با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهوهشت
لبخندهاش را با تلخندی جایگزین کرد و گفت:
- فکر کردی با چه بهونهای تو خونهی سیاوشم؟ سیاوش بیدلیل آدمی رو تو خونش نگه نمیداره.
این حرکت سیاوش واقعاً خیلی نامردی بود! اینکه میدانست ساناز چقدر به او علاقه دارد و باز هم نادیدهاش میگرفت. اینکه میفهمید ساناز بهانه میخواهد برای دیدن او اما او را خدمتکار خود میکرد.
سیاوش در بازی عشق بازنده بود و در نامردی رو دست نداشت! دقیقاً به همان اندازه که افراسیاب در بازی معرفت بازنده شد و در نامردی رو دست نداشت.
- ببخشید برام سؤال شده بود پرسیدم، قصد نداشتم ناراحتت کنم، بیا بریم استراحت کن.
سرش را به نشانهی نه تکان داد و گفت:
- ناراحت نشدم من به این ناز کردنهای سیاوش عادت کردم، البته اینجا چند تا خدمتکار دیگه هم داره که فقط روزهای زوج میان. تو برو اتاق من اینجاست.
به جای که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دیدن اتاقی که درب آن باز بود و میشد از اینجا درونش را دید گفتم:
- خیلی خب پس من برم، مراقب خودت باش.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهونه
ناگهان صدای قهقهای ساناز بلند شد و در میان خندهاش گفت:
- مگه میخوای بری به سیارهی دیگه که این جور خدافظی میکنی؟ مثلا تو یه خونه هستیم.
نمایشی اخمی کردم و مشتی آرام به بازوی ساناز کوبیدم و پلهها را تند تند بالا رفتم. مقابل اتاق سیاوش مکثی کردم و دوباره راهم را ادامه دادم.
اصلا از اتاق خارج نمیشد، پس چطور کار میکرد؟ افراسیاب حداقل نصف روز را یا حتی کمتر به بیرون میرفت و با تلفن صحبت میکرد اما سیاوش خیلی عجیب بود!
نه از اتاق خارج میشد و نه گاهی دیده بودم که با تلفن صحبت کند اما در عین حال میتوان از خانه و ابهتش فهمید موفقتر از خودش در این کار وجود ندارد.
کاش میتوانستم بفهمم آن پروژه و محمولهای که سیاوش به دنبالش است چیست که افراسیاب توانسته به دست بیاورد اما سیاوش نه!
به محض ایستادنم مقابل درب اتاق، صدای فریادی بلند در گوشم پیچید و باعث شد ترسیده به اطرافم نگاه کنم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
دوستان پارت 260 ، 306 و 336 به دلیل مغایرت با قوانین ایتا در زاپاس قرار گرفت. حتما عضو زاپاس بشید و لفت ندید❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3300393929Cf99ad569c6
در زاپاس لینک ناشناس هم برای برقراری ارتباط با نویسنده وجود داره
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوشصتویک
مهران هنوز در آن اتاق بود؟ از آن موقع چند ساعت گذشته، چطور این همه مدت طاقت آورده؟ فکر نمیکردم به خاطر من یک نفر را اینقدر اذیت کنند!
- من بخشیدم، نیاز نیست اینقدر اذیتش کنید.
نیشخندی روی لبانش ظاهر شد و گفت:
- چشم خانم رئیس پس با اجازهی شما میگم دیگه ولش کنن.
مبهوت به صورتش نگاه کردم که در لحظه حرفش را با تمسخر ادامه داد.
- کی گفته به خاطر تو هست که این جور بخشیدم بخشیدم میکنی؟
خب در آن اتاق کسی جزء من نبود! مهرانم به کسی جزء من نزدیک نشده بود پس اگر برای من نبود برای چه کسی بود؟!
- قانون من اینه به چیزی که برای منه و اسم من روش خورده، کسی نباید نگاه چپ کنه توهم الکی برای خودت دور برندار.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوشصت
خانهی ارواح بود! در سکوت صدای فریاد میآمد. صدا آنقدر بلند و ناگهانی بود که باعث شد سیاوش هم از اتاق خارج شود و سرش به سمت اتاق من بچرخد.
حدس اینکه صدا از سمت این اتاق نحس و کثیف باشد سخت نبود اما مسئلهی مهم این بود که باز کدام بخت برگشته را شکنجه میکردند!
- اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای سیاوش که در نزدیکی گوشم بود ترسیده به عقب برگشتم و دستم را به روی قلبم گذاشتم.
- یه هایی، هوی، چیزی بگو بعد ظاهر شو. قلبم اومد تو دهنم!
تای از ابروهایش بالا پرید و چشمانش وحشتناک شد سریع از او فاصله گرفتم و گفتم:
- یعنی منظورم اینه که فکرکردم مهران یا کس دیگه هست، ترسیدم. نمیدونستم تویی.
کمی از آن موضع عصبی پایین آمد و کلافه گفت:
- مهران وقتی تو اون اتاقه، چطور میتونه بیاد بیرون؟ واقعاً احمقی یا خودت به احمقی زدی؟
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوشصتویک
مهران هنوز در آن اتاق بود؟ از آن موقع چند ساعت گذشته، چطور این همه مدت طاقت آورده؟ فکر نمیکردم به خاطر من یک نفر را اینقدر اذیت کنند!
- من بخشیدم، نیاز نیست اینقدر اذیتش کنید.
نیشخندی روی لبانش ظاهر شد و گفت:
- چشم خانم رئیس پس با اجازهی شما میگم دیگه ولش کنن.
مبهوت به صورتش نگاه کردم که در لحظه حرفش را با تمسخر ادامه داد.
- کی گفته به خاطر تو هست که این جور بخشیدم بخشیدم میکنی؟
خب در آن اتاق کسی جزء من نبود! مهرانم به کسی جزء من نزدیک نشده بود پس اگر برای من نبود برای چه کسی بود؟!
- قانون من اینه به چیزی که برای منه و اسم من روش خورده، کسی نباید نگاه چپ کنه توهم الکی برای خودت دور برندار.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوشصتودو
در یک جمله، چنان عزت و احترامی به انسان میداد که واقعاً قابل توصیف نبود و در مقابل چنان کوچک و حقیر میکرد که انسان به دنبال سوراخی میگشت تا در آن محو شود.
- چرا آمادهای؟ جایی تشریف میبردی؟
سرم را به نشانهی نه تکان دادم و گفتم:
- تو حیاط بودم یکم رفتم هوا بخورم به خاطر حضور بادیگاردها شال پوشیدم.
به عقب چرخید و قبل از اینکه از من دور شود تمسخرآمیز گفت:
- فقط اونا رو نامحرم دیدی؟
قبل از اینکه بتوانم منظور حرفش را بفهمم و جوابی بدهم به سمت اتاق خودش رفت و درب را برهم کوبید. وارد اتاق شدم و شال را روی دستهی صندلی انداختم.
منظورش از اینکه اون رو فقط نامحرم دیدم چی بود؟ خب سیاوش و تمام آدمهای این خانه برای من غریبه و نامحرم بودند، این موضوع تنها درمورد بادیگاردها...
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوشصتوسه
با یادآوری آن شب لعنتی، رشتهی افکارم را پاره کردم و بر سر خود کوبیدم. راست هم میگفت! کاری که نباید شده بود، بعد من نگران دو تار مو بودم؟
اما خب آن اتفاق، دست من نبود و من هیچ ارادهای در انجام آن نداشتم اما این موضوع دست خودم بود و میتوانستم در انجام آن، تصمیمگیری کنم!
بیحال به سمت تخت رفتم و زیر پتو خزیدم. از اینکه چند روز فرصت داشتم تا خودم را با شرایط او و خانهاش وفق دهم خوشحال بودم.
این جور حداقل کمتر مورد آسیب روحی قرار میگرفتم و میتوانستم میان این هیاهو، اندکی خودم را پیدا کنم و با این زندگی جدید کنار بیایم.
به هرحال من دیگر نه راهی برای بازگشت داشتم و نه راهی برای خوشبختی، تقدیر من همینگونه رقم خورده بود.
اینکه به دنیا بیایم و با انبوهی از مشکلات روبهرو شوم اما خب شاید واقعاً در اینکه من همکار سیاوش بشوم مصلحتی وجود دارد.
تنها تلاشی که میتوانستم برای زندگیام بکنم این بود که اجازه ندهم ذات من هم چون اینها زشت و کثیف شود. هیچوقت اجازه نمیدادم دستم به خون کسی آلوده شود یا حتی باعث خراب شدن زندگی کسی شوم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوشصتوچهار
خودم را روی تخت رها کردم و چشمانم را بستم، این روزها تنها چیزی که اندکی باعث آرام شدنم میشد، خواب بود و بس.
از اینکه حداقل در یک موقعیت زندگیام آرامش داشتم و کمتر حرص میخوردم خوشحال بودم؛ پتو را روی خودم کشیدم و روی دست دیگرم جابهجا شدم.
دلم برای پدرم تنگ شده بود، احساس میکردم تنها چیزی است که در این موقعیت به درد من میخورد و میتواند مرا نجات دهد. البته... اگر پدری وجود داشته باشد.
قصد کفرگویی و چرا آوردن در کار خدا را نداشتم اما دنیای بیرحمی عطا کرده بود، دنیایی که مردمانش به یک دختر تنها این چنین ظلم میکنند، خالی از عدالت و مهربانی است.
شاید اگر بندههایش را اندکی مهربانتر میآفرید و کمی بیشتر بذر محبت در قلبشان میکاشت، امروز من به این حال و روز نمیافتادم.
اما خب باز هم هیچ قدرتی در برابر او نداشتم، به هرحال جهان زیر سلطهی او بود و هرطور که او میخواست طی میشد.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوشصتوپنج
بیخیال افکارم شدم چشمانم را برهم گذاشتم و در کمتر از چند ثانیه به خواب رفتم.
با داخل شدن چندین مرد تنومند، از روی تخت بلند شدم و به گوشهای از دیوار پناه بردم. قیافهی هرکدامشان مانند یک دیو بود، به همان اندازه زشت و بد ترکیب.
در میان آنها چشم چرخاندم و به دنبال اثری از سیاوش میگشتم او که مرا به دست این همه دیو تنها نمیگذاشت، همانطور که در پیش مهران مرا رها نکرد.
لبان خشک شده از ترسم را با بیچارگی باز کردم و گفتم:
- س... سیاوش؟
نمیدانم چرا هر لحظه قیافهی آنها وحشتناکتر میشد و هر لحظه شباهت بیشتری با خون آشامها پیدا میکردند.
با بالا آمدن دست یکی از آنان نگاهم به دستانش افتاد و با دیدن ناخنهای بلند که خون از آن میچکید و به روی زمین میافتاد، روی زمین نشستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.