فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت دنیا رو نگیرین خو😂😂😂😂
#گاندو
@Kafeh_Gandoo12😎
طرفدارای گاندو کجان؟🧐
....
تو کانال کافه گاندو پر از کیلیپ های ادیت شده🤩،
برشی از قسمت های سریال خفنمون✂️
سکانس های درخواستی🎥
عکسهایی(ادیت شده،ساده) از بازیگران 📷.پروف های گاندویی...
پراز چالش و جایزه های خفن😎
و البته گذاشتن قسمت های گاندو✨✨
هست...
خوش اومدی عزیزدل🌸
@Kafeh_Gandoo12😎
https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12😎😍
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست
رسول: چشمام رو بسته بودم تا یه استراحتی بهشون بدم...👀
یکم که گذشت صدای ناله های کسی رو شنیدم ، چشمام رو باز کردم ...
دریا بود داشت خواب می دید ...
آروم صداش زدم ...
احساس کردم که می خواد جیغ بزنه برای همین دستم رو جلو ی دهنش گذاشتم...
یکم که گذشت و آروم شد دستم رو برداشتم و گفتم: خوبی دورت بگردم؟؟
دریا: نه خوب نیستم رسول😓
رسول: چرا فدات بشم؟☹️
دریا: می ترسم رسول؟
رسول: از چی؟
دریا: از اینکه اتفاقی براتون بی افته😰
اگه برای هرکدوم از شما اتفاقی بی افته من دق می کنم😥
رسول: قربون اون دل مهربونت برم 🙂
دریا: خدانکنه🥲
رسول: دریا اون موقع که اومدی توی این شغل یادته چی بهت گفتم؟؟
دریا: اوهوم🙃
رسول: بهت گفتم که شغل ما استرس و اضطراب زیادی داره ، بهت گفتم که در حالتی باید به خدا توکل کنی و قوی باشی ...
پس حالا هم توکل کن و قوی باش😌
دریا: حرفاش ارامش خیلی خوبی بهم داد و الان تنها چیزی که آرامشم را کامل می کرد بغل برادرانه اش بود برای همین پناه بردم به بغل امنش و چشمام رو بستم...🙂🙃
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_یک
فرشید: چون روی صندلی خوابم برده بود کمرم درد گرفته بود برای همین تصمیم گرفتم که یکم راه برم ...🚶🚶♂
بلند شدم ولی با چیزی که دیدم شکه شدم و دوباره نشستم روی صندلی ...
آبجی دریا و رسول توی بغل هم خواب بودند...
سعی کردم که افکار منفی رو پاک کنم و افکار مثبت رو جایگزین آن کنم ... مثل اینکه توی هواپیما خیلی اتفاقی این اتفاق صورت گرفته 😁
چند دقیقه بعد صدای مهمان دار که فرود آمدن ما را اعلام می کرد آمد...
برای اینکه رسول متوجه نشه که من اون صحنه را دیدم سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم...😴
چند دقیقه بعد صدای رسول رو شنیدم که می گفت:
رسول: فرشید ، فرشید...
فرشید: بله
رسول: بلند شو ، فرود اومدیم😉
فرشید: باشه😇
دریا: از هواپیما پیاده شدیم و سوار ماشین های امنیتی افغانستان شدیم...
محمد: از هواپیما پیاده شدیم و به سمت ماموران افغانستان رفتیم ...
با چندتایی شون رفیق بودم برای همین احوال پرسی گرمی باهم کردیم و بعد سوار ماشین شدیم و احمد یاسر ( مامور افغانستان) به سمت خانه روند...
بعد ده دقیقه رسیدم و به کمک بچه وسایل رو داخل بردیم ...
پسرا رفتن سر کارشان و ابجی دریا و فاطمه هم رفتن تا شام رو آماده کنند...🧕🚶♂
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_دوم
#آشپز_خانه
فاطمه: حالا شام چی درست کنیم؟؟
دریا: من ماکارونی درست می کنم تو هم سالاد رو درست کن...🍝🥗
فاطمه: باشه👍
#یک_ساعت_بعد
دریا: غذا آماده شده بود برای همین رفتم که بچه ها رو صدا کنم...
از آشپزخانه اومدم بیرون ...
همه ی بچه ها به صورت جدی کار می کردن...
برای اینکه جو اتاق رو عوض کنم گفتم: خب خب کار دیگه بسه ...
بلند شید بیاین شام و ببینید دریا خانم چیکار کرده؟😂
فاطمه: دریا خانم تنهایی این همه کار رو کرده؟؟🤔
دریا: نخیر همراه با فاطمه خانم😁
بچه ها که از حرف های ما خنده شون گرفته بود گفتند: الان میایم😂
دریا: 😂😂
رفتم توی آشپز خانه و میز رو چیدم و منتظر شدم تا بچه ها بیان...😎
#پنج_دقیقه_بعد
محمد: بچه ها همچنان سر گرم کار بودن که گفتم : کار کافیه...بلند شید بریم برا شام...
دریا: بلاخره بچه ها اومدن و استرس من هم زیاد تر شد ...
اخه می دونید تصمیم گرفتم که به بچه ها بگم من و رسول خواهر و برادر هستیم... و خیلی نگران واکنش بچه ها هستم😢😱
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
پ.ن: به نظرتون واکنش بچه ها چیه؟؟
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران مرکز جهان✌️😎😍
@Kafeh_Gandoo12😎