فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریحانه
#کلیپ 📹
🔺حاضری با دوست دخترت #ازدواج کنی؟
👈دخترای عزیز؛ خودتون رو ارزون نفروشین🚫😔
#روابط_حرام
#دوست_دختر
#دوست_پسر
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_پنجم ❂○° #پلاک پنهان °○❂ ــ من منظوری نداشتم فقط ــ سمانه خانم.من دار
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هفتاد_ششم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید
سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند،کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داده بود،احساسی که اولین باری است که به او دست می داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد.
چون فکر می کردکه کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید،حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم
دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد،کمیل که خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟
ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم
ــ برا چی اومدن؟
ــ نمیدونم
هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد
سمانه و کمیل سلامی کردند که سهیلا و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد اما حرفی نزد،سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید
ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبیـ محجبه ولی ما نمیخوایم عروس خانوادمون باشی
سمانه شوکه به او خیره شده بود ،آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روزز کجا غیبش زده بود و از خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم،من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون
سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم ،بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا
کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون
اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش ،سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_ششم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید سمان
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هفتاد_هفتم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
غرید:
ــ چی گفتی؟
با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت:
ــ گفتم گندکاریای دخ..
با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت.
دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود،
کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت:
ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت
فریاد زد:
ــ فهمیدی؟
و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت:
ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت
کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت:
ــ برید داخل
سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت:
ــ توروخدا شما هم بیاید
کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت:
ــ نترسید دوباره بهاش درگیر نمیشم
**
فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت.
ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟
ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟
ــ چی بگم خاله جان
ــ محسن و سید میدونن؟
ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو
ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید
ــ باشه خاله جان
کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد.
ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی
ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره
ــ بای برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم
ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر نن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه
ــ باشه
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠رنگ
🔰از طرف لشکر بهم گفتند: برای مراسم اربعین #سیدمجتبی که فردا است یک تابلو بزرگ🎆 از تصویر سید نقاشی کن. رفتم خونه شروع کردم به کشیدن تصویر سید. #همسرم آن موقع ناراحتی شدید اعصاب🗯 داشت.
🔰بهم گفت: اگه میشه این تابلو را ببر #بیرون، می ترسم رنگ🎨 روی فرش بریزه. به خانمم گفتم: بیرون هوا سرد☃ است. من زیر تابلو #پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد❌
🔰تصویر را قبل از #اذان_صبح تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی #رنگ از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش😱 نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود #برو_بیرون اما من نرفتم😥
🔰بالاخره بیدار شد. با آب💧 و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم #ولی بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا، فقط برای اینکه این شهید🌷 #فرزندحضرت_زهرا (س) بوده سکوت می کنم.
🔰میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت✨ حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند. بعد خانمم نگاهی به #چهره_شهید انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را #شفاعت کنند.»
🔰صبح با هم از خانه🏡 بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت: شما #شهید_علمدار را می شناسید⁉️ یکدفعه من و همسرم با تعجب😟 به هم نگاه کردیم.
🔰خانم من گفت: بله، #چطور مگه؟! خانم همسایه گفت: من یک ساعت پیش⌚️ خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی✨ شبیه #شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از #خانم_غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با #مادرم_زهرا (س)😭
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
🕊|🌹 @masjed_gram
#روشنگری
🚨 #مهم/ تصاویر اختصاصی از وهابیهای بازداشت شده در خوزستان❗️
🔺ماموریت مزدوران عربستان چه بود؟!
۱. پخش ریال عربستان در میان سیلزدگان و تحریک آنها بر علیه حاکمیت
۲. پخش بستههای غذایی آلوده در کمپها (به عنوان مثال این افراد، ۳۰نفر را در کمپ شعیبیه با کیک مسموم، راهی بیمارستان کردند)
۳. شکستن شبانه سیلبندهای ایجاد شده
🆘 @masjed_gram
#پرسش_پاسخ
#تاثیر_دیگران_روی_زن
تصویر باز شود .🌸☝️🏻
👇🏻🌸👇🏻🌸
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #تاثیر_دیگران_روی_زن تصویر باز شود .🌸☝️🏻 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
💢 حفظ حجاب برای سلامت جامعه لازمه، اما چه فایدهای برای خود زن داره⁉️
چرا باید یه زن بخاطر بقیه، خودش رو بپوشونه⁉️
👆تصویر بالا رو نشونش دادم و گفتم:
✅ بخاطر بقیه نیست!! بخاطر خودشه.
نگاههای گرگصفتانه و جملات منفی یا رعبآور و هوسآلود آدمهای هرزه به یک زن، به اون ضربه میزنه! چون دو سوم حجم بدنش رو آب تشکیل داده. 👆🏻
هیچ گلی با آب آلوده نمیتونه رشد کنه. (1)
👆(1)اشاره به حدیث پیامبر که فرمودند:المرأة ریحانه = زن گل است.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🌺👇دوستان لطفا به این آیه دقت کنید:
🌴 سوره لقمان آیه ۱۸ 🌴
🕋 وَ لَا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنَّاسِ وَ لَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا، إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ.
🙍♂ پسرم❗️
❌با بیاعتنایی و تکبّر، روی خود را از مردم برمگردان..
🚶 و مغرورانه بر زمین راه مرو..
😱💔 زیرا خداوند هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد.
🌐💠⚜⚜💠🌐
🔰 دوستان خدا تو کتابش به ما میگه:
من، آدمهایی با این ویژگی رو دوست ندارم: مختال فخور
حالا این مختال فخور یعنی چی؟ 🤔
🙃 یه آدم دیوانه رو در نظر بگیرید که یه حلقه 🔘 تو دستش گرفته، و فکر میکنه پشت فرمونِ ماشین نشسته، و داره رانندگی میکنه..🚙
تازه، فخرفروشی هم میکنه، و میگه ماشینِ من حرف نداره و...🚙😊
به این آدم میگن👈 «مُختالِ فَخور».
«مُختال»👈 آدم خیالاتی و خیالباف، که فکر میکنه از دیگران بهتره.
«فَخور»👈 آدم فخر فروش.
«مُختالِ فَخور»👈 کسی است که نه تنها خیال میکنه از دیگران بهتره، بلکه فخرفروشی هم میکنه.
⚠ تو این آیه خدا آدم «متکبّر» رو به مُختالِ فَخور وصف میکنه، که وصف جالبیه.
😎 آدم متکبّر، یه آدم خیالاتی است که فکر میکنه فضیلت و برتریِ خاصّی نسبت به دیگران داره. این یک خطا.❗️
😎 فخرفروشی و تکبّر هم داره. این هم خطای دوّم.❗️
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_هفتم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ غرید: ــ چی گفتی؟ با صدای لرزانی که سعی در کن
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هفتاد_هشتم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست.
ــ خیلی ممنون
ــ بابت چی؟
سمانه نمی دانست چه بگوید،بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش،آنقدر حرص خورد که دوبار بدون فکر کردن حرفس زده،با استیصال به کمیل نگاه کرد،از وقتی که کیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند و همه وقت هول میکرد.
به کمیل نگاه کرد و دعا می کرد که منظورش را از چشمانش بخواند،کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد و با لحنی دلنشین گفت:
ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه و ساکت باشم؟
و چه می دانشت که با این جمله ی کوتاهش چه بلایی بر سر قلبی که عشق به تازگی در آن جوانه زده،چه آورد.
*
سمانه تشکری کرد و چایی را از دست محمد گرفت.
محمد روبه رویش روی صندلی نشست و گفت:
ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه،و بیاد محل کار
ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم
ــ نشنوم این حرفو ازت،بگو ببینم چی شده
سمانه که همیشه برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می کرد اینبار هم انتخابش او بود،آرام گفت:
ــ کمیل ازم خواستگاری کرد
لبخندی بر لبان محمد نشست ،سمانه انتظار داشت که محمد از این حرفش شوکه شود اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت:
ــ خبر داشتید؟
ــ کمیل به من گفت،خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟
سمانه ببخندی به این تیز بینی دایی اش زد.
ــ نمیدونم دایی،
خجالت میکشید صحبت کند و از احساسش بگوید،محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد،
ــ به این فکر کن که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟
سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم ،تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه.
ناراحت گفت:
ــ اصلا گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم،
محمد لبخندی به سمانه زد و گفت:
ــ کمیلو دوست داری؟
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_هشتم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به ای
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هفتاد_نهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که به محمد بگوید.
ــ سمانه دایی جان ،خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن،تصمیمی که قراره بگیری حرف یک عمر زندگیه،پس جواب منو بده؟تو کمیلو دوست داری؟؟
ــ نمیدونم دایی
ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب،آره یا نه
سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد و به کمیل فکر کرد،به کارهایش به حرف هایش،به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش،به دفاع کردنش ،به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب،این افکار باعث شد که لبخندی بر لبانش بنشیند.
محمد بلند خندید و گفت:
ــ جوابمو گرفتم
سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد.
ــ پس الان بزار من برات بگم
سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد و به محمد دوخت.
ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش،سمانه تو بهتر از همه میدونی که کمیل اونی که نشون میده نیست و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید
محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت:
ــ اینجوری نگام نکن،آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم
ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره
ــ من ازش خواسته بودم که نگه
ــ یعنی شما هم..
ــ نه من کارم همینه،الان اینا زیاد مهم نیستن،سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت،حتی از تو
سمانه آرام زمزمه کرد:
ــ از من
ــ نگو که این مدت متوجه علاقه ی کمیل به خودت نشدی؟اون به خاطر خطرات کارش حتی حاضر نبود با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه
ــ خطرات چی؟
ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم
ــ دایی بگید این حقمه که بدونم
ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته ،ماموریتای زیادی رفته،و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده،به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره،دشمنایی که نباید دستم گرفتشون،اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن،بچه زن مرد جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه
سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید:
ــ وای خدای من
ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود،یه شب ماموریت مشترک داشتیم حالش خوب نبود،یه جا اگه حواسم بهش نبود نزدیک بود تیر بخوره
سمانه هینی گفت و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد.
ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم گفت که بخاطر اینکه تو جوابـ منفی بدی چه حرفایی به تو زده و تو چه جوابی دادی و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده
ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و...
ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره،
سمانه دایی کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه،از شرایط سختش بگه،کسی که درکش کنه،کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده اما تنهاست،چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه،به خاطر امنیت اطرافیانش خودشو نابود کرده
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#روشنگری
⭕️ پرویز پرستویی به طلاب میگه ریا نکنید بدون عمامه کار کنید!
‼️ بعدش هم که حزباللهیها یا روحانیون بیریا کار میکنند میگن شماها کجایید😐
❌خودش ۲۰۰۰تومن داره کمک میکنه عکسشم گرفتن همه جا پخش کردن که مثلا داره کمک میکنه اما حواسش نیست ۲ هزار تومنو دوربین گرفته😆 ورشکست نشی یه موقع
🔰 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰« از دانشگاه علوم انتظامي🏢 و پس از آن در هوانيروز✈️ اصفهان با هم بوديم. در هوانيروز با همديگر در يك اتاق زندگی می کردیم و روزگار می گذراندیم؛🙂 و طول دوره خلبانی را در آنجا با همديگر سپري نمودیم.» همانطوري كه#اشڪ 😥در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: « كلاسهاي تئوري و پس از آن كلاسهاي عملي كه در آن پايگاه سپري مي كرديم من نديده بودم كه #نمازش📿 قضا شود. حتي كارهاي داخل اتاق را بیشتر اوقات ایشان انجام مي داد.⭕️
🔰 كلاسهايی📚 كه در طول 🗓روز داشتيم، کارهای اتاق و نظافت و... مانع آن نمی شد که #تکالیف_شرعی خود را با تاخیر انجام دهد.» 👌« بودن با آن شهید همش خاطره بود. ولی اگر بخواهم بهترین💯 خاطره از ایشان برای شما تعریف کنم این است که، در ابتدای اعزام ما به پایگاه شهید وطن پور اصفهان و در اوایل آن دوران که باهمدیگر 👥در یک اتاق بودیم.
