این مرد اسمش تامبون پراسرت هست که به طور غیرقانونی بیش از ۱۰۰ تا زن داره
این مرد ۵۸ ساله که صاحب یک کسب و کار ساختمانی موفقه گفته که ۱۲۰ همسر و ۲۸ فرزند در کشور تایلند داره!
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه د
#هزار_و_یک_شب ۶۶
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۴
و اما بشنوید از امیر شمس الدين که شب زفاف دخترش هما با برادرزاده اش همایون را در بیم و امید و خوف و رجا گذرانید. از یکسو به اجابت دعایش ایمان داشت و از سوی دیگر از دسیسه وزیر جدید بیمناک بود. به هر صورت آن شب را که گوئی بر او ده هزار سال گذشت، به صبح رسانید و هنوز دقایقی از دمیدن آفتاب نگذشته بود که به در سرائی که وزیر جدید برای شب دامادی نکبت قوزی تدارک دیده و آراسته بود رفت. در ایوان سرا، جوانی برازنده و خوش سیما را دید که دست به آسمان بلند کرده و شکر خدا میگفت. شمس الدین چند قدمی جلو رفت که همایون پیش آمد و در برابرش تعظیمی کرد ، بازوبند خود را بگشود ، دست نوشته مرحوم پدرش نورالدین را بیرون آورد و دو دستی تقدیم عموی گرانمایه خود کرد. شمس الدين ، نامه را خواند و اشک شادی بر چهره اش غلطید و فریاد شعف از گلویش بیرون جهید.او نیز شگفت زده از قدرت پروردگار، دست به آسمان بلند کرد و بعد از شکر و حمد بسیار ، برادرزاده اش را در آغوش گرفت و او را غرق بوسه نمود و گفت:
- ای نور چشم! با من بیا که باید مدتی تو را در گوشه ای پنهان دارم ؛ زیرا اگر سفره دار احمق بیاید و تو را به جای آن گوژپشت احمق ببیند، هر لحظه ممکن است دستور دهد تا گردنت را به فرمان سلطان جدید بزنند.
سپس شمس الدين دخترش هما را از اندرون و حجله گاه صدا زد و به او آموخت :
- اگر آمدند و پرسیدند داماد کجاست، اظهار بی اطلاعی کن و بگو چون صبح برخاستم همسرم رفته بود.
امیر شمس الدين دست همایون برادر زاده اش را گرفت و او را به به سرعت همراه خود برد. چند دقیقه ای از رفتن برادرزاده و عمو نگذشته بود که مرد سفره دار ابله وزير شده، با عده ای از همراهان به در سرای آمد و بانگ برداشت:
- آقا نعمت داماد! به جای آنکه صبح اول وقت، تو به پابوس وزیر بیائی، ما برای تبریک حضورت آمده ایم! هر چند شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست، اما ردا بر دوش بینداز، دستار بر سر بگذار و از حجله بیرون آی. امیدواریم قوزِ پشتت برطرف و قامتت راست شده باشد.
هما حجاب بر چهره انداخت و به ایوان در آمد ، سلامی داد و گفت:
- همسرم ساعتی است از اندرون بیرون آمده و نمی دانم کجا رفته. غیبت یک ساعته اش مرا هم نگران کرده است. وزیر جدید ، متعجب از غیبت نعمت در حیاط ایستاده بود که مردی از همراهان گفت:
- قربان! از حسن اتفاق، دیروز عصر وقتی داماد از حمام بیرون آمد، قوز پشتش برطرف و قامتش راست شده بود. اصلا نشانی از زشتی صورت هم بر چهره اش نبود. گرمابه معجزه کرد، زیرا داماد به سیاهی زغال به درون رفت و چون برف سفید بیرون آمد. خمیده قد داخل و راست قامت بیرون شد. بد بوی درون خزینه شد و خوشبوی چون یاس از آب بیرون آمد. فاصله میان گرمابه تا سر سفره عقد را هم، بر سر ما دمادم سکه های زر پاشید...
که ناگهان نعرۂ وزیر جدید به آسمان بلند شد که:
- احمق ، ساکت! حتما دسیسه ای در کار است و دست شمس الدين معزول و ایادی اش در میان است. این یک توطئه است، هر چه زودتر مرا به گرمابه ببرید!
چون قصه به اینجا رسید باز هم مانند بیست و پنج شب گذشته، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم آسوده از تیغ جلاد بیاسود.
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1922 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️اگر عاشق کسی هستی، اجازه بده که برود. چرا که اگر او بازگردد، تا ابد متعلق به تو خواهد بود،
و اگر بازنگردد، هیچوقت متعلق به تو نبوده است.
👤جبران خلیل جبران
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري ح
#کلیله_و_دمنه
#حیوانات_جنگل
#قسمت2 (سه قسمتی)
✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متقاعد کردن شير براي کشتن شتر بسيار دشوار است . زيرا او به شتر پناه داده و مهمان اوست . ما نمي توانيم شير را تشويق کنيم که مرتکب خيانت شود و زير قول خود بزند . اين کار بسيار بد است و شير آن را جايز نمي داند .
کلاغ گفت : ما براي راضي کردن شير بايد از حيله استفاده کنيم . شما اينجا بمانيد تا من جاي ديگري بروم ، بقيه نقشه ام را وقتي برگردم ، برايتان تعريف خواهم کرد .
کلاغ نزد شير رفت . شير پرسيد : چکار کرديد ؟ آيا چيزي براي خوردن پيدا کرديد ؟ کلاغ گفت: ما همه جا را جستجو کرديم ، اما آنقدر ضعيف شده ايم که قادر به راه رفتن نيستيم. اما چاره اي براي حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهيد آن را رک و پوست کنده برايتان بگويم . شير گفت : راه چاره را بگو . کلاغ گفت : راستش اين است که شتر غريبه است و بود و نبودش براي ما فرقي ندارد . آن قدر علف خورده و خوابيده که از چاقي نزديک است بترکد. بيشترين فايده او براي ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگي و مردن نجات دهد. شير به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانيت فرياد زد : شرم باد بر آنهايي که ادعاي دوستي مي کنند، اما به پيوندهاي دوستي و صداقت توجهي نمي کنند . چگونه مي توانيم شتر را بکشيم ، درحالي که قول داده ايم دوست و حامي او باشيم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشويق مي کني؟کلاغ گفت :شما درست مي گوييد ،اما عاقلان مي گويند که در مواقع اضطراري ممکن است يک نفر فداي همه شود.ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا
شتر يک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، مي توانيم راه حلي منطقي پيدا کنيم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهايي که با هم مي جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم مي توانيم بهانه اي خوب براي تبرئه کردن خود پيدا کنيم. به علاوه ، شتر تا اين لحظه تحت حمايت شما بوده است و اگر شما اين کار را نکنيد ، در کشتارگاه کشته خواهد شد يا حيوانهاي وحشي او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ايم که خودمان را قرباني شما کنيم . شير مدتي فکر کرد، اما چيزي نگفت . کلاغ به سوي گرگ و شغال برگشت و گفت : همه چيز حاضر است . من درباره شتر به شير گفتم . اول عصباني شد ، اما عاقبت رضايت داد . حالا ما بايد شتر را تشويق کنيم که با ما نزد شير بيايد تا مانند ما فداکاريش را به شير نشان دهد . بقيه کارها را درست مي کنيم . شغال گفت : نظر خوبي است . سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زيادي خورده بود و داشت نشخوار مي کرد . شروع به چاپلوسي کردند ، ابتدا شغال گفت : آقاي شتر ! ما اينجا آمده ايم تا با شما مشورت کنيم ، از شما به عنوان يک شخص باتجربه مي خواهيم در حل مشکلي که پيش آمده کمک کنيد . شتر جواب داد : من شايسته اين ستايش نيستم. شغال گفت : همه دنيا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر اين خوبي و وفاداري ، شما را ستايش مي کنند . همانطور که مي دانيد ، ما تحت حمايت شير به راحتي زندگي مي کنيم . حالا او بيمار شده و نمي تواند به شکار برود . ولي چون بر گردن ما حق دارد ، وظيفه ماست که بيماري او را تسکين دهيم . حتي با گفتن حرفهاي شيرين هم مي توانيم وفاداري خود را به او ثابت کنيم . بنابراين مي خواهيم نزد شير برويم و بگوييم که حاضريم خودمان را براي او قرباني کنيم. من مي گويم که دوست دارم ناهارش باشم . شما مي گويي که مي تواني شام او باشي، گرگ و کلاغ هم چيزي شبيه اين مي گويند.
🚩 @Manifestly
#داستانویژهاختصاصیمانیفست
✏️شمس الدین محمد در نوجوانی پدرش را از دست داد وبا خانواده اش به شیراز وطن مادریش آمد و امرار معاش خانواده بر دوش وی افتاد لاجرم به نانوایی رفت ومشغول به کار شد
روزی از روز ها سهم نان یکی از اربابان محله را طبق روال می برد تا تحویل دهد، آن روز خدمتکار خانه ارباب مریض بود و دختر ارباب شاخه نبات برای گرفتن نان به درب خانه آمد ، نان را گرفت، دل را هم گرفت
محمد دیگر مال خودش نبود، و در مغازه که می رفت حواسش را به کار نمی داد، استاد کار محمد که آدم پخته وفهمیده ای بود به او گفت : می خواهی به تو چیزی را یاد بدهم که به خواسته دلت برسی؟
اگر چه این خواسته دختر ارباب باشد وخواستگار، مُفلسی چون تو ؟
محمد که شیفته وعاشق بود پرسید: آن چیست ؟
استاد گفت :
روزی رسول خدا به علی (ع) فرمودند:
ای علی جان هر کس چهل شبانه روز عبادت خالصانه انجام دهد ونماز شب خالصانه بخواند ، حکمت از قلبش به زبانش جاری شده وبه خواسته دل می رسد.
محمد عزم خود را جزم کرد ودل را به خدا سپرد واز پرسه زنیهای سر شب چشم پوشید تا بتواند سحر از خواب شیرین بلند شود.
نماز شب ونماز صبحش را می خواند و می آمد درب دکان نانوایی
درست در شب آخر، همینکه محمد آقا با شوق فراوان نان را آورد درِ خانه یار
شاخه نبات چراغ سبزی نشان داد تا با هم کمی خلوت کنند؛
محمد در مورد نذر خودش به شاخه نبات گفت و خواست یک شب مهلت دهد تا شب چهلم را تمام کند، اما شیطان به جلد شاخه نبات رفت و او قبول نکرد.
محمد ناراحت شد و شاخه نبات را از خود راند و استغفار گویان سر شب به شاه چراغ رفت و به عبادت مشغول شد.
ساعاتی که از شب گذشت محمد را خواب گرفت ، درست هنگام سحر از شدت نور جمال مولا صاحب زمان رئوف ومهربان جام شربتی رابه محمد تعارف نمودند و فرمودند : محمد چشم عالم بین(برزخی) می خواهی یا نطق گویا؟؟
محمد که عشق به تحصیل علم و خواندن قرآن وجودش را گرفته بود گفت نطق گویا
او با دیدن مولا یادش رفت بگه شاخه نبات را هم میخواهم
محمد از آن شراب بهشتی نوشید ویک شبه ره صد ساله را طی نمود وآن شب برای او شب قدر بود و یک شبه حافظ معانی قرآن شد
واشعار بسیار زیبا وبا معانی آسمانی از زبانش جاری گشت ودیری نپایید که شهرت اشعارش تمام ملک شیراز و ایران و هند را در نوردید وبه همه جهان راه یافت.
خیلی زود پدر شاخه نبات متوجه ماجرا شد و خودش پیشنهاد ازدواج با دخترش را به محمد داد.
🔻این بود داستان زندگی حافظ شیرازی
🔻این داستان و داستان های مشابه
از اشعار حافظ استخراج شده و کارشناسان از واقعیت آن مطمئن نیستند.
🚩 @Manifestly
#هزار_و_یک_شب ۶۷
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۵
و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کامکار، در دنباله داستان و عرایض دیشبم، اکنون با اجازه ادامه می دهم که:
چون وزیر به در گرمابه رسید و سراغ صاحب گرمابه را گرفت، گفتند تا یک ساعت دیگر می آید ؛ زیرا برای انجام کاری رفته و حتما بر می گردد. وزیر، دلاكان و سلمانی را احضار کرد و ایشان تمام ماجرا را برایش تعریف کردند. وزیر ، خود از اسب پیاده شد ، دوان دوان به سر چاه آب خانه رفت و فریاد کشید :
- هر چه زودتر این نعمت بخت برگشته را از چاه بیرون بکشید!
و چون نعش متعفن نکبت قوزی را که در چاه فاضلاب خفه شده بود بیرون کشیدند، وزیر جدید آهی کشید و با صدای بلند این بیت را خواند:
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد
و سپس خطاب به جنازه ادامه داد:
- کاش زبانم بریده می شد و پیشنهاد دامادی تو را به سلطان نمی دادم که تو داماد بدبخت، گرفتار بیداد دشمنی سر سخت شدی
و در حالی که فریاد کشان می گفت : « هر وقت این مردک گرمابه دار احمق از هر گورستانی که رفته برگشت، او را به حضور من بیاورید.» از حاضران پرسید:
- راستی اسم این مرد گرمابه دار جسور چیست؟
که پاسخ شنید « نعمان، قربان. نعمان.» و بعد زیر لب گفت :
- یک آقا نعمانی بسازم که قصه اش را قرنها مردم برای هم بگویند ، چون دستور خواهم داد زبانش را از حلقش در آورند؛ زبانی که دستور داد، نعمت بدبخت را با سر به چاه آبخانه بیندازند...
با اجازه، وزیر عصبانی و از کوره در رفته را در این حالت رها کرده و حضورتان معروض می دارم:
پادشاه پیر سرزمین سودان، وقتی شنید سلطان سرزمین مصر که دوست دیرین و یار قدیمش بود از دنیا رفته و پسرش بر جای او بر تخت نشسته، برای آنکه مراتب ارادت و دوستی خود را به سلطان جدید اعلام نماید، نامه ای نوشت و آن نامه را با هدایای بسیار، به وسیله هیئتی که سرکرده و رئیس آن یکی از سردارانش به نام نعمان بود، به دربار مصر گسیل داشت ؛ نامه ای که متن آن این چنین بود:
خدمت سلطان جدید سرزمین مصر، که رحمت فراوان خدا نثار روح پدر بزرگوار و در گذشته اش باد. ما، سلطان سرزمین سودان، کماکان چون گذشته مراتب ارادت و اطاعت و فرمانبرداری خود را به پیشگاه سلطان با اقتدار سرزمین فراعنه اعلام داشته و برای خود افتخاری بزرگ می دانیم، اگر آن سلطان نیکو سیرت همایون طلعت، سمانه دختر ما را به همسری خود قبول کند، و از آنجا که من نیز اولاد پسر و ولیعهد ندارم، بعد از مرگم کشورهای مصر و سودان، هر دو مطیع فرمان آن سلطان بزرگوار و ملکه سمانه خواهد بود. کافی است که حضرت سلطان، مراتب قبولی خود را به رسول مخصوص ما « نعمان » اعلام دارد...
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1949 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️آنچه پایانی ندارد نه تویی و نه من؛
این انسانیت است که تا ابد فریاد کشیده خواهد شد.
👤ارنستو چگوارا
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متق
#کلیله_و_دمنه
#حیوانات_جنگل
#قسمت3 ( آخر)
✏️گرگ گفت: اگر ما اين کار را نکنيم ، مردم ما را سرزنش مي کنند و مي گويند زماني که شير بيمار بود ، هيچ يک از دوستانش وفاداري خود را نشان ندادند. کلاغ گفت: بله ، ديروز شير خيلي غمگين بود و مي گفت که در تمام عمرش به حيوانها خدمت کرده ، اما امروز هيچ کس از حال او نمي پرسد. شير ، قلب مهرباني دارد و اطمينان دارم که با اين کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد .
شتر با شنيدن اين حرفها گفت: پيشنهاد خوبي است . او به من آزاري نرسانده است. پس بايد به او خدمت کنم. از آنجايي که شما و شير هيچ بدرفتاري با من نکرديد ، حاضرم با شما همکاري کنم . همه نزد شير رفتند و بعد از احوالپرسي ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت : اي شير بزرگوار ، مدت زيادي تحت حمايت شما زندگي کرده ايم. شما بر گردن ما حق داريد . ممکن است گوشت من براي شما مفيد باشد، بنابراين حاضرم خودم را قرباني شما کنم ، به اين اميد که بهبود يابيد . شغال گفت : اي کلاغ ! گوشت تو به چه درد مي خورد ؟ گوشت تو خوردني نيست. در اين هنگام شير سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پايين انداخت . شغال ادامه داد: اي شير بزرگوار ، حقيقت اين است که شما سالها غذاي روزانه ما را تهيه کرده ايد، من حاضرم زندگي ام را نثار شما کنم “. گرگ فرياد کشيد: اي شغال لاغر ! تو يک حيوان ترسو هستي و گوشت تو براي شير مناسب نيست . يک بار ديگر شير سري تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پايين انداخت . گرگ ادامه داد : اما من به عنوان يک حيوان قوي ، حاضرم زندگي خود را فداي شما کنم . اميدوارم گوشت مرا براي رفع گرسنگي تان قبول کنيد . شغال و کلاغ گفتند : اي گرگ ، البته اين فداکاري از روي وفاداري شماست. اما گوشت شما براي شير ضرر دارد . شير چيزي نگفت و گرگ سرش را از شرم پايين انداخت .
حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمي نگران بود، با حرفهاي ديگران دلگرم شد و گفت : من هم به خاطر همه محبتهاي شما متشکرم و اينکه به من اجازه داديد از علفهاي جنگل بخورم ، حاضرم براي بهبود شما خود را قرباني کنم. اميدوارم که… کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگي گفتند : تو اين حرفها را با ارادت تمام گفتي شتر ! از آنجايي که گوشت تو لذيذ و مغذي است ، براي مزاج شير مناسب است . اگر راستش را بخواهي ، ما هميشه حس وظيفه شناسي و وفاداري تو را ستوده ايم . آنها پس از اين حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . اين بود عاقبت شتر ساده لوحي که از کار فرار کرد و فريب دشمنانش را خورد
🚩 @Manifestly
شکار ✏️
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ و از حال رفت.
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
🔻اﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید
درست کردن شلوار جین از برش گرفته
تا پاره کردن و سنگ شور کردن و .... با لیزر در ۴۰ ثانیه😳
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۵ و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کام
#هزار_و_یک_شب ۶۸
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۶
خواندن قسمت1👈 eitaa.com/Manifestly/1613
🚩از بخت بد، نعمان رسول موقعی با همراهان خود به بارگاه وزیر دربار سرزمین مصر وارد شد که وزیر خشمگین ، در حالیکه دو دست به کمر زده بود، در صحن تالار قصر وزارت خود قدم می زد و منتظر آمدن نعمان گرمابه دار بود. حاجب مخصوص وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت:
- قربان! مردی به نام نعمان که همراهان بی شماری دارد، با هدایای بسیار رخصت حضور می طلبد و می خواهد ساعتی در خدمت وزیر اعظم باشد.
مردک ابله سفره دار دیروزی فریاد کشید:
- نعمان غلط می کند! هدایایش را توی سرش بزنید و به جای آنکه به حضور من بیاوریدش، دستور بدهید دژخیم زبانش را از حلقوم درآورد. تمام همراهانش را هم به چوب ببندید.
و سپس ادامه داد: این مردک جسور نادان خیال می کند من به این راحتی ها از خون آن نعمت قوزی بدبخت خواهم گذشت!
و اما ای ملک جوان بخت، از آن جا که هنگام خشم سلاطین و عصبانیت وزرا و امرا، خادمین همیشه به جای کلاه آوردن، می روند و سر می آورند، حاجب مخصوص بارگاه وزارت هم از ترس آنکه آتش خشم وزیر به دامان خودش نیفتد، به سرعت برق دستور وزیر را اجرا کرد و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که نماینده تام الاختیار و رسول صاحب اعتبار پادشاه سرزمین سودان، زبان بریده به گوشه ای افتاه بود و همراهانش، غیر یکی از دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران بارگاه وزیر شده، زیر ضربات چوب و چماق بودند.
و اما آن دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران وزیر جدید شدند، شتابان خود را به دروازه قصر سلطان رسانیدند و در حالی که صدای فریادشان به آسمان بلند بود، نعره می کشیدند:
- مگر گناه ما چه بود؟ چرا زبان فرستاده مخصوص سلطان سرزمین سودان را بریدید؟ چرا یاران ما را زیر ضربات شلاق گرفته اید؟ ای سلطان سرزمین فراعنه، خودت بگو چه خطائی از ما سر زده و چه گناهی مرتکب شده ایم؟
پادشاه جوان، مات و حیران با پای پیاده به عمارت وزارت دربار به همراهی شاکیان رفت و چون قدم در تالار عمارت گذاشت، وزیر ناشی نابخرد که پی به خطای بزرگش برده بود، خود را روی پاهای سلطان انداخت و بنای گریه و زاری و التماس را گذاشت. سلطان جدید و جوان هم، از ماجرا با خبر شد و بدون درنگ و معطلی دستور داد که در جلوی چشمان نعمان رسول، زبان وزیر ناشی و نابخرد را از حلقوم در آوردند و جلوی پایش انداختند. نعمان رسول زبان بریده، در همان حال زار، رقعه نوشته شده سلطان سرزمین سودان را به پادشاه داد. پادشاه سرزمین مصر، بعد از خواندن آن نامه آهی از نهاد خود بیرون آورد و پزشکان دربار را برای معالجه رسول کشور سودان احضار کرد اما چه فایده که نه سخن گفته شده به دهان بر می گردد و نه زبان بریده شده مجددا به حلقوم می چسبد. سلطان سرزمین مصر بعد از قدری که در تالار و عمارت مخصوص وزارت دربار خود قدم زد، ناگهان فریاد کشید:
- هر چه زودتر شمس الدین را نزد ما بیاورید!
🚩 @Manifestly
eitaa.com/Manifestly/1973 قسمت بعد