eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
925 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.6هزار ویدیو
341 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
الحمدلله رب العالمین به عنایت حضرت زهرا(س) کانال رفیقِ آسمانی با هدف ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ایجاد گردید. به فضل الهی تلاش می گردد تا صوت روایتگری و قصه خوانی شهدا در این کانال بارگذاری و کتاب های شهدا به مخاطبین معرفی گردد. ان شاءالله 💠 @refigh_asemani 💠 https://rubika.ir/refigh_asemani
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴ 💠 ادامه خاطره آقای محمدجواد رضایی از استان خراسان رضوی ... ✍ جلسه دوم دادگاه رسید و من با همراهی مادرم در جلسه حاضر شدیم. قاضی از من سؤال کرد: «آقای رضایی، مدرک بی‌گناهی‌تان جور شد؟» گفتم: «آقای قاضی، نتوانستم مدرکی جور کنم. امیدم به خداست. هر طور خودتان صلاح می‌دانید حکم بدهید.» چند دقیقه بعد، قاضی پرونده خطاب به چهار نفر متهم کرد و گفت: «شما چهار نفر به دادگاه دروغ گفتید. از دوربین مداربسته خانه‌های کناری محل سرقت، فیلمی به دست ما رسیده که در آن شما چهار نفر در سرقت حضور داشتید. یکی از شما داخل ماشین مانده و بقیه مشغول سرقت شدید. پس چرا ادعا می‌کنید که پنج نفر بودید و این آقا را همدست خودتان معرفی کردید؟» آن چهار نفر بعد از حرف قاضی با تعجب به هم نگاه کردند و بالاخره یکی از آن‌ها به اعتراف لب گشود و گفت: «به‌خاطر اینکه جرمشان کمتر شود، پای من را هم وسط ماجرای سرقت کشیده‌اند.» با حکم قاضی، هر چهار نفرشان راهی زندان شدند. بعد فهمیدم که قاضی دادگاه به متهمین یک‌دستی زده تا آن‌ها را مجبور به بیان حقیقت و راست‌گویی ماجرا کند. جلسه دادگاه که تمام شد، قاضی گفت: «جوان، بنشین با شما کار دارم.» به‌خاطر همین، من و مادرم در جلسه دادگاه نشستیم. قاضی از من سؤال کرد: «شما فردی به نام عباس را می‌شناسی؟» با تعجب پرسیدم: «عباس؟!» قاضی گفت: «مطمئنی عباس را نمی‌شناسی؟» کمی فکر کردم و گفتم: «یک عباس می‌شناسم که دایی من است و سال‌هاست با ایشان قهر هستم.» قاضی گفت: «نه، یک عباس دیگر. یک جوانی که لبخند زیبایی در چهره دارد و پاسدار هم بوده.» قاضی تا این را گفت، به ذهنم بلافاصله نام شهید عباس دانشگر آمد، اما اول جرئت به‌زبان‌آوردن آن را نداشتم. از حرف قاضی خشکم زد. من با شهید دانشگر درد دل کرده بودم، قاضی او را از کجا می‌شناخت؟ قاضی خیره‌خیره من را نگاه می‌کرد و منتظر پاسخم بود. با مکث و تردید گفتم: «شهید عباس دانشگر را می‌گویید؟» قاضی با رضایت، لبخندی زد و گفت: «بله، شهید دانشگر را می‌گویم.» دیگر از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، احساس خوبی به من دست داد. قاضی ادامه داد: «شما به شهید گله و شکایتی کردید؟» ماجرا را برای قاضی تعریف کردم و گفتم: «من‌بعد از جلسه قبلی دادگاه به‌صورت اتفاقی با ایشان آشنا شدم و با شهید دانشگر و شهدای گمنام میدان شهدای مشهد درد دل کردم.» قاضی لبخند رضایتی بر لبش نشست و گفت: «در این مدت من دو بار خواب این شهید را دیدم. این شهید همراه سه نفر دیگر به خوابم آمدند. شهید دانشگر در خواب به سمتم آمد و سه نفر دیگر عقب‌تر ایستادند که چهره‌شان مشخص نبود. شهید دانشگر در خواب به من گفت: "یکی از دوستان ما مشکلی دارد و نتوانسته بی‌گناهی خود را ثابت کند. ما شهادت می‌دهیم که او بی‌گناه است. ما ضمانت او را می‌کنیم و فقط شما می‌توانید به او کمک کنید."» وقتی آن سه نفرِ همراه شهید، زودتر از ایشان رفتند، گفتم: «آن سه نفر همراه شما چه کسانی بودند؟» شهید گفت: «آن سه نفر شهدای گمنام هستند که مثل من از دوستان این بنده خدا هستند.» بعد شهید عباس خودش را معرفی کرد و رفت. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/shahiddaneshgar https://eitaa.com/refigh_asemani
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۹ 💠 آقای عبدالکریم منصوری از مشهد مقدس: ... ✍ از کودکی قاری قرآن کریم و مؤذن در مسجد بودم و سال‌هاست که به لطف خدا توفیق قرائت قرآن کریم را دارم و سعی می‌کنم با تمام توان، هر روز لحظاتی از وقتم را با قرائت قرآن سپری کنم. در زندگی‌ام همواره تلاش کرده‌ام تا خود را با شهدا و امام شهدا، امام خمینی (ره)، مأنوس کنم. من در قسمت حمل بار راه‌آهن مشهد، در ایستگاه شهید سید ابراهیم رئیسی خدمت می‌کنم و با جابه‌جایی بار زائرین حرم مطهر حضرت علی ابن موسی الرضا (علیه‌السلام) زندگی را می‌گذرانم. بعد از ایام کرونا بود؛ یک روز، وقتی قطار سمنان-مشهد در ایستگاه مشهد توقف کرد، یکی از زائرین آقا امام رضا (علیه‌السلام) به طور اتفاقی جلو آمد و تصویر شهیدی را به من داد و گفت: «این شهید برکت دارد.» به من گفت: «خواست خدا بود که برگه تصویر وصیت‌نامه شهید قسمت شما شد.» آن جوان که رفت، به تصویر شهید خیره شدم. چه لبخند قشنگی داشت! زیر عکس شهید نوشته شده بود: شهید عباس دانشگر، جوان مؤمن انقلابی. مجذوب چهره زیبای شهید شدم و عکس شهید را تا کردم و در قرآن همراه خود قرار دادم. از لطف خداوند متعال، سه فرزند دارم. دخترم سال‌ها درگیر یک بیماری بود و از آن رنج می‌برد. مدتی که گذشت، بیماری دخترم اوج گرفت و ناگهان به اغما رفت و بیهوش شد. چند روز بعد، دکترها جوابش کردند و تمام خانواده غصه‌دار شدند. در مشکلات زندگی، به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) و امام رضا (علیه‌السلام) متوسل می‌شدم. حتی سال‌ها پیش، در خواب یک بار حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) و بار دیگر امام رضا (علیه‌السلام) را دیدم. از مدت‌ها قبل، به نیت شهدا قرآن کریم را قرائت می‌کردم. از وقتی با شهید دانشگر آشنا شدم، در ثواب قرائت قرآن، ایشان را هم شریک کردم. به دعای شهدا اعتقاد دارم و می‌دانم که شهدا واسطه هستند و تأثیر فرستادن هدیه و ثواب برایشان را بارها در زندگی‌ام تجربه کردم. بعد از سه چهار روز، یک شب در عالم رؤیا شهید عباس دانشگر را دیدم. شهید جوان خوش‌سیما که با خنده زیبایش جلو آمد و گفت: «خوش به حال شما که قاری قرآن کریم هستید. شما که انس با قرآن کریم و آیات خدا دارید، نگران چیزی نباشید.» حرف شهید را که شنیدم، از خواب پریدم و از شدت هیجان دیدن او، ناخودآگاه نشستم. بعد از آن، با دلی شکسته، برای شفای دخترم راهی حرم مطهر آقا علی ابن موسی الرضا (علیه‌السلام) شدم. در حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام)، وارد صحن اسماعیل طلا که شدم، دست ادب بر سینه گذاشتم و سلام دادم و کنار پنجره فولاد نشستم. به خاطر غصه دخترم حسابی اشک ریختم و با آقا درد دل کردم. از امام حاضر، حضرت علی ابن موسی الرضا (علیه‌السلام)، خواستم تا دخترم شفا پیدا کند. به امام رضا (علیه‌السلام) گفتم: «امروز من حواله‌شده شهید عباس دانشگر هستم. شما و کرمتان.» بعد از زیارت حرم مطهر علی ابن موسی الرضا (علیه‌السلام)، به بیمارستان رفتم. دیدم همسرم خیلی خوشحال است. تعجب کردم. گفت: «همین چند دقیقه پیش بود که دخترمان به هوش آمد.» لطف خداوند متعال و امام رضا (علیه‌السلام) بود که محبت شهدا شامل حالمان شده بود. اما ماجرا به اینجا ختم نشد. یک سالی که گذشت و الحمدلله از سلامتی دخترم اطمینان پیدا کردم، بعد از مدتی یک جوان مؤمن و با اخلاق، به خواستگاری دخترم آمد و دخترم راهی خانه بخت شد. آنچه که در این چند سال پس از آشنایی با شهید دانشگر برایم اتفاق افتاد، مرا بیشتر از قبل مطمئن کرد که هر که می‌خواهد حاجت روا شود، خوب است درِ خانه شهدا برود و با استعانت از خداوند متعال، محضر ائمه اطهار (علیهم‌السلام)، شهدا را واسطه قرار دهد. بعدها فهمیدم که چرا آن جوان می‌گفت: «این شهید برکت دارد»؛ چرا که شهدا همه هستی خود را در راه خدا دادند و به خدا وصل شدند و پیش خدا آبرو دارند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد https://eitaa.com/shahiddaneshgar https://eitaa.com/refigh_asemani
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲ 💠 خانم مهدیه مهدوی از استان خوزستان: ... ✍ من، یک دختر دهه هشتادی، سرگرم تحصیل و دلخوش به رفاقت با هم‌کلاسی‌هایم بودم. در زندگی‌ام یک دغدغه بزرگ داشتم؛ آن هم پدرم بود که مریضی حادی داشت. هرچه در توان خانواده بود برای معالجه‌ی او هزینه کردیم، ولی نتیجه نگرفتیم. دیگر چشم امیدمان به لطف و کَرم ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) بود. من از قبل شنیده بودم که اگر به شهدا اعتقاد قلبی داشته باشیم، به‌خاطر جایگاه بسیار رفیعی که نزد خداوند متعال و ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) دارند، واسطه‌گری می‌کنند و اگر مصلحت باشد، دیر یا زود، مشکل‌گشایی می‌کنند. آن زمانی بود که من هنوز اعتقاد راسخی به شهدا نداشتم؛ ولی یک روز به‌صورت کاملاً اتفاقی در یکی از کانال‌های فضای مجازی، تصویر لبخند یک شهید من را مجذوب خودش کرد و چهره‌ی معنوی‌اش به من امید داد. بعد از آن چند باری تصویر شهید را دیدم. تصویرش در ذهنم نقش بست. برای من سؤال بود که چرا تصویر این شهید مرتب جلوی چشمانم ظاهر می‌شود؟ تا اینکه خواب عجیبی دیدم. در عالم رؤیا دیدم که روی صفحه‌ی گوشی‌ام عکس همان شهید است و من این تصویر را به دوستان و آشنایان نشان می‌دهم و شهید را معرفی می‌کنم. بعد از بیدارشدن، در ذهنم خوابی که دیده بودم را مرور می‌کردم؛ ولی هرچه فکر کردم، نام شهید یادم نیامد. خدایا، «دانشمند» بود؟ «دانشسر» بود؟ «دانشور» بود؟ بالاخره در فضای مجازی جستجو کردم: شهید «دانشمند» که تصویر شهید عباس دانشگر را دیدم و شناختم. از آن روز به بعد، زندگی‌نامه‌ی شهید و محبت‌های شهید به افراد مختلف را جستجو کردم و با مطالعه‌ی آن‌ها، علاقه‌ام به شهید دانشگر بیشتر شد. درباره‌ی رفاقت با شهدا خوانده بودم؛ ولی خجالت می‌کشیدم با شهدا حرف بزنم. آخر با این همه گناه چطور با شهدا حرف می‌زدم؟ شهدا پاک و زلال‌اند؛ ولی من این‌طور نبودم. هر روز بیشتر درباره‌ی شهید می‌خواندم و با شهید مأنوس‌تر می‌شدم؛ ولی جرئت حرف‌زدن با شهید را نداشتم. چند ماه گذشت. قبل از اینکه با کانال‌هایی که مطالب آن‌ها درباره‌ی شهدا بود آشنا بشوم، فکر می‌کردم که شهدای مدافع حرم فقط به‌خاطر پول حاضر شدند به سوریه بروند و از مقام شهدا پیش خدا و ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) غافل بودم. با خودم گفتم: پس چرا از شهید نمی‌خواهی که برای حل مشکل پدرت کاری بکند! تو که از محبت شهید دانشگر به دوستانش خبر داری! این شد که یک شب با شهید عباس حرف زدم. گفتم: «گویا تعبیر خواب من این است که تو می‌خواهی من شما را به دیگران معرفی کنم؟ چشم، من قول می‌دهم این کار را انجام بدهم.» دو روزی در فکر بودم که چطور به قولی که به شهید دادم عمل بکنم. با خودم قرار گذاشتم از دوستانم شروع کنم؛ اما یک ترسی در دلم بود. خیلی با خودم حرف زدم تا خودم را راضی کردم؛ ولی واکنش دوستانم را نمی‌توانستم پیش‌بینی بکنم. بالاخره خودم را راضی کردم و بسم‌الله گفتم و شروع کردم. تصویر شهید را با یکی از خاطراتشان در فضای مجازی برای آن‌ها فرستادم؛ ولی دوستانم هیچ واکنشی نشان ندادند. مدتی گذشت. خیلی به رفیق شهیدم عباس دانشگر التماس کردم و دعا و قرآن خواندم تا به خوابم بیاید. یک شب از ته دلم برای شهید صد صلوات فرستادم. با هر صلواتی اشک می‌ریختم و دلم حسابی شکست و با شهید با سوز و گداز حرف زدم. به دلم افتاد که امشب شهید به خوابم می‌آید. خدا را شکر، همان شب شهید به خوابم آمد. در عالم رؤیا دیدم من و پدرم با شهید در هیئتی هستیم و همه عزاداری می‌کنیم. انگار همه چیز واقعی بود. چقدر شهید عباس دانشگر در لباس عزای حضرت سیدالشهدا (ع) نورانی بود! از خواب بیدار شدم؛ اما حضور شهید با همان نورانیت را کنار خودم حس می‌کردم. رفتم آب خوردم. احساس کردم که با حضورش به من آرامش می‌دهد. بعد از همان خواب بود که خدا را شکر، پدرم روزبه‌روز بهتر شد. به‌مرور زمان حالش خوبِ خوب شد و من این اتفاق را اول از لطف خدا، بعد عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و شهدا می‌دانم. الحمدلله، به برکت رفاقت با شهید، بعد از مدتی مشکل بیماری پدرم برطرف شد و تحولی در زندگی ما ایجاد شد و از همه مهم‌تر، گویا شهید جزئی از اعضای خانواده‌ی ما شد و من صاحب یک برادر شهید و رفیق آسمانی شدم. بعد از آن اتفاق خوب در زندگی‌مان، در معرفی راه شهدا مصمم‌تر شدم. حالا شده بودم سفیر شهدا. در این راه، بارها از طرف دوستانم مورد اذیت قرار گرفتم؛ ولی یک چیزی تو وجودم می‌گفت پا پس نکشم و در معرفی شهدا کوتاهی نکنم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/shahiddaneshgar https://eitaa.com/refigh_asemani
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۶ 💠 ادامه خاطره خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ بعد از آشنایی بیشترم با شهید عباس از طریق مطالعه کتاب که مسیر زندگی‌ام را به سمت نور هدایت کرد و هدیه کتاب به دوستانم به‌صورت هدیه در گردش؛ آن‌ها هم با خواندن کتاب، تحت‌تأثیر قرار گرفتند و تصمیم گرفتند سبک زندگی خود را تغییر دهند. به لطف خدا بعد از مدتی در برخوردهایی که با آنان داشتم، متوجه شدم بعضی از آن‌ها داداش عباس رو به‌عنوان رفیقِ شهید خودشان انتخاب کردند و از خواندن نماز اول وقت شهید و شجاعت او برایم تعریف می‌کردند؛ وقتی در مسجد حاضر می‌شدم، حضور پر رنگ آنان را در مسجد در اثر آشنایی با شهید می‌دیدم و این برایم شگفت‌آور بود. بعد از این همه اتفاقات خوب، با چشمانی پر از اشک شوق، سجده شکر به جا آوردم که خداوند متعال به من توفیق داد تا در این فضای مسموم و پر از شبهات که دشمن باورهای اعتقادی جوانان ما را خدشه‌دار کرده است، چراغ هدایت شهدا را در دل جوانان روشن کنم. احساس می‌کردم در جهاد تبیین قدم کوچکی برداشته‌ام و این برای من دستاورد ارزشمندی بود. هدیه کتاب «آخرین نماز در حلب» به دوستانم برکات زیادی داشت و نتیجه عالی گرفتم و این نشان‌دهنده تأثیر مثبت حضور شهید در زندگی آنان بود. گویی شهید مثل چراغ روشنی در زندگی آنان می‌درخشید و من هم هر روز بیشتر از قبل حضور شهید و برکت وجود او را در زندگی‌ام احساس می‌کردم. در این حال و هوا بودم که جوانی بسیجی و ولایی به خواستگاری‌ام آمد؛ انسان متدین و شریفی به نظر می‌رسید. با تحقیق و بررسی دقیق خودم و خانواده و با شناختی که از ایشان و خانواده‌اش پیدا کردیم؛ با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول کردم که با ایشان ازدواج کنم. در جلسات آشنایی‌مان تا حد امکان از شهید عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگی‌ام توضیح دادم و از برکات معرفی این شهید به دیگران برایش تعریف کردم. در بین صحبت‌هایمان، متوجه شدم که رفیق شهید ایشان هم عباس دانشگر است! به‌قدری خوشحال شدم که انگار همه دنیا را به من داده‌اند. انگار خدا از قبل اتفاقات آینده زندگی‌ام را این گونه رقم زده بود که بعد از آشنایی با شهید، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بین این همه شهید، او هم داداش عباس را به‌عنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده باشد. با این اتفاق، حضور شهید در زندگی‌ام پررنگ‌تر از قبل شد و شکرگزار خدا بودم که شروع زندگی‌مان با حضور یک شهید همراه شده است تا در ابعاد مختلف، از این شهید و دیگر شهدا الگو بگیریم و زندگی‌مان رنگ خدایی بگیرد. در فکر بودم که یک کار بزرگ فرهنگی به نیّت شهید در شهرمان (آباده استان فارس) انجام دهم تا شهید را به افراد بیشتری معرفی کنم. گاهی تصمیمی می‌گرفتم بعد متوجه می‌شدم که هزینه آن در توان من نیست. مدت‌ها ذهنم درگیر پیداکردن راهی بود که کار ماندگار و اثربخش در شهرمان داشته باشیم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/shahiddaneshgar https://eitaa.com/refigh_asemani
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۸ 💠 خانم حسن‌زاده از استان خراسان شمالی: ... ✍ آبان‌ماه سال ۱۴۰۲ بود که خبردار شدم قرار است روز دانش‌آموز، همراه با دانشجویان، به دیدار مقام معظم رهبری، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برویم. باور نمی‌کردم؛ انگار تمام آرزوهایم یکجا برآورده شده بود. بعد از چند روز انتظار شیرین، الحمدلله روز موعود فرارسید. با دوستانم از استان خراسان شمالی رهسپار تهران شدیم تا به دیدار رهبر عزیزمان برویم. چه زیبا و باشکوه بود حضور در جمع عاشقانی که از دور و نزدیک، خود را برای دیدن رهبری معظم به حسینیه امام خمینی (ره) رسانده بودند. دیدار رهبر انقلاب، یعنی یک دنیا هیجان مثبت که در وجودت فوران می‌کند. آن روز، بهترین روز عمرم بود. هنگام بازگشت، به دلم افتاد پیشنهاد زیارت مزار مطهر شهدا در بهشت‌زهرا را بدهم! ولی به‌خاطر دوری راه و معطلی، مورد قبول واقع نشد... من با دو نفر از دوستان صمیمی‌ام که دل‌هایمان شهدایی بود، تصمیم گرفتیم به‌جای بهشت‌زهرا، به زیارت مزار مطهر شهید عباس دانشگر که در مسیر راهمان بود، برویم. انگار تقدیر این بود که برای اولین‌بار به دیدار شهیدی برویم که یکی دو سالی بود یکی از دوستان، مرا با او آشنا کرده بود و خدا هم به من توفیق داد تا بعد از انتخابش به‌عنوان رفیقِ شهیدم، او را به دوستان صمیمی‌ام معرفی کنم؛ حالا عاشقش شده بودیم. خدا را شکر، رضایت مسئول کاروان را گرفتیم. در ورودی شهر سمنان، از اشتیاق، داخل اتوبوس ایستاده بودم و به روبرویم نگاه می‌کردم. به دوستی که شهید را به من معرفی کرده بود خبر دادم. از طریق مسیریاب، راه را ادامه دادیم تا در خیابان امام حسین (علیه‌السلام)، مسیر مزار شهدا را پیدا کردیم. ساعت حدود ۱۰ شب بود که به امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) رسیدیم. امامزاده‌ای زیبا، با دو گلدسته فیروزه‌ای و گنبدی چشم‌نواز از دور پیدا بود. گلدسته‌های فیروزه‌ای همچون دو شمع روشن، قلب‌هایمان را روشن می‌کرد... اما تا رسیدیم، با درِ بسته امامزاده روبرو شدیم. با دوستانم سریع رفتیم پایین و به سمت درِ امامزاده حرکت کردیم. با نگاهی خیره به درِ بسته امامزاده، اشک از چشمانمان جاری شد. از اینکه توفیق زیارت مزار شهید را نداریم، حسابی ناراحت شدیم. دقایقی بعد صدایمان زدند تا شام بخوریم؛ ولی ما همان جا ایستادیم. من و دوستانم تصمیم گرفتیم شاممان را دیرتر بخوریم و از فرصت استفاده کنیم و حرف‌های دلمان را با شهید بزنیم. دست‌هایمان را به شبکه‌های در گره زدیم و خیره به مزار شهید، اشک‌ریزان زیارت عاشورا خواندیم... روضه کوتاهی هم گوش کردیم. زیر لب حرف‌هایی را به شهید می‌گفتیم؛ ولی نقطه مشترک حرف‌هایمان این بود که «ما لایق نبودیم و عباسِ شهید ما را نطلبید.» حس آن را داشتیم که انگار شهدا آن طرف هستند و ما دستمان به شهدا نمی‌رسد... انگار از شهدا جامانده بودیم. در آن هیاهو و احساس ناامیدی بودیم که متوجه توقف ماشینی شدیم. یکی از بچه‌ها گفت: حتماً مسئول امامزاده آمده و کلید را آورده است. باورمان نمی‌شد؛ آمدند و در را باز کردند. با کمی فاصله جلوی در ایستاده بودیم و من با باز شدن در، بی‌اختیار تا مزار شهید دویدم. خودم را روی مزار شهید انداختم و درحالی‌که اشک می‌ریختم، روی مزار مطهر شهید سجده کردم. تصویر شهید دانشگر بالا سمت راست، روی دیوار نصب شده بود و شهید با لبخندش به ما نگاه می‌کرد. بعد از چند دقیقه مسئول کاروان آمد و گفت: مژده! خبر مهمی برایتان آوردم. مشتاق شنیدن بودیم و حسابی گوش‌هایمان را تیز کرده بودیم که چه خبر شده است! مسئول کاروان گفت: «یکی از زائرین امامزاده گفت که عموی شهید خبردار شده و رفته تا پدر شهید را بیاورد.» نمی‌توانستیم باور کنیم... آقای دانشگر...! دقایقی بعد پدر شهید سر مزار حضور پیدا کرد و ما همگی دور ایشان حلقه زدیم و خاطرات عباسِ شهید را شنیدیم. شهدا حسابی برایمان سنگ تمام گذاشته بودند. اگر توفیق حضور در بهشت‌زهرا را پیدا نکردیم، اما بهشت دیگری از شهدا روزی‌مان شده بود. آن شب، رؤیایی‌ترین شب زندگی‌ام بود که به واقعیت پیوست. می‌دانم که این‌ها همه لطف خدا بود و عنایت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، به برکت نگاه شهید... من تابه‌حال محبت شهید دانشگر را از نزدیک حس نکرده بودم. شهید دانشگر، شهیدی که حق رفاقت را به جا می‌آورد، شهیدِ اتفاق‌های قشنگ. آن شب، شب پر برکتی بود. یک اتوبوس حدود پنجاه نفر بودیم. به همه عکس شهید که یک طرف آن دستورالعمل عبادی شهید بود، داده شد و چند جلد کتاب شهید به جمع ما هدیه گردید. از همه مهم‌تر، بعضی از همراهان که شهید را نمی‌شناختند، آن شب با شهید آشنا شدند. در مسیر برگشت از سمنان تا مقصد، بیشتر از سیره زندگی شهید حرف زدیم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/refigh_asemani
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۱ 💠 آقای مهدوی از شهر میبد یزد: ... ✍ در میان هیاهوی دنیای مجازی، ناگهان بارقه‌ای از نور از جنس آسمانی بر قلبم تابید. آن زمانی بود که نگاهم به چهره‌ی آرام و مهربانی که لبخند ملیحی بر لب داشت و با تمام وجود نگاهم می‌کرد، دوخته شد؛ کنجکاو شدم که صاحب این عکس چه کسی است. با یک جستجوی ساده آن‌قدر مطلب و محتوا و کلیپ درباره‌اش پیدا کردم که تا مدت‌ها مرا مشغول خودش کرد. حالا شهید عباس دانشگر شده بود علت حضور من در فضای مجازی و مرتب سعی می‌کردم بیشتر او را بشناسم. نمی‌دانستم این شهید بزرگوار قرار است چه نقشی در زندگی‌ام ایفا کند. بعد از آشنایی با شهید دانشگر، احساس کردم که گمشده‌ام را پیدا کرده‌ام. او نه‌تنها یک شهید، بلکه یک دوست، یک برادر و یک الگوی تمام‌عیار برای من بود. تأثیر او بر زندگی من آن‌قدر عمیق بود که حتی تصورش را هم نمی‌کردم. انگار رفیق گمشده‌ای که سال‌ها او را گم کرده بودم، پیدا کردم. رفیقی هم‌سن‌وسال خودم. وقتی متوجه شدم جوانان زیادی او را برادر شهید خود صدا می‌زنند و تعداد زیادی عباس دانشگر را به‌عنوان دوست شهید یا رفیق آسمانی خود انتخاب کرده‌اند، فهمیدم من تنها نیستم که او را انتخاب کرده‌ام. وقتی فهمیدم که برادر شهیدم تو رفاقت برای بقیه کم نگذاشته و حسابی هوای آن‌ها را داشته، من هم تو گیر و دارهای مشکلات زندگی، او را نزد خداوند متعال و ائمه اطهار (علیه السلام) واسطه قرار دادم تا کمکم کند. عباس هم الحق و الانصاف مثل برادر هوای من را داشت و در گیرودار انبوهی از مشکلات و سختی‌های زندگی همراه من شد. به درد دل من گوش می‌داد و من فهمیدم که باید حق رفاقتمان را به جا آورم و بخشی از کارهای خیرم را به نیابت از او انجام دهم. بعد از آن، تحولاتی را در زندگی خودم احساس کردم که همه را به برکت رفاقت با او می‌دانم. شروع به مطالعه کتاب‌های خاطرات شهید نمودم، نمازم را اول وقت می‌خواندم و سعی می‌کردم در کارهای خیر شرکت کنم. احساس می‌کردم که اعتماد به نفسم بیشتر شده، روابطم با دیگران بهبود یافته و انگیزه‌ام برای رسیدن به اهدافم چندبرابر شده است. بهتر است بگویم مسیر زندگی من بعد از رفاقت با عباس به‌طورکلی تغییر کرد. مگر نمی‌گویند رفقا به‌خاطر مجالستشان با هم روی‌هم اثر می‌گذارند، عباس هم حسابی من را تحت‌تأثیر خودش قرار داده بود. مدت‌ها بود که به فکر ازدواج بودم و چندین دفعه رفته بودیم خواستگاری اما هر دفعه به یک دلیلی نمی‌شد که نمی‌شد. این موضوع کمی برایم آزاردهنده بود، اما نمی‌خواستم ناامید شوم. همیشه به خودم می‌گفتم که حتماً حکمتی در این تأخیر هست. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم با شهید عباس دانشگر درد دل کنم. رفتم جلوی عکسش نشستم و گفتم: «عباس جان، می‌دانم که صدای من را می‌شنوی. تو که این‌قدر هوای بقیه را داری، یه نگاهی هم به من بنداز. من هم می‌خواهم مثل تو ازدواج کنم، اما هر چه تلاش می‌کنم، نمی‌شه، یه کمکی بهم بکن.» خدا رو شکر درد دلم با رفیق شهیدم و توسل به ائمه اطهار بالاخره جواب داد و منجر به ازدواج من با خانمی باایمان و انقلابی شد. همانی که در ذهنم دنبالش بودم. قبولی در آزمون استخدامی هم به برکت کمک شهید در زندگی‌ام بود. حالا دیگر حضورش در زندگی‌ام مثل کسی است که دستم را می گیرد و راه را به من نشان می دهد، چرا که هر موقع در زندگی به مشکلی برمی‌خورم از او می‌خواهم که کمکم کند و به لطف خدا جواب هم می‌گیرم. ان‌شاءالله همین‌جوری که تو این دنیا با هم رفیق هستیم، آن دنیا هم رفاقتمان ادامه پیدا کند. ولی آنچه که در این مدت درک کردم این بود که اگر می‌خواهم رفاقتمان ادامه پیدا کند باید مسیر فکری و روش و منش شهید را در زندگی خودم پیاده کنم. حالا دیگر شهید دانشگر نه‌تنها یک شهید، بلکه یک رفیق آسمانی برای من است. او به من نشان داد که عشق حقیقی، عشق به خدا و اهل‌بیت (علیه السلام) است و رفاقت واقعی، رفاقت با شهدا. امیدوارم که این رفاقت تا ابد ادامه داشته باشد و من بتوانم با پیروی از راه و منش او، دِین خود را به این رفاقت ادا کنم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/refigh_asemani
آقای مصطفی مطهری‌نژاد روایتگری شهیددانشگر .mp3
زمان: حجم: 11.2M
🌷 🎤 آشنایی مختصر با شهدا 🔸 ۱۸ اردیبهشت ماه ۱۴۰۴ روایتگری شهید عباس دانشگر همزمان با سالگرد تولد شهید ‌‌‌‌‌‌ یاد شهدا با صلوات🕊 https://eitaa.com/refigh_asemani 🌱اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @semnan_hamdeli