#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_یکم
#محمد
تصمیم گرفتم که فعلا بهش چیزی نگم وقتی رسیدیم بیمارستان بهش بگم...
برای همین رفتم سراغ فرشید ...
سر میزش بود و داشت کارش را انجام میدادم جلو تر رفتم و گفتم :
من: فرشید اگه دیگه کار نداری یه سر بریم بیمارستان...🙃
فرشید: نه آقا تموم شد بریم...
من: پس بریم؟؟
فرشید: بریم آقا بریم که دلم خیلی واسه رسول و داوود تنگ شده...
من: رسول؟؟
فرشید: آره احتمالا پیشه داوود...🥺
من: آهان...
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ...
همش نگران بودم که فرشید و دریا چه واکنش نشون میدن...😢
واییی نه اصلااا دریاااا راا یاددم نبودد...😱
حالااا چجوری به اون بگم؟؟؟؟
واییی نههه 😢
خدایااا چرا انقدر امتحان من سختههه؟؟😭
#چند_دقیقه_بعد
با صدا زدن های مکرر یک نفر دست از فکر کردن کشیدم...
فرشید: آقا محمد حالت خوبه؟؟
نزدیک ده دفه صدات کردم...
من: ها؟؟
آره آره خوبم...
فرشید: خداروشکر 🤲🏻
بعد از چند دقیقه رسیدیم ...
ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدیم...
به پذیرش که رسیدیم رو به فرشید گفتم:
فرشید جان تو برو من الان میام...
فرشید: چیزی شده آقا؟؟
من: نه برو منم میام...
فرشید: چشم...
اینو گفت و رفت...
رفتم سمت پذیرش و گفتم : ببخشید شما بیماری به نام رسول رادفر دارین؟؟
پرستار: نسبت تون با آقای رادفر چیه؟؟
من: برادر بزرگشون هستم...
پرستار: پس لطفاً دنبال من بیاین...
رفتم دنبالش وارد بخش بیماران ویژه شدیم ...
آخی بمیرم واسه رسول یعنی انقدر حالش بده؟؟🥺
پرستار گفت همین جا بمونم الان برمی گرده...
چند دقیقه بعد پرستار با یه آقای تقریبا ۴۰ ۵۰ ساله به سمتم اومدن فک کنم اون آقا دکتر بود...
دکتر: سلام آقای ...
من: سلام حسینی هستم...
دکتر: آقای حسینی ، راستش حال برادر تون اصلا خوب نی و باید سریع تر عمل بشن لطفا زیر این برگه را امضا کنید تا ما بتونیم ایشون را عمل کنیم...
من: ولی من برادر واقعیش نیستم🥺
دکتر: اشکال نداره امضا کنید الان نمی تونیم وقت رو هدر بدیم...
من: چشم...
امضا کردم و با خوندن یه آیت الکرسی رسول رو راهی اتاق عمل کردم...🥀
باید می رفتم و قضیه رو واسه بچه ها توضیح می دادم ...
پس به سوی اتاقی که داوود توش بستری بود حرکت کردم...
فقط خدا خدا می کردم که فرشید و دریا بتونن با این موضوع کنار بیان...🥺🥀
ادامه دارد ...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
دریاااا وایسههه...
💔🥀💔
وای نههه رسول نههه...