eitaa logo
مدافعان حـــرم
915 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16840085351512 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظه وداعه رفقا🥲❤️
حلالم کنید ❤️
واقعا خونه ی پدری یه چیز دیگس😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز گلزار شهدا به یادتون🌹 شهید باران رحمت الهی ست
شبتون بخیر 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
درب اتاق را باز کرده و به راشا تعارف زد: بفرمایید... با اصرار زیاد حامد و محمد راضی شده بود راشا به خاستگاری اش بیاید.. حرف حساب برادرانش این بود که ندیده نه نگو.. اجازه بده راشا بیاید.. حرفهایش را بزند.. حرفهایت را بزن.. اگر مشکلت حل نشد جواب منفی ات را رسماً اعلام کن. روی تختش نشست و با سر پایین افتاده منتظر شد راشا شروع کند. چند دقیقه گذشت اما تنها صدای توی اتاق صدای نفس های عمیقی بود که راشا میکشید.. نفس کلافه ای کشید و شروع به صحبت کرد: نمیدونم میدونین یا نه.. ولی من همون روز اول که قضیه خاستگاری مطرح شد جواب منفیمو دادم... اگر الان شما اینجا هستید به اصرار حامد و محمدِ و برای رفع سوء تفاهم ها... پس اگر حرفی هست.. شروع کنید لطفا. _عرض کردین جوابتون منفی بوده.. آیا دلیل خاصی داشته؟؟ میتونم بپرسم چرا؟؟ سعی کرد بدون رودر وایسی حرفش را بزند: من شما رو درست نمیشناسم... ولی خب از روی مکالمت و حرفاتون با برادرام یه چیزایی از زندگیتون متوجه شدم.‌.. من خودم و شخصیتمو میشناسم... و میدونم که نمیتونم کنار کسی زندگی کنم که تربیتش غربی بوده... قطعا کسی که توی غرب بزرگ شده... رفتارش،افکارش،اخلاق و اعتقاداشم غربیه.. راشا حرفش را قطع کرد: بله.. فرمایش شما درست.. من توی یک کشور غربی بزرگ شدم... ولی پدر و مادرم مسلمون بودن... مگه توی آمریکا مسلمون نیست؟؟ درسته من گذشتم درست نبوده و برگه سیاه زیاد داره... اما این راشا که الان روبروی شما نشسته... صد و هشتاد درجه با اونی که قبلا بوده فرق داره. من.. اگر رفتارم.. اخلاقم و اعتقاداتم غربی بودِ.. بوده...الان درست شده.. و دیگه نیست. اخم کرد: به هر حال.. من از شما خوشم نمیاد. راشا اما لبخند زد: ولی من از شما خوشم میاد... شما جواب مثبت بدین.. قول میدم خوشبخت‌تون کنم... آدم عاشق این توانایی رو داره که طرف مقابلشو عاشق خودش کنه.. پوزخند زد: بله.. حرفتون درست.. ولی یادمه یه دختر خانمی بود.. چند هفته پیش‌... جلوی در خونتون.. گفت دوسِتون داره... گفت عاشقتونه... سوال پیش میاد.. شما که میگین آدم عاشق میتونه طرفشو عاشق خودش کنه.. چرا نمیرین همون دخترو بگیرید؟؟ اونم عاشقه.. پس این توانایی رو داره شما رو عاشق خودش کنه.. اخم کرد و نفس عمیقی کشید: هستی... خانم هستی غفوری. همون دختریه که شما در موردش صحبت میکنید. به گفته حامد... اون دختر بیماره.. و مشکل روحی روانی داره.. لبخند کجی زد و ادامه داد: بزارید از اول واستون تعریف کنم.. هستی دوستم بود.. یه دوست از جنس مونث... مث بقیه دوست دخترام. رابطم باهاش بد نبود.. یعنی خوب بود... میگفت دوسم داره.. محلش نمیدادم و ابراز علاقه هاشو نادیده میگرفتم.. پدر و مادرم که فوت کردن.. از دنیا و عالم بیزار بودم.. تو اون ایام هستی خیلی پاپیچم شد... ولی بعد چند وقت اومد و گفت میخواد بره خارج.. یادم نیست کدوم کشورو گفت.. نمیدونم چی شد که برگشت... اونشب تو مهمونی.. بعد یکسال اولین بار بود که دیدمش. هدی میان حرفش پرید: من نگفتم تعریف کنید از خودتون و اون دختر... گفتم اون حتما قادره شما رو عاشق خودش کنه.. البته طبق گفته خودتون. _منم هنوز حرفم تموم نشده.. اگر کمی صبر داشته باشین جواب سوالتونم میگیرید. بعد اون روز.. هستی مزاحمت های زیادی واسم ایجاد کرد... چه تلفنی.. چه توی خونه.. چه توی شرکت. یه روز که اومد در خونه.. رفتم تا تکلیفمو باهاش مشخص کنم.. بهش گفتم برو.. گفت دوست دارم... تو نمیدونی عشق چیه.. گفتم میدونم عشق چیه اما یه نفر دیگه رو دوست دارم. میدونین چی گفت؟؟ گفت من دیوونم.. دیوونه تو.. مجنونم.. گفت مواظب عشقت باش..من سابقه قتل دارم منتظر مرگ عشقت باش.. و رفت... _خب؟؟ اینا چه ربطی به من داره؟؟ _دقیقا جواب سوالتون همینجاست.. اون دختری که شما میگین میتونه منو عاشق و شیفته خودش کنه.. یه قاتله.. سابقه قتل داره.. اون مریضه.. بیماره.. بیماری روحی روانی داره. پوزخند روی لبش پررنگ شد: پس من.. یه دلیل دیگه پیدا کردم واسه جواب منفیم. یه آدم روانی.. که از قضا سابقه قتل هم داره.. منو تهدید به مرگ کرده. در ضمن.. حالا که بحث اون دختر شد... بهتره بگم جواب منفی دادنم یه دلیل دیگه هم داره. اونشب یادمه هستی خانوم داشت صحبت میکرد که شما با فریادتون حرفشو بریدین.. که البته حق داشتین... داشت چوب حراج میزد به آبروتون... معذرت میخوام که این حرفو میزنم.. چند ثانیه سکوت کرد.. سعی کرد نگاه نکند به اخم های درهم راشا: ولی من که توی کل عمرم به هیچ پسری.. غیر از برادرام البته.. رو ندادم.. که مبادا پررو بشن.. چرا باید درخواست خاستگاری کسی رو قبول کنم که تا پارسال قربون صدقه ی دخترای مردم میرفته؟؟ کسی که طبق گفته های اون خانم آغوشش روی دوست دختراش باز بوده..قطعا نمیتونه همسر خوبی واسه من بشه... از کجا معلوم که شما فیلتون یاد هندستون نکنه و بعد چند وقت نخواین به گذشتت
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت44 درب اتاق را باز کرده و به راشا تعارف زد: بفرمایید... با اصرار زیاد حامد و
برگردین؟؟ هیچ ادمی نمیاد کارای بدشو کامل رو کنه.. و شما هم از جمع آدم ها مستثنا نیستید.. آغوشی که.. _بسه.. کافیه. سکوت کرد و نگاهش را به راشا دوخت. راشا به سختی ایستاد. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت: متاسفم.. واسه خودم..که.. سکوت کرد و حرفش را نصفه گذاشت. لبخند غمگینی زد و به طرف در رفت: حرف حق جواب نداره... حرفاتون درست بود.. ولی رسمش نیست اشتباهات یه آدمی که پشیمونه رو به روش بیارید.. رسمش نیست که اینطور بی رحمانه صحبت کنید.. در حالی که از حال طرف مقابلتون بی خبرید.. در حالی که نمیدونین منِ راشا.. دارم چه عذاب وجدانی رو تحمل میکنم واسه خاطر کارایی که تو گذشتم کرد.. در را باز کرد: به هر حال.. من عذر میخوام .. اگر خاستگاری منو توهین به شخصیتتون میدونید.. حلالم کنید.. یاعلی.. بیرون رفت و جواب نگاه های منتظر جمع را اینگونه داد: شرمنده.. من حالم خوب نیست.. ببخشید. علی صدایش زد: راشا.. _میخوام تنها باشم علی.. ببخشید.. خدانگهدار.. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
برگردین؟؟ هیچ ادمی نمیاد کارای بدشو کامل رو کنه.. و شما هم از جمع آدم ها مستثنا نیستید.. آغوشی که..
_مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ _ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره. به آشپزخانه رفت.. به کابینت کنار هدی تکیه زد. در سکوت نگاهش را به هدی دوخت.. سکوتش طولانی شد. آنقدر طولانی که هدی ظرف هارا شست.. دستهایش را خشک کرد و به اتاقش رفت. محمد هم دنبالش رفت.. حتی وقتی کتاب درسی اش را برداشت و روی تختش نشست. باز هم محمد کنارش بود.. اما هنوز ساکت بود و هیچ نمیگفت. کلافه از سکوت محمد کتابش را بست: حرفتو بزن.. کار نداری برو بیرون میخوام درس بخونم.. اینجوری نگام میکنی تمرکزمو از دست میدم. بالاخره دهن باز کرد: میدونی چه بلایی سر راشا اومده؟؟ سکوت هدی را که دید موبایلش را برداشت و شماره راشا را گرفت: مشترک مورد نظر خاموش میباشد. تماس را قطع کرد: میشنوی؟؟ خاموشه.. یک هفتس که خاموشه... یک هفتس که راشا گم شده.. نیست.. نمیدونم روز خاستگاری بهش چی گفتی.. ولی وقتی از اتاق اومد بیرون رنگش پریده بود. به زور دو کلمه گفت حالم خوب نیست ببخشید .. میخوام تنها باشم.. رفت و دیگه برنگشت.. یه هفتس با حامد و علی در به در دنبالشیم.. کل مشهدو زیر و رو کردیم.. حرم.. بهشت رضا.. بیمارستانا.. هرجا که فکرشو بکنی گشتیم.. ولی نیست.. آب شده رفته تو زمین. موبایلشم که میبینی.. خاموشه. _ خب.. اینارو چرا به من میگی؟؟ مگه تقصیر منه ؟؟ من... حقیقتو بهش گفتم. اون شجاعت روبرو شدن با حقیقتو نداشت.. اونه که داره از حقیقت فرار میکنه. _ نگا کن منو هدی.. سرش را بالا برد و به چشمان محمد زل زد. _ چرا با دلت لجبازی میکنی خواهر من ... هم من و مامان.. هم حامد و زنداداش میدونیم راشا رو دوست داری.. از نگاهت معلومه خودتم از جوابی که دادی راضی نیستی.. از چشمات معلومه که خودتم حرفایی که میزنی رو قبول نداری.. تا کی میخوای لجبازی کنی با قلبت؟؟ اون الان به خاطر تویه که نیست... نمی خوای کوتاه بیای؟؟ _ میترسم محمد.. می ترسم. _ از چی؟؟ _ از این میترسم که قبولش کنم.. عاشقش بشم.. وابستش بشم... ولی اون بر گرده به گذشتش.. ولم کنه و بره... اگه اینجوری بشه من نابود میشم. دارم دیوونه میشم همتون میگین اون خوبه. از روز خاستگاری مامان رفتارش یه جوری شده. حامد باهام حرف نمیزنه.. خودتم که دلخوری از نگاهت میباره. دیشب بابا اومد تو خوابم... فقط نگام کرد... هرچی بهش گفتم بابایی.. بابا جون.. فقط نگام کرد.. پشتشو کرد بهم..داشت میرفت.. التماسش کردم.. گفتم جون هدی نرو. چند قدم دیگه رفت.. ولی برگشت.. گفت به حرف قلبت گوش کن... گفتم میترسم.. گفت من ضمانتشو میکنم... برگشت و بازم داشت میرفت گفت دلشو شکستی.. درستش کن... بعدش رفت. به آغوش برادرش پناه برد و اشک ریخت.. _ هنوزم جوابت منفیه؟؟ ضمانت بابا رو قبول نداری؟؟ پاسخی نشنید: الو با توام.. ضمانت بابا رو قبول داری یا نداری؟؟ هنوزم میگی راشا بده؟؟ بابا تضمینش کرده ها. _ نمیدونم. لبخند زد: میدونی...خیلی خوبم میدونی.. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد مولا و روز پدر مبارک😍🌹 چه گل کاری زیبایی بود پای ایوان نجف...
به به سلام
عیدتووووووووون مباااااااارک
مخصوصا بابای کانال عمرتون طولانی
‐یا‌امیرالمؤمنین‐ 'وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ'  اگر در دوزخم افكني؛ به دوزخيان ! اعلام خواهم كرد كه تو را دوست دارم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت45 _مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ _ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره. به آشپزخان
به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد. و باز هم همین جواب تکراری.... صدای اذان آمد. وضو گرفت و پس از خواندن اذان و اقامه قامت بست و الله اکبر گفت. رکعت دوم نماز بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد.. اما زنگ موبایل که از نماز مهمتر نبود.. بود؟؟ قطعا نه.. با آرامش نمازش را به پایان رساند.. تسبیحات حضرت زهرا را گفت و سپس موبایلش را برداشت: یک تماس بی پاسخ از راشا. چشمانش برق خوشحالی زد و شماره راشا را گرفت.. بر خلاف این هفت روز صدای بوق آمد. یک بوق... دو بوق... سه بوق... آنقدر بوق خورد تا قطع شد. نا امید نشد و باز هم تماس گرفت. سه بار.. چهار بار.. پنج بار...پشت هم تماس میگرفت و تنها پاسخش صدای نازکی بود که میگفت: مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.. لطفا بعدا تماس بگیرید. تماس های پشت همش بالاخره نتیجه داد و صدای گرفته ای از آن طرف خط گفت: سلام. داد کشید: سلام و درد... سلام و کوفت... خر.. الاغ... حِمار... دانکی... بی شعور... خندید: آرام باش برادرِ من.. نفس عمیق بکش. اوج عصبانیت علی همین بود.. انواع خر به زبان های مختلف.. و حال که بی شعور هم گفته بود یعنی خیلی بیشتر از خیلی عصبی است. _ خیلی خری راشا.. پاسخی نشنید: چرا حرف نمیزنی الاغ.. همرو کشتی از نگرانی... ردی.. خبری.. نامه ای.. بی خبر یهو رفتی گم و گور شدی که چی بشه...حالت خوبه؟؟ سالمی؟؟ سلامتی؟؟ الووو.. چرا جواب نمیدی.. زنده ای؟؟ _دِ آخه برادرِ من... رفیق من... مگه تو اجازه میدی من اعلام حضور کنم؟؟ _ راشا.. فقط بگو کجایی تا بیام کلتو بکنم تحویل داعِشِت بدم. راشا خندید: تحویل داعشت بدم؟؟ این چه ادبیاتیه آخه؟؟ _ یعنی دلم میخواد پیدات کنم انقد بزنمت که سیاه و کبود بشی..کجایی؟؟؟ _ پیدام کردی بزن. _ میگم کجایی؟؟ _یه جا زیر آسمون خدا.. _ راشا.. اعصاب ندارم.. تا پنج میشمرم.. گفتی کجایی دستت درد نکنه.. نگفتی قطع میکنم یه جوری گم و گور میشم تا عمر داری دنبالم بگردی.. پاسخی نشنید: یک... دو... سه... چهار... _ ........ء _ راشا پنج بگم واسه همیشه از زندگیت میرم بیرون... از من گفتن بود. پن... _ جمکرانم... قم. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت46 به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت: دستگاه مشترک مورد
محمد نالید: نیست... حامد خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعتش کرد: ساعت نزدیک یکه... بریم هتل فردا پیداش میکنیم... _ اصلا شاید رفته حرم.... شاید یه جا تخت خوابیده و خواب پادشاه هفتمو میبینه... اصلا کی گفته اینجاس؟؟؟ چرا انقد مطمئن میگی اینجاس.. علی کمی اطرافش را نگاه کرد: نه من مطمئنم همین جاس. ناگاه هیجان زده دستش را به سمتی گرفت: اون نیست؟؟؟ اونجا... اون گوشه. محمد و حامد رد دست علی را دنبال کردند و رسیدند به پسرکی که بیش از حد شبیه راشا بود...هنذرفری در گوشش گذاشته و نگاهش خیره به گنبد فیروزه ای بود. ************************** خمیازه کشید و نگاه به گنبد فیروزه ای دوخت. با حال خراب پا به این مسجد گذاشته بود اما حال دلش آرام بود.. آرامِ آرام... غمگین بود از جواب منفی هدی... اما حال قلبش خوب بود... آقا قلب شکسته اش را ترمیم کرده بود... جوری که حتی یک ترک کوچک هم روی آن باقی نمانده بود... لبخند زد... هنذرفری اش را به موبایلش متصل کرد و دعای عهد را پلی کرد... در این هشت روز... آنقدر دعای عهد را گوش کرده بود که کلمه به کلمه ی آن را حفظ بود.. الهم رب النور العظیم.... و رب الکرسی الرفیع... مصمم بود برای گرفتن جواب مثبت از هدی... آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند... تا هرچه شنید غمگین نشود... آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند تا اگر باز هم توسط عشقش پس زده شد... نا امید نشود... غمگین نشود...و تلاش کند... آنقدر تلاش کند تا قلب هدی نرم شود و جواب مثبت بدهد.. غرق بود در دعا... که ناگاه موبایل از دستش کشیده شد... و هنذرفری از گوشش بیرون آمد. اخم کرد و خواست بایستد... که دستی پشت گردنش فرود آمد: آخ... نگاهش را بالا برد و رسید به.... حامد...علی... و محمد. گیج ایستاد و نگاهشان کرد: شما.. اینجا.. چیکار میکنین؟؟؟ چطوری پیدام کردین؟؟ علی خشمگین نگاهش کرد و با زانو لگد محکمی به شکمش زد.. خم شد: آیییییی.... حامد فرصت ناله کردن به او نداد و با نوک کفشش لگد نه چندان آرامی به ساق پایش زد... _ آخ.. نک... با فشرده شدن شانه اش زیر دست محمد حرف در دهانش ماسید: ایییییی... نک..ن... نکن...درد میگیره بی شعور. محمد شانه اش را رها کرد و علی ضربه ای به پس سرش زد: هشت روزه بی خبر گذاشتی رفتی.. حقته بزنیم تیکه پارت کنیم.. تا تو باشی دیگه ما رو تو نگرانی نزاری.. و باز شروع کردند به زدن... مردم دورشان جمع شده بودند و تماشایشان میکردند.. ناگاه فریاد کشید: اَه .. بسه دیگه... چرا وحشی بازی در میارین...ملت دارن نگامون میکنن... از مردم خجالت نمیکشین .. به جهنم... از امام زمان خجالت بکشین.. تو مسجد آقا جای کتک کاریه؟؟ جمع کنین خودتونو دیگه.. با فریاد های راشا.. جمعیت کمی... فقط کمی متفرق شدند.. علی کمی با اخم نگاهش کرد و یکهو او را در آغوش برادرانه اش غرق کرد: خاک تو سر بی شعورت کنن....چی ازت کم میشد یه خبری میدادی؟؟؟؟ کشته میشدی؟؟؟ از آغوش علی بیرون آمد و دستانش را در جیبش فرو کرد: بله کشته میشدم... نیاز داشتم به تنهایی... چرا اومدین دنبالم؟؟ حامد لبخند زد: اومدیم از صدف تنهایی و ناراحتی در بیاریمت.. تلخ لبخند زد: تا خودم نخوام نمیشه.. بی خود تلاش نکنین. محمد به راشا زل زد: آهان.. اونوقت خودت نمیخوای؟؟؟ _نه..نمیخوام. علی وارد بحث شد: مطمئنی خودت نمیخوای بیای بیرون؟؟ _بله.. مطمئنم. محمد چرخید و زل زد به گنبد فیروزه ای: حتی.. اگه نظر خواهرم عوض شده باشه.. برگشت و خیره نگاه متعجب راشا شد: و جوابش مثبت باشه...بازم میخوای تو صدف تنهاییت بمونی؟؟ پوزخند زد: خوشحالی من اونقدری مهم نیست که به خاطرش دروغ بگین. علی دستش را روی شانه راشا گذاشت: چرا باید دروغ بگیم؟؟ نگاهش را به حامد دوخت: یعنی دروغ نیست؟؟؟ محاله راست باشه. حامد تبسمی کرد و آرام لب زد: خیالت تخت.. راسته راسته. ناباور خندید: یعنی.. من باور کنم؟؟ مطمئن باشم؟؟ محمد چشمکی زد و پلک روی هم نهاد.. علی گفت: مطمئن باش.. قهقهه زد و تقریبا فریاد کشید: خدایا شکرت... چاکرتم امام زمان... محکم محمد را در آغوش گرفت.. بلند تر از قبل خندید: خدایا شکرت.. خدایا شکرت... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد