📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
ب روایت برادر شهید💚
🍂 #قسمت_هـفـتـم
ازساچمه تا ترکش
سال آخر دبیرستان بود یک روز کلاس #کنکور راپیچانده وبا بچه های پایگاه رفته بود اردو.😐
عصری که برگشت انگشت شستش باند پیچی شده بود😕. اول میخواست پنهان کند ونگویدچه بلایی سر انگشتش آورده اما بعدا معلوم شد که توی اردو چیزی را هدف تیراندازی🔫 گذاشته اندتا باتفنگ بادی بزنندیکی ازبچه ها گفته هدف راجابه جاکنید😐 #محمودرضا هم هدف را گرفته روی دستش وگفته بزنید ساچمه را زده بودند روی ناخن شستش.😱 درعکس رادیوگرافی ساچمه کنار بنداول انگشت پیدابود☹️
#محمود رضاآن روز عمل شد، #ساچمه راازانگشتش درآوردندوبه خیر گذشت اما ماتحمل همان اندازه جراحت اورا هم نداشتیم .💔
دی ماه همان سال ۹۲وقتی در#معراج_شهدای تهران رفتم بالای سرش هنوزلباس رزمش تنش بود😔. از زخم هایش فقط جای یک زخم زیر چانه وترکشی که به سرش اصابت کرده بوددیده می شد.💔 در#بهشت_زهراوقبل مراسم تشییع زخم های تنش راکه دیدم یاد ان #ساچمه افتادم وتلخی زخم انگشت شستش اما آن زخم کوچک کجا وجراحت ناشی ازاصابت ۳۵ ترکش به #سینه و#پهلو کجا...😭😭
یکی ازترکش ها از زیر کتف چپش بیرون زده بودوشاید #محمودرضا باهمان ترکش پریده بود.😔
🍂 #قسمت_هـشـتـم
پشت پا به فوتبال و همه چیز
در ایام نوجوانی،یک روز توی حیاط خانه یک توپ پلاستیکیکاشت جلوی من و گفت: وایسا،می خوام دریبل بزنم ،😕 گفتم:بزن ببینم! و به راحتی دریبلم زد.😐 گفت:دوباره و دوباره ایستادم جلوش و دریبل خوردم😶. توپ⚽️ را برداشت زد زیر بغلش و گفت: این دریبل مال #زین_الدین_زیدان بود!😉
بعد گفت #زیدان دو سه تا حرکت دیگر هم دارد و گفت بایستم تا نشانم بدهد.🙂 سه تا تکنیک عجیب و غریب زد که من واقعا نتوانستم کاری بکنم و فقط ایستادم و تماشا کردم😐. آن موقع ها #فوتبال عشقش بود👌. با بچه های پایگاه می رفت زمین چمن بیمارستان شهدا تمرین می کرد☺️. معلوماتش درباره دنیای فوتبال خوب بود. همه اخبار فوتبالیست های داخلی و خارجی را دنبال می کرد🍃. بارها شده بود که از درس و مدرسه بزند و برود دیدن بازیکن و مربی تیم هایی که به #تبریز آمده بودند.☹️
خاطرم هست از #منصور_پورحیدری امضا گرفته بود و با بعضی بازیکن های محبوبش عکس یادگاری داشت😊. یادم هست روزی که یکی از بازیکن های تیم محبوبش از ایران رفت،گریه کرد. حتی پیراهن مشکی پوشید.🙄
نامه اعتراضی و پر احساسی هم برای آن بازیکن نوشته بود که بعدا پاره اش کرد.😑 آن روزها آن قدر غرق #فوتبال بود که درسش به طور کامل به حاشیه رفته بود😖. جوری که حتی در #امتحانات خرداد لطمه ی جدی خورد😐.
#محمودرضا اما وقتی رفت #سپاه✌️ ،فوتبال به یک باره چنان از زندگی اش محوشد که انگارقبل از آن هیچ علاقه ای به این ورزش نداشت☺️👌. بعد از آن من یک بار ندیدم و نشنیدم که فوتبال تماشاکند یا اسمی از یک بازیکن یا تیمی بیاورد.🍃
از روزی که رفت #سپاه،همه جوره دگرگون شد😊. به جرأت می گویم که همه ی تعلقات محو شد. #سپاه برای #محمودرضا نقطه ی عطف بود.☝️
#محمودرضای قبل از سپاه با محمودرضای بعد از سپاه متفاوت است.☺️ خیلی چیزها حتی مباح را هم به راحتی بوسید و گذاشت کنار.🍃
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هشتم
رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف🌷مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس.
گلی رو دیدم اما توی حال خودشه🤔.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم.
-وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟😒
در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم:
—خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق😍
بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم:
مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق
عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق💔
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق.
-هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم.🍃
در همین میان زینب گفت:
-پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه👀
با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت🎤. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم.
بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد.
چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه.
((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است☝️.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.))‼️
امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده.🌱
اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است.🚩
بگذار این سال های حرام بگذرد...
پايان قسمت هشتم
امیدوارم لذت برده باشید
#کپی_با_صلوات🌸
@Modafeaneharaam
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_هشتم
😊 مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید، شروع کرد چیزهایی را که بلد بود با زبان کودکانه به او یاد داد.
محسن شد اولین و بهترین شاگرد مصطفی.
هوش موسیقیایی خوبی داشت. کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار با او تمرین کند، بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد.
🐝 استاد، دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد به محافل حرفه ای که خودش پای ثابتشان بود.
اساتید وقتی صدای محسن را می شنیدند، همگی می گفتند :
_ آینده اش درخشان است.
🌈⚡️مامان تا ساعت یک شب، چشم کشان بچه ها بیدار می ماند تا برگردند.
سرسفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید.
برایش مهم بود بچه ها کجا رفتند و چه کرده اند و پیشرفت داشته اند یا نه.
☃❄️ وضع مالی شان متوسط بود. گاهی پایین تر از متوسط.
ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد. محسن سریع پیشرفت کرد.
دوازده ساله که شد، رتبه اول کشوری را گرفت. 💗
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
8⃣ #قسمت_هشتم
☘اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:حرمت مومن از کعبه بالاتر است.
💥در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم، کسی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم. یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم. موقع خداحافظی از او عذرخواهی کردم او هم چیزی نگفت.
🔅روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم: فلانی به تو خیلی بد کردم تو را یک بار ضایع کردم .بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت: حلال کردم،ان شاالله که سالم برمیگردی. آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
✅ جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی. مگر شوخی است آبروی یک مومن را بردی!!
♨️می خواستم همانجا زارزار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...
🔘چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم. در این زمان جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از کی حرف میزنی؟
🔶ناگهان یکی از پیرمرد های مسجد مان را دیدم که در مقابل هم و در کنار همان جوان ایستاد. خیلی ابراز ارادت کردو گفت: کجایی، چند سال منتظر تو هستم. بعد از کمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم، برای همین آمدم که حلالم کنید.
📙آن صحنه برایم یادآوری شد که مشغول فعالیت در مسجد بودم،کارهای فرهنگی بسیج و... این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت. به من تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...
🔆آدم خوبی بود،اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ،دست من خالیست هرچه می توانی ازش بگیر.
🌺تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم: "هر کسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد."
🌹جوان هم رو به من کرد و گفت:این بنده خدا یک #وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید. یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.
🍃اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از اومی گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تو او را ببخشی. با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟خیلی خوبه. بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهای نداشتیم.
☘ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان یک چنین خیراتی را از دست می دهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت..
💥ما که به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه می خواهیم می گوییم. باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند: کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.
✨امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرمایند: هرکس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از مصادیق این آیه است.
🍁ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم. یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد. دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت. بعدی.... بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند من هم نگاه میکردم. چون هیچ گونه دفاعی در مقابل دیگران نمی شد کرد.
🌾در دنیا انسان در دادگاه از خود دفاع میکند و خود را تا حدودی از اتهامات تبرئه میکند. اما اینجا مگر میشود چیزی گفت؟ حتی آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمایان است چه برسد به اعمال...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACCjNf8srpZ6cNTa5XLERUFsJCmrRScQACmQYAAhq_iFOz8Ni3VokOox4E.mp3
14.71M
#بشنوید
#قسمت_هشتم
🎧کتاب صوتی #سلام_بر_ابراهیم
💞بر اساس زندگی شهید ابراهیم هادی
این قسمت: شرط بندی
@Modafeaneharaam
❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹 #قِسمَت_هَشتُم 🌺
از آتــش غیــرت و غضــبــے ڪـه بـه جــان پـسرعمویــم افــتاده و نزدیــڪ بــود ڪـاری دستــش بدهــد، ترسیــده بـودم 😰 ڪـه با دلواپـســے صــدایش زدم :«حــیدر تو رو خـدا!» و نمــےدانســتم همیــن نــگرانـے خــواهــرانه، بــهانه به دســت آن حــرامــے مــےدهــد ڪـه با دســتان لاغــر و اسـتخوانــےاش به دســتان حــیدر چــنگ زد و پـای مــرا وســط ڪشــید :«ما فقــط داشتــیم با هــم حــرف میزدیــم!»😟
نگـاه حیــدر به ســمت چشــمانـم چـرخید و مـن صـادقانه شــهادت دادم :«دروغ میــگه پــسرعمــو! اون دســت ازســرم برنمیداشــت...» 😨
و اجــازه نــداد حرفــم تــمام شــود ڪـه فـریاد بعــدی را سـر من ڪـشید :«بــرو تو خــونه!»😠
اگـر بگــویم حــیدر تــا آن روز اینــطور سـرم فــریاد نڪــشیده بـود، دروغ نگفــتهام ڪـه همــه تــرس و وحشــتم شــبیه بغــضـے مــظلومانــه در گلـویم تهنشــین شـد و ساڪـت شــدم.😥 مبــهوت پســرعـموی مهـربانم ڪه بیرحــمانه تنبـیهم ڪـرده بود، لحــظاتــے نگاهــش ڪــردم تـا لحــظهای ڪـه روی چشــمانم را پردهای از اشــڪ گرفـت. 😢 دیـگر تصــویر صــورت زیبــایش پــیش چــشمانم محــو شد ڪـه سـرم را پاییـن انــداختم، با قدمهایی کُــند و ڪــوتاه از ڪـنارشان رد شـدم و بـه سـمت ساختــمان رفــتم. احـساس میڪـردم دلـم زیـر و رو شــده اســت؛ وحــشت رفــتار زشــت و زننـده عــدنان ڪــه هنــوز به جانــم مانــده بود و از آن ســختتر، شکّـے ڪـه در چشــمان حیــدر پیـدا شـد و فرصـت نـداد از خـودم دفــاع ڪــنم. حـیدر بزرگتــرین فـرزند عــمو بــود و تــکیهگاهــے محڪـم بـرای همــه خـانواده، امـا حـالا احــساس مــےڪـردم ایــن تڪــیهگـاه زیـر پایـم لـرزیده و دیگــر به این خــواهر ڪـوچڪـترش اعتــماد نـدارد. 😔 چنــد روزی حـال دل مــن همــین بـود، وحـشــتزده از نامــردی ڪـه مــےخواســت آزارم دهــد و دلشـڪـسته از مــردی ڪه باورم نڪـرد! انــگار حـال دل حــیدر هـم بهـتر از مـن نـبود ڪـه همــچون مـن از روبـرو شـدنمان فــراری بود و هــر بار سـر ســفره ڪه هــمه دور هــم جمـع میشــدیم، نگاهــش را از چــشمانم مــےگرفــت و دل مــن بیــشتر مــےشڪـست. انگــار فراموشــش هــم نمــےشــد ڪـه هـر بار با هـم روبــرو میشــدیم، گــونههایــش بیشــتر گـل انداخــته و نگــاهش را بیــشتر پنـهان مــےکرد. مـن به ڪــســے چیــزی نگــفتم و میدانســتم او هــم حرفــے نــزده ڪــه عــمو هرازگــاهــے ســراغ عــدنان و حــساب ابوســیف را مــےگرفــت و حــیدر به روی خــودش نمــےآورد از او چــه دیــده و با چــه وضــعــے از خــانه بیرونــش ڪــرده اســت.
#اِدامـه_دارَد...🌸
@Modafeaneharaam
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_هفتم: دست های کثیف
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
.
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ...
- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ...
- من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ...
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... .
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ...
.
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ...
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... دهن کثیفت رو ببند ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... .
🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_هشتم: خشونت دبیرستانی
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ...
- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم ... .
.
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... .
.
با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ...
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ... .
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ... .
همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ...
.
اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ...
⬅️ادامه دارد ....
@Modafeaneharaam
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : جوان ایرانی
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم …
وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا به برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد …
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود …
🔵پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدایا ! نجاتم بده
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... .
برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ...
اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
.
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_هشتم : سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
همانا آنانی که در راه خداکشته شدند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در نزد خدا روزی میخورند.
عاشورائیان کربلای خان طومان
قسمتهشتم:
عملیات پاتک (بازپس گیری روستای خالدیه منطقه خان طومان)
نیمه شب بیست و یکم فروردین بود
پس از بررسی های میدانی که آخرین وضعیت جبهه خان طومان، طرح عملیاتی جهت بازپس گیری روستای خالدیه دردستور کارقرارگرفت.
باهماهنگی ونشست با فرماندهان عالی رتبه قرارگاه وبا حضورشون درقرارگاه تاکتیکی #یگانویژه٢5کربلا، طرح ریزی شفاهی انجام گرفت.
گردان احتیاط که ازبرادران سیستان و بلوچستان بودند فراخوان شده وبه جبهه خان طومان امدند.
صبحگاهان بااجرای آتش تهیه سنگین ازطرف نیروهای خودی، عملیات پاتک خودی شروع شد.
الحمدالله با سلحشوری رزمندگان اسلام روستای خالدیه تصرف شد وتلفات وخسارات به دشمن تکفیری تحمیل شد.
دراین عملیات چند نفر رزمندگان اسلام مجروح وشهید شده وفدای راه الهی زینبی شده بودند.
برادر عقیل شیبک ازرزمندگان تیپ ١١٠سلمان فارسی استان سیستان و بلوچستان بود که دراین نبرد شهادت را به آغوش گرفت وبه آرزویش رسید.
رزمندگان استان سیستان و بلوچستان، ازمردان مردی بودند که درمیدان جهاد خوب درخشیدند وحماسه ها آفریدند.
شهید عقیل شیبک از مردانی بود که بوعده الهی خود عمل نمود وعاشقانه عندربهم یرزقون گشت
وبه آرامش ابدی رسید.
روحش شاد و راهش پررهرو باد.
#قسمت_هشتم
#ادامه_دارد...
✍راوی:
#سرتیپ_دوم_پاسدار_حمیدرضا_رستمیان
از فرماندهان جبهه مقاومت
@Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هشتم*
برکه هایی از نفت در محوطه پالایشگاه پدید آمده بود و یک جرقه از ماسوره ها کافی بود تا کل پالایشگاه به هوا برود.بلکه جنگل واره های اطراف هم زغال شود بالاخره ابراز ناتوانی کردند رئیس پالایشگاه موضوع را با بچههای سپاه در میان گذاشت و آنها قبول کردند.
سید شمسالدین غازی اسماعیل شیخ زاده و مهدی طاهری کسانی بودند که برای این ماموریت اعلام آمادگی کردند. وقتی به پالایشگاه رسیدند هنوز بچههای نیروی هوایی آنجا بودند وسایلشان را خواستند که امتناع کردند. خودشان هم هیچ دست افزاری همراه نداشتند اطراف را نگاه کردند کارگر لوله کشی در محوطه مشغول بود جعبه ابزاری با خود داشت چند تا از آچار هایش را قرض گرفتند.
به خاطر ارتفاع پایین پرواز هیچ کدام از بمب ها منفجر نشده بود .گروه تخریب دستور تخلیه پالایشگاه را داد وقتی کارکنان محیط را ترک کردند به جستجوی بمب ها پرداختند.
۱۲ بام را پیدا کردند بیرون آوردن و به پادگان قدس که چند کیلومتر از پالایشگاه فاصله داشت بردند. اول قسمت عقب بمب را باز کردند بعد با آچار لوله کشی قسمت جلوی بمب یعنی ماسوره را از بدنه جدا کردند و بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر آمدند که ظاهراً گم شده بود. یکی از آنها در جاده آسفالت فرود آمده بود قسمتی از آن بیرون بود و ماشین ها از روی آن رد می شدند و بمب دیگر به طور حتم باید درون اتاق کنترل خورده باشد اما خنثی کردن این دو بمب در روز خطرات بیشتری را در پی داشت بنابراین تصمیم گرفته شد که این عملیات در شب ادامه پیدا کند.
ساعت ۱۱ شب بود. در پادگان قدس خورده بود بعد از استراحت به طرف پالایشگاه حرکت کرد. نرم نرم آسفالت کنار بام برداشته شد و خنثی شد. بدون اینکه متوجه شده باشند دو ساعت از شروع عملیات گذشته بود به سراغ اتاق کنترل آمدن در کف بتنی فرو رفته بود .بچه های ارتش پیشنهاد داده بودند اتاق را منفجر کنند اما عاقبت این کار معلوم نبود. بنابراین شروع به کندن کف بتنی اتاق کردند. دو ساعت طول کشید تا اطراف آن را خالی کردند. یک ضربه اشتباه و حساب نشده میتوانست سکوت شب را با انفجار مهیبی آشوب درختستان های اطراف را شعلهور کند. سرانجام بمب به کمک جرثقیل از خاک بیرون کشیده شد.
فردا صبح بچه های نیروی هوایی که دو ماسوره هدیه گرفته بودند ناباور و شگفت زده از آموزشهای ویژه گروه تخریب سپاه سراغ میگرفتند و تعجب شان بیش تر شد وقتی دست راست شیخ زاده را مصنوعی یافتند. اما گروه تخریب و سپاه جانباز دیگری نیز داشت.
شمس الدین غازی به خاطر جراحت شیمیایی در سال های زیبا و خونین جنگ در سال ۷۴ غزل شهادت را خواند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_هشتم
همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید هربار مفصل کتکش زدند .😔بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥
خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی پیدا شود که او را از زندان در بیاوریم .
بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .😍تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش .
گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .😓گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بیانداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد .😕هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش.😔
گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد .
این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند .
گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔
از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .🤕توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟»
_اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .❤️خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود.
_توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️
چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!!
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_هشتم
🎤به روایت برادر محسن ریاضت
طولانی شدن انتظار ,سکوت وحشت آور جاده و نگاه هایی که کم کم تردید و دودلی بر آن حکم فرما میشد، همه فضایی ماتم زده را به وجود آورده بودند. در لحظاتی که هر کسی می رفت تا در تاریکی زنگر اشکهایش را پنهان کند شنیدن فریاد ای مثل صدور فرمان حمله روح تازهای به افراد داد.
_بچه ها !!بچه ها!! یه چیزی اون طرف توی سیاهی...
حاجی با چنان ولعی سر و روی سید محمد و حاج محسن را می بوسید که انگار بعد از سالها آنها را میبیند.
سید در آغوش حاجی که بود،لب های غبار گرفته اش را نزدیک گوش حاجی برد و به آرامی گفت:« ۲۵ کیلومتری حاجی»
براده های نور منور که در هوا می رقصید تا به زمین برسد گونه های خیس سید حاجی را نورانی تر میکرد.
🥀🥀🥀🥀
(در مدت کوتاه بین عملیات کربلای ۴ و کربلای ۵ سید محمد کدخدا که شهادت حاج مهدی زارع تأثیر غریبی بر روحیه اش گذاشته بود, دچار حادثه واژگونی ماشین می شود .چند روز بعد هم در عملیات کربلای پر پرواز را به سمت حاجی آغاز میکند)
پاش روی پدال گاز میخکوب شده بود. این بار حضور حاجی مهدی زارع را خیلی نزدیک تر حس میکرد .
غباری خاکستری رنگ دور و برش را گرفته بود دیگر صدای به هوا پرت شدن کوچه و کنار جاده را نمیشنید به سرعت از دایره خمپاره هایی که اطراف ماشین به زمین می خوردند رد میشد. انگار سریع به گذشته ا پرتاب میشد. تمام ماهیچه های صورت شما قبول شده به نقطه خیره شده بود دچار حسی که یک بار دیگر هم تجربه کرده بود.
برایش مهم نبود که و کجا اما میدانست یک بار دیگر تجربه اش کرده دقیقا همین حس را و مطمئن بود.
شیشه جلو با گرد و غباری که پشتش در حرکت است مثل پرده مغشوشی شده که تصاویر مثل برق از رویش می گذرد. یک لحظه خودش را در اعماق آب می بیند درست شبیه آن دفعه ..تمرین غواصی..
_دستت را به من بده سید
این را از اشارههای حاجی فهمید .ته آب ،در دست حاجی، تاریکی سیالی بود. اضطراب لذت بخشی که کمتر روی زمین تجربه میشود. قیافه حاجی چقدر شفاف شده بود.
آن سوی صورتش آبی دریا به خوبی دیده میشد. تنها تصویری که از آن صحنهها و در حافظه اش نگهداری شده دوتا دست در هم گره خورده است و آب...
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هشتم*
_بذار ببینم بچه موهات چی شده ؟چرا موهات سوخته سوخته شده؟!
دست کشیدم روی سرش و دیدم بله همه موهاش تکه تکه سوخته. اصلا نمیدونستم کجا بوده که موهاش این طور شده.
_مادر جان چی شده میخوای حرف بزنی یا نه؟!
خنده ای کرد و گفت:؛مادر خدا من را دوباره به شما داد.
_خداراشکر را تعریف کن ببینم چی شده؟
_دیشب توی مسجد آقای دستگاه بودیم که ساواکیها ریختن توی مسجد.ما هم کبریت دست اون بود و شمع توی تاریکی که اینها متوجه نشوند.هی سرمون گرفته به شمع هایی که توی تاریکی روشن میکردیم موهامون سوخته ما متوجه نشدیم.
اینا رو با چند خنده و ذوق تعریف می کرد.
_وقتی ریختن مسجد شما کجا قایم شدین که ندیدنتون.؟!
_ما نتونستیم قایم بشیم همین که ریختن داخل از در اون یکی خارج شدیم و با بچه ها فرار کردیم توی کوچه آستونه,همینطور که می دویدیم یک بار خدا خواست در یک خونه باز بود همه رفتیم اونجا و تا صبح اونجا موندیم. من بعد از اذان صبح امدم مادر ببخشید!
_خوب پس یک کاری داشتی که عروسی نیومدی؟!
_جشن و مراسم ماهم نزدیکه..
_ان شالله مادر جان. راستی غلامعلی خاله ات سراغت را می گرفت. گفت دلم برای غلام تنگ شده بگو یک سر بیا ببینمت.
_چشم یک روزی میرم پیششون.
چند روز پیش دیدم بچه ها همش توی خونه هستند. گفتم ببرمشون بیرون دلشون باز بشه.ظهر که غلامعلی اومد گفتم از بیا بریم خونه خاله ات .دلتنگتم هست. خاله از یک مدت بود اومده بودن شیراز. شوهرش مثل آقای ما کارمند بود.خلاصه غلامعلی هم قبول کرد و عصر بابچه ها و باباشون رفتیم خونه خواهرم.
غلام علی هم که پیش همه خواهر هام از این عزیز بود و همه جور دوستش داشتند.تا شب آنجا بودیم. وقتی می رفتیم تا شام نمی خوردیم خواهرم اجازه نمی داد برگردیم.شام که خوردیم و حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم بیایم خونه. مجتبی هم که خوابش برده بود بیدارش کردم خداحافظی کردیم و اومدیم.
کوچه ها تاریک بود .اگر یک مرد با آدم نبود یک زن جرات نمی کرد پاش رو توی اون تاریکی شب بیرون بزاره. سیاهی شب که می آمد همه بیشتر توی خانه هایشان بودند. مخصوصا اون روزها که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و شاه فرار کرده بود. اینها به هر طریقی میخواستند مملکت را حفظ کنند.ما هم که خیلی چیزی نمی دونستی مگر این که غلامعلی یک چیزی می گفت. البته اون هم چیزی لو نمی داد. چه میشد که اتفاقی می افتاد و ما می پرسیدیم که تظاهرات بوده یا نه؟اونم میگفت آره دیروز تظاهرات شده.هوای هم که همه مردم نمیرفتند تظاهرات فقط دانشجوها بودند که غلام و از مدرسه یک بار فرار کرده بود و رفته بود با دانشجوها تظاهرات.
خلاصه نزدیکای خونه که رسیدیم یعنی یکی دوتا کوچه مونده بود تا خونه خودمون،یک دفعه غلامعلی توی تاریکی شب گفت:
_بابا اون ماشین که توی تاریکی وایساده می بینید؟! ۲ نفر هم داخلش هستند!
منم همینطور که دست مجتبی توی دستم بود یک نگاه که کردم دیدم آره یک ماشین خارجی دوتا مرد هم که این که زده بودند داخلش نشسته بودند.
یواش گفتم: اینها کی هستند که توی تاریکی وایسادن !چیکار دارن؟!
_حکومت نظامی هست مامان. اینا وایسادن توی تاریکی و خاموشی آدم بگیرن.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_هشتم
_حاج کرامت این آقا امامه؟
_بله خودشونن.
امام از پله ها پایین آمد و به سمت محل استقرار رفت آن جا عده ای سرود خواندن اشک در چشمانش حلقه زده بود اما مصمم و استوار سرود میخواندند.
_خمینی ای امام خمینی ای امام.... ای مجاهد ای مظهر شرف!
ناگهان برنامه قطع شد عکس شاه بر روی صفحه تلویزیون نقش بست.
پدر با عصبانیت گفت: خاموشش کنید.
تلویزیون خاموش شد خانه را سکوتی سنگین فراگرفت. اشک شوق چشم ها را آذین بسته بود.
پدر زیر لب گفت: کار این حکومت تمامه. به امید خدا امام پیروز میشه.
از تهران خبر می رسید که خیابانهای شهر از سنگربندی کرده اند .سخنرانی امام در بهشت زهرا تیر خلاصی بود بر پیکر رژیم.
خبرهایی که می رسید مایه بیم بود و امید. بعدها متن سخنرانی امام در فرودگاه منتشر شد .غلامعلی وقتی آن کاغذ را به دست آورد با شور و هیجان بارها و بارها با دقت خواند.:
«من از عواطف طبقات مختلف ملت تشکر می کنم. عواطف ملت ایران به دوش من بار گرانی است که نمی توانم جبران کنم. من از طبقه روحانیون که در این قضایای گذشته جانفشانی کردند و تحمل زحمات کردند، از طبقه دانشجویان که در این مسائل مصائب دیدند، از طبقه بازرگانان و کسبه که در زحمت واقع شدند، از جوانان بازار و دانشگاهها و مدارس علمی که در این مسائل خون دادند، از اساتید دانشگاه از دادگستری قضات وکلا دادگستری، از کارمندان از کارگران از دهقانان از همه طبقات تشکر می کنم. ما پیروزیم آن وقتی است که دست اجانب از مملکتمان کوتاه شود و تمام ریشههای رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون رود و همه رانده بشود.»
این جملات اشک شوق به چشمانش آورد. بعدها بعد از پیروزی انقلاب سخنرانی امام از تلویزیون پخش شد همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودند تا سخنرانی امام زمان را ببیند. غلامعلی از همه نزدیکتر به شیشه تلویزیون نشسته بود.
«من باید عرض کنم که محمدرضا پهلوی این خائن خبیث رفت, فرار کرد همه چیز را به باد داد مملکت ما را خراب کرد و قبرستان های ما را آباد مملکت ما را از ناحیه اقتصاد خراب کرد ما مکبث آدما الان خراب است و به هم ریخته است که اگر بخواهیم این اقتصاد را به حالت اول برگردانیم سالهای طولانی با همت همه مردم . نه یک دولت این کار را میتواند بکند و نه یک قشر از اقشار مردم ، بگ این کار را می توانند بکنند. تا مردم دست به دست هم ندهند نمی توانند این بهم ریختگی اقتصادی را از بین ببرند.
من دولت تعیین می کنم من توی دهن این دولت میزنم من د به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می کنم .من به واسطه این که ملت ما را قبول دارد.
این آقا(بختیار) که خودش هم خودش را قبول ندارد. رفقایش هم قبول ندارند ,ملت هم قبولش ندارد ،ارتش هم قبولش ندارد، فقط امریکا از این پشتیبانی کرده و فرستاده و دستور داده که از این پشتیبانی بکنید .انگلیس هم از این پشتیبانی کرده و گفته که باید از این پشتیبانی بکنید..
ما تا هستیم نمیگذاریم سلطه پیدا کنند. ما نمیگذاریم دوباره اعاده بشود آن حیثیت سابق و ظلم های سابق .ما نخواهیم گذاشت که محمدرضا برگردد اینها میخواهند او را برگردانند بیدار باشید نقش دارند می کشند..
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی
#نویسنده_غلامرضا_کافی
#قسمت_هشتم
🎙️به روایت فرشته غازی
من روحم خبر نداشت اصلاً به عقلم هم خطور نمی کرد که چاشنی و ساچمه و دینامیت و فتیله ها توی کیف بچه باشد! زرنگی کرد و کیف را خودش برداشت, اگر من بر میداشتم از سنگین بودنش میفهمیدم .این بود که اضطراب نداشتم و خیلی راحت گذاشتمش جلوی مأمورها.
رفتارها ،کارها وحرکات و قیافه اش این قدر جالب و جذاب بود که دوست داشتیم باهامون باشد .من هم دنبال بهانه ای میگشتم تا چند ساعتی با شمس باشم. مریضی بچه ی چهارمم، محمد صادق که صورتش به دلیل حساسیت جوش زده بود بهانه ی خوبی بود تا او را همراه کنم و به شیراز برویم برای دوا و دکتر .
او هم به خوبی استقبال کرد و چیزی فراتر از خوش فرمانی ،همیشه دلیل این همراهی بود که من نمی دانستم. سال ۱۳۵۷ ،بود تازه زمزمه هایی از آشوب و اعتراض مردم به گوش میرسید و در شهرهای بزرگ از جمله شیراز حرکات انقلابی مشاهده میشد و شمس با تعدادی از پسرهای اقوام و برادر دیگرم عبد الخالق گهگاه بی خبر یا با اطلاع به شیراز میآمد و در برنامه های انقلابی شرکت میکرد .در این سفر هم یکی از آنها با ما همراه بود که جلو نشست .در آن روزگار سواری در سپیدان پیدا نمیشد .خیلی تعدادشان کم بود .یک نفر« برغونی »بود که سواری داشت و نفری چهارتومان میگرفت و میبرد شیراز.
دو نفر جلو نشستند ما هم نشستیم عقب. به پاسگاه دالین که رسیدیم جلومان را گرفتند و یکی یکی از ماشین پیاده مان کردند .ژاندارمها هیکلی و مخوف ،بودند. اگر یک انگشت به ما میزدند ده تا کله ملاغ میرفتیم. اول از همه رفتند سراغ کیف بچه. من هم از همه جا بی خبر گذاشتمش جلوشان. غافل از این که همه چیز توی همین کیف کوچک است؛ فتیله های انفجاری، ساچمه ،دینامیت و..... یارو با آستینهای ورزده و کلاه لبه دار با کلتی که از فانوسقه اش آویزان بود، با هیکل گنده ی چرموک آمد طرف کیف و از روی سر کیف شیشه شیر بچه را برداشت و سر کشید و نشان داد که دارد از آن میخورد و بعد زد زیر خنده و به دوستان دیگرش هم تعارف کرد .دستی هم در کیف برد و وسایل آن را چند بار زیر و رو کرد ... گفتم بچه ام سوخته نگاه کن صورتش سوخته دارم میبرمش دکتر.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_هشتم
سوارماشین شده و بقیه ی مسیر را با وانت رفتیم تا به شهر رسیدیم.
وارد شهر که شدیم صدای اذان مغرب از مناره ی مسجد جامع به گوش میرسید. یک راست به سراغ بسیج رفتیم و با شور و شوق نماز مغرب و عشاء را به جای آوردیم .شام مختصری هم بین بچه ها تقسیم شد. پتو تحویل گرفتیم و به انتظار سر زدن آفتاب و
ثبت نام خوابیدیم . ذاکر یواشکی به بچه ها گفت:
- ثبت نام مان میکنند یا نه؟
صادق سر از روی پتویش برداشت و گفت: - يا خدا...!
من هم در دلم دعا و التماس میکردم. شب تا صبح خوابهای جور واجور میدیدم. خواب میدیدم که ثبت ناممان نکرده اند و اندوهگین عجز و التماس میکنم .خلاصه شب را با دنیایی از عجز و التماس و اندوه در عالم رؤیا به صبح رساندم .سالن نمازخانه ی بسیج مملو بود از داوطلبهایی که از روستاهای دورافتاده برای اعزام آمده بودند. اما وقتی قد و قواره ی آنها را با خود و دوستانم مقایسه میکردم هیچ کدام هم سن و سال من نبودند. آنها بزرگ و تنومندتر بودند. بالاخره بیدار شدم
- بچه ها بلند شید وقت نمازه...
بیدار شدم وضو گرفتم نماز صبح را به جای آوردیم. صبحانه نان و پنیر بود که در همان هوای گرگ و میش بین بچه ها پخش میشد. بعد از صرف صبحانه در انتظار آمدن مسئولان بسیج لحظه شماری میکردیم انتظار به سرآمد و با روشن شدن هوا گل روی
آقای صداقت، مسئول بسیج هم پیدا شد. دورش حلقه زدیم
آقای صداقت جثه ای
کوچک و لاغر داشت. اما صدایی قوی و رفتاری مدبرانه از خود بروز میداد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam