eitaa logo
خاطرات یک مددکار مهربون
41 دنبال‌کننده
27 عکس
10 ویدیو
0 فایل
این کانال برآمده از احساسات و خاطرات یه مددکار مهربون بیمارستان هستش که قراره شمارو با خودش همراه و همدل کنه💞 امیدوارم با خوندن خاطرات و دلنوشته هاش، کلی لذت ببرین😍 با احترام @ssafari16
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا حکمت قدمهایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن🌼 تا درهایی را که به رویم می گشایی ندانسته نبندم؛ و درهایی را که به رویم میبندی به اصرار نگشایم...☘ 💞
من یه مددکار اجتماعی ام 🧕 یه مددکار مهربووووون بیمارستان 🏩 به بیمارستانمون میگن بیمارستان امداد و نجات 🦅 و بیمارهایی که به دلیل سانحه های مختلف مثل تصادف، نزاع، حادثه حین کار و.... دچار مشکل میشن، توسط اورژانس ۱۱۵ سریع به بیمارستان ما منتقل میشن 🚑 تازه بیمارستان ما یه بخش مخصوص برای بیمارهای عروقی هم داره. یعنی بیمارهایی که به دلیل دیالیز، دیابت، واریس و... دسترسی های عروقی بدنشون مختل میشه و نیاز به متخصص های محترم عروق پیدا میکنن، از نقاط مختلف شرقی کشور میان بیمارستان ما 😊 حالا توی این بیمارستانی که کلی بیمار با بیماری های سخت و نفس گیر رفت و آمد میکنن، حضور یه مددکار مهربون و خوش برخورد باعث میشه که بیمارها کلی حالشووون خووب بشه و با خاطره خوش از بیمارستان خارج بشن 😍 منم اینجام تا خاطرات شیرین و تلخ بیمارهامو باهاتون به اشتراک بزارم 🙆‍♀ الهی تنتون همیشه سالم و لبتون همیشه شااد🎊 🆔 @memories_of_a_kind_socialworker
خاطره۱: خدا؛ گره گشای هر اندوهی نگرانی از صورتش می بارید. البته بیشتر از نگران بودن، حالت استیصال داشت. در برق چشمانش التماسی موج میزد که نشانگر حس آشوب درونش بود. حالت ناامیدانه ای که داد میزد حاضر هست هر کاری برای حل مشکلش انجام دهد. عموی بیمار بود؛ از افراد فاقد هویت سیستان و دخترک ۱۰ ساله ای که غده ای در گلویش جا خوش کرده و هر روز بزرگتر میشد. فناوری اطلاعات بیمارستان طبق مقررات اجازه بستری بیمار را نداشت. عموی بیمار اما هر بار دستورالعمل دادگستری جهت بیماران اورژانسی را به مسئول پذیرش نشان داده و میگفت: بخدا من از شرایط خودم و شما آگاهم. قبل آمدن به این شهر به دادگاه رفته و این دستورالعمل را گرفته ام. به من اطمینان داده اند که با این نامه مشکلی برایم پیش نمی آید. من کیلومترها راه را با قرض گرفتن پول از این و آن تا به اینجا نیامده ام که ناامید برگردم. تو را به خدا من و این بچه را بیشتر از این اذیت نکنید. کارشناس پذیرش اما هر بار حرفش را اینگونه تکرار میکرد که طبق دستورالعمل، ارائه دستور پزشک مبنی بر اورژانسی بودن عمل ضروری می باشد و عمل بیمار شما نه تنها اورژانسی نیست، بلکه هویت بیمار مشخص نیست و قیم قانونی نیز حضور ندارد. اتفاقی بیمار را در راهروی بیمارستان دیدم و در جریان امور قرار گرفتم. با دفتر دادستان تماس گرفتم و موضوع را پیگیری کردم. مرد خوش برخوردی که رئیس دفتر دادستان بود با مهربانی جوابم را داد که با وجود همه شرایطی که دخترک دارد مانند فاقد هویت بودن و حضور نداشتن پدر، اگه عمل بیمار ضروریست، عمل جراحی بیمار بلامانع است. او توضیح داد که دستورالعمل شفاف است و جای هیچ شک و شبهه ای وجود ندارد. با یکی از پزشکان حاذق بیمارستان صحبت کردم. او نیز توضیح داد که عمل جراحی بیمار اورژانسی نمی باشد و فقط برای اینکه کار بیمار راه افتاده و نگرانی هایشان خاتمه یابد، میتواند نامه