#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_هفتم
#فرشید
به سرعت وارد اتاق شدم و رفتم سمت رسول ...
محکم بغلش کردم که صداش در اومد...
رسول: فرشید لهم کردی...
من: رسول دلم خیلی برا بغلت تنگ شده بود...
رسول: قربون داداش خودم برم...
من: رسول...
رسول: جانم...
من: میشه یه قولی بهم بدی...؟؟
رسول: چه قولی...؟؟
من: اینکه هیچوقت تنهام نزاری من بدون تو و داوود نمی تونماااا🥺
رسول: چشم چشم قشنگ...
من: به زار یه دقیقه از بهوش اومدنت بگذره بعد منو اذیت کن...
رسول: 😂😂
#رسول
هنوز درحال خندیدن بودم که آقا محمد وارد اتاق شد...
محمد: به به آقا رسول خوبی؟؟
تو که مارو نصف جون کردی بچه...
رسول: سلام آقا خوبید؟؟
محمد: هی بد نیستم...
تو بهتری؟؟
رسول: بله ممنون...
محمد: چطوری تصادف کردی؟؟
عمدی بود یا غیر عمد؟؟
رسول: داشتم از خیابون رد میشدم که یه ماشین با سرعت بالا زد بهم ...
محمد: نتونستی پلاکش رو ببینی؟؟
رسول: نه هرچی سعی کردم ببینم نشد ...
چشمام تار میدید ...
محمد: باشه اشکال نداره
رسول حام باید بیشتر حواست رو جمع کنی اگه بدون فکر کردن به عاقبت اون کاری که می خوای انجام بدی اون کار رو انجام بدی نتیجه اون کار اون چیزی که می خوای نمیشه ...
رسول تنها خواهشم ازت اینکه بدون فکر کردن هیچ کاری را انجام نده...
رسول: بله آقا حق با شماست شرمندم...😞
محمد: : من اینا رو نگفتم که شرمندگی و اذیت شدنت و ببینم ...
تو هم مثل داوود ...
برام هیچ فرقی نداری ...
رسول جان ...
من دوستون دارم !!
دلم نمیخواد بهتون آسیبی برسه ...
ما باید کنار هم باشیم تا بتونیم این پرونده هم مثل پرونده های دیگه با موفقیت تمومش کنیم ...
چیزی نگفتم و فقط زل زدم به چشمای مهربون و نگرانش...
که یهو یاد داوود افتادم برا همین زود پرسیدم:
من: داوود چیشد؟؟
خوبه؟؟
وضعیتش تغییر کرده؟؟
فرشید: بابا یه نفس بگیر ...
داوود هم...
رسول: داوود چیییی؟؟🥺
محمد: بهوش اومد...
رسول: چییی؟؟
سرکارم که نمی زارین؟؟
محمد: نهه رسول داداشت بهوش اومد🥲
با گریه پرسیدم:
من: چجوری؟؟
فرشید: با حرف های دریا...
خواهرت باز شاهکار کرد...
راستی آقا محمد از آبجی دریا خبری شد ؟؟
تلفنش رو جواب داد؟؟
محمد: نه هرچی زنگ می زنم جواب نمیدهه...🙁
من: دریا ؟؟
مگه دریا کجاست؟؟
فرشید: وقتی به ما گفت دکتر چی گفته ، گفت مراقبت باشیم و بعد هم از بیمارستان زد بیرون...
من: واییی نکنه اتفاقی واسش افتاده ...😨
گوشی من دست کیه؟؟
فرشید: من...
من: بده گوشی رو تا باهاش زنگ بزنم ببینم جواب منو میده...
فرشید: باشه بیا...
گوشی رو گرفتم و دنبال دریا توی مخاطب هام گشتم...
بعد از چند ثانیه پیداش کردم و تماس رو باهاش برقرار کردم...
#دریا
انقدر گریه کرده بودم که دیگه گریه ای برام نمونده بود ...
انگاری اشک های چشمام خشک شده بود...🥺
دوباره گوشیم زنگ خورد ...
بسکه زنگ زده بودن کلافه شده بودم برای همین این دفعه بدون اینکه ببینم کیه جواب دادم و گفتم:
اخه چرا انقدر زنگ می زنین بابا حوصله هیچ کس رو ندارم بزارین یکم با خودم خلوت کنم😖
رسول: حتی حوصله ی داداش رسولت رو؟؟
من: رس..ول..خود..تی؟؟
بگ..و..که..اشت..با..ه..ن.می..کنم😰
رسول: آره خودمم رسول ...
من: ال..هی..قربو..نت..بر..م..خو..بی؟؟😭
رسول: خدانکنه آره خوبم ...
ببینم این آبجی خوشگل ما نمی خواد یه سر به ما بزنه؟؟🧐
من: چ..را..ا..لا..ن..م..یا.م...
رسول: بدو که دلم لک زده واسه بغل کردنت خواهری...
من: او..مد..م...
خ..داح..افظ👋🏻
اون شب به شدت بارون میومد و منم خیس خیس بودم و مطمئن بودم یه سرماخوردگی بد و یه دعوای بد از طرف رسول در انتظارمه...🤧🤒
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