eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
955 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
خودنویس
"حضرت عباس چهارمین پسر حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود که کنیه اش ابوالفضل و لقبش سقا بود و چو
هیام: •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• شب عاشورا : شب عاشورا شب شوریدگان عاشق پارساست. در وصف آن شب گفته اند:" چونان کندوهای عسل زمزمه در هم افکنده بودند. یاران امام مانند ابا عبدالله تمام شب را در حالات زیر گذراندند. نماز، یا استغفار و یا تلاوت قرآن. نیمه های شب ابا عبدالله الحسین علیه السلام از خیمه خارج شد و به سمت ارتفاعات و تپه هایی که نزدیک به لشکر دشمن بود حرکت کرد. نافع بن هلال که همواره مراقب و نگهبان امام و نگران حمله ی ناگهانی و غافلگیرانه دشمن بود با شمشیر آخته خود را به امام رسانید. امام برگشت و نافع را دید. نافع پرسید: فدایت شوم برای چه به لشکر گاه دشمن نزدیک شده اید؟ امام فرمود:" نگران بودم که دشمن کمینگاه هایی برای حمله به خیمه ها تدارک دیده باشد. سپس امام دست چپ نافع را گرفت و بازگشت و با خویش زمزمه کرد : به خدا سوگند وعده تخلف ناپذیر الهی است. آن گاه به نافع گفت: نمی خواهی[ در این شب هولناک] از میان این دو کوه [نقطه کور میدان] بروی و جان خویش را نجات دهی؟ نافع خود را به پای امام افکند و بوسه زد و گفت: مادرم سوگوارم شود،اگر رهایت کنم. من این شمشیر را به هزار دینار و اسب مرا نیز به همین بها خریده ام تا جان در رکاب تو قربان کنم. به خدایی که به واسطه تو بر من منت نهاد هرگز از تو جدا نمی شوم تا همه هستی ام را در راه تو تقدیم کنم . نافع همراه امام تا خیمه ها رسید. امام به خیمه خواهرش زینب آمد و زینب از برادر وضعیت روحی و روانی و آمادگی یاران را پرسید. نافع بلافاصله با شنیدن سخنان او یاران را جمع کرد و اعلام وفاداری کردند. وقتی امام اتمام حجت کرد و فرمودند: این ها کاربی جز کشتن من و مجاهدان همراه من و اسارت پس از غارت حریم من ندارندگ بیم آن دارم که ندانید یا بدانید و شرم کنید. نزد ما خاندان پیامبر مکر حرام است. پس هرکس کشته شدن با ما را نمی پسندد برگردد که شب پوشش است و راه بی خطر و وقت راهی دیر نیست. اولین کسی که بلند شد و ارادت خودش را به حضرت بیان کرد، حضرت عباس بود و سپس یکایک یاران. در اینجا از سکینه دختر امام حسین نقل شده است که :*" به خدا سوگند سخن پدرم پایان نیافته بود که حدود ده بیست نفر رفتند و جز ۷۱ مرد با او نماند. پدر خود را دیدم که سر به زیر دارد. گریه و اشک بر من هجوم آورد و نگران بودم که صدایم را بشنود. ۱* در شب عاشورا وقتی امام وفاداری پاکبازی صفای باطن و اخلاص یاران را به حضرت زینب گوشزد کرد، خطاب به یاران فرمود: _ هر کس همسرش را همراه خویش آورده است از این فرصت شبانه استفاده کند و او را به بنی اسد [محل امن] برساند . علی بن مظاهر _از یاران اباعبدالله_ برخاست و پرسید: برای چه مولای من؟ امام فرمود : پس از شهادت و کشته شدن ما زنان را به اسارت می‌گیرند و من بیمناک اسارت همسران شما هستم. علی بن مظاهر به خیمه بازگشت. تا موضوع را با همسرش در میان بگذارد. هسرش وقتی شنید ماجرا را پرسید: تصمیم تو چیست؟ علی بن مظاهر گفت: برخیز تا تو را به عمو زادگان بنی اسد برسانم. زن برخاست و سر بر عمود خیمه کوبید و گفت: ای پسر مظاهر! این کار منصفانه نیست آیا می‌پذیری که دختران رسول خدا اسیر شوند و من معصوم از اسارت باشم؟ آیا رواست که دختران فاطمه را لباس و زینت ربایند و من در امان و آسودگی باشم؟ آیا تو رو سفید در پیشگاه پیامبر باشی و من شرمسار و روسیاه در حضور دخترش؟ هرگز! شما یاریگر باشد و ما غمخواران زنان. علی بن مظاهر اشک ریزان بازگشت و ماجرا را برای عبدالله باز گفت. امام فرمود: " خداوند از جانب ما پاداش خیرتان عنایت کند." در آن شب پس از صحبت ها و اتمام حجت سیدالشهدا با یارانش حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پر کنند. به روایتی حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند. در روایتی دیگر از سکینه دختر امام حسین نقل شده که بچه ها پشت سر ما با تشنگی از این خیمه به آن خیمه دنبال آب میرفتیم. صدای گریه ی علی اصغر بلند شده بود. در آن حال یکی از یاران _بریر_ که متوجه ماجرای ما شد خودش را به خاک انداخت و خاک بر سرش میریخت. (بُریز را سیدالقرّا) می گویند . به یاران خطاب کرد: "نظر شما چیست؟ ایا میپذیرید که فرزندان فاطمه تشنه کام بمیرند در حالی که دسته های شمشیر در دست ماست؟ به خدا سوگند خیری در زندگی پس از ایشان نیست. بریر با یحیی مازنی و دونفر دیگر نزدیک شریعه شدند. نگهبانان گفتند برای چه امدید؟گفتند اب میخوریم. اجازه اب خوردن دادند اما اجازه پر کردن مشک ها را نمیدادند. بریر گفت: مراقب باشید و مشک ها را پر کنید. شتاب کنید که قلب کودکان حسین تشنه است. 👇👇👇👇
بُریر در آب خنک ناگهان اندیشه ی نوشیدن کرد. اما به یاد آورد تشنگی مرا[سکینه] آب نخورد. و با یاران گفت:" تا جگر تشنه ی فرزندان حسین را سیراب نکنم اب نمی نوشیم. وقتی محافظان شریعه متوجه شدند که قصد بردن آب دارند محاصره شان کردند. بریر با یاران به سختی جنگیدند . و از ان جابیرون امدند. همین که ندا دادند ای دخترکان رسول خدا آب اوردیم همگی به سوی مشک امدند. برخی گونه بر اشک می گذاشتند و برخی می کوشیدند دست خود را به مشک برسانند. ناگهان در مشک گشوده شد و به خاطر هجوم بچه ها آب ریخته شد. همگی بریر را صدا زدند که اب ریخت. بریر گریه کنان گفت: آه آه از جگر شعله ور فرزندان رسول خدا. ((معالی البسطین:ج۱، صص ۳۲۱_۳۱۹)، اسرارالشهادة :صص ۳۹۵_۳۹۴) **** با خود گفتم عجب یارانی داشت حسین. حق داشت که بگوید یارانی مثل و مانند یاران خود ندارم. ** _"آن شب، حضرت ابا عبدالله برای ساختن نهضتی پاک و پالایش یافته و سرمشقی بی نقص و روشن اعلام کرد هر کس دِینی بر گردن دارد و بدهکار است و نپرداخته است با من در جهاد شرکت نکند [برود]. پس از اعلام امام یکی از یاران گفت: من بدهکارم، اما همسرم تضمین کرده است که بدهکاریم را بپردازد. امام فرمود: چه اعتمادی به این ضمانت است؟ این نکات ظریف و لطیف جایگاه و پایگاه یاران امام را روشن میکند. آیا در آخرین عاشورای عالم _ظهور حضرت موعود عج الله_ آن حضرت نیز این گونه تسویه نخواهد کرد ؟ وارستگی اخلاقی، روحی حُسن معامله با مردم و قطع همه تعلقات و وابستگی ها و داشتن جانی آزاد و غیر مدیون لازمه مجاهدت فی سبیل الله است." **** من کجای این کاروان بودم؟ تماما به خوابم فکر میکنم. آیا من هم میتوانم خودم را به قافله ی حسین برسانم؟ من دم رفتن باید چه کار میکردم؟ دم رفتن؟ هنوز باور نمیکردم که می خواهم بروم. مگر میشد؟ باید مثل این آدم ها تصفیه حساب میکردم. با همه! دفترچه ای از کشوی میزم بیرون کشیدم و بدهکاری هایم را روی آن قید کردم. موتور فواد را خراب کردم. باید درستش کنم . لیست نمازها و روزه هایی که نگرفتم. وای مگر میشد نوشت؟ این همه. سرم را با پشیمانی پایین انداختم. کاش فرصت داشتم و همه را جبران میکردم. لحظه ای به خودم آمدم مگر من از آن دختر ارمنی کمترم؟ با این فکر حس خوبی پیدا کردم. احساس کردم قطعا حال جسمیم بهتر میشود. با کنجکاوی ادامه ی کتاب را ورق زدم: *** " امام سجاد که بیمار بودند، روایت میکنند که شب عاشورا عمه ام زینب(س) ازمن پرستاری میکردند، دراین هنگام پدرم برخاست و به خیمه دیگر رفت زمزمه هایی میرد با این مضمون که : ای روزگار تو چقدر پستی... چگونه دوستان را از انسان جدا میکنی... چه مصیبتی..کاش امروز زنده نبودم... قطعا اسارت اهل حرم برای امام سخت بود. سپس رو به خواهر فرمود: خواهر جان مراقب باش بردباریت را شیطان نرباید. خواهرم تو را سوگند میدهم به خاطر من گریبان چاک نزنی و صورت نخراشی و با مرگ من نفرین نکنی. حر وقتی از تصمیم مردم درباره جنگ با امام باخبر شد به عمربن سعد گفت: آیا واقعا میخواهی با این شخصیت بجنگی..؟ عمر گفت: بله آن چنان جنگی که سرها و دست ها بر زمین بیفتند. حر گفت: نمیشود از این کار دست برداری؟عمر گفت: امیرت اجازه نمیدهد! حر با شنیدن این سخن ازجمع دور شد و به کناری رفت و به قر بن قیس گفت: آیا اسبت را آب داده ای؟گفت نه... حر گفت: قصد نداری که آبش دهی؟ قره پنداشت که حر میخواهد کناری بایستد و درگیر جنگ نشود و دوست ندارد کسی از وضعش باخبر شود، لذاگفت: من خودم میروم و اسبم را آب میدهم. قره میگوید:حر از من دور شد، بخدا قسم اگر او از اراده خویش آگاهم میکرد، من هم با او خدمت امام حسین شرفیاب میشدم. 👇👇👇
حرّ اندک اندک خود را به خیمه گاه امام حسین نزدیک میکرد، شخصی به نام مهاجر بن اوس به اوگفت : میخواهی حمله کنی؟ حرّ جوابی نداد اما بدنش به لرزه افتاد. آن مرد ادامه داد: به خدا من آنچه اکنون میبینم در تو ندیده ام و اگر از من بپرسند شجاع ترین فرد کوفه کیست از نام شما نمی گذرم.این چه حالت است.؟ حر گفت: به خدا قسم خود را بین بهشت و جهنم مخیر می بینم ولی به خداوند قسم چیزی را بر بهشت ترجیح نمیدهم اگرچه قطعه قطعه و سوزانده شوم. سپس اسبش را به قصد رسیدن به امام حرکت داد درحالی که دستش بر سرش بود و میگفت:خدایا به سوی تومی آیم توبه ام رابپذیر. من دل های دوستان تو و فرزندان دختر پیغمبر تو را به وحشت انداختم. وقتی به امام واصحابش نزدیک شد سپر خود را وارونه کرد و به ایشان سلام داد و گفت: من همانم که مانع مراجعت شما شدم و شما را به اینجا آوردم. هرگز گمان نمی کردم این ها با شما چنین کنند که اکنون می بینم. قسم به خدا اگر میدانستم کار را به این جا می کشانند، مرتکب چنین عملی نمیشدم. من به درگاه خداوند توبه میکنم، آیا برای من امکان توبه هست؟ حضرت‌ فرمود : آری خداوند توبه ات رامیپذیرد، ازمرکب فرودآی. حر عرض کرد: سواره در رکاب شما باشم بهتراست از پیاده بودن. مدتی بر فراز اسب می جنگم و سرانجامم پیاده شدن است. سپس گفت: چون اول کسی بودم که بر شما خروج کردم، پس اجازه بدهید اول کسی باشم که در پیش روی شما کشته میشود. شاید در قیامت از افرادی باشم که با جدت محمد(ص) مصافحه می کنند. گویند نبرد را با بهترین شکل آغاز کرد تا جمعی از پهلوانان و قهرمانان را کشت و سپس خود به شهادت رسید. بدن او را خدمت امام آوردند، حضرت درحالی که خاک از چهره او میزدود، میفرمود:" تو آزاد مردی هستی در دنیا و آخرت، همان طور که نامت را حر و آزاد مرد نهادند. _ظهر عاشورا حبیب بن مظاهر نزد امام آمد و گفت: ظهر است و دوست دارم نماز ظهر را با شما بخوانم حضرت فرمود : بیاد نماز بودی خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد. سپس فرمود : به این مردم بگوئيد دست ازجنگ بردارند تا ‌‌‌ما نماز بخوانیم. حصین بن تمیم گفت : نماز شما قبول نیست. حبیب بن مظاهر با شنیدن این سخن فریاد زد : ای خمار غدار، نماز پسر رسول خدا قبول نیست اما نماز تو قبول است؟! حصین به حبیب هجوم آورد و در جواب با ضربه شمشیرِ حبیب از اسب به زیرافتاد. یارانش او را از دست حبیب نجات دادند. در این گیر و دار تعداد زیادی از سپاه دشمن به هلاکت رسیدند و سرانجام بدیل بن صریم وحصین بن تمیم و شخص دیگری از بنی تمیم، حبیب را شهید کردند. مرد تمیمی سر حبیب را از بدن جدا کرد. اصحاب یکی یکی خالصانه عاشقانه به شهادت رسیدند که در اینجا مجال نوشتن نیست. با به شهادت رسیدن جوانان بنی هاشم و یاران حضرت، امام خود با تمام وجود برای رزم با دشمن میرفتند که در این هنگام از میان بانوان در خیمه شیونی برخاست. پس امام علیه السلام به کنار خیمه رفت و خطاب به زینب فرمود: کودکم (علی اصغر)را بیاور تا با او خداحافظی کنم. حضرت کودک راگرفت، ام کلثوم به امام عرض کرد: مقداری آب برایش تهیه کن. حضرت طفل را به سوی مردم برد و بالا گرفت وفرمود: شما برادر و فرزندان و یارانم را کشتید وغیر از این طفل کسی برایم نمانده (البته منظور امام از مردان بود)، او مثل ماهی از آب جدا شده میماند، قدری به او آب بدهید.. ناگهان تیری ازطرف ظالمی(حرمله بن کاهل اسدی لعنت ا...) به جانب گلوی طفل نشست و آن را برید. پس حضرت به زینب فرمود او را بگیر. سپس خون را در هردو دست خود جمع کردو به سوی آسمان پاشید و فرمود: "آن چه بر من وارد آمد برایم آسان است چون در محضر خدا است... امام محمدباقر فرمودند: قطره ای از خون طفل شش ماهه بر زمین نیفتاد....! در پی شهادت یاران، برادران و فرزندان امام حضرت متوجه تک تک خیمه ها شد و آن هارا ازیاران و برادران و فرزندانش خالی یافت. دراین حال پیوسته میفرمود:لاحول ولا قوه الابالله العلی العظیم.... **** به اینجای کتاب که رسیدم قلبم فشرده شد. قطره های اشک مانند سیلاب از چشم هایم فرو میچیکد.‌ باور نمیکردم. مگر میشد این قدر پلیدی؟ این قدر نامردی؟ 👇👇👇👇
حضرت این بار به خیمه زین العابدين(امام سجاد) رفت که در بستر بیماری بود و حضرت زینب از وی پرستاری میکرد. حضرت با دیدن پدر میخواست برخیزد که از شدت بیماری نتوانست، ازعمه اش خواست تا وی را در نشستن یاری کند، امام از حال فرزند خود پرسید: امام زین العابدين علیه السلام در جواب پدر گفت: الحمدلله رب العالمین... و از آن چه رخ داده بود پرسید، امام فرمود: شیطان بر اینها غلبه کرد، و خدا را از یادشان برد و بین ما و آن ها جنگ در گرفت تا جائی که زمین از خون ما و آنها پر شد. در این جا زین العابدين به یاد عموی خود افتاد و پرسید: پدرجان عمویم عباس چه شد؟ حضرت‌ زینب نگران از این بود که امام دراین باره چه خواهدگفت. حضرت فرمود : پسرم عمویت کشته شد درحالی که دو دستش را کنار فرات بریدند.. حضرت زین العابدين آن چنان گریست که از شدت گریه بیهوش شد. وقتی که به هوش آمد از یکایک عموهای خود پرسید. امام فرمود:کشته شدند . سپس ازحال برادر خود علی و حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و زهیر بن قین پرسید. حضرت فرمود : پسرم بدان در میان خیمه ها جز من و تو مردی وجود ندارد و اینها را که تو نام میبری همگی بر روی خاک افتاده اند... برخی نویسندگان معتقدند این قسمت مقتل نمی تواند صحیح باشد که امام سجاد از خبرها و کشته های جنگ بی اطلاع لاشند. چون خیمه ها کنار هم بوده و با صدای شیون زنان قطعا خبردار شدند.