#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست
رسول: چشمام رو بسته بودم تا یه استراحتی بهشون بدم...👀
یکم که گذشت صدای ناله های کسی رو شنیدم ، چشمام رو باز کردم ...
دریا بود داشت خواب می دید ...
آروم صداش زدم ...
احساس کردم که می خواد جیغ بزنه برای همین دستم رو جلو ی دهنش گذاشتم...
یکم که گذشت و آروم شد دستم رو برداشتم و گفتم: خوبی دورت بگردم؟؟
دریا: نه خوب نیستم رسول😓
رسول: چرا فدات بشم؟☹️
دریا: می ترسم رسول؟
رسول: از چی؟
دریا: از اینکه اتفاقی براتون بی افته😰
اگه برای هرکدوم از شما اتفاقی بی افته من دق می کنم😥
رسول: قربون اون دل مهربونت برم 🙂
دریا: خدانکنه🥲
رسول: دریا اون موقع که اومدی توی این شغل یادته چی بهت گفتم؟؟
دریا: اوهوم🙃
رسول: بهت گفتم که شغل ما استرس و اضطراب زیادی داره ، بهت گفتم که در حالتی باید به خدا توکل کنی و قوی باشی ...
پس حالا هم توکل کن و قوی باش😌
دریا: حرفاش ارامش خیلی خوبی بهم داد و الان تنها چیزی که آرامشم را کامل می کرد بغل برادرانه اش بود برای همین پناه بردم به بغل امنش و چشمام رو بستم...🙂🙃
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_یک
فرشید: چون روی صندلی خوابم برده بود کمرم درد گرفته بود برای همین تصمیم گرفتم که یکم راه برم ...🚶🚶♂
بلند شدم ولی با چیزی که دیدم شکه شدم و دوباره نشستم روی صندلی ...
آبجی دریا و رسول توی بغل هم خواب بودند...
سعی کردم که افکار منفی رو پاک کنم و افکار مثبت رو جایگزین آن کنم ... مثل اینکه توی هواپیما خیلی اتفاقی این اتفاق صورت گرفته 😁
چند دقیقه بعد صدای مهمان دار که فرود آمدن ما را اعلام می کرد آمد...
برای اینکه رسول متوجه نشه که من اون صحنه را دیدم سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم...😴
چند دقیقه بعد صدای رسول رو شنیدم که می گفت:
رسول: فرشید ، فرشید...
فرشید: بله
رسول: بلند شو ، فرود اومدیم😉
فرشید: باشه😇
دریا: از هواپیما پیاده شدیم و سوار ماشین های امنیتی افغانستان شدیم...
محمد: از هواپیما پیاده شدیم و به سمت ماموران افغانستان رفتیم ...
با چندتایی شون رفیق بودم برای همین احوال پرسی گرمی باهم کردیم و بعد سوار ماشین شدیم و احمد یاسر ( مامور افغانستان) به سمت خانه روند...
بعد ده دقیقه رسیدم و به کمک بچه وسایل رو داخل بردیم ...
پسرا رفتن سر کارشان و ابجی دریا و فاطمه هم رفتن تا شام رو آماده کنند...🧕🚶♂
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_دوم
#آشپز_خانه
فاطمه: حالا شام چی درست کنیم؟؟
دریا: من ماکارونی درست می کنم تو هم سالاد رو درست کن...🍝🥗
فاطمه: باشه👍
#یک_ساعت_بعد
دریا: غذا آماده شده بود برای همین رفتم که بچه ها رو صدا کنم...
از آشپزخانه اومدم بیرون ...
همه ی بچه ها به صورت جدی کار می کردن...
برای اینکه جو اتاق رو عوض کنم گفتم: خب خب کار دیگه بسه ...
بلند شید بیاین شام و ببینید دریا خانم چیکار کرده؟😂
فاطمه: دریا خانم تنهایی این همه کار رو کرده؟؟🤔
دریا: نخیر همراه با فاطمه خانم😁
بچه ها که از حرف های ما خنده شون گرفته بود گفتند: الان میایم😂
دریا: 😂😂
رفتم توی آشپز خانه و میز رو چیدم و منتظر شدم تا بچه ها بیان...😎
#پنج_دقیقه_بعد
محمد: بچه ها همچنان سر گرم کار بودن که گفتم : کار کافیه...بلند شید بریم برا شام...
دریا: بلاخره بچه ها اومدن و استرس من هم زیاد تر شد ...
اخه می دونید تصمیم گرفتم که به بچه ها بگم من و رسول خواهر و برادر هستیم... و خیلی نگران واکنش بچه ها هستم😢😱
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
پ.ن: به نظرتون واکنش بچه ها چیه؟؟
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران مرکز جهان✌️😎😍
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضایع شده و ضایع کننده😂😂😂
#استاد_رسول
#علی_سایبری
#محمد
#ضایع😂😂
#....
دیگه چیزی یادم نمیاد😁🤣
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چند سکانس از پشت صحنه دو قسمت پایانی
نگاه کن توروخدا😂. اقامحمد خودش اون پشت وایساده و داره میخنده!😁
#گاندو
#درخواستی
#پشت_صحنه
@Kafeh_Gandoo12😎
17.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت داوود از مأموریت🧔
(یک سکانس از قسمت ۳۴)
#گاندو
#داوود
#کافه_گاندو
#کپی_ممنوع
@Kafeh_Gandoo12😎
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_سوم
دریا: تقریباً یه پنج دقیقه ای می شد که بچه مشغول خوردن بودن ولی من با غذام بازی می کردم ، که این کار از چشم آقا داوود دور نموند و باعث شد از به پرسه:
داوود: دیدم دریا خانم داره با غذاش بازی میکنه برای همین از پرسیدم: دریا خانم چرا خودتون نمی خورید؟؟
دریا: یه نگاه به آقا داوود کردم ...
الان وقتش بود که بگم...برای همین گفتم:
راستش یه چیز میخوام بهتون بگم ولی از واکنش تون می ترسم ...😅
قول می دید وقتی که گفتم آروم باشید؟؟
همه: باشه بگو...
دریا: چه گروه سرود زیبایی😂
همه: 😐😐
دریا: بلند شدم و به سمت رسول رفتم و دستم روی شونه اش گذاشتم...
همه از این کارم تعجب کرده بودن به جز آقا داوود و داداش محمد، داداش محمد که می دونست اما آقا داوود چرا تعجب نکرد؟؟
کمی امم امم کردم ولی بعدش گفتم: ایشون رسول رادفر برادر بنده هستند😅
رسول اول کمی رفت تو شک ولی سریع به خودش اومد و گفت:
رسول: از این کارد دریا حسابی تعجب کرده بودم اما سریع به خودم اومد و گفتم:
ایشون هم دریا رادفر خواهر بنده هست😅
دریا: ولی آقای عبدی و آقا محمد می دونستند😁
محمد: منم امروز متوجه شدم😐
داوود: ولی من از اول می دونستم...
دریا: از حرف آقا داوود تعجب کردم بخاطر همین پرسیدم: از اول اول؟؟
اقا داوود که از لحن من خنده اش گرفته بو د و سعی در جمع کردن خنده اش بود گفت:
داوود: اره از همون دو سال پیش😎
دریا: خب چرا تا حالا نگفتین؟؟
داوود: دیدم خودتون چیزی نگفیتن منم نگفتم...
دریا: خب من حالا چشمای بعضی از شما رو که اندازه ی توپ پنگ پنگ شده رو با رسول جان تنها می زارم...
اومدم برم که با صدای فاطمه برگشتم...
فاطمه: نه دریا خانم نشد...
من با شما کار دارم پس در نتیجه باهات میام😏
دریا: نه فاطمه جان به خدا که من راضی نیستم ...
تو هنوز غذات رو نخوردییی😅
فاطمه: مهم نی من باهات میام😏
دریا: خدایا غلط کردم😭
فاطمه: دیگه فایده نداره...
دریا: نهههه😱😭
فاطمه: آرههه😏
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_چهارم
دریا:بعد از کلی بحث کردن با فاطمه رفتم توی آشپز خانه که بگم من شیفت امشب با من ...
وارد آشپزخانه شدم که غر غر های رسول شروع شد...
رسول: از بس با بچه ها سرو کله زده بودم خسته شده بودم برای همین شروع کردم به غر زدن...
دریا که از غر غر های من آسی شده بود گفت:
دریا: وای رسول بس کن...
کم غر بزن...
منم دسته کمی از تو ندارما...
رسول: وا مگه چیکار کردی ...
اینا یه ساعت از بس سوال پرسیدن سر من رو بردن...😐
دریا: والا فاطمه همه ی پسرا را یه تنه حریفه با اون زبونش👅
رسول: توهم دسته کمی از اون نداریا😂😁
مگه نه بچه؟؟
بچه ها: والا😅
دریا: وااا بچه ها؟؟؟
بچه ها: خب راست میگه😁
دریا: باشه شما خوبید 😒
بلند شدم برم که تازه یادم اومد واسه چی اومده بدم...😂
این بچه ها که حواس نمی زارن واسه آدم😂🤣
برای همین برگشتم و گفتم: راستی شیفت امشب با من😌
اومدن مخالفت کنن که گفتم: مخالفتی در کار نباشه...همین که گفتم شیفت امشب با من...😎
بعد هم از آشپزخانه بیرون اومدم...
#شیفت_دریا
دریا: همه خواب بودن و من هم هدست بگوش و چشم به مانیتور در حال خوردن بیسکویت کاکائویی بودم...
دو ساعت از اون موقعی که شیفت ایستاده بدم گذشته بود و سوژه هیچ کاری نمی کرد...
دیگه داشت حوصلم سر میرفت که یک دفعه صدای سادیا اومد که به ساعد می گفت نقشه عوض شده و یک ساعت دیگه راه میوفتن برای رفتن به افغانستان...
سریع هدست رو برداشتم و رفتم سمت اتاق ها...
در اتاق پسر ها رو زدم و گفتم: سریع بیاین بیرون...
رفتم سراغ اتاق خودمون و فاطمه صدا زدم ، وفتی مطمئن شدم که بیدار شده از اتاق بیرون اومدم...
که با قیافه های بهم ریخته پسرا رو به رو شدم...
نتونستم جلوی خندم بگیرم و زدم زیر خنده که باعث شد قیافه هاشون قرمز و عصبانی بشه ...
برای اینکه جلوی عصبانی شدن بیش از حد شون رو بگیرم گفتم: سوژه ها تا یک ساعت دیگه حرکت می کنن به سمت افغانستان پس برین آماده بشین...
همه: چیییی😲
دریا: پیچ پیچی...😂
چرا اینجوری می کنید برید سریع آماده شید...
پسرا رفتن آماده بشن و من هم رفتم و سر دو دقیقه آماده شدم و اومدم بیرون...
به دیوار تکیه دادم و رفتم تو فکر...
محمد: آماده شدم و با بچه بیرون اومدم که دیدم آبجی دریا تو فکر هست برای همین پرسیدم: دریا خانم به چه فکر می کنی؟؟🤔
دریا: آقا محمد یه سوال مگه ما نمی خوایم سادیا و ساعد عامر و دستگیر کنیم؟؟
محمد: معلومه ... اره😌
دریا: خب چرا با یه تیر دو تا نشان نزنیم؟؟
محمد: منطورت چیه؟؟🧐
دریا: خوب ما میدونیم که سادیا عامر و ساعد عامر میخواند برن پیش ابراهیم شریف و ما از ابراهیم شریف مدارک کافی داریم خب چرا نذاریم برن و ما از طریق سادیا و ساعد مکان ابراهیم شرف را پیدا نکنیم؟؟
اینطوری علاوه بر سادیا و ساعد عامر ابراهیم شریف هم دستگیر می کنیم...
رسول: محمد داشت به حرف های دریا فکر می کرد...
یهو گفت:
محمد: داشتم به حرفهای دریا فکر میکردم و دیدم درست میگه برای همین گفتم: آفرین دریا به همین نقشه تو عمل میکنی من میرم تا با مامورای افغانستان هماهنگ بشم...👍
دریا: ممنون آقا😎❤️
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#بیست_و_پنجم
#عملیات
محمد: بچه ها را مستقر کردم و با آقای عبدی هم صحبت کردم ...
الان فقط مونده مکان ابراهیم شریف رو پیدا کنیم و همه رو باهم دستگیر کنیم...😄
دریا: آقا محمد در جاهای مختلف مستقر کرد...
من, آقا داوود و رسول باهم افتاده بودیم و تو یه گروه...
دیگه استرس قبلی رو نداشتم رو نداشتم ولی خب نگران بودم...😢
توی همین افکار بودم که صدای اذان را از گوشی ام بلند شد...
سریع بلند شدم و با خاک تیمم کردم و نمازم رو خوندم...🤍🖤
محمد: مکان ابراهیم شریف رو با هزار بدبختی پیدا کردیم...
بعد نماز صبح بیسیم زدم و آغاز عملیات رو اعلام کردم...
#چند_دقیقه_بعد
محمد: صدای گلوله همه جا رو پر کرده بود ...
بعد از ده دقیقه ابراهیم شریف و سادیا و ساعد عامر دستگیر کردیم...😉
در حال سفید کردن منطقه بودیم که صدای شلیک گلوله اومد...
سریع به طرف صدای گلوگه رفتیم...
اون اون داوود بود ...
نه داوود
....... نههه نه اون داوود من بود غرق خون نه؟؟
همه ی بچه ها جمع شدن و از دیدن این صحنه اشک در چشمانشان جمع شد...🥺
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
چالش داریم🦋
نوعش:راندی🦋
زمان:18:00🦋
ظرفیت:5 نفر🦋
جایزه: بین منو برنده🦋
شرطش:اف نشی،لفت ندی🦋
ایدی برای اسم های قشنگتون:🦋@Reyhaneh440