#مولانا_امیرالمومنین_علی_علیه_السلام
#عید_غدیر #غزل_مثنوی
تا چشم های تو به چشم ماه می افتد
تاریخ دنبال نگاهت راه می افتد
پشت سر تو نخل ها آواز می خوانند
آیینه ها از پاکی تو سخت حیران اند
کعبه دوباره روی تو آغوش واکرده ست
خود را میان قلب تو انگار جا کرده ست
از قبله می آیی و بی شک مقصدت عرش است
تو از نخستین روز خلقت مسندت عرش است
در وصف تو جز نقطه چین شعری ندارم من
عمری ست خاطر خواه شعر شهریارم من
دستی که خیبر را تماما کنده از جایش
آری پیمبر می برد آهسته بالایش
پیراهن تصنیف پوشیدند دیوان ها
آمد دوباره بهترین عید مسلمان ها
از کیسه هایت می برد کوفه غذایش را
با تو خدا گسترده تر کرده عطایش را
از عرش با جمع ملائک آمده جبریل
انداخته بر زیر پایت بال هایش را
دست تو بالا رفته و در آن شلوغی ها
خورشید پیدا کرده دیگر مقتدایش را
در آن میان احمد برای شیعیان تو
آرام بالا می برد دست دعایش را
بر روی دوش سبز و عرشی تو پیغمبر
با عشق می خواهد بیندازد عبایش را
چون گوش های کر در این صحرا فراوان است
بالا و بالا می برد احمد صدایش را
اهل نفاق از اولش پیمان شکن بودند
اهل عمل هرگز فقط اهل سخن بودند
تقویم چرخید و دوباره وقت مستی شد
وقت طلوع چهره ی خورشید هستی شد
عالم تماما بوده از اول فقیر عشق
تاریخ یکبار دگر شد هم مسیر عشق
آنانکه از حیدر جلو رفتند برگردند
دیگر رسیده وقت بیعت با امیر عشق
با عشق پیغمبر حکومت کرده بر دلها
در این حکومت بوده حیدر هم وزیر عشق
روز غدیر خم کشیده چله را حیدر
پرتاب کرده سوی قلب شیعه تیر عشق
جایش میان آسمان بوده ست از اول
او بوده در دنیای ما تنها، سفیر عشق
دستش که بالا رفت مردم یا علی گفتند
دستش که بالا رفت عالم شد اسیر عشق
مولای یا مولای تنها ذکر باران است
مولای یا مولای تنها راه پایان است
#احسان_نرگسی
https://eitaa.com/Maddahankhomein
#امام_علی علیهالسلام
#عید_غدیر
#غزل_مثنوی
🔹عشق ولی الله است🔹
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
برکهای رود شد و موج شد و دریا شد
با جهاز شتران کوه اُحُد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا میرفت
دست در دست خودش یکتنه بالا میرفت
تا که بعثت به تکامل برسد آهسته
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا میرفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا میرفت
گفت: اینبار به پایان سفر میگویم
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست
کهکشانها نخی از وصلۀ نعلین علیست
گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمه بگویم؛ دستش ـ
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
گفتنیها همگی گفته شد آنجا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
میرود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام...
