« یَقیناً کُلُّهُ خَیْر🕊🤍»
•• سراسر خیر است وقتی همه چیز دست خداست••
#تیکهکلومحاجی《🌚🫀》
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
« یَقیناً کُلُّهُ خَیْر🕊🤍» •• سراسر خیر است وقتی همه چیز دست خداست•• #تیکهکلومحاجی《🌚🫀》
درشهادٺچہلذتۍاسٺ
کہمخلصانتوبہدنبالآن
اشکشوقمیریزند💔:)!
#سࢪداࢪدلھا
دُڪتُرَمگُفت:
مَریضاسـتدَلَشرابِبَرید
گِرِهبَرپَنجِرِهفولـٰادِخُراسـٰانبِزَنید:)🧡
#یاامامرضا✨️
دُڪتُرَمگُفت:
مَریضاسـتدَلَشرابِبَرید
گِرِهبَرپَنجِرِهفولـٰادِخُراسـٰانبِزَنید:)🧡
#یاامامرضا✨️
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):♥️
به هر کسی #نیاز پیدا کنی، نزد او خوار میشوی!👨🏿🦯..!
هدایت شده از احوالات ِ نــٰادِم .
شما امر کن ما اطاعت امر بانو جان حتما 🌒🌱:)
همش که نه! بی انصافیه جانم🍂👀
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت111
#ارغوان
گفتم:
- وایسا وایسا باید برای امیر ارسلان وسایل بگیری لاک و پستونک و شیر خشک و این چیزا.
سری تکون داد و گفت:
- باشه الان میام.
پیاده شد و بعد کمی زود اومد گذاشت عقب و سوار شد و گفت:
- کلی خرید نیاز داریم برای تو من بچه بریم فعلا بخوابیم استراحت کنیم شب می ریم خرید.
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر خوبیه ولی فکر کنم اول هممون حمام لازم باشیم .
محمد به خودش و خودم که خاکی بودیم نگاه کرد و سری تکون داد.
با دیدن در همون عمارت ناخودگآه یاد سه سال پیش افتادم که با محمد اومده بودم.
محمد ریموت و زد و گفتم:
- بابات و دستگیر کردی این عمارت و مصادره نکردن؟
سری تکون داد و گفت:
- نه چون عمارت مال بابا نیست مال منه.
اهانی گفتم.
سوت و کور بود و کسی نبود پیاده شدیم و داخل رفتیم.
تو سالن و وسایل و یکم خاک برداشته بود یه راست رفتیم توی اتاق محمد و امیر ارسلان و روی تخت گذاشتم.
به اطراف اتاق نگاهی انداختم و خاطرات برام زنده شد.
محمد لباس برداشت و رفت توی حمام.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و ناخودگاه سمت گاوصندوق رفتم رمز و زدم و بازش کردم.
باید بدون اون دختر هم کی بود کنار عکس محمد!
چند تا کاغذ و پوشه توی گاوصندوق بود برشون داشتم انگار که سند املاکی چیزی باشه!
محمد بیرون اومد و روی تخت کنار امیر ارسلان دراز کشید نگاهی بهم انداخت و گفت:
- یاد قدیم افتادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره .
با مکث گفتم:
- محمد اون دختر کی بود کنارت من اون عکس ها رو دیدم.
محمد سری تکون داد و گفت:
- اره فهمیدم خوب اون دختر قضیه اش درازه یعنی گفتن نامزد منه من هیچ وقت موافق نبودم چون دختر دوست بابام بود و منم که از این افراد بدم می یومد دختره هم مثل بابام و دوست ش بود پارتی و الکی با اسرار و کار های بابا مجبور شدم حداقل خاستگاری رو برم و دختره هم از خدا خواسته قبول کرد من بهش گفتم به هم ش بزنیم اما اون این کارو نکرد و گفت عاشقم می شی منو مجبور می کرد گاهی توی دور همی هاشون شکرت کنم و عکس بگیریم ولی بعد یه مدت تمام ش کردم و تا چند ماه با بابا جر و بحث مون شد ولی خوب شر ش کنده شد .
سری تکون دادم و بلند شدم که برگه ای از لای پرونده ها افتاد.
خم شدم برش داشتم بازش کردم و با دیدن متن ش تعجب کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت112
#ارغوان
با دیدن متن ش تعجب کردم! همون متن صیغه نامه بود.
به محمد نشون دادم که سری تکون داد و گفت:
- اره متن صیغه نامه است که توی عمارت بابات برای یک سال خوندیم.
یه بار دیگه متن و خوندم و گفتم:
- محمد این برای یک سال نیست نوشته تا اخر عمر!
محمد با تعجب ازم گرفت و متن و خوند و گفت:
- اره راست می گی!یعنی تو وقتی از من جدا بودی هم زن ام بودی اگر با کسی ازدواج می کردی هم قبول نبود!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
محمد گفت:
- خداروشکر.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
روی تخت دراز کشید و گفت:
- چون مال خودمی.
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت:
- البته یه بار دیگه هم خداروشکر.
متعجب گفتم:
- این بار چرا؟
با خنده گفت:
- اخه این جوجه هم مال خودمونه.
خنده ای کردم.
#دو روز بعد
خداروشکر امروز کار های اداری پرونده کروعی و دار و دسته اش تمام شده بود و حکم اعدام و براش بریدن.
قرار بود امروز بریم خرید و برای محمد و من و امیر ارسلان خرید کنیم.
محمد که اماده بود و از خوشحالی تمان شدن کروعی روی پاش بند نبود.
لباس امیر ارسلان و تن ش کردم که محمد گفت:!
- نمی دونی چه حال خوبی دارم پرونده این کروعی بسته شد هفته ی دیگه اعدام ش می کنن و باز منم منم می کرد می گفت انتقام می گیرم از تو مخصوصا زن ت بگو تو که رفتنی جای این تهدید های تو خالی فکر اخرتت باش.
با شنیدن حرف های محمد و و تهدید کروعی حس کردم یه ترسی و اظطرابی وارد وجودم شد!
نمی دونم چرا حس می کردم واقعا تلافی می کنه!
نکنه بلایی سرمون بیاره؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت113
#ارغوان
افکار منفی مو پس زدم اون توی زندانه قراره اعدام بشه پس کاری نمی تونه بکنه!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
پیش یه مرکز خرید پیاده شدم و امیر ارسلان و بغل کردم تا محمد بره پارک کنه ماشین رو بیاد.
بعد چند دقیقه برگشت و امیر ارسلان رو از بغلم گرفت و راه افتادیم.
در حال خرید کردن بودیم و داشتم به مانتو های توی ویترین نگاه می کردم و که به کسی برخوردم و خرید هام افتاد.
سر بلند کردم که دیدم عروس بی بی زینبه!
با دیدن همه اشون سلام و علیک کردم و روی بی بی زینب و بوسیدم و گفتم:
- خوش اومدید از این ورا؟
بی بی زینب لبخندی به روم زد و گفت:
- بچه ها اومدن خرید امشب می ریم هتل تا فردا راه بیفتیم سمت ابادان و خرمشهر.
اخمی کردم و گفتم:
- هتل چرا می ریم خونه ی ما خرید ها هم تمام شده داشتیم می رفتیم.
هر چقدر تعارف کردن توی کت من و محمد نرفت که نرفت.
شام گرفت محمد و سوار ماشین هامون شدیم و حرکت کردیم.
در عمارت رو با ریموت باز کرد محمد و داخل رفتیم.
پیاده شدیم امیر ارسلان که خواب بود و توی بغلم جا به جا کردم و محمد همه رو راهنمایی کرد داخل.
امیر ارسلان رو روی زمین جا پهن کردم و خوابوندم.
به بقیه که دم در خشک شون زده بود نگاه کردم رد نگاهشو نو دنبال کردم رسیدم به عکس بابای محمد سهند!
چرا اینطور به عکس نگاه می کنن؟
محمد هم برگشت و دید داخل نیومدن با تعجب گفت:
- چیزی شده؟
بی بی زینب دستشو به در گرفت اما نتونست خودشو کنترل کنه و داشت می یوفتاد که عروس هاش گرفتن ش.
با چشای گرد شده نگاهش کردم و خودمو بهش رسوندم محمد سریع با یه لیوان اب قند برگشت و بهش دادیم.
همه اشون شکه بودن طوری که انگار شوک الکتریکی بهشون وصل کردیم.
بی بی به زور بلند شد و سمت محمد رفت و بغلش کرد و زد زیر گریه.
گیج شده بودم و نمی دونستم دلیل شون از این رفتار ها دقیقا چیه!
[واصبرلحکمربكفانکباعیننآ-!]
-درمقابلحکمپروردگارت
شکیبایۍکنکہتوتحتنظرماهستۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شجاع> قوی> زیبا>(:🥲❤️