eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی گوشی رو قطع کردم،یکدفعه در باز شد و حسین آقا با چند نفر دیگه از بچه ها اومدن داخل... آقا عبدی گفت: محمد بیا بریم... من: اممم باشه چشم... وقتی از اتاق اومدیم بیرون عطیه زنگ زد و گفت: عطیه: سلام محمد جان... من: سلام خوبی عطیه جان؟؟ عطیه : خداروشکر...🤲🏻 محمد یه چیز می خوام بهت بگم ... من:بله بفرمائید ... عطیه: محمد میگم میشه اگه چیزی گفتم عصبانی نشی و ناراحت هم نشی؟؟ من: خب بگو چیشده دیگه چشم شما بفرما... عطیه: م...محمد عزیز قضیه رو فهمید... من: ها چی؟کی؟چجوری؟؟ عطیه: اون‌موقع که بهت زنگ یکم شک کرده بود بعدش منو کلی قسم داد که بگم چی شده... اولش گفتم نمیدونم ولی وقتی خودش ازم سوال کرد که داوود تیر خورده نتونستم خودمو نگه دارم... من: وای وای نههه عطیه عزیز الان کجاست ؟حالش چطوره؟؟ عطیه: ع...عزیز حالش بد شد بعد زنگ زدم آمبولانس... من:ها چی یا خدا ...😱 عطیه: محمد جان نگران نباش من حواسم بهش هست فقط خواهش میکنم منو بی خبر نزار... من: باشه عطیه جان... دیگه ناراحت نباش... چه دیر یا زود عزیز باید میفهمید... عطیه: محمد من واقعا شرمندتم... من:خانم دیگه بسه من تماس میگیرم باز کاری نداری؟؟ عطیه: نه عزیزم مراقب خودتت باش خداحافظ...👋🏻 وقتی تلفنم رو قطع کردم دیدم رسول هم از اتاقی که دریا داخلش بود اومد بیرون و گفت : رسول: آقا دریا خوابیده میتونیم بریم... من: بریم رسول جان بریم...🙂 ( خانم فرزاد ) داشتم لباس فرهاد رو اتو میکردم... محمد صدرا همش بی تابی میکرد و بهم میگفت چرا بابایی دیگه نمیاد ،چرا تو میگی که از این به بعد مرد خونه منم... همش میگفت زنگ بزن میخوام با بابایی حرف بزنم... این حرفاش دلم رو آتیش میزد ... گریه هاشو که میدیدم همش میترسیدم از این به بعد قراره چی بشه؟از این به بعد باید چیکار کنم؟؟ من که میدونستم نمیتونم طاقت بیارم و به زندگی ادامه بدم ولی به خاطر بچه هام مجبور بودم که تحمل کنم...😥 تو حال خودم بودم که یکدفعه گوشیم زنگ خورد... ناشناس بود ولی جواب دادم...📱 من: الو؟ شخص: الو؟خانم نصیری؟؟ من: بفرمائید خودم هستم... شخص: ببخشید مزاحمتون شدم... شهریاری(سعید) هستم همکار همسرتون... من: بفرمائید؟ سعید: ببخشید شما حاضر شدین؟ من: چطور؟ سعید: آقا محمد گفتن بیام دنبالتون... من: ببخشید شما الان کجایین؟؟ سعید: من خونه هستم و هنوز حرکت نکردم... من:اممم آها خب باشه... سعید: یعنی بیام دنبالتون؟ من: بله اگه زحمتی نیس... سعید: خواهش میکنم این چه حرفیه ... چشم تا یک ربع دیگه میام... من: ممنونم خدانگهدار👋🏻 سعید: خدانگهدار👋🏻 وقتی تلفنم رو قطع کردم باورم نمیشد که دارم واسه مراسم تدفین فرزاد آماده میشم... رفتم جلوی آینه و روسریم رو روی سرم مرتب کردم که یکدفعه چشمم افتاد به عکسی که با فرزاد رفته بودیم مشهد... اشک از چشمام جاری شد و زدم زیر گریه...😭 با صدای گریه من فرهاد از اتاق اومد بیرون ... با عجله دوید به سمتم و گفت: مامانی چی شده چرا داری گریه میکنی؟قول میدم دیگه اذیتت نکنم قول میدم... زانو زدم و بغلش کردم و گفتم: مگه میشه پسر من اذیت کنه؟پسر من مرد مرد با این حرفام احساس کردم سر شونم خیس شد... فرهاد رو کشیدم بیرون ولی سرش رو پایین گرفته بود... چونشو با دستم گرفتم و صورتش رو راست کردم ... چشماش یه حوض پر از آب بود... یه حوضی که دل سنگ رو آب میکرد... خیره شده بودم تو چشماش که یکدفعه گفت: مامانی من فهمیدم که بابایی شهید شده و رفته پیش خدا... تو دیگه گریه نکن باشه؟؟ من: الهی قربونت برم که درکت مثل باباته... فرهاد: مامانی میشه منم باهات بیام اونجایی که بابایی رو میخوان ببرن؟؟ من: باشه فقط یادت نره بابایی دوس نداره ما گریه کنیم... اگه گریه کنیم ناراحت میشه باشه؟؟ فرهاد: باشه شما هم دیگه گریه نکن... من: ... ادامه دارد...
عزیز رو برده بودن تو اتاق و بهش سرم وصل کرده بودن... منم همش نگران بودم که واکنش عزیز نسبت به اینکه وضعیت داوود چجوریه چیه ... چون من که کامل بهش نگفته بودم... فقط به محمد زنگ زدم و بهش گفتم که هماهنگ باشیم... داشتم جلوی در قدم میزدم که عزیز صدام کرد: عزیز: عطیه جان مادر... من: جانم عزیز؟با من کاری دارین؟؟ عزیز: عطیه جان میشه به یکی بگی بیاد این رو از دستم قطع کنه ... میخوام برم پیش داوودم...🥺 من: عزیز جان الهی قربونتون بشم من که گفتم حالش خوبه... جای نگرانی نیست... عزیز: تو هنوز مادر نشدی نمیدونی من چی میکشم و چی دارم میگم... من: خوب الان که نمیشه... عزیز: مگه نگفتی که حالش خوبه چرا نشه؟؟ من: اممم امممم خوب...خوب الان که وقت ملاقات نیست ... عزیز: من این حرفا حالیم نمیشه میخوام برم پیش بچم... من: عزیز جان یکی از همکارهای محمد به شهادت رسیده... محمد الان حالش خوب نیست... اینجوری اگه نگرانی منو شما رو ببینه بد تر میشه ها...🙂 عزیز: چی؟چشیده؟عطیه مطمئنی که دوستش هست؟؟ من:بله مطمئنم... عزیز: خب پس بریم خونه... من: اصلا میخواین بریم پیش خانم دوست محمد؟همون که همسرش شهید شده؟؟ عزیز: باشه بریم... من:الهی قربونتون بشم...🥰 عزیز: خدا نکنه... من: پس چند لحظه ایست کنین تا من برم یکی رو صدا کنم... عزیز: برو مادر... دیگه رسیده بودم جلوی در خونه فرزاد که دیدم درشون باز شد و خانم فرزاد با پسرش اومدن بیرون... با دیدن پسرش دلم آتیش گرفت... فقط میخواستم اشک بریزم و برم پیش فرزاد...😭 چند دقیقه گذشت و اومدن سوار ماشین شدن ... منم حرکت کردم...🚘 خانم فرزاد فقط زل زده بود به زمین و آروم اشک میریخت... منم به خاطر اینکه فکر نکنه که حواسم بهشه ، فقط رانندگی میکردم که یکدفعه... ادامه دارد...
منم به خاطر اینکه فکر نکنه که حواسم بهشه ، فقط رانندگی میکردم که یکدفعه پسر فرزاد با حالی نگران گفت: مامانی! مامانی خوبی؟مامان جون چیزی شده؟مامان؟ همسر فرزاد: خو...خوبم ..چی..چیزی نیست... وقتی دیدم اینجوری حرف میزنه گفتم ببخشید زنداداش حالتون خوبه؟؟ وقتی گفتم زنداداش یکدفعه سرش رو آورد بالا و چشماش گرد شده بود... بعدش گفت: بله خوبم چیزی نیست... من: میخواین بریم درمانگاهی بیمارستانی جایی؟؟ فرزانه: نه خیر خوبم گفتم چیزیم نیس... من: باشه هرجور راحتین... از وقتی ماجرا رو فهمیده بودم ،دلم آشوب بود... از یه طرف نگران داوود بودم که چه بلایی سرش اومده.. از یه طرف هم نگران محمد بودم... چون اون اصلا توی این شرایط احساساتش بیرون نمیریزه و تو دلش نگه میداره... توی حال خودم بودم که عطیه گفت: عزیز؟ عزیز؟؟ من: جانم مادر؟؟ عطیه: میگم شما الان میخواین برین خونه؟؟ من: عطیه جان مگه قرار نشد بریم تشیع جنازه؟؟ عطیه:خوب...خوب میخواین بریم خونه بعدش باهم بریم پیش خانمش؟؟ من: نه مادر میخوام برم تشیع جنازه ،اگه هم اونجا نه پس بریم پیش داوود... عطیه: خوب خوب باشه میریم تشیع جنازه خوبه؟؟ من: خوبه...🙂 چند دقیقه گذشت که رسیدیم به مزار.خیلی شلوغ نبود... عطیه زنگ زد به محمد و ازش پرسید که چرا هنوز نیومدن... محمد هم گفت که اول خانوادشو میخوان ببرن پیشش توی پایگاه شهید بهشتی... بعدش میارنش... بعد عطیه به من گفت که اگه دوس دارم ماهم بریم پایگاه شهید بهشتی پیش بقیه... منم که دل تو دلم نبود و زود تر میخواستم محمد رو ببینم قبول کردم و باهم رفتیم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بمونه یادگاری😍 خیلی دوستتون دارم‌ممنون ک حالمو خوب کردید🌺