علی رغم تب و بیماری چندین بار امام سجاد تا کنار خیمه ها می آمده است و مسلما اخبار جنگ و میدان از او پنهان نبوده است. برخی مقاتل و منابع نوشته اند که ابا عبدالله الحسین علیه السلام خطاب به ام کلثوم فرمود: او را بگیر و به خیمه بازگردان تا زمین از نیل آل محمد (ص) خالی نماند. امام در آ حین یا قبل از آن، خطاب به امام سجاد فرموده بود: پسرم تو بهترین فرزند و برترین عترت منی و تو جانشین من در میان این بانوان وکودکان هستی. آن ها غریبند و گرفتار شماتت دشمنان می باشند، وقتی که می نالند آن ها را ساکت کن. به هنگام وحشت مونس آنها باش و با سخنان ملایم خود آنها را تسلی ده، چرا که فردی جز تو در میانشان باقی نمانده است. سپس دست او را گرفت و با صدای بلند فرمود: "ای زینب ای کلثوم ای سکینه ای رقیه و ای فاطمه سخنم را بشنوید و بدانید این فرزندم در میان شما جانشین من است و او امامی است که اطاعتش واجب میباشد." سپس حضرت یک یک بانوان خیمه را به قصد خداحافظی نام برده و فرمود: این آخرین باری است که با هم هستیم. ناگواری و مصیبت به شما نزدیک شده است، صدای بانوان به گریه برخاست.درحالی که هر کدام از امام خداحافظی و ازجدایی شکایت میکردند. در این هنگام سکینه که ۹ یا ۱۲ سال سن داشت گفت: پدرم آیا تسلیم مرگ شدید؟ فرمود : ای نور دیده ام چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که یار و یاوری ندارد.رحمت و یاری خدا در دنیا وآخرت از شما جدا نیست بنابراین به آنچه خدا حکم فرموده صبرکن و شکایت نداشته باش. زیرا که دنیا فانی و آخرت باقی است. سکینه گفت: ما را به حرم جدمان رسول خدا(مدینه)برگردان. حضرت فرمود : اگر میگذاشتند مرغ شب آرام میگرفت و میخوابید. (کنایه ازاینکه خصم مجالی برای اینکار به ما میداد.) سکینه گریه کرد. حضرت او را به سینه خود چسبانید و اشک ازدیدگانش پاک نمود و فرمود : بعد از این گریه ای طولانی خواهی داشت چرا که مرگ مرا در برگرفته است. تا زنده ام قلبم را با اشکت آتش مزن. وقتی کشته شدم تو برترین کسی هستی که به نزدم می آیی ای بهترین بانوان. و فرمود : طولی نمیکشد که اسیر میشوید. بدانید که خدا شما را نجات میدهد و از ذلت حفظ میکند ای اهل بیت من! شما اسیر خواهید شد ولی حقیر و ذلیل نخواهید شد. وقتی که امام میخواست از خیمه خارج شود، حضرت زینب (س) گفت : برادرم کمی صبر کن که از نگاهم توشه ای بردارم. چرا که بعد از این دیگر تو را نمی بینم. زنان دور حضرت جمع شدند و می گریستند، حضرت آن ها را آرام کرد و آن گاه فرمود : خواهرم پیراهن کهنه ای برایم بیاور که کسی از آن قوم به آن چشم طمعی نداشته باشد و آن را زیر لباسهایم بپوشم تا برهنه نباشم، زیرا که من کشته میشوم وحتی لباس هایم را به غارت میبرند....! ********* ادامه دادن برایم دشوار بود. کتاب را بستم و سرم را روی میز گذاشتم. _________________________ ۱_فرهنگ جامع سخنان امام حسین (ع): صص ۴۴۵_۴۴۷، معالی البسطین : ج ۱، صص ۳۳۸_۳۴۰_ الدّمعة الساكبه : ج٤، صص ٢٧١_٢٧٢. _منبع بعضی مطالب امشب: کتاب آینه در کربلاست، نوشته دکتر سنگری _لهوف سید بن طاووس(مقتل) _کتاب از مدینه تا مدینه نوشته ی محمد مهدی تاج لنگرودی(واعظ) (مقتل) @khoodneviss
*سفینه اجل سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است که امام در سیاره زمین به سر می‌برد. سیاره زمین سفینه اجل است؛‌ سفینه‌ای که در دل بحر معلّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقر خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود می‌برد. ای همسفر، نیک بنگر که درکجایی! مباد که از سر غفلت این سفینه اجل را مأمنی جاودان بینگاری و دراین توهم، از سفرآسمانی خویش غافل شوی. 👇👇👇👇
خودنویس
*سفینه اجل سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است که امام در سیاره زمین به سر می‌ب
نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه‌ای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است. این جاذبه عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و... و همه در طواف شمس الشموس عشق، حسین بن علی(ع) ... مگر نه اینکه او خود مسافر این سفینه اجل است؟ یاران! اینجا حیرتکده عقل است ... و تا «خود» باقی است، این «حیرت» باقی است. پس کار را باید به «مِی» واگذاشت؛ آن مِی که تو را از «خویش» می‌رهاند و من و ما را در مسلخ او به قتل می‌رساند. آه! اِنَّ‌ اللهَ شاءَ اَن یَراکَ قَتیلاً. گاه هست که کس از «خویشتن» رسته، اما هنوز در بند «تن خویش» است... تن هم که مقهور دهر است. آنگاه از دهر می‌نالد که: یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاصیل من صاحب او طالب قتیل و الدهر لا یقنع بالبدیل و انما الامر الی الجلیل و کل حی سالک السبیل این آوای حسین است که از خیمه همسایه می‌آید، آن جا که «جون» شمشیر او را برای پیکار فردا صیقل می‌دهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیکار؟ آری! شعر و شمشیر، عشق و پیکار. این حسین است، سر سلسله عشاق، که عَلَم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون کهکشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آن جا که قبله نیز در سیطره حرامیان خون ریز است، عشاق را جز این چاره‌ای نیست. @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه ی ماست تاصبح ... مکن ای صبح طلوع ... مکن ای صبح طلوع .... ❤️حسین❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودنویس
سلام علیکم عزاداریهاتون قبول باشه عزاداران امام.🏴 به سایر دوستان برسونید که فرصت شریک شدن در ثواب
⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️ عزیزانی که میخواستند صدقاتشون رو واریز کنند و در این امیر سهیم باشند و در اطعام حسینی شریک باشند برای شهر قم و استان هرمزگان(بشاگرد) به صورت بسته ی گوشتی فراهم شده و آخرین مهلت واریز تا آخر شب، امروز هست. (عاشورا) ممنون از همدلی هاتون اجرتون با سیدالشهداء
خودنویس
#نارینه حضرت این بار به خیمه زین العابدين(امام سجاد) رفت که در بستر بیماری بود و حضرت زینب از وی
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• به گوشی موبایلم نگاه میکنم. حمید برایم پیامی فرستاده . _ " الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نیز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورایی امامِ عشق تنها با یقین مطلق ممكن است ... و ای دل! تو را نیز از این سنت لا یتغیر خلقت گریزی نیست . نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است. صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یك یا لیتنی کنت معكم ختم نمی شود . اگر مرد میدان صداقتی ، نیك در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! اگر هست که هیچ ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی ، و اگر نه ... دیگر به جای آن كه با زبان « زیارت عاشورا » بخوانی ، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین با دل به زیارت عاشورا برو " جملات سنگینی بود. چطور می توانستم در اصحاب عاشورایی امام حسین باشم؟ جوابش را دادم و ماجرای آن خواب را برایش گفتم. _حمید چطور این قدر راحت از مرگ میگی؟ این قدر راحت از مردن دم میزنی؟ در جوابم نوشت: رفتن سخته اما وقتی خودت و با حسین علیه السلام سنخیت بدی و یاد بگیری تسلیم خدا باشی. این هم با حسین بودن میشه. مگر امام حسین چه کار کرد؟ دم آخر حتی آن جا که در گودال بود هم فرمود: الهی رضا برضاک ... خدایا راضیم به رضای تو. تشکر کرد، شکر گفت بخاطر این بلا . و من و تو چه میدونیم که اون بلا چی بود؟ من و تو میتونیم درک کنیم اون ساعات رو؟ تا همین جا هم که خوانده بودم تصورش برایم دشوار بود چه برسد به این که با چشم ببینم. حمید نوشت: برات سخت بود بخونی. اما ببین چطور امام زمان عج الله میفرماید: بر مصیبت تو(حسین) هر صبح و شب به جای اشک خون گریه میکنم. تنها کسی که آن وقایع را دیده و می بیند امام هست. امام زمان ان لحظه ها را دیده. خب فرهاد! چطور از امری که خدا دستور داده سرپیچی کنم؟ اگر تقدیر من به رفتن باشه و خواست خدا این باشه باید تسلیمش باشم. درجوابش نوشتم. _پس هیچ تلاشی نباید برای درمانت کنی. فقط باید منتظر مرگ باشی! نوشت: نه این طور نیست. اهل بیت هم به وقت بیماری پزشک نزدشون می آمد. اینجوری نیست که هیچ تلاشی نکرد. تا آخرین لحظه ای که ما فرصت داریم باید تلاش کنیم. اما نتیجه دست خداست. دست روی دست گذاشتن در سیره ی اهل بیت نیست باید تلاش کرد اما بقیه اش را باید تسلیم بود. نمیتوانستم بپذیرم. آماده رفتن نبودم و مرگ را در حق خودم ظلم میدانستم. حمید اما عجیب بود. روحیه ی خاصی داشت. تسلیم محض بود و حال خوشی داشت. در آخرِ پیامم نوشت: فرهاد! امشب شب اول محرمه ، دلتو به کشتی امام حسین وصل کن. دلت قرص باشه در هر حال و موقعیتی که باشی. چه زنده یا ... ببخشید این قدر راحت باهات حرف میزنم. وقتی آدم مرگ رو نزدیک ببینه خیلی شکل و شمایل زندگیش تغییر میکنه. میدونی فرهاد. دلم میخواد دم رفتن امام حسین بیاد بالای سرم. میدونم لیاقت ندارم اما یه آرزوئه. برام دعا کن فرهاد چه حرف سنگینی میزد. من برایش دعا کنم؟ من برای حمید دعا کنم؟ این پسر چه میگفت؟ به کلی مرا به هم ریخت. امشب اول محرم بود و در من حسی تازه به وجود آمده بود. کتاب را گشودم و خواستم لحظه های سخت و سنگینی که حمید میگفت امام حسین در آن موقعیت دشوار باز هم شاکر خدا بوده را بخوانم. 👇👇👇
حضرت پس از آخرین وداع سوار بر اسب شدو برای کار زار مقابل دشمنان قرار گرفت بعد از موعظه و نصیحت و اتمام حجت شمشیر به دست گرفته این اشعار را خواند: "من پسرعلی پرهیزگار و پاکدامن از خاندان هاشمم.... و همین برای مباهاتم کافیست.... جدم رسول خدا بزرگوار ترین مردم است...... مادرم فاطمه از فرزندان احمد است....... و عمویم جعفر است که او راصاحب دو بال طیار میخوانند.... و کتاب خدا به جا در میان ما نازل شد و هدایت و وحی آن گونه که شایسته هست در میان ما یاداوری میشود... ما مایه امان الهی برای همه مردم هستیم به همین خاطر در میان مردم خرسندیم و اعلام میکنیم... و ما عهده دار حوضیم و دوستانمان را می نوشانیم..با جام رسول خدا که هیچکس آن را انکار نمیکند.... و پیروان ما در میان مردم بهترین پیروانند...و دشمنان ما در قیامت زیانکارانند.... وقتی که موعظه ها اثرنکرد و معرفی هم سودی نبخشید، امام علیه السلام آماده جنگ شد هر کس به وی نزدیک میشد کشته میشد به همین خاطر تعداد زیادی از دشمن هلاک شدند. در این زمان عمربن سعد خطاب به لشگرخود گفت : آیا میدانید با چه کسی میجنگید، او فرزند علی کُشنده ی عرب است. از همه طرف بر او بتازید. تیر اندازان به سوی آن حضرت تیر انداختند و بین او و اهل حرمش حائل شدند. گروهی خواستند به سمت خیمه ها بروند. در این حال حضرت فریاد زد : "وای برشما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمیترسید پس در این دنیای خود آزاد مرد باشید و به نیاکان خود توجه کنید اگرعرب هستید آن گونه که ادعا میکنید. شمر گفت : پسرفاطمه چه می گویی؟ امام فرمود : من با شما جنگ دارم و شما با من، و زنان را جرمی نیست، این جاهلان و سرکشان و یاغیان خود را نگذارید به حرم من وارد شوند...! شمرگفت : پسر فاطمه راست میگوید . سپس فریاد زد: از حرم این مرد دور شوید و به سوی خودش بروید، به جان خودم قسم که او همتای با ارزشی است. مردم بار دیگر به سوی او هجوم بردند، هرگاه حضرت اسبش رابه طرف فرات می برد، به اوحمله کرده و ایشان را از این کار باز میداشتند. دراین حال مالک بن نسرکندی شمشیر بر سر حضرت وارد آورد و خون از سرشان جاری شد حضرت به خیمه بازگشت و پارچه ای خواست وسرخود را با آن بست و عرقچین بر سر گذاشت و عمامه بر آن نهاد. برای بار دوم با اهل بیتش وداع کرد درحالی که آنها را سفارش به صبر نمود و وعده ثواب و پاداش داد و فرمود: خداوند دشمنان شما را به انواع بلا عذاب خواهد کرد و در مقابل این مصائب، شما را به انواع نعمت ها عوض خواهد داد. زبان به شکایت باز نکنید و چیزی که از قدر و مقام شما بکاهد بر زبان نیاورید..!! برای لحظه ای به خود آمدم. یعنی من از حسین فاطمه بیشترم یا از خانواده و اهل و بیت او که با این همه ظلم میفرماید: زبان به شکایت باز نکنید. چرا همچون این عزیزان زبان به شکایت از درد و رنج و بیماری باز میکنم؟ به خودم جواب دادم: سرطان دارد تمام وجودم را میگیرد چطور شکایت نکنم؟ چطور وقتی درد دارم شاکی نباشم؟ اما حمید این طور بود . حمید راضی بود و تسلیم. هیچ شکایتی نمیکرد. کاش من هم میتوانستم این طور باشم. یعنی میشد؟ " حضرت دوباره عازم میدان کار زارشد. نگاهی به اطراف کرد و سپس ندا داد: ای مسلم بن عقیل و ای هانی بن عروه و ای حبیب بن مظاهر و ای زهیر بن قین.....و ای پهلوانان وفادار و ای اسب سواران کار زار چه شده شما را ندا میدهم جوابم را نمیدهید وشما را میخوانم، نمیشنوید، شماخوابید انتظار دارم بیدارشوید، آیا دوستی تان را از امامتان باز داشتید که او را یاری نمیکنید. اینان بانوان رسولند، برخیزید ای بزرگواران و در برابر این سرکشان پست از حریم رسول دفاع کنید. آن گاه دلیرانه به دشمن حمله کرد، درحالی که بسوی شان از هر طرف تیر می آمد و زخم های فراوانی را بر بدن حضرت وارد میکرد، ضعف ناشی از جراحات و جنگ سبب شد تا امام از حمله باز ایستاده و استراحتی کند . در همین حال سنگی بر پیشانی مبارکشان نشست وپیشانی شان شکست. خون چهره امام را فراگرفت، حضرت لباسش را بالا اورد و مشغول پاک کردن خون چهره شدند که تیری زهر آگین و سه پر (سه شعبه) برقلب مبارک امام علیه السلام فرود آمد . خون مثل ناودان بیرون می تراوید. امام سر برداشت و به آسمان نگریست و زمزمه کرد : "بسم الله و بالله و علی ملةِ رسول الله" _به نام الله و به اعتماد به او و براساس آئین رسول خدا آغاز نمودم و به پایان میبرم. آن گاه گفت: الهی تعلمُ انّهُم یقتلون رَجُلاً لیس علی وجه الارض ابن نبیٌّ غيره. خدایا میدانی آنان کسی را می کشند که بر زمین جز او فرزند پیامبری نیست. 👇👇👇