مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت77 دوم شخص مفرد به نظرت کارم اشتباه بود؟ نباید اون مرمیها رو نشونش میدادم؟ واقع
#به_وقت_رمان
#پارت78
میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر میکنم خوابیده است. راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه میکند.
روی کفن متبرک به ضریح ارمیا، جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند. مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمیآید؟
قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتم، حتما چفیهام را میبردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسریام را به صورت ارمیا میکشم تا متبرک شوند.
نزدیک گلستان که میرسیم، پاسدار در تابوت را میبندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن میکشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است. دست روی پارچه لطیف و نوشتههای پرچم میکشم تا دلم آرام بگیرد.
چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را میگیرند و تکبیر و تهلیل گویان میبرند به طرف جایگاه ابدیاش. تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمیرسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجههای مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است. کاش مادرش من را نبیند. اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم.
مزار ارمیا و مرضیه، جایی آخر گلستان است. طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین میگذارند و من اولین کسی هستم که کنارش مینشینم. نشستن که نه، میافتم. مادر مرضیه دائم فریاد میزند:
-شهید دخترم... شهید دخترم...
پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار میداند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد. یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد میزند. نگاهم را برمیگردانم به سمت ارمیا. طاقت نگاه کردن ندارم.
راشل جیغ میکشد و ارمیا را صدا میزند اما من با بهت فقط نگاهش میکنم. دوست دارم برایش حرف بزنم اما نمیتوانم. مهم نیست؛ ارمیا نگفته میفهمد من را. عزیز نوازشم میکند و میگوید:
-گریه کن مادر. گریه کن اینجوری دق میکنی! تو رو خدا گریه کن! تو خودت نریز!
نمیتوانم گریه کنم. هنوز بهت زده ام؛ با این که با چشمان خودم پیکر غرق در خونش را دیدم. خودم صدای گلولههایی که به تنش خورد را شنیدم. خودم چشمانش را بستم و دستانش را کنار بدنش قرار دادم. جلوی چشم خودم پارچه سپید روی صورتش کشیدند؛ اما باز هم باور نکرده ام. ارمیا هنوز زنده است.
این تشییع انقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید راحت با او وداع کنند. حتی گلستان شهدا خلوتتر از روزهای قبل است. سینه ام سنگین شده؛ بس که بغض و ناله و ضجه و درد و دلهایم را در آن حبس کرده ام. صدای کسی را میشنوم که بدون بلندگو و انگار برای خودش مداحی میکند:
-نمیشه باورم، که وقت رفتنه/ تموم این سفر، بارش رو شونه منه...
باز خوب است یکی موقع خاکسپاری ارمیا روضه خواند. مردم با صدای مرد زار میزنند، اما من اشکم بند آمده است. فقط خیره ام به ارمیا؛ میترسم اشک مانع شود برای لحظات آخر ببینمش. عزیز به صورتم آب میپاشد و دوباره میگوید:
-مادر گریه کن. اینطوری دق میکنی...
هیچ واکنشی به حرفش نشان نمیدهم. وقتی میخواهند ارمیا را که بلند کنند تا داخل قبر بگذارند، دستم را دور کفن حلقه میکنم تا نبرندش. صدای گریه راشل و عزیز بلندتر میشود. عمو دستهایم را از دور کفن باز میکند و میگیردشان که دوباره کفن را نگیرم.
-کجا میخوای بری؟/چرا منو نمیبری؟/ حسین...! این دم آخری چقدر شبیه مادری...
وقتی دستانم را از دست عمو بیرون میکشم، ارمیا را داخل قبر گذاشته اند و تلقین میدهند. عمو تربت را به مردی میدهد که داخل قبر رفته است تا ارمیا در قبر هوای یار را نفس بکشد و اذیت نشود.
سرم را داخل قبر خم میکنم که ارمیا را بهتر ببینم. عمو شانههایم را میگیرد و قربان صدقه ام میرود. دلم میخواهد از ته دل جیغ بکشم اما صدایم درنمیآید. احساس خفگی میکنم و خاکها را چنگ میزنم. سنگهای لحد را یکییکی میچینند تا آخرین امیدهایم هم به باد برود.
-باید جوابتو، با نفسم بدم/ بدون من نرو! تو رو به کی قسم بدم؟ حسین...
سنگ آخر را که روی صورتش میگذارند، هرچه در سینه ام حبس کرده بودم با یک فریاد یا حسین بیرون میریزد. بعد از آن فریاد هم دیگر هیچ نمیگویم و فقط آرام اشک میریزم تا روی ارمیای من خاک بریزند و تمام! حسرت میخورم که چرا زودتر خودم را در قبر نینداختم تا همراه ارمیا دفن شوم؟
#رمان_شاخه_زیتون
مکتب سلیمانی #سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین » 📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر» 🔻این قسمت : فرار حاج قاسم یک بار ا
📖روایت «هزار و دوازدهمین نفر»
🔻این قسمت:خاکی و بی غرور
حاج قاسم خیلی خاکی و بیغرور بود ،یک شب که دیر وقت برای استراحت به مکانی رسیدیم ،رختخواب همه ی ما راپهن کردوخودش رفت گوشه ای خوابیید.
صبح زود که برای نماز بلندشده بود،گفت:لااقل دیشب موبایل هاتون روخاموش می کردین،بعد می خوابیدین ،تاصبح یه سره صدای زنگ می اومد ،اگر کس دیگری جای ایشان بود ،همان شب سرما داد می کشید که موبایل هایتان راخاموش کنید.
🗣حمیدحسنی سعدی،همرزم سردارحاج قاسم سلیمانی،ایسنا۲۵مهر۹۵
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
👆با ماهمراه باشید با هر شب یک خاطره
ناب از ســـرداردلهــا ازکتاب 📖 روایت
•●"#هزار_و_دوازدهمین_نفر"●•
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
پنداشتی که یاد تو، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش میشود؟
_شادی روح شهدا صلوات🌹
#حاج_قاسم
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
@Maktabesoleimanisirjan
بیکلام (1).mp3
4.37M
خدا بخواهد خوب در آغوشت بگیرد،
خوب دلت را می شکند
که از همه جا کنده
و از همه کس بریده باشی
تنها برای خودش باشی ...
{ الهي هب لي کمال الانقطاع الیک }
#خداےمن
شبتون پراز آرامش ❤️
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ⃟ ⃟☁️ #صبحدم🌸 ⃟ ⃟☁️
🌸به نام آن خداوندی
💫که نــور اســـت
🌸رحیمست وکریمست
💫و غفــــور اســت
🌸خدای صبـــــح و
💫این شـور و طـراوت
🌸که از لطفش دل ما
💫در سُرور اســـت
الهی به امید تو
#اللهمعجللولیک_الفرج
┈┄┅═✾🌸 ⃟ ⃟🌸 ⃟ ⃟❀
#صبحتون_بخیر
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
20.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍📽
😂😂🇮🇷👌
📽 انیمیشن بسیار زیبای فوتبالی و جذاب از بازی نفسگیر تیم ملی
با مربی گری♡حاج قاسم♡
وهمراهی ♡دهه نودی ها♡در نیمه دوم
و اجرای سرود♥️"سلام فرمانده"♥️
🎞#پیشنهاد_دانلود #اللهمعجللولیکالفرج
#برای_ایران #جام_جهانی
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌تاریخ از روز ازل شعری که میخواند تویی
🇮🇷 آن سوی برد و باخت ها نامی که میماند تویی
🌹 #برای_ایران
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ⃟✤
💠#خدایا
تو آنقدر مهربانی که گاهی به #حکمت خود، دعاهای مرا مستجاب نمیکنی ، و من بعد ها در می یابم ، که اگر آن آرزویم برآورده میشد، تباه میشدم …
پس خودم را به تو میسپارم زیرا هیچ تردیدی ندارم، که صلاح مرا میدانی .
🍀🍀❀🍀🍀
#خداےمن
#انگیزشی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#طب
❇️اینکه چرا در پاییز موها بیشتر می ریزد، داستان و علل مفصلی دارد...
اما دو نکته مهم این برگ ریزان را تشدید می کند:
1️⃣کم خونی:
افراد مستعد یا مبتلا به کم خونی این تغییر پاییزی را به افراط تجربه می کنند.
2️⃣فکر و خیال زیاد:
فکر کردن های طولانی و مکرر خصوصا اگر همراه با اضطراب باشد، علاوه بر فرسایش روح و روان، فرصت تنظیم عملکردهای بدن را از مغز می گیرد، و یکی از عملکردهای ظاهری مغز رویش مناسب مو است. از تنظیم هورمون ها گرفته تا جریان خون پوست سر، همه در دستان پر قدرت مغز است.
🍂🧠
🌀چه کنیم؟!
1️⃣در فکر کردن ها، هوای مغز را داشته باشیم،گاه گاهی خاموشش کنیم تا نفسی بکشد و خنک شود.
2️⃣شب ها زود و آرام و عمیق بخوابیم:خواب شب، سهم مغز است، دریغش نکنیم!
3️⃣دستی به سرمان بکشیم:
مالش و ماساژ ملایم پوست سر، سبب افزایش گردش خون و بهبود تغذیه آن می شود.
4️⃣حداقل روزی نیم ساعت ورزش کنیم:
تحرک بدنی، قلب را بیدار می کند و فعال! و در پمپاژهایش، بنزین بیشتری حواله ی مغز و مو ها خواهد کرد!
5️⃣به غذای مان برسیم:
ترکیبات خونساز در دسترس مانند: شیره انگور، شیره توت، برگه زردآلو، مویز، کشمش، توت خشک، انجیر، بادام، پسته، جوانه ماش، جوانه گندم، سبوس برنج و ...
6️⃣موهایمان را تقویت کنیم:
روغن کرچک، روغن مورد و روغن بادام شیرین از کودهای خوب پاییزیست! البته نباید ریشه مو را در آن غرق کرد!
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #تایپوگرافی
🎧 توی وضعیت سفیدم باهات، متضاد منی ولی رفیقم باهات😍
#موسیقی #آهنگ
@Maktabesoleimanisirjan🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی👩🏻🍳
#ناهار🍱
دیگه غصه نخورین که..
ناهار چی درست کنم🤦🏻♀
مرغ، خوشمزه و عالی 😋
#به_نیت_نذری_غذا_بپز 💐
⊰᯽⊱≈••─🍳🥗─••≈⊰᯽⊱
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
⊰᯽⊱≈••─🥗🍳─••≈⊰᯽⊱
#عارفانه
🌱 هرکس توانست [اذان بگوید] و زورش به خودش رسید، زورش به شیطان هم میرسد.
«آیت اللّه حائری شیرازی»
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
#تربیت_فرزند
✅ کودکان دوست دارند برای آنها ارزش قائل شوید
🚫 اگر نمیتوانید به حرفهای کودک گوش بدهید، تظاهر نکنید.
✅ بهتر است هنگام صحبت با فرزند خود، گوشی موبایل را کنار بگذارید و با همه حواس به حرف های او گوش فرا دهید
👈 این باعث می شود تا اعتماد به نفس پیدا کنند و آن حس ارزشمندی که دنبالش هستند را از شما بگیرند
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
19.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 از درمان سرطان خون با روش ژندرمانی تا راهافتادن پالایشگاه فراسرزمینی در هفتههای آشوب در کشور
🔺️ مطرح شده توسط رهبر انقلاب در دیدار اخیر
خبرهای خوشی که در این هیاهو نگذاشتن بشنویم👆 پیشرفت در روزهای شرارت دشمن
دیگه نشر این پست با شما😉😍😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زندهبادجمهوریاسلامیایران🇮🇷🇮🇷
#زنده_باد_ایران_قوی 💪💪
#زنده_باد_ایران_سربلند
#مامیتوانیم✌️✌️
#امیدآفرینی
#خبرهایخوب😍
#برای_ایران
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
همونجوری که ما به انگلیس باختیم
آرژانتین هم به عربستان باخت🤷
قرار نیست همیشه تیم های قوی برنده بشن که 😁
#جام_جهانی
کاش عزیزانمان این روزها قدری فکر کنند، قدری تأمل کنند که چه چیزی موجب شده برای برد انگلستان خبیث خوشحالی کنند. انگلیسی که فقط در یک فقره جنایتش چند میلیون ایرانی در زمان جنگ جهانی از قحطی مردهاند
✍️#حمید_کثیری
#جام_جهانی
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سهشنبه_مهدوی
🎙کربلایی محمدحسین پویانفر
👌کلیپ زیبای«ای بهترین رفیق»...
🔸کاش دیدارت به عمرمان قد دهد؛
که نبودنت
سالهای جوانی را به پیری و مرگ کشاند😭
#امام_زمان
🎧#نوای_مهدوی
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
🆔 @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ مَنگورها وارد میشوند...
🚨طی چند روز اخیر اغتشاشگران در مهاباد استان آذربایجان غربی سطح جدیدی از وحشیگری را به نمایش گذاشته و خانههای چند شهروند مهابادی مورد هجوم قرار دادند؛ که در نهایت نمایش بیغیرتی آنان باعث عصبانیت و واکنش قاطعانه مردم غیور کُرد و طایفههای مختلف از جمله «منگور» شد.
#پایان_مماشات
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت78 میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که
#به_وقت_رمان
#پارت79
همان کسی که روضه میخواند، زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم میزند و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند. دلم میخواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟ از زنده بودنم شرمنده میشوم. دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد، چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛ اما نمیتوانم. حالم را که میبیند، دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب میاندازد و میگوید:
-برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمیکنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمیشدن هم توی همون سن میمُردن و عمرشون زیاد نمیشد. اما خدا دوستشون داشته.
پیشانی ام را میبوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری میدهد.
-تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. میخوام باهات حرف بزنم. میخوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد.
حرفش تنم را میلرزاند. من نمیتوانم بگویم... از کنارم بلند میشود و بعد از التماس دعایی میرود.
پرچم را باز میکنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق میریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار میکنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمیدارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه میکنم اما چیز به درد بخوری نمیبینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم میگذارد. از جا میپرم و نگاهش میکنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقبتر میایستد. سرم را پایین میاندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر میکردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمیآید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا میگویم:
-ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمیداره!
جناب مرصاد بالاخره به حرف میآید:
-اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیکترم. بعد از فوت مادرم، برای همهما مثل مادر بود....
#رمان_شاخه_زیتون
@Maktabesoleimanisirjan
#صبحدم
خدایا دستانم خالی است
اما دلم قرص است، چون تو هستی، توکل میکنم و اطمینان به قدرتت، که تنهایم نمیگذاری پس بیشتر از همیشه مراقبم باش و دریاب من را وبه خود وامگذار .
مرا چون قایقی به سوی ساحل هدایت کن، خدایا هیچ ندارم جز امید به تو، کمکم کن، تارو پود دلم دست توست
#صبحتون_بخیر
#خداےمن
#سلام
🌺🌺🌺💜🌺🌺🌺
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#خداےمن
"خداوندا🫀✨"
میدانم لحظات دل گرفتگی ام
ثمره دل سپردن بہ غیر توست
خودت گفتی...
«وَتَبَتَّلْ إِلَیْہ تَبْتِیلاً»
از همہ دل برکن وفقط بہ سوی من روکن
پس دلم را از هر چہ غیر توست خالی کن
وبپذیربنده پشیمانت را:) ♥️
🍀🍀🍀❀🍀🍀🍀
#حدیث_روز
#امام_رضاعلیه السلام
#لبیک_یا_خامنه_ای
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل قدیم آقا پشت و پناهم باش....
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#چهارشنبه_های_زیارتی
#امام_رضا(ع)
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 #همسرداری 🔹 گام هایی برای بهبود روابط زناشویی 🔅 گام دوم: صمیمیت عاطفی ✨ به همسرتان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#همسرداری
🔹 گام هایی برای بهبود روابط زناشویی
🔅 گام سوم: صمیمیت ارتباطی
✨ وقتی تو با من حرف می زنی چه علایمی از طرز نشستن، حالت چهره، نوع گوش دادن و کلام تو می تواند نشان دهد که تو با من صمیمی هستی. این سوال را از همسرتان بپرسید و آنچه او می پسندد را اجرا کنید.
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan