#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_نود
#داوود
بدنم حرکت نداشت
درد داشتم...
نمیدونم چرا..
نمیدونم چرا از محمد و بقیه...
هه محمد!!
چقدر دلم براش تنگ شده..🥺
دکتر: خب آقا داوود میتونی انگشتاتو تکون بدی؟
من: نمیشه!!
عه...
خدایا
تکون نمیخورد
هیچ حسی نداشتم
آخخخ خدایااا...
دکتر: آروم باش پسرم
طبیعیه نگران نباش..
من: آقای دکتر هیچ حسی ندارم!!
نمیتونم پاهامو تکون بدم!!
دکتر: عه آروم
گفتم که طبیعیه...😇
سرمو یکم آوردم بالا که با دردی که تو قفسه سینم پیچید کوبیده شدم به تخت
آیییی...
نفسم بالا نمیومد...
دکتر اومد بالا سرمو گفت
دکتر: چیکار میکنی!؟
بابا تو بدنت ضعیف شده نباید اینقدر بع خودت فشار بیاری...
چشمامو از درد روی هم گذاشتم و فشار دادم و گفتم: ...
من: د..د..ک..تر...
ق..ف...قف..قفسه..سی..ن.
آخخخ!!!
دکتر:چیزی نیس نگران نباش
واسه شوک هایی که بهت وارد شده اینطوریه...
چ..چ..چییی
شوک؟
دکتر:اهوم...
شوک...
قضیه و داستان طولانی داره ...
.....
ملافه رو از روی بدنم کنار کشید
دستگاه های زیادی بهم وصل بود...
دستشو آروم گذاشت روی بازوم که ...
آییییی
با اینکه آروم گذاشت ولی خیلی درد داشتم...
دستگاه هارو دوباره روی بدنم چک کرد و گفت: تا امشب باشه تو همین اتاق میمونه...
بازم میام معاینش میکنم..
بهش یه مسکن تزریق کنین تا دردش کمتر بشه ..
هواشو داشته باشین ...
حواستون باشه به غیر از شما پنج نفر کسی دیگه نباید بیاد خب؟
چندتا پرستار که اونجا بودن: بله چشم...
دوباره ملافه رو کشید روم
با بالا اومدن ملافه نسیم و باد کمی بهم خورد...
دکتر رفت و یکی یکی پرستار ها پشت سرش رفتن..
خیلی عجیب بود!!
نمیدونستم چند روز بی هوش بودم!!
اصلا امروز چند شنبس؟؟
وای خدایا اگه نتونم پاهامو تکون بدم چی!!
اگه از کارم بیفتم چی؟؟
از استرس حالم داشت همینجور بدتر میشد...
اون اتفاقی که تو عملیات افتاد مدام برام تکرار میشد!!خیلی آزار دهنده بود!!
دستم رو گذاشتم رو قفسه سینم...
با تپش قلبم دستم هم تکون میخورد...
مثل همیشه نبود..
یه صدای و ساز دیگه ای داشت!!
آهنگی که همراه با تپیدنش میزد مثل همیشه نبود...
چشمامو روی هم گذاشتم..
بازوی راستم خیلی درد میکرد...
موقع برخورد سعی کردم فقط یه طوری دورش کنم ولی مجبور شدم که با دستم اونو از اون قسمت خارج کنم... ( منظورش هول دادن دریا هست)
آخرین صدایی که بعد صدای گلوله ها تو گوشم بود و مدام میپیچید صدای داد و فریاد رسول بود!!
چقدر دلم براشون تنگ شده!!
هه...
رسول ،فرشید، محمد ، سعید ،فرزاد،بهتره بگم بابا فرزاد!!
از حرفام خندم گرفته بود!
خدایا من عقلمو از دست دادم؟
داوود...
اونی که اگه دو ثانیه یه جا میشست همه تعجب میکردن!!
من حتی تو خوابم در حال چرخش و جنب و جوشم...
حالا نمیدونم چند روزه که خوابیدم!!
سعی کردم یکم تکون بخورم..
به تخت چسبیده بودم...
آخخ...
بازوم بد تیر میکشید!!
خدایا کی میخوام از شر این تخت و اتاق خلاص بشم!!؟؟
#محمد
حالم زیاد خوب نبود ...
اما باید تحمل می کردم...
حداقل به خاطر بچه ها...
توی همین افکار بودم که دکتر از اتاق خارج شد...
سریع گفتم: ...
من: آقای دکتر حالش چطوره؟؟
دکتر:خداروشکر همه چی بخیر گذشته
اما تا امشب فعلا تو این اتاق باشه...
اگه مورد خاصی نبود و اتفاقاتی نیوفتاد منتقلش میکنم بخش...
من: یعنی چی دکتر؟؟
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