ضروری بودن عمل را نوشته و تقدیممان کند. نامه را با خوشحالی از پزشک گرفتم. سر از پا نمیشناختم. حس پیروزی سرتاپای وجودم را فرا گرفته بود. حس و حالی که دیری نپایید و با مخالفت مسئول پذیرش فرونشست. نامه پزشک هیچ توفیری در متقاعد کردن همکاران نداشت. انگار نداشتن پدر سنگ بزرگتری بود و با هیچ دستوری آنها را مجاب به تشکیل پرونده نمی کرد. ناگزیر به دفتر مدیریت بیمارستان رفتم. دستور پزشک و دستورالعمل دادگستری را نشان دادم و ایشان بدون هیچ اما و اگری نامه را امضا و دستور بستری شدن بیمار را صادر کردند. اما وقتی بر حسب وظیفه، شرح ماوقع را توضیح داده و بیان کردم که بیمار فاقد هویت بوده، پدرش در ناکجاآباد می باشد و خبری از وی در دست نیست؛ با اضطراب برگه را پس گرفت و از اجازه دادن امتناع کرد. نمیتوانستم دخترک ۱۰ ساله را ناامید رها کنم. بالا و پایین رفتن ها و صحبت با مسئولین مختلف بیمارستان هم هیچ دردی را دوا نکرده بود. دخترک در پشت تنه نحیف عمویش قایم شده بود و با نگاه التماس گونه اش فریاد میزد که او را ناامید به شهرش بازنگردانم. ناگزیر پشت صندلی اتاقم نشستم و شروع کردم به نوشتن نامه ای برای دادستان. تلاش کردم تا هیچکدام از مشکلات و موضوعات بیمار از قلم نیفتد، از فاقد مدارک بودن تا اعتیاد پدر و ترک کردن خانواده؛ از سنگینی بار زندگی بر دوش مادری که علاوه بر دخترک باید با دستان خالی شکم هفت بچه دیگرش را سیر میکرد و عمویی که قول درمان به دخترک بی پناه و مادرش داده بود و برای رضای خدا زن و بچه اش را به امان خدا ول کرده و با آنها همراه شده بود تا جور برادرش را بکشد. نامه را مهر و موم کردم و با نگاه امیدوارانه ای بدرقه شان کردم. روز بعد در گیرو دار حل کردن مشکلات بیماران بودم که به سراغم آمد و با حس پیروزمندانه ای نامه ای به دستم داد. دیگر چهره اش درمانده و مستاصل نبود. بعد از یک هفته دربه دری، عاقبت کارش راه افتاده بود. بالاخره توانسته بود، سر خمیده اش را جلوی برادرزاده اش بالا گرفته و به او بفهماند که قول و قرارهای سلامتی و آوردنش به این شهر شلوغ، پربیراه نبوده است. حالا میتوانست با پیروزی به زابل برگردد و دیگر شرمنده بزرگان طایفه اش نباشد. دعای خیر از زبانش نمی افتاد. برای من اما ارزشمندترین هدیه در تمام آن لحظات، لبخند زیبای دخترک بود که چهره فرشته گونه اش را بیشتر از هر زمان دیگری درخشان کرده بود. هدیه ای به همراه حلاوت و شیرینی این حدیث زیبای امام رضا علیه السلام که فرمودند: مَن فَرَّجَ عَن مُؤمِنٍ فَرَّجَ اللهُ عَن قَلبهِ یَومَ القِیامَةِ؛ هر کس گِرِه از کارِ مؤمنی بگشاید (و غمی را از او بزداید)، خداوند هم در قیامت، کار بسته او را می گشاید (و اندوهش را می زداید). اصول کافی، ج ۲، ص ۲۰۰ 🆔 @memories_of_a_kind_socialworker
 و ما يدريك لعل الساعة تكون قريبا: تو چه می‌دانی! شايد موعدش نزديك باشد. (احزاب/۶۳) ☘
طرح همدلی شهرداری مشهد   صبح خیلی زود بود. از همان روزهایی که تا چادرت را درنیاورده ای تلفن اتاق زنگ میخورد و تو را مجبور میکند که از راه نرسیده به بخش بروی و پای درد و دل و حل مشکلات بیمارانت بنشینی. اکنون نیز مقصد مشخص است. اورژانس بیمارستان و پیگیری ترخیص بیماری که از دیشب در اورژانس مانده است. همیشه اوایل زمستان که میشود، به دلیل سرما و برودت هوا اورژانس بیمارستان پر میشود از بیماران کارتن خواب و بی سرپناهی که به دلیل یخ زدگی، توسط اورژانس ۱۱۵ به این مکان منتقل میشوند. مرد و زنش تفاوتی ندارد. در این شهر درن دشت که مردمان زیادی به دلیل نام حضرتش به این شهر پناه می آورند، کم نیستند آنهایی که به دلیل خم شدن کمرشان زیر فشار زندگی دل به دریا میزنند و پناه می آورند به حرم امام مهربانی ها. تابستان وضعیتش مشخص است. گرمای هوا و خنکای لطیف شب های آن، جان میدهد برای دراز کشیدن زیر نور ماه و لذت بردن از زندگی. اما زمستان.. آه از زمستان و گرگ و میش شب هایش. حتی زندگی در چهاردیواری منزل هم برای انسان های عادی سخت است چه برسد سوزناکی هوا برای معتادین و بی خانمان هایی که حتی لباس گرمی برای پوشیدن ندارند. کسانی که در طول روز به دنبال خوراکی هرچند اندک هستند تا شکمشان را سیر نمایند و در شب به دنبال سرپناهی هرچند کوچک برای خوابیدن و فراموش کردن تمام کابوس های زندگی شان. سرپناهی که گاهی کارتنی می شود و گاهی مچاله شدن در گوشه زیرگذری. آن هنگام که سوز سرما تا مغز استخوانشان نفوذ میکند و خون هایشان قندیل می بندد در باریکه رگ هایشان. سال های قبل آمار پذیرش بیماران سرمازده و معتاد در بیمارستان بیشتر بود ولی امسال با تبلیغات و نصب بیلبوردهای زیادی که در سطح شهر به چشم میخورد، کمتر کسی است که نداند ۱۳۷ شماره کجاست و برای چه منظور است. نامش سرای سبز زندگیست. پناهگاهی است برای تمام افراد بی سرپناه و معتادی که علاوه بر پذیرایی مختصر و ارائه غذایی گرم، میتوانند شب را با خیالی آسوده به صبح برسانند. پناهگاهی است که قرار است مامنی شود جهت توانبخشی و بهبود وضعیت آسیب دیدگان اجتماعی و برگشت آنها به آغوش خانواده که باید باور داشت که تمام معضلات و مشکلات اجتماعی دست های توانگری را میطلبد تا با اجرای طرح های هرچند کوچک، سوسوی امید مردمانی شود که بازیچه دست روزگار قرار گرفته اند و وخیم شدن اوضاع اقتصادی کشور، آنها را تا قعر دریای نیستی به پیش برده است. بروم... بروم که بیمار ترخیص نرفته ام در اورژانس منتظر فرشته نجاتش است. 🆔 @memories_of_a_kind_socialworker لطفا ما را به دوستانتان معرفی کنید ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
                     دست سرنوشت چند روزی است درگیر فرشته کوچکی هستم که اگر بگویم اسطوره صبر است، اغراق نکرده ام. محمدمهدی... پسر ۷ ساله ای که به مانند همه کودکان روستایی اوقات فراغتش را در مزرعه و در حال کمک به بزرگترها میگذراند. عاشق این کار است و نه از روی اجبار این کار را انجام میدهد. کاری که این بار مقرر بود دستان سرنوشت انتقامش را از چهره معصوم او و در مزرعه پدربزرگش بگیرد. و اتفاق افتاد ...  تراکتور و زجه های خاموش پیرمردی تنها لحظه های نفس گیری در اتاق عمل رقم میخورد، ساعت ها تلاش برای پیوند عروق دستی که به شدت آسیب دیده است. و در نهایت برخلاف تمام تلاش ها و عرق هایی که ریخته شد، دست راست پسرک به تیغ گیوتین اتاق عمل سپرده میشود. اتاق ۴۰۷ پسرک نشسته بر روی تخت و در حال تلویزیون نگاه کردن. مادری غمگین در حال پوست گرفتن میوه و پدر بزرگی که بیرون اتاق به دیوار تکیه زده و ذهنش پر از علامت سوال و ای کاش هایی است که هیچ پاسخی برایشان پیدا نمیکند. پسرک اما روحیه خوبی دارد. این را از جواب سوال هایم میفهمم. از درس و مدرسه میگوید و امتحاناتی که عقب مانده است. حرصم میگیرد؛ هرچقدر بیشتر صحبت میکنم تا دست آویزی برای غم و اندوه و ناامیدی و سوگواری در لحن و صحبت هایش پیدا کنم نمیشود که نمیشود. قوی تر از این حرف هاست. شاید هنوز متوجه اوضاع نشده است... شاید هنوز نپذیرفته است که اتفاقی افتاده.. شاید مچم را گرفته و میخواهد بازی ام دهد ؟؟!! نمیدانم‌ من جای او نیستم، من نمیدانم پشت نقاب سراسر لبخند او چه چیزی پنهان است. من اصلا نمیدانم در دلش چه غوغایی برپاست... من شاید حتی نمیدانم که این آرامشیست قبل از طوفان یا طوفانیست آرامش بخش فقط از یه چیز اطمینان دارم سرنوشت واقعی است. رخ میدهد. خود را به صورت شما میزند. شما را می کوبد و قبل از آن که بدانید چه چیزی به شما اصابت کرده است، دچار آسیب می شوید...  و این است تلخ ترین عنصر غم انگیز زندگی 🥀 🆔 @memories_of_a_kind_socialworker لطفا ما را به دوستانتان معرفی کنید ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<🔅🌱🔅> •|میگویند نظامی ها منظم ترینند اما شلخته تر از آنها ندیده ام..'! از جنگ که بر میگردند.. یکی دستش را.. یکی پایش را.. یکی دلش را.. و حواس پرت ترین آن ها!! خودش را جا میگذارد..:)|• . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔅
روزها همین طور یکی یکی از پی هم می آیند و چقدر زود دیر میشود. محمدمهدی امروز مرخص شد.. خیلی خوشحال بود‌. رفت تا با واقعیت روبه رو بشه...‌ رفت تا زندگی واقعی با یک دست رو تجربه کنه نگاه دوستان هم سن و سالش، همسایه ها، اهالی روستا و...‌ رفت تا با دست چپش بنویسه؛ با دست چپش بازی کنه؛ با دست چپش غذا بخوره و...‌ امیدوارم روزهای خوبی در انتظارش باشه. ‌ خدا به همرات کوچولوی دوست داشتنی☘ 🆔 @memories_of_a_kind_socialworker
🌱☘🌾 ازبزرگ‌مردۍ‌پرسیدم:⇩ بهترین‌چیزے‌که‌میشه‌ازدنیابرداشت‌؛چیھ؟! کمے‌فڪرکردوگفت: دستツ باتعجب‌گفتم‌چۍ؟؟!دست؟! گفت‌:‌بلھ اگرازدنیادست‌برداریم؛ کار‌بزرگے‌انجام‌دادیم‌کہ کوچکترین‌پاداشش‌رضوان‌پروردگارھ♡ امام‌صادق‌؏‌فرمودند: «حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة» 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱☘🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به پنجره چشم دوخته بود. صدایش کردم تا در مورد وضعیت بهبودیش پرس و جو کنم؛ در حالی که با دست اشک گوشه چشمش را پاک میکرد‌، صورتش را از پنجره به سمتم چرخاند. یک ماه و نیم از بستری شدنش میگذرد؛ یک پایش را چند ماه پیش از زانو قطع کرده اند و حالا انگشتان پای دیگرش هم سیاه شده و در حال درمان است. در این مدت فقط خواهر و مادرش همراهش بوده اند. از یه شهر نسبتا دور به مشهد آمده و مادر دوتا دختر کوچک است. به عنوان یک مددکار که باید حواسش به وضعیت روحی روانی و همراهیان بیماران با اقامت طولانی مدت باشد، بارها و بارها در مورد حضور شوهرش از او سوال پرسیدم و بارها با پاسخ اینکه در تماس تلفنی گفته است که فردا به بیمارستان می آید، قانع شده ام. اشک چشمش را که پاک کرد مثل همیشه در مورد زخم پا و روند درمان صحبت کردیم و در جواب سوالم که پرسیدم همسرتان آمده اند یا نه؟ پاسخ داد: دیشب عروسی اش بوده است... و گریه امانش را برید. ‌ 🆔@memories_of_a_kind_socialworker مارا به دوستان خود معرفی نمایید.☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀❀ یا رَبِّ‏ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟‏! ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ . . . ‏ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِی خدای‌ من^^! ‏غیرِ تو‌ چه کسی رو دارم؟! ‏که ازش‌ بخوام‌ به دادم‌ برسه.‌. ‏و به حٰالم‌ نگاه‌ کنه..((((:🌱😇 ❀❀