🔰 نیمه های شب زمانی که تاریکی 🌒همه جا را فرا گرفته بود و در خواب بودم؛ در گوشم 👂احساس نجوایی نمودم. چشمان خود را باز کردم که این احساس نبود،😳 بلکه واقعیتی بود که با چشمانم داشتم آن را مشاهده می کردم. #شهید جدی را دیده بودم که در آن تاریکی و در دل شب در حال خواندن نماز شب بود.😭 نشستم و به او نگاه کردم. این حادثه نه برای یک بار، بلکه به دفعات نماز شب🌠 خواندنش در آن پایگاه برای من تکرار شده بود؛ به طوری که با نجواهای این #شهید بزرگوار🕊 از خواب بیدار می شدم.»
#خلبان_شهید_رامین_جدی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
💢 #قدرت_حجاب 💢
♻️ مطمئنا خانومای محجبه بارها شاهد اثرات مثبت حجاب در زندگیشون بودن و به خوبی این موضوع رو درک کردن که #حجاب شون نه تنها #مانع تحریک شهوت مردا میشه💯
☝️بلکه حتی مردای هوسباز و فاسد رو هم وادار میکنه در برابر اونها انسان باشن و بهشون #احترام بزارن ...
👌چون در برخورد با خانمهای #محجبه چیزی که به چشم میاد؛ انسانیت و عظمت و وقار اونهاست نه جنسیتشون😊
✅ عفاف و حجاب اونقدر به خانمها #قدرت_معنوی میده که باهاش به راحتی میتونن جنس مخالف رو #کنترل کنن ...✌️😉
📖برگرفته از: «آسیبشناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص۳۰۹
مؤلف: محمدرضا کوهی
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🔻حزباللّهیِ واقعی🔻
در مکالمات روزمره زیاد اصطلاح #حزب اللّهی رو به کار میبریم.
مثلاً میگیم:
👈 فلانی #حزباللّهی هست..
👈 یا فلانی #حزباللّهی نیست..
امّا قرآن کریم برای «حزب اللّهیِ» واقعی چند تا ویژگی رو بیان میکنه:
☺️👇باهم ببینیم:
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🕋 لَّا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ.
🕋 أُولَئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمَانَ وَ أَیَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ.
🕋 وَ یُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا.
🕋 رَضِیَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ.
🕋 أُولَئِکَ حِزْبُ اللهِ.
🕋 أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
👌 هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند، نمییابی که با دشمنان خدا و رسولش دوستی کنند، هر چند پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشاوندانشان باشند..
👌 آنان کسانی هستند که خدا، #ایمان را بر صفحه دلهایشان نوشته، و با روحی از ناحیه خودش آنها را تقویت فرموده..
👌 و آنها را در باغهایی از بهشت وارد میکند که نهرها از زیر درختانش جاری است، جاودانه در آن میمانند..
👌 خدا از آنها خشنود است، و آنان نیز از خدا خشنودند..
👌 آنها #حزبالله هستند..
👌 بدانید که #حزبالله پیروزان و رستگارانند.
🌴سوره مجادله، آیه ۲۲🌴
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🔔🔔 پس #حزباللهیِ واقعی کسی است که:
✅ به خدا و روز #قیامت ایمان داره.
✅ با دشمنان خدا و پیغمبر دوستی نمیکنه، حتّی اگه پدر، برادر یا بچّه خودش باشه.
✅ #ایمانقلبی داره، نه زبانی.
✅ خدا از او و عملکردش راضیه.
✅ او هم از خدا و قضای الهی راضیه.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_نهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال ج
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هشتاد
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی بهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره.
محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت.
ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن.
سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند:
ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه
سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت:
ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟
سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد
ــ من دیگه برم
ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم
ــ نه خودم میرم
ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته
ــ برا چی؟
ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته
سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد.
سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید.
با رسیدن به خانه بعد از تشکر
از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد،
ــ سلام وروجکا
بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت.
ــ عزیزای دلم خوبید
هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند.
ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم
بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند
ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید
بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد.
ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد
سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند:
ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی
ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله
و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد
که کمیل او را بازی داده
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram