❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ⃟✤
💠#خدایا
تو آنقدر مهربانی که گاهی به #حکمت خود، دعاهای مرا مستجاب نمیکنی ، و من بعد ها در می یابم ، که اگر آن آرزویم برآورده میشد، تباه میشدم …
پس خودم را به تو میسپارم زیرا هیچ تردیدی ندارم، که صلاح مرا میدانی .
🍀🍀❀🍀🍀
#خداےمن
#انگیزشی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#طب
❇️اینکه چرا در پاییز موها بیشتر می ریزد، داستان و علل مفصلی دارد...
اما دو نکته مهم این برگ ریزان را تشدید می کند:
1️⃣کم خونی:
افراد مستعد یا مبتلا به کم خونی این تغییر پاییزی را به افراط تجربه می کنند.
2️⃣فکر و خیال زیاد:
فکر کردن های طولانی و مکرر خصوصا اگر همراه با اضطراب باشد، علاوه بر فرسایش روح و روان، فرصت تنظیم عملکردهای بدن را از مغز می گیرد، و یکی از عملکردهای ظاهری مغز رویش مناسب مو است. از تنظیم هورمون ها گرفته تا جریان خون پوست سر، همه در دستان پر قدرت مغز است.
🍂🧠
🌀چه کنیم؟!
1️⃣در فکر کردن ها، هوای مغز را داشته باشیم،گاه گاهی خاموشش کنیم تا نفسی بکشد و خنک شود.
2️⃣شب ها زود و آرام و عمیق بخوابیم:خواب شب، سهم مغز است، دریغش نکنیم!
3️⃣دستی به سرمان بکشیم:
مالش و ماساژ ملایم پوست سر، سبب افزایش گردش خون و بهبود تغذیه آن می شود.
4️⃣حداقل روزی نیم ساعت ورزش کنیم:
تحرک بدنی، قلب را بیدار می کند و فعال! و در پمپاژهایش، بنزین بیشتری حواله ی مغز و مو ها خواهد کرد!
5️⃣به غذای مان برسیم:
ترکیبات خونساز در دسترس مانند: شیره انگور، شیره توت، برگه زردآلو، مویز، کشمش، توت خشک، انجیر، بادام، پسته، جوانه ماش، جوانه گندم، سبوس برنج و ...
6️⃣موهایمان را تقویت کنیم:
روغن کرچک، روغن مورد و روغن بادام شیرین از کودهای خوب پاییزیست! البته نباید ریشه مو را در آن غرق کرد!
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #تایپوگرافی
🎧 توی وضعیت سفیدم باهات، متضاد منی ولی رفیقم باهات😍
#موسیقی #آهنگ
@Maktabesoleimanisirjan🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی👩🏻🍳
#ناهار🍱
دیگه غصه نخورین که..
ناهار چی درست کنم🤦🏻♀
مرغ، خوشمزه و عالی 😋
#به_نیت_نذری_غذا_بپز 💐
⊰᯽⊱≈••─🍳🥗─••≈⊰᯽⊱
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
⊰᯽⊱≈••─🥗🍳─••≈⊰᯽⊱
#عارفانه
🌱 هرکس توانست [اذان بگوید] و زورش به خودش رسید، زورش به شیطان هم میرسد.
«آیت اللّه حائری شیرازی»
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
#تربیت_فرزند
✅ کودکان دوست دارند برای آنها ارزش قائل شوید
🚫 اگر نمیتوانید به حرفهای کودک گوش بدهید، تظاهر نکنید.
✅ بهتر است هنگام صحبت با فرزند خود، گوشی موبایل را کنار بگذارید و با همه حواس به حرف های او گوش فرا دهید
👈 این باعث می شود تا اعتماد به نفس پیدا کنند و آن حس ارزشمندی که دنبالش هستند را از شما بگیرند
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
19.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 از درمان سرطان خون با روش ژندرمانی تا راهافتادن پالایشگاه فراسرزمینی در هفتههای آشوب در کشور
🔺️ مطرح شده توسط رهبر انقلاب در دیدار اخیر
خبرهای خوشی که در این هیاهو نگذاشتن بشنویم👆 پیشرفت در روزهای شرارت دشمن
دیگه نشر این پست با شما😉😍😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زندهبادجمهوریاسلامیایران🇮🇷🇮🇷
#زنده_باد_ایران_قوی 💪💪
#زنده_باد_ایران_سربلند
#مامیتوانیم✌️✌️
#امیدآفرینی
#خبرهایخوب😍
#برای_ایران
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
همونجوری که ما به انگلیس باختیم
آرژانتین هم به عربستان باخت🤷
قرار نیست همیشه تیم های قوی برنده بشن که 😁
#جام_جهانی
کاش عزیزانمان این روزها قدری فکر کنند، قدری تأمل کنند که چه چیزی موجب شده برای برد انگلستان خبیث خوشحالی کنند. انگلیسی که فقط در یک فقره جنایتش چند میلیون ایرانی در زمان جنگ جهانی از قحطی مردهاند
✍️#حمید_کثیری
#جام_جهانی
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سهشنبه_مهدوی
🎙کربلایی محمدحسین پویانفر
👌کلیپ زیبای«ای بهترین رفیق»...
🔸کاش دیدارت به عمرمان قد دهد؛
که نبودنت
سالهای جوانی را به پیری و مرگ کشاند😭
#امام_زمان
🎧#نوای_مهدوی
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
🆔 @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ مَنگورها وارد میشوند...
🚨طی چند روز اخیر اغتشاشگران در مهاباد استان آذربایجان غربی سطح جدیدی از وحشیگری را به نمایش گذاشته و خانههای چند شهروند مهابادی مورد هجوم قرار دادند؛ که در نهایت نمایش بیغیرتی آنان باعث عصبانیت و واکنش قاطعانه مردم غیور کُرد و طایفههای مختلف از جمله «منگور» شد.
#پایان_مماشات
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت78 میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که
#به_وقت_رمان
#پارت79
همان کسی که روضه میخواند، زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم میزند و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند. دلم میخواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟ از زنده بودنم شرمنده میشوم. دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد، چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛ اما نمیتوانم. حالم را که میبیند، دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب میاندازد و میگوید:
-برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمیکنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمیشدن هم توی همون سن میمُردن و عمرشون زیاد نمیشد. اما خدا دوستشون داشته.
پیشانی ام را میبوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری میدهد.
-تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. میخوام باهات حرف بزنم. میخوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد.
حرفش تنم را میلرزاند. من نمیتوانم بگویم... از کنارم بلند میشود و بعد از التماس دعایی میرود.
پرچم را باز میکنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق میریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار میکنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمیدارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه میکنم اما چیز به درد بخوری نمیبینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم میگذارد. از جا میپرم و نگاهش میکنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقبتر میایستد. سرم را پایین میاندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر میکردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمیآید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا میگویم:
-ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمیداره!
جناب مرصاد بالاخره به حرف میآید:
-اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیکترم. بعد از فوت مادرم، برای همهما مثل مادر بود....
#رمان_شاخه_زیتون
@Maktabesoleimanisirjan
#صبحدم
خدایا دستانم خالی است
اما دلم قرص است، چون تو هستی، توکل میکنم و اطمینان به قدرتت، که تنهایم نمیگذاری پس بیشتر از همیشه مراقبم باش و دریاب من را وبه خود وامگذار .
مرا چون قایقی به سوی ساحل هدایت کن، خدایا هیچ ندارم جز امید به تو، کمکم کن، تارو پود دلم دست توست
#صبحتون_بخیر
#خداےمن
#سلام
🌺🌺🌺💜🌺🌺🌺
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#خداےمن
"خداوندا🫀✨"
میدانم لحظات دل گرفتگی ام
ثمره دل سپردن بہ غیر توست
خودت گفتی...
«وَتَبَتَّلْ إِلَیْہ تَبْتِیلاً»
از همہ دل برکن وفقط بہ سوی من روکن
پس دلم را از هر چہ غیر توست خالی کن
وبپذیربنده پشیمانت را:) ♥️
🍀🍀🍀❀🍀🍀🍀
#حدیث_روز
#امام_رضاعلیه السلام
#لبیک_یا_خامنه_ای
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل قدیم آقا پشت و پناهم باش....
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#چهارشنبه_های_زیارتی
#امام_رضا(ع)
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 #همسرداری 🔹 گام هایی برای بهبود روابط زناشویی 🔅 گام دوم: صمیمیت عاطفی ✨ به همسرتان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#همسرداری
🔹 گام هایی برای بهبود روابط زناشویی
🔅 گام سوم: صمیمیت ارتباطی
✨ وقتی تو با من حرف می زنی چه علایمی از طرز نشستن، حالت چهره، نوع گوش دادن و کلام تو می تواند نشان دهد که تو با من صمیمی هستی. این سوال را از همسرتان بپرسید و آنچه او می پسندد را اجرا کنید.
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های زینب دختر شهید مدافع امنیت نادر بیرامی؛ پدرم عاشق حاج قاسم بود و دوست داشت پرچمش همیشه بالا باشه
#پایان_مماشات
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فایل صوتی تلفنی حسین زرینجویی (بازیگر طنز لرستانی که از شدت فشار ضدانقلاب ها خودکشی کرد) هست که میگه سه هزار فحش ناموسی بهم دادن همش فدای سر انقلاب...
خودکشی قابل توجیه نیست.ولی ببینید فشار ضد انقلاب با اوچه کرده
#پایان_مماشات
#برای_ایران
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
#طنزسیاسی
🔴 اندر احوالات بی بی سی و اینترنشنال
🔹ول کن تا ول کنم 😂😂
🔹 اینا دو دقیقه باهم نمیتونن بسازن اونوقت میخوان کشور اداره کنن بدبختا 😂
واین چنین خداوند دشمنان ما را احمق آفرید
#روشنگری
#ایران_قوی
🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
تاحالادقت کردين؟
آقاهه يه اشتباه ميکنه
خانمه سرش دادميزنه
آقاهه معذرت خواهي ميکنه
خانمه يه اشتباهي ميکنه
آقاهه سرش دادميزنه
بعدخانمه ميزنه زير گريه.بازم آقاهه معذرت خواهي ميکنه!
🤕😂😂😂
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت79 همان کسی که روضه میخواند، زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مر
بعد از فوت مادرم، برای همهما مثل مادر بود. پزشکی میخوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد...
چند ثانیه مکث میکند. برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمیدانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه میدهد:
-بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. میدونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند. حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم میشید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان میشوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم میخواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان میدهم و با همان صدایی که به زور از حنجرهام درمیآید میگویم:
-ممنون، اشکالی نداره.
چند ثانیه مکث میکند و نمیدانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف میشود و میرود. در محیط اطرافم چشم میچرخانم. عمو را نمیبینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم.
یک بار دیگر روی پرچم دست میکشم. چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش. هیچ وقت فکر نمیکردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش میافتم و چهره برافروخته اش. چه کسی را میدیده که از دیدنش دگرگون میشده؟
این سه روزی که قرنطینه بودم، بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا همبازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلولهاش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی. حالم از یوزی بهم میخورد. لعنت به هرچه اسلحه است...
من هنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمیکردم. گاهی به سرم میزد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید اینها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده. اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند، کمکم دارم باور میکنم باید قبول کنم که فرسنگها میان ما فاصله است.
گذر زمان را حس نمیکنم؛ اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد. دست روی سرم میکشد و میگوید:
-ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن!
این بار وقتی بازویم را میگیرد که بلندم کند مقاومتی نمیکنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت میگیرد و باعث میشود از ته دل جیغ بکشم. عمو هول میشود:
-چی شده عزیزم؟
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
-چرا؟ از کی تاحالا؟
-از همون روز درگیری...
دیگر نمیتوانم حرف بزنم و وقتی عمو میپرسد کجای بدنت، فقط با دست اشاره میکنم. عمو خاکی که به سرتاپای چادرم نشسته را کمی میتکاند و میگوید:
-چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید بریم دکتر، خطرناکه!
قبل از این که سوار ماشین شویم، نگاهی به گلستان شهدا میاندازم. از حالا به بعد، رفت و آمدم به اینجا بیشتر خواهد شد. اینجا زیاد آشنا دارم!
عمو مقابل خانه عزیز پارک میکند اما به من اجازه نمیدهد پیاده شوم. نگاهی به سرتاسر کوچه میاندازم. کسی برای ارمیای گمنام من حجله و بنر و پوستر نزده است. حتی مراسم هم نگرفتند. شاید اگر ارمیا مثل شهدای مدافع حرم شهید میشد و برایش یک تشیع و مراسم حسابی میگرفتیم، کمی دلم آرام میگرفت. غربت از این بیشتر که پدر و خواهر نَسَبی و عمهاش برای قتلش نقشه کشیدند و وقتی شهید شد هم نشد شهادتش را جار بزنیم؟ نمیشود مثل بقیه شهدا، خانواده اش جلوی دوربین صدا و سیما بنشینند و از خاطراتش بگویند. خاطرات و داستان مجاهدت ارمیا در هیچ کتابی چاپ نمیشود. معلوم نیست همین الان، چندتا مثل ارمیا در دیار غربت دارند برای امام زمانشان سربازی میکنند و بیسروصدا شهید میشوند و آب در دل ما تکان نمیخورد و همه در فکر مذاکره و تعامل سازنده با دنیا(!) هستند! ارمیا کلا پسر آرامی بود. در سکوت کارش را میکرد. حتما خودش هم دوست داشت شهادتش هم در سکوت باشد.
عمو و آقاجون از خانه بیرون میآیند و سوار ماشین میشوند. میپرسم:
-کجا قراره بریم؟
آقاجون با نگرانی نگاهم میکند و میگوید:
- چرا به ما نگفتی دندههات درد میکنه؟
جواب نمیدهم اما مطمئنم دارند من را میبرند بیمارستان. اشکال ندارد. دلم میخواهد بخوابم؛ خستهام. خاکسپاری ارمیا مهم بود که شرکت کردم. بعد از آن هم ارمیا نه مراسم سوم دارد، نه هفتم، نه چهلم.
چهره آقاجون دهسال پیرتر شده است.
#رمان_شاخه_زیتون
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
📖روایت «هزار و دوازدهمین نفر» 🔻این قسمت:خاکی و بی غرور حاج قاسم خیلی خاکی و بیغرور بود ،یک شب که
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »
📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر»
🔻این قسمت: تامرزشهادت
آشنایی من باسردارسلیمانی به سال1359بازمی گردد.درکوت عبدالله اهوازبااوآشناشدم.جوان ظریف اندامی بودکه ویژگی های اخلاقی خاصی داشت.درسنگرهاافرادی راکه طبع شعرداشتند،دورهم جمع وشب شعربرگزارمی کرد.آن موقع به اوبرادرقاسم می گفتند.رفاقت ماچندسال بعدعمیق شد.زمانی که حاج قاسم به شدت مجروح شد،پسرمرحوم آیت الله موحدی کرمانی بامن تماس گرفت وگفت:دنبال برادرقاسم می گردم،ولی پیدایش نمی کنم.اورابه ستادتخلیه مجروحان درمشهدبرده بودند.
از ناحیه شکم مجروح شده بود و شکم او چند روز در بیمارستان باز بود. پزشک معالج او برادر دو منافق بود که تصمیم داشت شکمش را به بهانه های واهی باز نگه دارد تا عفونت سراسر بدن قاسم را بگیرد و او را بکشد . قاسم تب کرده بود و واقعا داشت به شهادت می رسید . زنی پاکدامن و مومن که بهیار و مظهر انسانیت بود، این قضیه را به دکترهای دیگر گفت. سپس قاسم را به طبقه ی دیگری در بیمارستان منتقل کردند. با چند نفر از همرزمان وارد مشهد شدیم. او را به اتاق عمل برده بودند. بعد از جراحی گفت: اینقدر تو این چند روز سختی کشیدم که حاضر بودم در دم جون بدم اما به دست اون پزشک ظالم نیفتم.
آشنایی من باسردارسلیمانی به سال1359بازمی گردد.درکوت عبدالله اهوازبااوآشناشدم.جوان ظریف اندامی بودکه ویژگی های اخلاقی خاصی داشت.درسنگرهاافرادی راکه طبع شعرداشتند،دورهم جمع وشب شعربرگزارمی کرد.آن موقع به اوبرادرقاسم می گفتند.رفاقت ماچندسال بعدعمیق شد.زمانی که حاج قاسم به شدت مجروح شد،پسرمرحوم آیت الله موحدی کرمانی بامن تماس گرفت وگفت:دنبال برادرقاسم می گردم،ولی پیدایش نمی کنم.اورابه ستادتخلیه مجروحان درمشهدبرده بودند.
🗣️صادق خرازی،فعال سیاسی،نشریه رایحه
#حاج_قاسم
#ایران
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
👆با ماهمراه باشید با هر شب یک خاطره
ناب از ســـرداردلهــا ازکتاب 📖 روایت
•●"#هزار_و_دوازدهمین_نفر"●•
#یادشهداکمترازشهادت_نیست