فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااای مردم از خنده🤣🤣🤣😂
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_68 پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ میگرفتم تا بتونم برا
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_70
آروم گفتم تا حیای توی جمع بودنم حفظ بشه.
-فدای سرت، اینجوری که پاک نمیشه. برو لباست رو در بیار، بده برات بشورم لکش نمونه.
وقتی دید واقعا لکه با یه مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد.
-نه ممنون خودم میشورم.
لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم، مگه کوتاه بیاد.
-قول میدم تمیز بشورم، برو عوضش کن. به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست، دنبالش
رفتم. چند تقه به در اتاق امیرعلی زدم و با یاد حرف قبلی عطیه، چهار تا حرف خوشگل تو دلم نصیبش کردم.
-بیام تو؟
صداش رو شنیدم:
-بیا.
لباسش رو با یه تیشرت قهوهای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود، جلو رفتم و لباس رو گرفتم.
-صبر کن محیا، خودم میشورمش.
ابروهام رو بالا دادم.
-یعنی من بلد نیستم بشورم؟
کلافه نفسی کشید، انگار حرف اصلی بیخ گلوش مونده.
-آب حیاط سرده، دستهات...
نذاشتم ادامه بده.
-میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره، بعد بیرون آب میکشم.
خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم. کی میخواست این تعارفها رو تموم کنه؟
دلم صمیمیت میخواست، جوری که خودش بگه میشه این رو برام بشوری.
یقهی لباس رو به بینیم نزدیک کردم، پر از عطر امیرعلی بود. دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه، خوب
عطرش رو نفس کشیدم و بعد شروع کردم به شستن.
وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست، دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت
بتونم آب کشیش کنم. بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من باتعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پر
از لبخند عمیق بود با چاشنی تشکر و لب زد:
-امیرمحمد اینها اومدن
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_71
با یه دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رو درست گرفتم.
-از دختردایی ما کار میکشی امیرعلی؟
نگاهی به امیرمحمد انداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش.
-سلام. خوبین؟
کمی به نشونهی حرمت سر خم کرد.
-علیک سلام دختردایی. بابا بده خودش این لباس هاش رو بشوره،این وضع هر روزشه ها.
مشت شدن دست امیرعلی رو دیدم، لحن شوخ امیرمحمد میگفت قصد کنایه زدن نداشته؛ ولی امیرعلی حسابی
نیش خورده بود البته این رسمی پوشیدن امیرمحمد یه جور کنایه بود؛ چه اصراریه خونه بابا اومدن این قدر رسمی وشیک؟!
لبخندی زدم، تغییر حالت امیرعلی به چشم نیاد.
-خودم خواستم. مگه لباسش رو میداد، اگه هر روزم باشه روی چشمهام؛وظیفمه.
حالت امیرعلی تغییر نکرد و امیرمحمد لبخند معنی داری زد، ادامه این صحبت رو دوست نداشتم.
-نفیسه جون و امیرسام کجان؟
-زودتر رفتن تو خونه. امیرسام بی تابی می کرد، شیر می خواست.
سرم رو به نشونهی فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آبی که درست وسط حیاط بود، با یهحوضچه سنگی آبی فیروزهای. با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیرعلی تکیه از دیوار گرفت و اومد
نزدیک من.
-بده من، خودم آب میکشم برو تو خونه.
لحنش تلخ بود و صورتش پراخم، توجهی نکردم و لباس رو به دو طرف؛ زیر شیر آب پیچوندم. دستش جلو اومد و
نشست روی دستهام.
-میگم بده به من.
دیگه خیلی تلخ شده بود و تند، دستش هم میلرزید از زور عصبانیت.
نگاهی به چشمهاش انداختم، من گناهی نداشتم. با لجبازی و حرص گفتم :
-نمیدم.
دستش مشت شد روی دستم و باز من گفتم:
-خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط میخواست شوخی کنه.
نفس عمیقی کشید و من با دستم آب ریختم روی سر شیر آب که کفی شده بود و بعد آب رو بستم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_72
پوفی کشید، کلافه و خسته.
-خسته شدم. حتی از خودم که فکر میکنم همه چیز کنایه است، قبلا برام مهم نبود؛ ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن.
آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه.
همونطور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سر تا اون سر حیاط وصل کرده بود، برای خشک کردن
لباسها؛ گفتم:
-گمونم راجع به این موضوع صحبت کرده بودیم، اونشب خونه بابابزرگ قصه نمیگفتم برات امیرعلی.
اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو روی لباس زدم.
زیر لب گفت:
-متاسفم، بد حرف زدم.
نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش.
-طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه، هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست و آشنا دیدم ازت تعریف کرده؛ اهمیت هم نمیدم به حرفهایی که زیاد مهم نیستن؛ ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یه دفعه غریبه
میشی و غریبه میشم برات.
نگاهش هنوز توی چشمهام بود و دنبال جمله ای میگشت برای گفتن که باقدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و
روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم، بعد از چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست.
حاشیهی روسریم رو مرتب کردم، سعی میکردم نگاهش نکنم.
-چرا اینجا اومدی؟ میرفتی توی هال من هم میومدم.
عجب تعارف مسخره ای. لمس حضورش وسط دلخوری هم یه نعمت بود برام.
به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصلهمون شد به زور چهار انگشت. بازوهام رو گرفت توی
دستهاش.
-قهری؟
لپهام رو باد کردم و با صدا خالی.
-نه، دلخورم.
انگشت شصت و اشارهم رو روی هم گذاشتم و نصف بند انگشتم رو نشونش دادم.
-این قده هم قهرم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_73
لبهاش به یه لبخند محو باز شد، همین هم غنیمت بود. باز هم طاقت نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش،
فکر کنم باز شوکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند؛ نمیدونم چرا عاشقانه های
من اینقدر براش سخت بود و شوکه کننده؟! من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و
شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دور تند رفته بود. آروم گفتم:
امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی؟ تورو جون من به خاطر حرفهای مسخره اینقدر به هم نریز، من مطمئنم تنها کسی که میتونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی. اینقدر از من دور نشو، اینقدر وقتی نزدیکت نیستم
فکرهای بیخودی نکن. خواهش میکنم مثل من باش که هر ثانیهم هم با فکر تو میگذره.
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونهم ریخت و دفن میشد توی تار و پود لباس امیر علی.
دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونهش نشست روی شونهم و آروم گفت:
گریه نکن، خواهش میکنم.
همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیاد، یه خواهش ساده؛ شاید برای پوشوندن این جمله که اشکهام آزارش
میده. دستهام رو محکمتر کردم و حلقه دستم رو تنگتر، لب زدم:
دوستت دارم.
نفس عمیقی کشید، با فشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کرد و با انگشتش رد اشکهام رو از
رویگونههام پاک.
-راستی ممنون به خاطر لباسم، حسابی تمیز شده بود.
نگاهم رو دوختم به چشمهاش. نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره؛ ولی به زبون نیاورد و
مسیر صحبتمون رو تغییر داد.
-وظیفهم بود، احتیاجی به این همهتشکر نیست.
***
-شروع کلاسها خوبه محیا جون؟
صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم.
-ممنون خوبه. هنوز که اولشه، ولی خب درسها یه خورده، یعنی بیشتر از یه خورده سخته. کلاسهامون هم ترم
اولی حسابی فشردهست.
امیرمحمد لیوان چایش رو نصفه گذاشت توی نعلبکی جلوش.
-رشتهت انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟
-انتخاب خودمه، مشاوره نرفتم. حل کردن مسئلههای ریاضی حس خوبی به من میده.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_74
عطیه دستش رو به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت:
-دیوونهست دیگه، آخه کی از ریاضی خوشش میاد؟
-من.
نگاه ذوق زدهم رو به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت.
-نه بابا! کی میره این هم راه رو؟ خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه.
امیرعلی ابروهاش رو بامزه، با هماهنگی چشمهاش بالا داد.
-آها یعنی من هم دیوونهم؟
عطیه لبش رو به طرز مسخرهای گزید.
-بلانسبت داداش، من محیا رو گفتم.
امیرعلی خندهش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه.
-محیا هم خانوممه، دوباره نبینم بهش بگی دیوونه.
نگاه عمه و عمو احمد هم که با هم ریزریز حرف میزدن با این حرفها چرخید روی ما، البته با یه لبخند خاص و
مهربون و من بیشتر از قبل ذوق کرده بودم البته با خجالت زیاد. نگاه پرتشکرم رو بهامیرعلی دوختم، عطیه براق
شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود.
-کار خوبی کردی محیا خانوم. آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه، اگه رشتهت رو دوست نداشته باشی
علاقهت هم به درس خوندن از بین میره.
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم.
اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد.
-خب عطیه خانوم، انشاءالله امسال که دیگه سخت میخونی که یه رشته خوب قبول بشی؟
-دارم میخونم دیگه، حالا شما دعا کنین اون رشته خوبهرو قبول بشم.
امیرمحمد به لحن جسور عطیه خندید و من چقدر دلم خواست واسهش شکلک درآرم. دیگه به ادامهی صحبت
امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر و چشم دوخته بود به
گلهای قالی دستباف قدیمی لاکیرنگ، گفتم:
-فردا هم میری؟
با پرسش سربلند کرد که گفتم:
-کمک عمو اکبرت؟
لبخند محوی زد، من پیگیر همهی کارهاش میشم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_76
گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز
شد. آره خب حقیقت بود، حقیقتی که امیرعلی میدونست و من باید
ذوقزده میشدم نه دلخور.
فنجون چایش رو توی نعلبکی گلسرخی گذاشت و نگاه من کشیده شد روی توپ کوچیکی که امیرسام داشت
باهاش بازی میکرد، حالا اون توپ اومده بود سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ روی من کشیده شده بود.
چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بیحواس با ذوق برای این کودکانههاش، بلند گفتم:
الهی قربونت برم نفس، با اون دندون های برنج دونهت.
یه دفعه سکوت کامل شد و نگاه های متعجب روی من. با دیدن لبخند کش اومدهی امیرسام اول از همه عمو احمد
خندید که عطیه گفت:
-چته تو با این قربون صدقه رفتنت؟ همه رو سکته دادی.
به امیرسام اشاره کرد که فکر می کرد، حالا اون مرکز توجه قرار گرفته و با ذوق دست میزد.
-این رو ببین چه خوشش هم اومده.
لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه و این بچگی کردن من خندیدن و نفیسه امیرسام رو که بغلش
بود بلند کرد و گرفت سمت من.
-بیا زنعموش. به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی.
دوباره صدای خنده، مهمون هال کوچیک شد و من حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع
طرفداری ک امیرعلی از من، یه لنگ ابروش بالا رفته بود. با کمال میل امیرسام رو گرفتم و وقتی قشنگ بـوسه
بارونش کردم بین خودم و عطیه نشوندمش و اون دوباره شروع کرد با ذوق دست زدن، محکم بـوسـیدمش و
دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانهش.
-گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟
نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم، چه خوب که بعد از اون بحث
مسخره حالا راجعبه چیزهای معمولی حرف میزدیم؛ بدون دلخوری.
-آره، وقتی نزدیکشونم حس خوبی دارم. دلم میخواد من هم باهاشون بچه بشم و بچگی کنم، بیدغدغه.
عطیه آروم و زیر لبی گفت:
-نه که الان خیلی بزرگی، بچهای دیگه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_77
میدونستم صداش رو نفیسه نشنیده، برای همین برای تلافی، با چشمهام براش خط و نشون کشیدم که لبخند
دندون نمایی زد و من با ریز کردن چشمهام نگاهم رو گرفتم.
-پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی با این حسهای مادرانهی خفتهای که داری. حس کردم صورتم داغ شد، خوب بود امیرمحمد و عمو با هم صحبت میکردن و حواسشون به ما نبود؛ این
حرفهای هر چند معمولی؛ اما حسی به اسم حیا رو تو وجودم زنده میکرد.
-ان شاء الله بچهی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی.
عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید.
داشتم از خجالت محو میشدم و صورتم تا حد ممکن پایین افتاد، امیرعلی ظاهراً به صحبتهای عمو گوش
میکرد؛ ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجهی حرفهای ما هم هست و من بیشتراحساس شرم کردم.
خندهی ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم، از بین دندونهام کوفتی نثارش کردم که میون خندهش گفت:
-مطمئنم امیرعلی الا حسابی آتیشیه، متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه.
لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم.
-عطی خجالت بکش میفهمی چی میگی؟!
عروسک امیرسام رو براش کوک کرد و بیخیال بود.
-عطی و درد، اسمم رو کامل بگو؛ خوبه بهت هشدار داده بودم، شوهرت همین الانم برزخیه ها.
زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم، نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود؛ ولی مونده بود اخم
روی پیشونیش.
***
بدن بیحالم رو روی تخت جابهجا کردم تا گوشیم رو جواب بدم؛ ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و
تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه. من هم اونقدر حوصله نداشتم که این شیطنتش رو با
غرغرهای همیشگیم جواب بدم، فقط صدای محسن رو میشنیدم و تخسیش که اعصابم رو به هم میریخت.
-سلام، شما خوبین؟... هست، ولی داره میمیره.
چشمهام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم:
کیه محسن؟
جوابم رو نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد، معلوم بود دارن آتیش میسوزونن.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_78
با پرسش تکرار کردم:
-مهمون؟
-نزدیک خونه شمام. راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون، داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه
بگیرم بعد بریم.
ذوق کردم از این رفتار امیرعلی، دفعه اول بود خب؛ ولی چرا حالا که نمیتونستم از جام تکون بخورم؟! با صدای
گرفته و پنچری گفتم:
-حالم خیلی بده.
با خنده کوتاهی گفت:
-حالا یعنی نیام اونجا؟
هول کرده از رفتنش گفتم:
-چرا چرا. کجایی الان؟
-پشت در خونه، به محسن بگو در رو باز کنه.
بیحواس موبایل رو قطع کردم و هول کرده از ترس اینکه مبادا پشیمون بشه به محسن گفتم:
-زود در رو باز کن امیرعلی پشت دره.
محمد ابرو بالا انداخت.
-خب حالا. از اون موقع صدات درنمیومد، چی شده هوار میزنی؟!
چشم غرهای بهش رفتم.
-لطفا مزه نریز، حوصلهت رو ندارم.
تمام بدنم درد میکرد، با زحمت خودم رو بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت. امیرعلی با خنده وارد اتاقم شد و
این یعنی باز این محسن خوشمزهگری کرده.
سلام گرمی کرد و دستش رو جلوآورد، دستم رو گذاشتم توی دستش که چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگهش
نشست روی پیشونیم و دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود. حالا دلم یکم ناز کردنمیخواست و این اخمش یعنی خریدار داشت دیگه؟!
-خیلی تب داری.
-نه بابا، چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده.
چشم غرهای به محمد رفتم که امیرعلی با خنده سر تکون داد. اگه این دوقلوها گذاشتن من یکم خودم رو براش
لوس کنم، همیشه آماده به خدمت بودن برای حالگیری و بامزه بودن.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_79
-پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ میزنم.
ترسیده گفتم:
-نه نه لازم نیست، خوب میشم.
ابروهاش بالا پرید.
-چه جوری خوب میشی؟ پاشو.
-نه امیرعلی خوبم.
لب تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
-یه دکتر که میتونم خانومم رو ببرم، نمیتونم؟ دوست نداری با من...
پریدم وسط حرفش و با قیافهی پریشونی گفتم:
-جون محیا ادامه نده، میبینی حالم خوش نیست.
نگاهش جدی شد.
-پس چرا هول کردی و نمیای؟
محسن صدای امیرعلی رو شنید.
-چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه.
امیرعلی با اون نگاه خندون و گرد شده نگاهم کرد که تایید کنم.
-راست میگه؟
با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم:
-آره راست میگه. خب چیکار کنم ترسه دیگه! هرکسی از یه چیزی می ترسه.
محمد طعنه زد و اگه حالم خوب بود، قطعا یه بلایی سرش میآوردم.
-حالا نکه تو فقط از آمپول میترسی، اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزدهای خیال تو رو فاکتور
بگیریم؛ آره راست میگی فقط از آمپول میترسی.
با حرص جیغ خفیفی کشیدم، امیرعلی با خندهی بلندش آروم پتو رو از روی سرم کشید. چند تار از موهام بر اثرالکتریسیته روی هوا موند و قیافهم مطمئناً خندهدار بود.
-پاشو بریم دختر خوب. تبت خیلی بالاست، معلومه گلوت عفونت داره. من به دکتر بگم به جای آمپول، خشککنندهی قویتر بنویسه قبوله؟ میای؟
مثل بچه ها لب چیدم.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_80
-نخیر نمیشه، الکی به من وعده نده، بابا هم همیشه همین رو میگه؛ ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور
میبردم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم.
به لحن بچگانه و پرحرصم، با سر تکون دادنش خندید.
-پس لااقل جوشونده بخور.
لب چیدم؛ ولی خوشحال شدم کوتاه اومده، جوشوندههای تلخ بهتر از آمپول بود.
-باشه.
محسن و محمد با همون شوخیهای مسخرهشون که امیرعلی رو میخندوند و من حرص میخوردم از اتاق بیرون
رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم.
-اینجوری معذبم خب.
دستش رو نوازشگونه کشید روی موهام و شقیقهم، پوست دستش یه کم زبربود؛ ولی اذیتم نمیکرد و برعکس
لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود.
-راحت باش.
آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم:
-ممنون که اومدی.
نگاه از من دزدید و حرفش وای به حرفش.
-دلم برات تنگ شده بود.
یه گوله آرامش قِل خورد توی وجودم و لبخند زدم و دستش رو که ثابت شده بود روی گونهم بـوسـیدم.
اخم مصنوعی کرد و باز هم اعتراض.
-محیا خانوم!
لب چیدم و تخس گفتم:
-خب چیه ذوق کردم. اولین دفعهایه که دلت برای من تنگ میشه بعد از این همه مدت.
نگاهش گم شد توی نگاهم.
-ببخش محیا. می دونم ولی خب من... یعنی...
نذاشتم حرفی رو که معلوم بود خوب نیست تکمیل کنه، آخه قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم برای همین با شوخی گفتم:
-من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود. باز هم معرفت تو که اومدی دیدنم، من که هر وقت دلم تنگ شد فقط
بهت زنگ زدم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔حسین گفتم و گفتی
حسین عشق من است
مرا به عشق عزیزِ ابوتراب ببر تا کربلا...🤲🏻
🍃به نیابت از اموات گروه ،شهدا، شهید سلیمانی عزیز ؛
🔅اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ.
ان شاالله عیدی همه اربعین کربلا بعد از نجف 🙏🏻
#استوری
#شب_جمعه
#کربلا
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚سلام بر وارث غــــدیـــــر💚
🔹#غدیر همان آبی نگاه توست؛
همان زلالی چشمانت؛
همان بیکرانهی مهربانیت.
غدیر مسیر رسیدن من و توست،
جایی که کاروان دلهایمان بهم میرسد.
و تو وارث تمام زیباییهای غدیری مهدی جان!
.
غدیری ام و منتظر وارثِ غدیر... 🤲
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
عیـــد شما مبـــــارک ❤️✨
#امام_زمان
#کلیپ_استوری
🔹مکتب سلیمانی سیرجان در ایتا؛
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
•°🌱
مـیلاد بــاسـعـادت بابالحوائج
حـضـرت امام موسے ڪاظم (؏)
برتمام شیعیان مبارک
#امام_موسی_کاظم
.
حضرت امام موسی بن جعفرع میفرمایند :
دلِ مومن از کعبه بالاتر است
هر دلی که حامل محبت امیرالمومنینع است
حرمتش از کعبه بالاتر است!!!
پس ما که در مملکت شیعی زندگی میکنیم
از چپ و راست در اطراف ما کعبه است!!!
خیلی باید مراقب باشیم دلهای اینان را نشکنیم ،
آبروی مومن را نبریم؛
خدایی نکرده ، دل شکستن باعث ظلمت و
بیچارگی انسان میشود و با این کارها انسان
عاقبت بخیر نمی شود.
آیت الله #فاطمینیا
...♡@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#استوری •°🌱 مـیلاد بــاسـعـادت بابالحوائج حـضـرت امام موسے ڪاظم (؏) برتمام شیعیان مبارک #امام_
🕊 وا می کند بر روی ما بن بست ها را
باب الحوائج شد بگیرد دست ها را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود،صبحتون بخیر، دلتون شاد😍
.
🌸 به شنبه ۹ مرداد خوش آمدید
🌺شنبه زیــبــاتـون پراز
🌸شڪوفه هاے اجابت
🌺امیدوارم ڪه
🌸شروع هفته تون پرازبرڪت
🌺مشڪلاتتان هیچ
🌸شادے هاتون فراوان
🌺مهربانی راه و رسمتون
🌸ولطف خــدا همراهتون
🌷شروع هفته تون عالی و سرشار از آرامش
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💠صلوات خاصه امام موسی کاظم علیه السلام💠
📲 #استوری
🌺ولادت امام موسی کاظم علیه السلام را بر شما و خانواده محترمتان تبریک عرض میکنیم🌺
.
🕌 رسانه مذهبی بقعه (استان مرکزی)
〰️〰️〰️〰️
🔹کانال در تمام پیامرسان ها👇
📲 @boghe_ir
🔹اینستاگرام👇
💠 instagram.com/boghe_ir
🔹درباره ما👇
📘 zil.ink/boghe_ir
🔴تابستان و شربت عناب. چه کسانی شربت عناب بخورند
✍افراد گرم مزاج و به ویژه در افرادی که فشار خون بالا، افزایش غلظت خون، حرارت و جوش از نوع دَم دارند(جوشهای قرمز همراه با خارش) مصرف روزانه شربت عناب توصیه میشود
یک مُشت عناب را زخمیکرده و دوازده ساعت خیسانده، سپس بجوشانید تا پخته شوند و از پارچه صاف کنید و مجدد جوشانده تا نصف شود و با یک و نیم برابر آن شکر بریزید تا به قوام برسد. برای هر بار استفاده، نصف استکان شربت را با نصف استکان آب خنک میل نمایید(بدون یخ)
*کارگروه طب مکتب سلیمانی سیرجان* https://chat.whatsapp.com/IfE5XicqqcUApmSLgADVoB
🔴تابستان و شربت عناب. چه کسانی شربت عناب بخورند
✍افراد گرم مزاج و به ویژه در افرادی که فشار خون بالا، افزایش غلظت خون، حرارت و جوش از نوع دَم دارند(جوشهای قرمز همراه با خارش) مصرف روزانه شربت عناب توصیه میشود
یک مُشت عناب را زخمیکرده و دوازده ساعت خیسانده، سپس بجوشانید تا پخته شوند و از پارچه صاف کنید و مجدد جوشانده تا نصف شود و با یک و نیم برابر آن شکر بریزید تا به قوام برسد. برای هر بار استفاده، نصف استکان شربت را با نصف استکان آب خنک میل نمایید(بدون یخ)
#طب
#سلامتی
کارگروه طب مکتب سلیمانی سیرجان
@Maktabesoleimanisirjan
51.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #گزارش_عملکرد تصویریِ طرح همدلی غدیر ۱۴۰۰ مکتب سلیمانی سیرجان☝
🍃🌹حمد مخصوص خدایی است که؛
در عصر سقوط عاطفهها، دلهایی را به محبت خود آنقدر زنده نگهمیدارد که سبک زندگی امیرمؤمنان علیهالسلام را احیاء کنند!
💠توزیع ۱۰۰ بسته غذایی
💠 هدایای ویژه غدیر
💠 ۴۰۰ پرس غذا
به ارزش ۳۰ میلیون تومان
👈مجموعه مکتب سلیمانی سیرجان بابت همدلی شما،بی نهایت قدر دان شماست ان شاءالله روزی خور سفره قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) باشیم🤲🌹
🍃الحمــدالله که فرزندان حیــــدریــم ....🍃
#غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠#امام_خامنهای: مسئلهی اصلی مردم چیزهای دیگر است؛ مسئلهی اصلی مردم بیکاری جوانها است، مسئلهی اصلی مردم معیشت طبقات ضعیف جامعه است، مسئلهی اصلی مردم مافیای وارداتی است که کمر تولید داخلی را میشکند، مسئلهی اصلی مردم سیاستهای غلطی است که فلان جوان مبتکر را که میتواند کار انجام بدهد مأیوس میکند.
#شنبه_هاے_ولایی
@Maktabesoleimanisirjan
برنامه روزانه رهبر انقلاب.pdf
414.7K
🔰 برنامه روزانه امام خامنهای مدّظلّهالعالی
🔹به روایت یکی از محافظان رهبری
📱مناسب مطالعه در موبایل
پیوند دریافت:
http://dl.nomov.ir/mataleb/jozve/mp-53.pdf
#سیره_رهبری
#امام_خامنهای
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
بابام با حشره کش داشت مگس میکشت. ازش پرسیدم تا حالا چند تا کشتی؟
گفت 5 تا ؛ 3 تا زن 2 تا مرد.
گفتم : از کجا فهمیدی زنه یا مرده؟🤔
گفت : 2 تا به تلویزیون چسبیده بودن 3 تاشون به تلفن!😂😂
باور کن تا حالا اینقد قانع نشده بودم...😂😂
____🤪🤪_______________
یارو واسه رفیقاش خالی می بنده می گه: من هر دو هفته یک بار می رم چین.
رفیقاش می گن اگه راست می گی اسم یکی از خیابوناش رو بگو؟
یارو یه خورده فکر می کنه بعد می گه:
آهان خیابون شهید بروسلي😐😜😂😂
____🤣🤣______________
نمیدونم چرا اینقدر دخترای فامیل ما زشتن. میگم زشت یعنی زشتا، زشت معمولی هم نه، زشت خوفناک، رعب انگیز.
یکی از فامیلای دورمون فوت کرد رفتیم مراسم ختمش، هفت هشتا از دختراش اطرافم جیغ میزدن گریه و عربده، منم جیغ میزدم گریه و عربده، اونا از غصه، من از وحشت😱😂
_😆😆_______________
مامانم چنتا از لباسام رو با مال خودش اشتباه گرفته اتو کرده
انقدر خندیدم که لباسارو دوباره مچاله کرده نشسته روشون چروک بشه 😂
____😂😂____________
شیرازیه ﺗﻮ ﺑﺎﻧﮏ ﺻﺪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﻴﺸﻪ !!!
ﺭﺋﻴﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﻴﮕﻪ ﮐﻰ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺑﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﻳﺠﻮﺭﻯ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﮑﻨﻪ؟؟
اصفهانیه ﻣﻴﮕﻪ ﻣﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ...... اصفهانیهﻣﻴﺮﻩ
ﺩﺭﺧﻮﻧﻪ ﻯ شیرازیه : ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺻﺪﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﻧﮏ
ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺑﺸﯽ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
شیرازیه ﻣﻴﮕﻪ : ﻳﻪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ
ﻣﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ
اصفهانیه ﺳﮑﺘﻪ میکنه 😑😂
_🤣🤣______________
خونه ما یه سیستم هوشمند برای لوله کشی آب گرم داره
به اینصورت که
مثلا داری از آب گرم استفاده میکنی یهو سرد میشه
داد میزنی کی آبو باز کرد؟
یکی از اونطرف میگه هیشکی بعد آب گرم میشه😂😂😂
🤣🤣🤣😂😂😂
#خنده😂
#طنز
#جوک
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔:@Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💎 تو زندگی مشترک، تنها گفتگوی دو نفره میتونه منجر به حل مشکل و تعارض بشه.
💑 اما گفتگو کردن آداب و شرایط خاصی داره.
✅ توی یک گفتگو ، شما باید هم گوینده خوبی باشید و هم شنونده خوبی.
◀️ به خصوص خوب شنیدن را تمرین کنید.
✅ گفتگو فرصتی برای حل مسئله 🤝 است نه میدانی برای جنگ قدرت.
#مشاوره
#همسرداری
@Maktabesoleimanisirjan