📝 #سیدحمیدرضا_برقعی
http://eitaa.com/Maddahankhomein
#حضرت_مسلم_بن_عقیل_علیه_السلام
#غزل_مثنوی
وقتی نَفَس از سینه بالاتر نیاید
جز هِقهِق از این مردِ غمگین بر نیاید
خیلی برایِ آبرویم بد شد اینجا
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید
در را خودم بر رویِ دشمن باز کردم
گفتم به طوعه تا که پشت در نیاید
سوگند خوردم در مدینه بعدِ زهرا
خانومِ خانه پشتِ در دیگر نیاید
دیر است اما کاش میشد تا عقیله
شهرِ تنور و خار و خاکستر نیاید
بر پُشتِ دستم میزنم دیدی چه کردم
هرکس بیاید مادرِ اصغر نیاید
ای کوفه باتو آرزویم رفت از دست
بی آبروها آبرویم رفت از دست
در کوچهها بر خاکها رویم کشیدند
در را شکستند و به پهلویم کشیدند
در پیشِ زنهاشان غرورم را شکستند
با پا زدنهاشان غرورم را شکستند
از بس که زخمم میزدند از حال رفتم
بینِ جماعت بودم و گودال رفتم
عمامهی من را که غارت کرد نامرد
با نیزهای آمد جسارت کرد نامرد
دو کودکم دیدند بر جانِ من اُفتاد
دو کودکم دیدند دندانِ من اُفتاد
طفلانِ من دیدند طفلانت نبینند
آقا جسارت را به دندانت نبینند
با سنگهای خود سرِ من را شکستند
انگشتِ بی انگشترِ من را شکستند
ای کاش میشد لحظهی آخر نیاید
یا ساربان دنبالِ انگشتر نیاید
وای از دلِ زینب چه میآید سرِ او
وقتی که انگشتر زِ دستت در نیاید
یا لااقل دنبالِ این هشتاد خانوم
نامحرمی با خیزرانِ تَر نیاید
بالا سرت وقتی که گودالت شلوغ است
هرکس بیاید کاشکی مادر نیاید
#شاعرحسن_لطفی
@Maddahankhomein
#حضرت_مسلم_بن_عقیل_علیه_السلام
#غزل_مثنوی
در پیشِ تو از شرم ، آبم کرد کوفه
من آبرو دارم خرابم كرد کوفه
لبریزِ خون کردند رویم را ، عزیزم
بُردند اینجا آبرویم را عزیزم
مجبور بودم بچههایم را سپردم
با دستِ خود دستِ حرامیها سپردم
باور نمیکردم مرا از پا درآورد
من مَرد بودم کوفه اشکم را درآورد
باور نمیکردم برایم چال کندند
اینجا برای کُشتنم گودال کندند
من فکر میکردم وفا دارند افسوس...
یا لااقل قدری حیا دارند افسوس...
در کوچههایش که غم یکریز دارد
دیوارهایش سنگهای تیز دارد
در شامِ کوفه آفتابت را نیاور
جانِ علیاصغر ، رُبابت را نیاور
من فکر میکردم تو را چاره بیارند
ششماهه آید چند گهواره بیارند
تا تَرکههای خیزران میسازد این شهر
از چوبِ گهواره کمان میسازد این شهر
کوفه هوایِ میهمانش را ندارد
دندان که تاب خیزرانش را ندارد
از شانهات پایین نیاور دخترت را
این راه پُر خار است جانش را ندارد
در دستشان هم وزنِ او زنجیر دارند
زنجیر تنگ است استخوانش را ندارد
یک پا به ماه است آه همراهت ، نیاریش
یک پا به ماه است و توانش را ندارد
ای وای از تیرِ سهشعبه بدتر اینکه
جُز حرمله دستی کمانش را ندارد
معجر برای دخترت کم دارد این شهر
من خوردهام سیلیِ محکم دارد این شهر
گیسوی من از کوچههایش خاک خورده
لبهایم از سیلیِ محکم چاک خورده
اینجا که میآیی کمی معجر بیاور
از دستِ خود انگشترت را در بیاور
#شاعرحسن_لطفی
#شب_عاشورا
#غزل_مثنوی
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
این نازدانهها که در آغوش مادرند
در دست باد، بعد تو گلهای پرپرند
بعد از تو در محاصرۀ شعلهها و خار
گلهای پرپرند به میدان کارزار
دلبندهای قافله شلاق میخورند
از شعلههای حرمله شلاق میخورند
این خیمهها چو ابر پراکنده میشوند
فردا پس از تو، شب نشده کنده میشوند
فردا غروب آن سوی گودال قتلگاه
در ابرهای دلهره، غلتان به خاک، ماه
ماه ایستاده دفعۀ آخر ببیندت
جایی نماز کن که برادر! ببیندت
آهسته از کنار حرم بگذر، ای امید!
با ذکر یا صبور! که خواهر ببیندت
شاید رقیه تشنۀ دیدار دیگریست
معلوم نیست دفعۀ دیگر ببیندت
دیدار دیر میشود امشب که بگذرد
تا گوشۀ خرابه که یکسر ببیندت
مادر نخفته طفل تو بسیار تشنه است
یک سر بزن به خیمه که اصغر ببیندت
ای اعتبار خاک سر از سجده بر مدار
این خاک دیر نیست که بیسر ببیندت
تا هست آسمان به هوای تو میتپد
فردا که بیبرادر و یاور ببیندت
تا هست معنی شب و روز جهان تویی
فردا که چون حقیقت کوثر ببیندت
فردا کلام روشن زهرا کلام تو
فردا زمانه غرّش حیدر ببیندت
فردا که بعد قتل کسانت، زمانه باز
آرام و باشکوه و دلاور ببیندت
در جانگدازِ واقعهها هر که هر کجا
زیباترین تجسم باور ببیندت
ای خطبۀ منای تو تا هست در تپش
تا هر خطیب بر سر منبر ببیندت
تو آمدی که مستی دنیا پرد ز سر
در مجلس شراب، منور ببیندت
قرآن تویی که بر سر نی خواندنیتری
کوفه میان خطبۀ خواهر ببیندت
بنگر به عزم خواهر و صبر و ارادهاش
در آخرین نماز شب ایستادهاش
تا هست روزگار پر است از سلام تو
بعد از تو هست چادر خواهر پیام تو
این چادر از نگاه تو معنا گرفته است
هر دل به خیمهگاه تو مأوا گرفته است
طفل تو رمز هستی و باب نجات ماست
سقای تشنه، راز رشید حیات ماست
عباس گفت تشنه بر این رود بگذرید
با خود جز آبروی دو عالم نیاورید
یک مشت بر نداشت که دل با تو باختهست
پاک است دست هر که علی را شناختهست
سقا که هر سبو به جهان است مست اوست
سقا که آب تشنۀ یک جرعه دست اوست
پیغام و درس کرببلا دستهای او
در گوش خلق زنده و مانا صدای او
گوید که دل به جرعۀ دنیا مبند هیچ
با آب و خاک عالم بیآبرو مپیچ
شیطان اگر چه آوردت صد دلیل باز
یاد آر از آه و آهن و دست عقیل باز
یاد آر از لبی که در این عشق تشنه ماند
مشکی که معنی عطش و عهد را رساند
یک قطرهای به نیت دریا وضو بگیر
خود را بباز و هستی جاوید از او بگیر
باید تمام بر سر پیمان گذاشتن
جان گر به قدر طاقت ششماهه داشتن
ای جان ما حسین، به ما زان عطش ببخش
جان جهان به هر دل و هر جان عطش ببخش
روی مرا که همچو شب بیستارهایست
جز جامۀ سیاه عزای تو چاره نیست
جون و حبیب رمز سیاه و سپید ماست
ای آنکه گریه بر تو تمام امید ماست
با گریه خون ما به تو پیوند میخورد
با اشک جان به یاد تو سوگند میخورد
خورشید سربریده که فردا شروع توست
دنیا اگر چه تشنۀ صبح طلوع توست
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
✍ #علی_محمد_مؤدب
https://eitaa.com/Maddahankhomein
#حضرت_زینب علیهاالسلام
#کاروان_در_کوفه
#غزل_مثنوی
🔹خطابۀ خورشید🔹
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال...
من از نواحی «اللهُ نور» میآیم
من از زیارت سر در تنور میآیم
من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا
من از طواف حریم حضور میآیم
درون سینهام، اشراق وادی سیناست
من از مجاورت کوه طور میآیم
سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف
شکسته بال و پر، اما صبور میآیم
هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم
اگرچه زنده ز آفاق دور میآیم
ضمیر روشنم آیینهٔ فریباییست
و نقش خاطر من آنچه هست، زیباییست
سرود درد به احوال خسته میخوانم
نماز نافلهام را، نشسته میخوانم...
ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم
پیام خون و شرف را به کوفه آوردم
سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز
صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز
چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم
به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم
به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند
سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند
میان آن همه خاکستر فراموشی
صدای زنگ جرسها، گرفت خاموشی
چو من به مردم پیمانشکن، سخن گفتم
صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ...
::
هلا جماعت نیرنگباز، گریه کنید
چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید
اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما
خداکند نشود خشک، اشک چشم شما
شما که دامن حق را ز کف رها کردید
شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید
شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید
شما که دشمن بیداری و گرانخوابید
شما ز چشمهٔ خورشید دور میمانید
شما به نقرهٔ آذین گور میمانید
شما که روبروی داغ لاله اِستادید
چه تحفهای پی فردای خود فرستادید؟
شما که سست نهادید و زشت رفتارید
به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید
عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست
بهجای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست
شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید
شما که دامن خود را به ننگ آلودید
دریغ، این شب حسرت سحر نمیگردد
به جوی، آبروی رفته برنمیگردد
به خون نشست دل از ظلم بیدریغ شما
شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما
شما که سید اهل بهشت را کشتید
چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید
گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه
چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله...
به جای سود ز سودای خود زیان بُردید
امید و عاطفه را نیز از میان بردید
شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خوردهست
کجا شمیم وفا بر مشامتان خوردهست؟
شما که در چمن وحی آتش افروزید
در آتشی که بر افروختید میسوزید
چه ظلمها که در آن دشتِ لالهگون کردید
چه نازنین جگری از رسول، خون کردید
چه غنچهها که دل آزرده در حجاب شدند
به جرم پردهنشینی ز شرم آب شدند
از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون
زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون
فضا اگر چه پر از نالههای زارِ شماست
شکنجههای الهی در انتظار شماست
مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد
کسی به یاریتان، قد علم نخواهد کرد
شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد
و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ
::
سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد
کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد
هلال یک شبهام را به من نشان دادند
دوباره نور به این چشم خونفشان دادند...
به کاروان شقایق به یاسهای کبود
نسیم عاطفه از یار مهربان دادند
دوباره در رگ من خون تازه جاری شد
دوباره قلب صبور مرا تکان دادند
دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود
صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود
به شوق آنکه به باغ بنفشه سر بزند
دوباره همسفر گلفروشم آمده بود
صدای روحنوازش غم از دلم میبرد
اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود
دلم چو محمل من روشن است میدانم
صدا صدای حسین من است، میدانم
هلال یکشبهٔ من که روبروی منی!
که آگه از دل تنگ و بهانهجوی منی!...
خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم
خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم
بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد
ز موجخیز حوادث به ساحلم بِبَرد...
شبی که خواهر تو در نماز نافله بود
تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود
چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت
سهساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت...
امام آینهها طوقِ گُل به گردن داشت
امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت
مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد
ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد
برای دیدن ما صف نمیزدند ای کاش
میان گریهٔ ما کف نمیزدند ای کاش...
کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید
سر تو آینهگردانِ طشت زر گردید
الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا
مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا
اگر چه آیتی از دلبریست گیسویت
چه روی داده که خاکستریست گیسویت؟
سکوت در رَبَذه از ابیذران هیهات
لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات
خدا کند پس از این آفتاب شرم کند
عطش بنوشد و از روی آب شرم کند
ستارهای پس از این اتفاق سر نزند
«شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند
📝 #محمدجواد_غفورزاده
https://eitaa.com/Maddahankhomein
#امام_رضا_علیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔹جادۀ توحید🔹
کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
جهان سادۀ من: گریۀ وصال و فراق
تمامی دو جهان، گوشۀ همین حرم است
شروع مرگ، زمان جدا شدن از تو
به پایِ عشق تو مردن، حیاتِ دم به دم است
چه دورم از تو... خدایا چه دیر فهمیدم!
تو در کنار من و سرنوشت من عدم است
تو را در آینههایم نشد نشان بدهم
چقدر ساحت این شعر کوچک است و کم است
برای جستن دُرّ حدیث سلسلهتان
زمان به حال رکوع است و پشت عرش، خم است
حدیث گفتی، حقا چه اتفاق افتاد
به حکم «اِلّا»یت، پرده از نفاق افتاد..
نفاق و کفر به حکم تو راهشان سد شد
مسیر کوی ولا غرق رفت و آمد شد
سرودی «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلّا الله»
ولایت تو نشان داد راه را از چاه
به«لا اله»، اذان را دوباره جان دادی
برائت از همۀ کفر را نشان دادی
«بشرطها»ی شما راه را به ما فهماند
حضور منتشر ماه را به ما فهماند
به«لا اله» رسیدیم و نفی غیر شما
به بارگاه ولا، حصن محکم «الا»
به حصن محکم خود راه دادهای ما را
به زیر پرچم خود راه دادهای ما را
حدیث گفتی و از حکمتت جهان پر شد
کنار دریایت، هرصدف پر از دُر شد
حدیث سلسله، تفسیر ناب توحید است
تجلیات ولایت به قاب خورشید است
به سمت جادۀ توحید میبرد ما را
به سوی خانۀ خورشید میبرد ما را
کلیموار به طور تبسم آمدهایم
به شوق «و رضیالله عنهم» آمدهایم
زیارت تو شبیه عروج تا عرش است
حریم تو ملکوت است؟ فرش یا عرش است؟
عروج عرشنشینان، هبوط در حرمت
مقام سلطانی، خوشهچینی از کرمت
به لطف نور تو هر ظلمتی سحر گردد
گناهکار بیاید فرشته برگردد
به اشتیاق نگاه تو زائرت شدهام
همین بسم که بگویی که شاعرت شدهام
تو قول دادهای ای مهربان- که همنفسی-
سهجا به داد دل شیعیان خود برسی
سهجا؟ نه در همهجا لطف تو کنار من است
تو آن امام رئوفی که بیقرار من است...
#سیدمهدی_حسینی_رکنآبادی
https://eitaa.com/Maddahankhomein
«بسم رب الشهداءوالصدیقین»
#غزل_مثنوی #شهدا
هدیه به ارواح طیبهٔ شهدای هشت سال دفاع مقدس وسید شهیدان مقاومت حاج قاسم سلیمانی
"""""""""""""""""""""""""""""""
بِســمِ رَبِّ الشّــهـید ، بِســمِ النّــور
بِســمِ خـاک شلــمچه بســم الــهور
بِســمِ ســر بنــدهـای "یا زهــــــرا"
روی پیــــشانیِ ســراســر ، نــور
بِســمِ غــــوّاص هـــای پـر بســــته
بیـــنِ امــــواج وحشـــیِ پر شـــور
بِســمِ مـــردان عرصـه های جنون
یـــاد آن راهیــــان دشـت بلـــــور
یــاد خــاک طــلائیــــه ، مجـنــون
یــاد لیـــــلای ســرزمــین صـــبور
آه ، یــادش بــخــیر خــرمشـــهر
یـادِ آن مـــردمـان پـاک و غـــیور
یــاد آنـــان که مــــثل پــروانــه
پــر گشـــودند تا کــــرانــهٔ دور
زنـــدگــی را در آســــمان دیـدنــد
دل بریــدنــد از ، زَر و از زور
جــانشـان شــد فدای این مـــیهن
تا بــرانـنـد دشـــمــــنِ مــــــزدور
نامـــشان زیـــنت خیــابانــهاست
یادشـــان مـانده در زمان ، مهجور
عاشــقانـی که گـرچــه در خــاکــند
شهــــسواران رویِ افـــلاکنــــد
با شـجاعت به روی مـــین رفـتند
عاشـــقانه از این زمــــین رفتند
دل بریــدنــد و جـــاودانـــه شدند
قد کشیــدند و بیـــکرانه شــــدند
خنـــده بر دِشـــنـهٔ اجــــل کردند
مــــــرگ را این چنین بغـل کردند
روی لب شـــعر عشق سـر دادند
پس حسینی شدند و سـر دادند
مــثل آلالــه ، داغ دل دیـــدنــد
مــثل باران شــدند و باریـدنــد
خــاک جـــبهه ، هــنوز ، غـم دارد
از دلـــش ، داغ لالـــه می بارد
خاکش از خون عشق ، رنگین است
داغ آلالــه ها ، چه ســنگــین است
چند یوســف بدون نـام و پـلاک ؟
چند پیــــــراهن آرمیـده به خاک؟
چند یعـــقوب چشــم بر راه است؟
چند مــادر دلـش پـــر از آه است ؟
آیــد از خـــاک ، بــوی پیـــــراهــن
باز گشــته ست یوســـفی به وطـن
باز ، عـــــطر شهـــــید پیـــچــیده
نور دیگـــــر به شــــهر تابیــــده
بــاز ســـوغــاتِ خــاک آوردنـــد
بــاز چنــــدین پـــلاک آوردنـــد
مُشــــتی از خــاک آنکــه پرپر شــد
تــربـــتِ جـانــــماز مـــادر شـــد
السّـــــلام ای شهـــید پرپر عـــشق
السّـــــلام ای امـــیر سنــگر عــشق
ای مــَــرامِ تــو عاشـــــقانه تــریــن
ای شکـــوه تو جــاودانــه تــریــن
یــاد دادی تو عشــــقـــبازی را
غــــیرت و راهِ ســـرفـــــرازی را
گفتــــی و عـــدّه ای نفــهمــیدنــد
پشــت ســر بی دلــیل خنــدیــدنــد
خــون تـو پلّــــه شــد برای صـــعود
یادشــان رفــت هــرچـه بـود ونبـود
با همـــین استــخوانهای تکــه شده
کار یـک عــدّه خــوب ســـکّه شـــده
بگــذرم گر چه حـرف بســـیار است
باز وقـــت جـــهاد و پیـــکار است
جنـــگ هــــرگـز نمــی رســــد پایان
خـــار چشــمان دشــمن است ،ایران
نـور و ظـلمـت همـیشه در جنگــند
حـق و باطــل دو نا هــماهنـــگــند
در رگِ هــرکــه خـــون ایرانیـــست
پیــــروِ مکـــتب سلـــیمانیــــست
رفتــه قاســـم ، ولی کلامش هست
رفتـــه گرچــه ، ولی مرامش هست
رفتـــه او تا ظـــــهور ، برگـــردد
با شکـــوه و غــــــرور ، برگـــردد
حاج قاســـم هــنوز هم زنده سـت
راه او تا هـمیــــشه پاینـــده سـت
عـطــــر نــاب ظـــهـور ، می آیـد
مــردی از جنــس نــور می آیــد
"""""""""""""""""""""""""""""""""
#سروده_رقیه_سعیدی_کیمیا
https://eitaa.com/Maddahankhomein
#امام_باقرعلیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔹آینۀ محمد🔹
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
این بالها شبیه وبالاند، اَبترند
وقتی به سیر عالم معنا نمیرسیم
این چشمهای خیس و تهیدست شاهدند
بیتو به جلوهزار تماشا نمیرسیم
تا بیکرانههای حضور الهیات
پر میکشیم روز و شب اما نمیرسیم
باشد اگر تمام جهان زیر پایمان
حتی به خاک پای تو مولا نمیرسیم
این حرفها نشانۀ تقصیر فهم ماست
حیران شدن میان صفات تو سهم ماست
دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!
از مرز عقلهای زمینی فراتری
ای بیکرانه! نامتناهیست وصف تو
آیینۀ صفات الهیست وصف تو
مبهوت جلوههای جلالت کمیتها
کی میرسد به درک کمال تو بیتها
ای باشکوه! از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانۀ عرض ارادت است...
عمری کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشمهای مسیحا شدیم و بعد
مثل نسیم در به در کوچهها شدیم
تا با شمیم احمدیات آشنا شدیم
ای مظهر فضایل پیغمبر خدا
آیینۀ شمایل پیغمبر خدا
شایستۀ سلام و تحیّات احمدی
احیا کنندۀ کلمات محمدی
نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست
چشم مدینه محو سلوک دمادمت
بوی بهشت میوزد از خاک مقدمت
قرآن همیشه آینۀ تو، انیس توست
تفسیر بیکران معانی حدیث توست
قلبش هزار چشمۀ نور و معارف است
هرکس به آیهای ز مقام تو عارف است
روشنترین ادلّۀ علمیست سیرهات
وقتی که حجّتاند به عالم عشیرهات
هرکس که تا حضور تو راهی نمیشود،
علمش به جز زیان و تباهی نمیشود
هر قطره که به محضر دریا نمیرسد،
سرچشمۀ علوم الهی نمیشود
بیبهره است از تو و انفاس قدسیات
اندیشهای که نامتناهی نمیشود
جابر شدن، زُراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمیشود...
یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بیکرانۀ ملکوتت ببر مرا...
📝 #یوسف_رحیمی
https://eitaa.com/Maddahankhomein
#امام_باقر علیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔸آینۀ محمد 🔸
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
این بالها شبیه وبالاند، اَبترند
وقتی به سیر عالم معنا نمیرسیم
این چشمهای خیس و تهیدست شاهدند
بیتو به جلوهزار تماشا نمیرسیم
تا بیکرانههای حضور الهیات
پر میکشیم روز و شب اما نمیرسیم
باشد اگر تمام جهان زیر پایمان
حتی به خاک پای تو مولا نمیرسیم
این حرفها نشانۀ تقصیر فهم ماست
حیران شدن میان صفات تو سهم ماست
دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!
از مرز عقلهای زمینی فراتری
ای بیکرانه! نامتناهیست وصف تو
آیینۀ صفات الهیست وصف تو
مبهوت جلوههای جلالت کمیتها
کی میرسد به درک کمال تو بیتها
ای باشکوه! از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانۀ عرض ارادت است...
عمری کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشمهای مسیحا شدیم و بعد
مثل نسیم در به در کوچهها شدیم
تا با شمیم احمدیات آشنا شدیم
ای مظهر فضایل پیغمبر خدا
آیینۀ شمایل پیغمبر خدا
شایستۀ سلام و تحیّات احمدی
احیا کنندۀ کلمات محمدی
نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست
چشم مدینه محو سلوک دمادمت
بوی بهشت میوزد از خاک مقدمت
قرآن همیشه آینۀ تو، انیس توست
تفسیر بیکران معانی حدیث توست
قلبش هزار چشمۀ نور و معارف است
هرکس به آیهای ز مقام تو عارف است
روشنترین ادلّۀ علمیست سیرهات
وقتی که حجّتاند به عالم عشیرهات
هرکس که تا حضور تو راهی نمیشود،
علمش به جز زیان و تباهی نمیشود
هر قطره که به محضر دریا نمیرسد
سرچشمۀ علوم الهی نمیشود
بیبهره است از تو و انفاس قدسیات
اندیشهای که نامتناهی نمیشود
جابر شدن، زُراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمیشود...
یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بیکرانۀ ملکوتت ببر مرا...
✍🏻 #یوسف_رحیمی
https://eitaa.com/Maddahankhomein