« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
سَلامبَرآفتابیکهباطُلوعَش ..
روشَنخواهَدکَردتاریکیهایِمانرا✨️ (:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
هرکسبرای ِخودپناهیگزیدهاست ؛
مانیزدرپناه ِمهدی ِفاطمهایم💚((:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
آخَرینجُمعِهسالشد؛وَلےنَیومَدیبابامَهدی💔!
وقتۍ جوابـم میدهۍ با عشـق، جـانم👀؛
مـن صـاحبِ عالۍترین حالِ جهانـم🫧♥️🌿>>>`
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
کسی که چشم خود را پایین اندازد دلش را آسوده گرداند ! - مولاعلی'؏' -❤️🩹
دلها را با محبت به تصرف درآورید !
- مولاعلی'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت111
#غزال
محمد ترسیده ساکت شد و اروم کنار گوشش پچ زدم:
- شیدا اینجاست نباید بفهمه ما اینجاییم خوب هیچی نگو مامانی ساکت باشه؟
سر تکون داد.
فرهاد کمی خودشو تکون داد تا بتونه از لای در یا سوراخ سنبه ای بیرون رو بیینه!
اما لوله ها سر و صدا می کرد بازوشو گرفتم و اشاره کردم یه جا بشینه!
دستمو از بازوش گرفت و دوباره خم شد جلو که بلاخره از یه جایی به بیرون دید پیدا کرد.
توی شیروانی بوی و وسایل نم خورده می یومد و باعث می شد عق ام بگیره.
نفس های عمیق می کشیدم تا نکنه یه وقت بالا بیارم و صدام بپیچه!
شیدا هم داشت سوال های چرت و پرت از شایان می پرسید و مثلا جلوی دانشجو ها ادای عاشق و معشوق ها رو در میاورد ولی شایان فقط با بی حوصله باشه یا اها می گفت!
ای خدا لعنتت کنه الان چه وقت اومدن بود!
نکنه تا شب نره و ما اینجا بمونیم؟
شیدا یهو شایان و اورد دقیقا جایی که ما بودیم کنار همین دیوار و اگر به دیوار تکیه می داد ما لو می رفتیم!
با صدای ارومی که بقیه نشون با تهدید به شایان گفت:
- تا سه روز دیگه بیشتر وقت تصمیم گیری نداری یا توی واردات مواد و قاچاق دختر کمک مون می کنی و میای پای معامله یا با اولین کشتی قاچاق دختر اون عشق خوشکلت غزال جون رو رد می کنم خوشکله هم یکم شیخ های عربی می خوان ش!
شایان با خشم خواست جواب شو بده که خیلی اروم به طور نامحسوس زدم توی در.
خیلی زود متوجه شد و فهمید که نباید چیزی بگه یا لومون بده!
خشم شو کنترل کرد و گفت:
- گفتم بهت میگم نیاز نیست هی یاداوری کنی.
شیدا خندید و گفت:
- گفتم شاید یادت رفته عشقم چه زود هم سرش غیرتی می شه اوخی.
بعد هم گذاشت رفت.
همین که فرهاد گفت رد همه چی اومد تو دهنم فوری محمد و انداختم توی بغل فرهاد درو با پام هل دادم و خودمو انداختم پایین.
دویدم سمتم روشویی و عق زدم.
انگار تمام جونم و داشتم بالا میاوردم اگر یکم دیگه اونجا می موندم قطعا همون جا بالا میاوردم.
فرهاد و شایان و محمد نگران پشت در بودن شایان درو باز کرد و اومد داخل که فرهاد گفت:
- کجا می ری اصلا مگه تو کی ش هستی که همین طور سرتو انداختی رفتی تو؟
شایان از حال من عصبی بود و فرهاد از شایان عصبی!
شایان هم توی صورت ش داد کشید:
- من شوهررررررشم شوهرررررررش.
فرهاد این بار تو صورت شایان داد کشید:
- اگه شوهرررررش بودی تو شیروانی قایم ش نمی کردیییییی!
منم دستامو به سنگ گرفته بودم و با صورت خیس از اب که شسته بودم نگاهشون می کردم.
محمد ترسیده بود و این دو تا از خشم نفس نفس می زدن شایان دوباره صداش بالا رفت:
- اگه قایمش کردم به خاطرررر جونشه می فهمیی؟
فرهاد خواست چیزی بگه که این بار من جیغ زدم:
- خفههههه شید.
بهت زده به من نگاه کردن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اومدید حال منو بپرسید یا دعوا کنید؟بچه ام ترسید.
و از روشویی بیرون اومدم و دست محمد و گرفتم روی مبل نشستم کنارم خودم نشوندمش و بغلش کردم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت112
#غزال
فرهاد با عصبانیت گفت:
- یعنی شما فقط با تهدید های توخالی این عفریته ترسیدید؟این کارش تهدید های الکیه و گرنه جرعت کاری رو نداره!
شایان درمونده گفت:
- یه سرنگ مواد مخدر فرو کرده تو رگ محمد پازهرش دست خودشه تا یه سال باید به محمد بزنه و گرنه موعتاد می شه و ..
نتونست ادامه بده با ناراحتی به محمدم نگاه کردم که فرهاد زد زیر خنده.
با بهت بهش نگاه کردم!
الان چه وقت خندیدن بود؟
کجای حال ما به خنده می خورد؟
شایان هم عصبی بهش نگاه می کرد فرهاد نگاهی به دوتامون انداخت و باز خندید.
روی مبل روبروم نشست و گفت:
- حتما محتویات توی سرنگ یه چیز شیری رنگ بود اره؟
منو و شایان به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم.
فرهاد خنده اشو که تمام کرد گفت:
- این حیله شیداست که همیشه جواب داده اون مواد شیری رنگ یه نوع ویتامین قوی هست که توی یک هفته اول که وارد بدن می شه انقدر قویه که دستگاه مواد مخدر تشخیص ش می ده اتفاقی برای ادم نمی افته بلکه برای بدن ش هم مفیده فقط یه سرنگ ش برای محمد جوریه که مثلا بخوابه یا بیهوش بشه بعدش و یکم زیاد تر از حد معمول بخوابه اما بعد از یک ماه درست می شه.
بهت زده گفتم:
- اره محمد توی این یک ماه زیاد می خوابید!
فرهاد سری تکون داد و گفت:
- خودم یه بار جنس هاشو برداشته بودم این بلا سرم اورد وقتی جنس ها رو از ترس بهش دادم کلی بهم خندید و تازه فهمیدم تمام مدت مسخره ام کرده بود!همین الان ببرید ازمایشگاه تست بگیرید از محمد می بینید سالم سالمه!
یکی از دانشجو ها گفت:
- من وسایلم باهامه می خواید تست بگیرم؟
من و شایان فوری سر تکون دادیم.
محمد بلند شد پشتم پناه گرفت و گفت:
- وای امپول من می ترسم!
و زد زیر گریه.
بغلش کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم:
- الهی دورت بگردم مگه نمی خوای اون شیدای بدجنس و بندازیم تو زندان که از شرش خلاص بشیم؟هوم؟من قول می دم خیلی زود زود اون شیدا بره خوب؟امپول که درد نداره قربونت برم اگه دردت گرفت اصلا من این پسره رو می زنم خوبه؟
ترسیده سر تکون داد.
دانشجوعه جلو اومد و یه چیزی بالای بازوی محمد بست سرنگ و که جلو اورد خودم بیشتر ترسیدم و چشامو فوری بستم و سر محمد رو هم به خودم فشار دادم نگاه نکنه.
اما اصلا گریه نکرد و گفت:
- بزن دیگه.
پسره گفت:
- تموم شد.
چشم باز کردم دیدم خون گرفته و توی یه چیز پلاستیکی گذاشت و برد گذاشت توی دستگاه.
به محمد نگاه کردم خداروشکر اصلا نفهمید کی زدش!
پنبه رو روی دست ش فشار دادم و منتظر جواب شدم.
من و شایان دل تو دل مون نبود ببنیم جواب چیه اما فرهاد بیخیال نگاهمون می کرد و مطمعن بود الکیه!
نیم ساعتی گذشت!
چقدر هم سخت و پر استرس گذشت که دوباره بالا اوردم و اصلا حالم خوب نبود.
شایان برام ابمیوه اورد و گرفت جلوم و گفت:
- بخور بهتر بشی.
گرفتم و فرهاد گفت:
- انقدر استرس بکش تا بچه رو بندازی می گم الکی بهتون گفته!
و همون لحضه دانشجوعه گفت:
- هیچ چیزی توی خون ش نیست کاملا سالمه اقا فرهاد راست گفتن.
خداروشکر کردم و از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم محکم محمد و بغل کردم که هم صدای محمد در اومد هم خودم دردم گرفت یهو بچه لگد زد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت113
#غزال
بچه که لگد زد محمد فوری ازم جدا شد و گفت:
- داداشی لگد زد.
و سرشو به دلم تکیه داد و با هیجان منتظر بود بازم لگد بزنه.
اما محکم زده بود و دردم گرفته بود صورتم توی هم رفته بود و لگد هاش مثل همیشه نبود!
با لگد بعدی ش از جا پریدم که محمد ترسید.
فرهاد و شایان هر دو سمتم اومدن و بعدی رو محکم تر از قبلی زد که ایییی گفتم و از درد بلند شدم دستمو به دیوار گرفتم.
حس می کردم می خوام بمیرم با همین چند ثانیه درد شدید!
تند تند نفس عمیق کشیدم اما فایده ای نداشت و با اینکه لگد نمی زد درد داشتم.
دلم می خواست از درد جیغ بکشم!
شایان مات مونده بود و دست و پاشو گم کرده بود و فرهاد دو دستی توی سر خودش زد محمد زود تر از همه گفت:
- مامانی و ببرین دکتر.
و زد زیر گریه.
دیدن اشکای محمد حالمو بدتر می کرد و اشکای خودمم راه شونو پیدا کردن.
شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد راه برم.
تا توی ماشین رفتیم فرهاد و محمد سوار شدن و فوری گاز داد.
با سرعتی که شایان داشت ترس هم ورم داشته بود و بدتر دردم گرفت.
خدایا نکنه بچه چیزیش شده باشه!
خدایا خودم و بچه رو به تو می سپارم خودت مراقبمون باش.
سرمو به پشتی تکیه دادم و چشامو روی هم فشار دادم تا یکم این درد کم بشه.
قبلا هم دو سه بار این طور شده بودم اما کارم به بیمارستان نکشید ولی بعد که پرسیدم دکتر گفت هیجانات برام خوب نیست!
تا رسیدیم بیمارستان شایان فوری برام برانکارد اورد با پرستار و روی اون خوابیدم.
خیلی زود بهم سرم وصل کردن دردم که کم تر شد از خستگی و تحمل درد خوابم برد.
#شایان
محمد و بغل کرده بودم و از لای در داشتم به غزال نگاه می کردم.
با دیدن حالش دست پامو کامل گم کرده بودم و اصلا نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
شاید اگه محمد نمی گفت همون جا ماتم می برد!
از استرس و ترس که مبادا خدای نکرده چیزیش بشه نمی تونستم چشم ازش بگیرم و با اینکه پرستار گفته بود بیرون بمونم اما نتونستم و لای درو باز کردم.
تا سرم بهش زدن دردش کم شد و از فشار تحمل درد خوابید.
رو به محمد که گریه می کرد گفتم:
- قربونت برم بابایی گریه نکن مامانی خوب شده خوابیده ببین دیگه درد نمی کشه.
با هق هق گفت:
- همش تقصیر اون نی نی بدجنسه مامانی و اذیت می کنه.
اشکاشو پاک کردم و گفتم:
- الهی دورت بگردم نی نی یه دیگه گاهی فضولی می کنه مثل تو که عاقل نیست دردت به جون بابایی می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ واسه تو واسه مامانت واسه نی نی مون.
محمد سرشو به سینه ام تکیه داد و گفت:
- منم دلم برات تنگ شده بابایی.
.
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم
زمین از دلبران خالیست یا من چشمودل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد؟
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم :))
گفتند: خدا را چگونه میبینی ؟
گفت:آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد
اما دستم را میگیرد ...❤️🩹:)