📚 گوشی تلفن را به دستش دادم و برای اینکه در حرف زدن معذب نباشد، از او فاصله گرفته و به سمت در رفتم. هیجان زده بود و همین که صدای همسرش را شنید نتوانست خودش را کنترل نماید و اشک از چشمانش جاری شد. هق هق اش که تمام شد، با نگرانی شروع کرد به حرف زدن: (( ببین فاطمه جان، عزیز من، وقتی شما اون حرف هارو بهم زدی و من رو از خودت روندی، خب... خب من بریدم از زندگی، نمیتونستم اونهمه سرکوفت رو تحمل کنم، خب منم دوست داشتم همه چی خوب باشه، ولی نمیشد، بخدا دست منم نبود، این مواد لعنتی... خب... خب برای همین رفتم تا کمتر گیر بدم، کمتر بچه ها ازم بترسن، کمتر باعث خجالت تو و بچه ها بشم ...)) حرف هایشان طولانی شد. از سوء تفاهمات و کارهای اشتباهی که رخ داده بود گفتن تا سختی هایی که در این یکی دوسال اخیر هردوی شان به دوش کشیده بودند و در انتها حرفشان کشید به زخم پایی که سوغاتی این چند ماه اخیر بود و مرد به تنهایی حریف آن نمیشد. در آخر هم با سه فرزند خردسالش صحبت کرد و با خوشحالی قول برگشتن به خانه و خرید سوغاتی هایی را به آنها داد. با قطع کردن تلفن، با هیجان شروع کرد به صحبت در مورد حرف هایی که بین او و همسرش رد و بدل شده بود. انگار نه انگار مرد کارتن خوابی بود که در اولین راند مددکاری ام، فریادی بر سرم کشید که رهایش کنم تا در میان دردها و بی کسی اش بمیرد. حرف هایی که شنیدن آن ها از کسی که سال ها طعم دربه دری و تنهایی را چشیده بود، دور از انتظار نبود. فریادی که مرا مصمم کرد تا همه تلاشم را برای پیدا کردن خانواده و برگرداندن امید به چهره اش بنمایم. تلاشی که منجر شد به یافتن شماره همسرش از طریق سرنخ هایی که با کلی خواهش و التماس از اداره های مختلف میگرفتم‌ و مرا قدم به قدم رساند به شماره خانه ای در یک روستای دورافتاده. وقتی برای اولین بار صدای همسرش را شنیدم، از همه مشکلات و اتفاقات وحشتناک زندگیش گفت و در آخر رسید به تاریخ دادگاه طلاقشان که بیستم این ماه بود. وقتی شماره پدرشوهرش را از او گرفتم و پای دردودل او نشستم، با پدری روبرو شدم که قسم خورده بود اسم پسرش را از لیست شناسنامه و زندگیش حذف نماید. سخنانی که در انتها ختم شد به کلماتی نه چندان محترمانه و بوق ممتد تلفن. با خوشحالی به حرفایی که میزد عکس العمل نشان میدادم. دوست نداشتم سرخوشی اش به هر دلیلی از او گرفته شود. میگفت: (( واای خانم شما یک فرشته اید، میدونین من الان چند وقته آواره بیمارستان هام؟ هیچکس هم نتونست خانواده مو پیدا کنه. من سه سال پیش از کمپ فرار کردم و پناه آوردم به این شهر، آواره کوچه و خیابون بودم. نه راه برگشت به روستارو داشتم و نه توانی برای کار کردن.. گدایی میکردم و پولام خرج موادم میشد... حالا هم که بخاطر تزریق های بیش از حد، ممکنه پامو از دست بدم... ولی... ولی قطعا شما رو خدا رسونده برای من، که دوباره زنده بشم، که دوباره طعم زندگی واقعی و داشتن یه خانواده رو بچشم، وااای بچه هام... فکرشو بکنین، زینب الان سه سالش شده...)) با اینکه به حرف هایش عکس العمل نشان میدادم ولی همه فکرم پیش همسری بود که فقط بخاطر اصرارهای من قبول کرده بود تا با بیمار صحبت کند. اقدامی که با وضعیت بیمار و ناامیدی و عدم همکاری اش در روند درمان،  بهترین کاری بود که از دستمان بر می آمد. قرص مسکنی که باعث کاشته شدن اولین جوانه های امید در دل بیمار شد تا با رسیدن مادرش به بیمارستان توسط او آبیاری و جوانه بزند. مادر پیری که تا خبر زنده بودن فرزندش را شنید، از خوشحالی بال درآورد و شال و کلاه کرد تا خودش را با اولین اتوبوس از کیلومترها آن طرف تر به مشهد برساند. در تختش که آرام گرفت، توانست با خیال آسوده تری داستان زندگی و مشکلاتش را بیان کند. از تزریق و اعتیادش گفت تا سرکشی ها و ظلم هایی که در حق خود و خانواده اش روا داشته بود. حرف هایمان که تمام شد و از او خداحافظی کردم، غرق در شادی وصف نشدنی بودم، به خودم افتخار میکردم که توانسته بودم زندگی اش را زیرورو کنم. میدانستم کارم عالی پیش رفته است و با پشیمانی که در دلش انداخته بودم دیگر تا پایان عمر سراغ مواد مخدر نخواهد رفت. چند قدمی که از او دور شدم، صدایم کرد و با صدای آرامی که بقیه بیمارها متوجه نشوند، گفت: خانم میشه هماهنگ کنین که منو به حیاط ببرند؟ آخه حیفه عیش و نوش این سرخوشی، بدون دود کردن سیگار بگذره !!! 📬 ارتباط با ما @memories_of_a_kind_socialworker لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنین ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه این موقع ها سروکله اش در بخش پیدا میشود. آنقدر با ذوق و شوق به همه سلام میکند و گیر سه پیچ میدهد برای جواب دادن که اگه حتی قیمت دلار به صدهزار تومن هم رسیده باشد و سهمش برای ما فقط گردنی خمیده تر و سفره ای کوچکتر جلوی زن و بچه مان باشد، لبخندی هرچند مصنوعی را به او تحویل میدهیم. چه گناهی کرده است خب. انتقام بی برنامه بودن دولت و ناواردی پزشکان را که باعث شده اند به جای یک بار، ده بار در بیمارستان بستری شویم و هر بار رنجورتر از دفعه قبل به خانه برگردیم را که نمیشود از او گرفت. در این قفس تنگ که چشممان به انگشتان عفونی و پاهای قطع شده مان خشک شده است، حضورش روزنه امیدی ست.. با اینکه گاهی حوصله اش را نداریم و خودمان را به خواب میزنیم. ولی عین خیالش نیست. کار خودش را میکند و از شصت پای قطع شده مان شروع میکند به برانداز کردن تا برسد به چشمان ناامیدمان. بعد هم شروع میکند به رجزخوانی و حرف های یک من یک غازش برای ما پیرمردهای زوار دررفته. درست است که حرفایش آبی را گرم نمی کند ولی خوشم می آید که گاهی حساب این پرستار های پررو را بدجور کف دستشان می گذارد و مجبورشان میکند که با ما مرض قندی های مچاله شده، رفتار بهتری داشته باشند. خب وظیفه کوچکشان است. برای عمه شان که کار نمیکنند. به جان خودم قران به قران پول اخم هایشان را هم از ما میگیرند. همین چند روز پیش بود که یک کدامشان، کله صبح با حرص و ولع افتاده بود به جان گوشت و استخوانم و داد و هواری از من درآورد که تن مادرم در گور لرزید. نمیدانم پدر بیامرز دق دلی کدام خیر ندیده ای را داشت روی من خالی میکرد. ولی او مهربان است. رفتارش منی هزار تومان توفیر دارد با بعضی از این پرستاران از دماغ فیل افتاده. همین چند روز پیش بیمار کارتن خوابی داشتیم که تا او را میدید شروع میکرد به هندوانه گذاشتن زیر بغلش. آخ که چه هندوانه های بزرگی هم بود. بیخ اش را که گرفتیم فهمیدیم که خانم باعث نجاتش از لجنزار زندگی شده است... دستش را گرفته و از چاهی عمیق بیرونش کشیده. آن هم قبل از اینکه پایش توسط گیوتین اتاق عمل نوازشی بشود و مثل ما بخواهد تا ابد روی زمین بخزد... البته من که این قصه ها حالی ام نیست. خوش و بشش را هم نخواستم. برای من چاه عمیق زندگیم همین پول بیمارستان است. آخر چه توقعیست که من پیرمرد با پای قطع شده و یک سر عائله بیایم و پول بیمارستان را بدهم. به جان خودم اگر همین هزینه های سرسام آور بیمارستانمان را کم کند، قول میدهیم امید به زندگی مان از سی درصد به صد درصد تغییر نماید. کافی است در کیسه را شل نماید و قدری از سانت گرفتن مشکلات و گرفتاری هایمان کوتاه بیاید. البته من دفعه دوازدهمی است که بستری شده ام. آوازه قانون مندی اش را با گوشت و استخوان حس کرده ام و میدانم تلاشش را میکند که حقی بر گردنش نماند. این را از مصاحبه های طول و طویلش در اتاق مددکاری فهمیده ام. سوالاتش از شیر بز شروع میشود تا گوشت آدمیزاد. زیر و بم زندگیمان را حتی از زنمان هم بیشتر و بهتر در می آورد. تازه آنوقت است که میفهمیم یک عمر چقدر در حق زنمان اجحاف کرده ایم. آخر مگر میشود از صبح تا شب دنبال یک لقمه نان خیابان ها را متر کرد و شب حوصله خوش و بش کردن با اهل و عیال را داشت. به خانه میرسیدیم و تنها هنرمان خوردن چند لقمه نان بود و بیهوش شدن.... و جز این مگر وظیفه دیگری داشتیم؟! و حالا تلافی همه آن روزها سرمان درآمده.. این را همسرم میگوید.. نیش و کنایه هایش تمامی ندارد.. وقتی زبان باز میکند به غرغر کردن باید با پای نداشته ام پای دیگری هم قرض بگیرم و از دستش فرار کنم... برای من که بد نشده است، از شما چه پنهان گاهی برای خرابکاری های دکتر هم خدارا شکر میکنم.. باعث میشود زمان بیشتری را از او دور باشم. غصه ترخیص را هم نمیخورم.. خانم مددکار هست.. با درخواست ما احضار میشود و پا به پای ما بیمارستان را چرخی میزند تا کارهای حسابداری مان انجام شود. و چه خوب است همراه شدن با او، صورتش همیشه خندان است و حرف های قشنگ قشنگ ورد زبانش، پشت و پناهیست برای خودش... گاهی اوقات هم که میبیند اوضاع خرابتر از این حرفاست، ناگفته درد دلمان را میفهمد و بسته مواد غذایی را همراهمان میکند و هل مان میدهد سمت زندگی... بلند شوم، بلند شوم که آمده است دنبالم... آخ... این ویلچر من کوووو 📬 ارتباط با ما @memories_of_a_kind_socialworker لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنین ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ به امید ظهور آقا (عج) ، پیشاپیش سال نو مبارڪ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 دزد و دیه ؟!!؟ با سر و گوش باندپیچی شده، وارد اتاق میشود. کمی که دودوتا چهارتا میکند، انگار که منبری مفت و مجانی گیرش آمده باشد، شروع میکند به بلغور کردن روضه ای نه چندان تلخ در رابطه با حادثه ای که برایش رخ داده و رفتار جوانمردانه ای که از سر ناچاری مجبور به انجامش شده است. با آب و تاب حرف میزند و اگر داستان پهلوانان را نخوانده بودم حتم میدادم که او همان پوریای ولی است که پی همه سختی های راه را به تن مالیده و خود را به اینجا رسانده تا خانم مددکاری که آوازه مهربانی اش همه جا پیچیده است را از نزدیک دیده و عرض اندامی بنماید. عرض اندامی که از بد روزگار برایش سنگین تمام میشود و او را با سر و گوشی خونین روانه بیمارستان می نماید. حرف هایش که تمام میشود انگار که از پریز کشیده شود، از جا میپرد و صورتحساب را به دستم میدهد؛ "خو آجی زود صفرش کن که بروبچ منتظرن " نگاهی به صورتحساب می اندازم و نگاهی به بچه هایی که از روزنه درب ورودی به داخل سرک میکشند. از پشت میزم بلند میشوم و به سمتش میروم. قسمت بالای صورتحساب را نشانش میدهم و میگویم هزینه نزاع آزاد است و بیمه هیچ تعهدی را قبول نمیکند. بعد انگار که خیلی حالی ام است، لبخندی میزنم و میگویم: متاسفانه من هم کاری از دستم بر نمی آید. صدایش بالا میرود و شروع میکند به عربده کشیدن. چنان میترسم که زَهره ی ترک خورده ام را جمع و جور میکنم و خودم را به پشت میزم میرسانم. توضیح میدهد که درگیری تقصیر او نبوده و این چه بیمارستان مزخرفی است که هزینه یک باندپیچی ساده برایش یک و نیم میلیون تومان آب خورده است. که با اینکه موبایل و پول هایش را تقدیم آقای دزد کرده است، ولی بی وجدان باز هم با چاقو به جانش افتاده و حرمت نان و نمک همان دوقلم جنس دزدیده شده را هم نگه نداشته است. صدایم را که از ترس، نای بیرون آمدن از حنجره ام را ندارد به زور به او میرسانم و میگویم که دقیقا بخاطر شکایت و گرفتن دیه از آقای دزد باید صورتحسابش را آزاد تسویه کند.  پوزخندی میزند که مگر در این مملکت دزدها به این راحتی پیدا میشوند که من بخواهم پول دیه ام را بگیرم. که اگر مملکت ما میتوانست حق را به درستی بین مردمش توزیع کند، زیر خط فقری ها ناچار به دزدی و حمله به مردم نمی شدند. دوباره قوانین بیمه و لزوم شکایت از همان زیر خط فقری هایی که شرافتشان را زیرپا گذاشته و به جان مردم دست درازی میکنند تا بلکه حق به تاراج رفته شان را از مردم نگون بخت باز پس گیرند را به او یادآوری میکنم، ولی مگر به گوش باندپیچی شده اش می رود؟ حق را به او میدهم. سخت است که درکنار از دست دادن موبایل و پول هایت، جور عدم امنیت جامعه را هم از جیب بپردازی. آن هم زمانی که بیمه خودش را کنار میکشد و با ارائه برگه عدم شکایت، مشکل امنیت نداشتن جامعه و ول انگاری دزدانش را ماست مالی میکند. وقت تنگ است. رابین هود میشوم و جنگل شروود را به تاخت میروم تا پرونده بیمار را از دست داروغه ناتینگهام درآورده و بررسی نمایم. پشت پنجره شیشه ای حسابداری می ایستد و با نگاه ملتمسانه اش، آخرین خواهش هایش را فریاد میزند. پزشک در پرونده حرفی از نزاع نزده بود. پرستار اما انگار وکیل مدافع ناخوانده ای باشد با هیجانی وصف نشدنی داستان دزد و سلاخی کردنش را با جزییات تشریح نموده و این موضوع یعنی خط خوردن پرونده از لیست کارشناسانی که منتظر همین یک کلمه ناقابل بودند تا از زیر بار پرداخت هزینه ها شانه خالی کنند. پرونده را با خود به اورژانس میبرم. پرستار را پیدا میکنم و پس از توضیح مشکلات بیمار و التماس های بسیار، راضی اش میکنم تا در کنار رسیدگی به دیگر بیمارانش، دوباره گزارش را نوشته و بی خیال داستان جنایی اش شود. گزارش که تمام میشود با حس پیروزمندانه ای به حسابداری برمیگردم تا خبر خوش را به پسرک بدهم. خبر خوشی که هزینه های پرونده را یک دهم برابر کرد و چشمان پسرک را پر از اشک ذوق و ذکر لبانش را پر از دعای خیر. 📬 ارتباط با ما @memories_of_a_kind_socialworker لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنین ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز یه خانم کارتن خواب داشتم. 👩‍🦰 در حین جمع آوری و تفکیک زباله ها، داخل دستش سرنگ میره و اورژانس 🚑 میاردش بیمارستان. (حتی بازیافتی هاشم با خودش آورده بود 🤦‍♀) اطلاعات هویتی شو بلد نبود و هیچ مدرکی نداشت. و اینجوری کارگاه بازی مددکار مهربون شروع شد... 😎 پ.ن: ۱. لطفا وسایل تیزو برنده رو در بسته بندی درست دور بریزین... افراد زیادی توی این شهر دارن از این طریق خرج زندگیشونو درمیارن..گناه دارن🥺 ۲. شناسنامه شو بخاطر مواد یه جایی گرو گذاشته بود، پلیس مبارزه با موادمخدر رو خبر کنم؟ 😝 ۳. به نظرتون چند نفرشون به این فکر میکنن که ممکنه ایدز بگیرن؟ 😓