فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 حس و حال دختر روشندلی که انگشتر رهبر معظم انقلاب را در جشن تکلیفش هدیه گرفت
♦️ستاره درباره حس و حالش گفت:وقتی صدای حضرت آقا را شنیدم؛ دوست داشتم برم و ایشان را از نزدیک ببینم.
@Modafeaneharaam
50919 (1).mp3
6.41M
🌷 دعای مجیر
📍دعایی است رفیع الشان که جبرئیل برای رسول اکرم (صل الله علیه وآله) آورد, زمانی که در مقام حضرت ابراهیم (ع) مشغول به نماز بودند.
📍کفعمی در بلدالامین و مصباح این دعا را ذکر کرده.
📍هر که این دعا را در ایام البیض 🌙رجب و🌙شعبان وبالاخص،🌙ماه رمضان (13 و 14 و 15 ماه) بخواند, گناهانش آمرزیده می شود, اگرچه به عدد دانه های باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد.
🌷جهت تعجیل درفرج آقاامام زمان عجل الله تعالی فرجه وطول عمربابرکت رهبرعزیزمان وبرآورده شدن حاجات،برای شفای مریض و قضاء دین و غنا و توانگری و رفع غم امت اسلام
# ماه رجب
# اعتکاف
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم_منتشر_کنید
💢 مگر هویدا نگفته بود من ۱۳ سال قیمت را ثابت نگه داشتم؟
مصاحبه با مردم در #دهه_پنجاه چند سال پیش از انقلاب
صبح تا شب دروغ میسازند
تیترهای دروغین روزنامه ها را پخش میکنند
در آن دوران با وجود ساواک و سانسور شدید و کمبود رسانهها بسیاری از مطالب در مورد گرانی حتی اجازه انتشار نداشت.
شبکه #منوتو در بیان خاطرات رنگی و تخیلی از دوران شاهان این مصاحبه های رادیو و تلویزیون ملی را پخش میکند؟
متاسفانه نوجوان و جوان کممطالعه ما از اینها خبر ندارد.
@Modafeaneharaam
پسرک فلافل فروش : شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری🌹
🔹 کار فرهنگی مسجد موسی بن جعفر (ع) بسیار گسترده شده بود. سید علی مصطفوی برنامههای ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب میداد.
🔹 همیشه برای جلسات هیأت یا برنامههای اردویی فلافل میخرید. میگفت هم سالم است هم ارزان. یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید میکرد. شاگرد این فلافلفروشی یک پسر با ادب بود. با یک نگاه میشد فهمید این پسر زمینه معنوی خوبی دارد.
🔹بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف میزدیم. سید علی میگفت این پسر باطن پاکی دارد و باید او را جذب مسجد کنیم. برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه فرهنگی و ورزشی داریم. اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامهها شرکت کن.
🔹 حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری در برنامه فوتبال بچههای مسجد شرکت کن. آن پسرک هم لبخندی میزد و میگفت: چشم اگر فرصت شد میام.
🔸 رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب مراسم یادواره شهدا در مسجد برگزار شد. در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته به سید علی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد.
🔸 سیدعلی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچههای بسیج وارد کرد و گفت: ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کردهاید.
🔸 خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. بعد سید علی گفت: چی شد این طرفا اومدی؟
او هم با صداقتی که داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد میشدم که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره که شما را دیدم.
🔸 سید علی خندید و گفت: پس شهدا تو رو دعوت کردن.
بعد با هم شروع کردیم به جمعآوری وسایل مراسم. یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه میکرد. سید علی گفت: اگه دوست داری بگذار روی سرت. او هم کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: به من میاد؟
سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند.
🔸 همه خندیدیم. اما واقعیت همان بود که سیدگفت: این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.
پسرک فلافل فروش همان شهیدهادی ذوالفقاری بود که سیدعلی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچههای مسجد شد.
@Modafeaneharaam
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خنده ی حلال😂😂😂
نکات پند آموز از کودکی تا بزرگی
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@Modafeaneharaam
🌹 خوابی که حاج قاسم پس از شهادت
شهید زینالدین دید.
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
#زین_الدین
#حاج_قاسم
#مهدوی_ارفع
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#وفات
خداحافظ ای جوانی زینب .....
خدارا از این غم چه چاره کنم ...
وفات جانسوز عقیله بنی هاشم و عالم بدون معلم، حضرت زینب کبری تسلیت باد .
@Modafeaneharaam
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓ جمهوری اسلامی مردم را فقیرتر کرده است؟
❓ جمعیت فقرا بیشتر شده یا کاهش پیدا کرده؟
🔸 نظر استاد دانشگاه ویرجینیا که در یادداشتی در بروکینگز بیان کرده است را ببینید.
#در_مسیر_پیشرفت
#فقر
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هشتم*
_بذار ببینم بچه موهات چی شده ؟چرا موهات سوخته سوخته شده؟!
دست کشیدم روی سرش و دیدم بله همه موهاش تکه تکه سوخته. اصلا نمیدونستم کجا بوده که موهاش این طور شده.
_مادر جان چی شده میخوای حرف بزنی یا نه؟!
خنده ای کرد و گفت:؛مادر خدا من را دوباره به شما داد.
_خداراشکر را تعریف کن ببینم چی شده؟
_دیشب توی مسجد آقای دستگاه بودیم که ساواکیها ریختن توی مسجد.ما هم کبریت دست اون بود و شمع توی تاریکی که اینها متوجه نشوند.هی سرمون گرفته به شمع هایی که توی تاریکی روشن میکردیم موهامون سوخته ما متوجه نشدیم.
اینا رو با چند خنده و ذوق تعریف می کرد.
_وقتی ریختن مسجد شما کجا قایم شدین که ندیدنتون.؟!
_ما نتونستیم قایم بشیم همین که ریختن داخل از در اون یکی خارج شدیم و با بچه ها فرار کردیم توی کوچه آستونه,همینطور که می دویدیم یک بار خدا خواست در یک خونه باز بود همه رفتیم اونجا و تا صبح اونجا موندیم. من بعد از اذان صبح امدم مادر ببخشید!
_خوب پس یک کاری داشتی که عروسی نیومدی؟!
_جشن و مراسم ماهم نزدیکه..
_ان شالله مادر جان. راستی غلامعلی خاله ات سراغت را می گرفت. گفت دلم برای غلام تنگ شده بگو یک سر بیا ببینمت.
_چشم یک روزی میرم پیششون.
چند روز پیش دیدم بچه ها همش توی خونه هستند. گفتم ببرمشون بیرون دلشون باز بشه.ظهر که غلامعلی اومد گفتم از بیا بریم خونه خاله ات .دلتنگتم هست. خاله از یک مدت بود اومده بودن شیراز. شوهرش مثل آقای ما کارمند بود.خلاصه غلامعلی هم قبول کرد و عصر بابچه ها و باباشون رفتیم خونه خواهرم.
غلام علی هم که پیش همه خواهر هام از این عزیز بود و همه جور دوستش داشتند.تا شب آنجا بودیم. وقتی می رفتیم تا شام نمی خوردیم خواهرم اجازه نمی داد برگردیم.شام که خوردیم و حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم بیایم خونه. مجتبی هم که خوابش برده بود بیدارش کردم خداحافظی کردیم و اومدیم.
کوچه ها تاریک بود .اگر یک مرد با آدم نبود یک زن جرات نمی کرد پاش رو توی اون تاریکی شب بیرون بزاره. سیاهی شب که می آمد همه بیشتر توی خانه هایشان بودند. مخصوصا اون روزها که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و شاه فرار کرده بود. اینها به هر طریقی میخواستند مملکت را حفظ کنند.ما هم که خیلی چیزی نمی دونستی مگر این که غلامعلی یک چیزی می گفت. البته اون هم چیزی لو نمی داد. چه میشد که اتفاقی می افتاد و ما می پرسیدیم که تظاهرات بوده یا نه؟اونم میگفت آره دیروز تظاهرات شده.هوای هم که همه مردم نمیرفتند تظاهرات فقط دانشجوها بودند که غلام و از مدرسه یک بار فرار کرده بود و رفته بود با دانشجوها تظاهرات.
خلاصه نزدیکای خونه که رسیدیم یعنی یکی دوتا کوچه مونده بود تا خونه خودمون،یک دفعه غلامعلی توی تاریکی شب گفت:
_بابا اون ماشین که توی تاریکی وایساده می بینید؟! ۲ نفر هم داخلش هستند!
منم همینطور که دست مجتبی توی دستم بود یک نگاه که کردم دیدم آره یک ماشین خارجی دوتا مرد هم که این که زده بودند داخلش نشسته بودند.
یواش گفتم: اینها کی هستند که توی تاریکی وایسادن !چیکار دارن؟!
_حکومت نظامی هست مامان. اینا وایسادن توی تاریکی و خاموشی آدم بگیرن.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
ختم #صلوات به نیت🔰
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها🕊💔
هدیه به حضرت فاطمه زهرا سیدة النساءالعالمین (سلام الله علیها) و مولى الموحدین امیر المومنین علی ( علیه السلام ) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان و حاجت قلب نازنینشون (عجل الله تعالی فرجه الشریف)❤️
مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به پی وی بفرستید
@Parvaz_1115