشه ...
داوود اصلا هیچ تکون نخورده بود می ترسیدم ..خدایی..نکرده...
یکدفعه گوشیم زنگ خورد...
تا نگاه کردم دیدم از همون اتفاقی میترسیدم اومد به سرم...
عزیز زنگ زده بود بهم...
اول گفتم که هیچی نمیگم ولی باز بعدش گفتم من که نمیتونم این اتفاق رو پنهان کنم ...
مونده بودم بین دوراهی
یکدفعه آقای عبدی که پریشونی منو دیده بود ،فهمید که کی زنگ زده...
بهم گفت: جوابشو بده محمد ...
مادر شاید با این کار بیشتر نگران بشه...
من:دولی آقا اگه...
آقای عبدی: نگران نباش...
من: باشه چشم...
تلفن رو جواب دادم و گفتم:الو؟سلام علیکم عزیز خودم...
عزیز:؛محمد؟سلام مادر خوبی ؟داداشت خوبه؟؟
من: ممنون خداروشکر من خوبم داوود هم ...داوود هم خوبه...
عزیز:مادر گوشی رو میدی به داوود باهاش حرف بزنم؟؟
من: امممم چیزه عزیز امممم داوود الان خونه نیس...
عزیز:خونه نیست؟کجاست؟محمد نکنه اتفاقی افتاده؟؟
من: نه نه نه داوود و فرشید و رسول ،باهم رفتن یه خورده دور شهر بگردن...
عزیز : باشه مادر مراقب خودتون باشین خداحافظ...✋🏻
من: باشه مادر گلم خداحافظ ✨👋🏻
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
اکیپ سه نفرمون اینجا هستن😍🥺😎
آقا محمد و سعید و داوود😎
#گاندو
#اکیپ
#کافه_گاندو
#داوود_محمد_سعید
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خشم کنیم سفره تان برچیده اس😎👏
#نظامی
#کافه_گاندو
@Kafeh_Gandoo12😎
(گاندویی نیست ولی پیشنهاد میکنم دانلود کنید😍)