eitaa logo
[نگاه ِ تو]
271 دنبال‌کننده
436 عکس
43 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌📚 تنها کاری که می‌توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم. اگر همه خوب می‌شدند آن وقت کسی که همه انتظارش را می‌کشیدند می‌آمد و جزییات را هم اصلاح می‌کرد‌. جزییات به شکل تاسف‌باری تباه شده بود. آدم‌ها همه در جزییات تباه می‌شدند اما کسی به جزییات اهمیت نمی‌داد. همه در فکر کلیات بودند. در کلیات، انسانی وجود نداشت. من از وضعیت به وجود آمده گریه‌ام گرفته بود. من سعی می‌کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمانم. خوب بودن دشوار بود، اما به نظر می‌رسید که تنها راه نجات است. @Negahe_To
‌ ‌ 📚 وقتی دنبال چیزی هستی به آن نخواهی رسید. درست وقتی بیخیالش می‌شوی خودش سراغت می‌آید. آدم باید بزرگ باشد. باید در دل سرما گرم باشد. آدم باید خودش گرم باشد. @Negahe_To
‌ ‌ ‌جنس نُقل‌های قدیمی‌ یک جور خاصی بود. مثل این شکلات‌های پُر زرق و برق امروزی نبود که کلی وقت چشمت دنبالش هست اما تا بیایی بفهمی چه مزه‌ای دارد تمام شده و رفته. نُقل‌های پدربزرگ و مادربزرگ را که می‌گذاشتی گوشه لپت، شیرینی‌اش آهسته و با آرامش راه می‌گرفت در وجودت. عجله نداشت که زود تمام شود. آرام و باطمانینه از رگ‌ها عبور می‌کرد و خودش را می‌رساند به عمق قلبت، به جایی دور، در لایه‌های پیچ در پیچ مغزت. جایی که بعد از سالها هم هر وقت اراده کنی بتوانی دوباره آن را بیرون بیاوری و مزمزه‌اش کنی. ‌ ‌ خمره، از همان نُقل‌های شیرین و درشت پدربزرگ بود. هوشنگ مرادی کرمانی، مثل یک پدربزرگ مهربان، شیرینی داستانش را می‌نشاند در عمق وجودت. داستان خمره، بسیار روان، ساده و در عین حال جذاب پیش می‌رود. در طول داستان بالا و پایین‌های منطقی، کشمکش‌های جذاب و چینش قشنگ روایت‌ها را پشت سر هم می‌بینیم. قصه در یک روستا شکل می‌گیرد. شخصیت اصلی، آقای صمدی، مدیر و تنها معلم مدرسه روستاست و محور اصلی قصه، یک خمره است. خمره‌ای برای آب خوردن بچه‌های مدرسه. خمره‌ای که همه داستان به شکل هنرمندانه‌ای حول و حوش آن شکل می‌گیرد. ‌ داستان خمره، مثل یک فیلم روان و قشنگ به راحتی مخاطب را تا انتها به دنبال خود می‌برد. از برجستگی‌های کتاب، همراه کردن مخاطب در رده‌های سنی مختلف است. هوشنگ مرادی کرمانی با قصه‌گویی شیرین و دلچسبش، کودک، نوجوان، جوان، بزرگسال و حتی سالمند را پای کتابش می‌نشاند. داستان به راحتی احساسات مخاطب را درگیر می‌کند. در جایی بی‌اختیار بغض را در گلویت می‌نشاند و در جایی خنده را مهمانت می‌کند. در قسمت‌هایی از کتاب، ریتم قصه تند می‌شود. همان جایی که اتفاقات، پشت سر هم شروع و بلافاصله تمام می‌شوند. جاهایی که دوست داری لذت خواندن قصه را آرام‌تر بچشی اما اتفاقات از دستت لیز می‌خورند و می‌روند. در مجموع، نوشیدن قصه زیبا و زلال خمره را به همه پیشنهاد می‌کنم.‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌بوی صبح میدهی و گنجشک‌ها در خنده‌هایت پرواز می‌کنند🌱 @Negahe_To
‌ ‌ حبیبه جعفریان، که بسیار دوستش دارم، در زندگی‌نگاره‌اش با عنوان "اسبی بود در اسپانیا"، به طرز هنرمندانه‌ای از سفر نوشته است. از اینکه یک جایی در زندگی‌اش فهمیده سفر رفتن برایش واجب است. او بعد از سالها، هنوز هم از سفر ترس دارد. هنوز هم هر بار کنار میز چک کردن مدارک در فرودگاه، برای دنیا و آدم‌هایی که دارد پشت سر می‌گذارد، اشک می‌ریزد. اما او فهمیده باید سفر برود و می‌رود. من، یک جایی در زندگی‌ام فهمیدم عاشق موسیقی‌ام. فهمیدم قلبم، نزدیکی دیرینه‌ای با نت‌های موسیقی دارد. فهمیدم شنیدن موسیقی زنده، بلایی بر سر دلم می‌آورد که لذتش را به این راحتی‌ها نمی‌توانم با چیز دیگری تاخت بزنم. همان‌ جا به خودم قول دادم نگذارم شلوغی کار، بی‌حوصلگی‌، نبودن همراه ایده‌آل و حتی خالی بودن جیبم سدی بشود برایم. به هر جایی از حال و هوای این روزهایم که نگاه می‌کردم، می‌دیدم جایی برای کنسرت رفتن ندارد. اما من باید می‌رفتم. به قول حبیبه، اگر نمی‌رفتی می‌مردی؟ نه نمی‌مردم! اما من باید می‌رفتم؛ و رفتم. کارها، فکرها، نگرانی‌ها و حتی غصه‌ها را چپاندم توی یک کوله و گذاشتمش دم در ورودی سالن کنسرت. ریه‌هایم را در سالن، پُر کردم از تارهای گیتار و کلاویه‌های پیانو؛ از صدای دلنشین راغب. نفس کشیدم. زنده‌تر شدم. وقتی برگشتم کوله سرجایش بود اما من با یک جان اضافه‌تر برش داشتم. من پای قولی که به خودم داده بودم ایستاده بودم. @Negahe_To
‌ ‌ 🌱 آن جایی که هیچ امیدی باقی نمانده، باید ابداعش کرد. @Negahe_To
‌ ‌ 🍁 ‌پاییز، پاییز، پاییز ... @Negahe_To
‌ ‌ 🌱‌"لا اَیاَسُ مِنک"‌ "از تو ناامید نمی‌شوم" @Negahe_To
‌ ‌ 📚 ‌گاهی فکر می‌کنم آدم‌های زیادی هستند که من می‌توانم با آنها عمیقا احساس نزدیکی کنم‌ اما افسوس که نمی‌شناسمشان. @Negahe_To
‌ ‌ ‌امروز، موقع بیرون اومدن از در کلاس، وسط همهمه و شلوغی بچه‌ها، یه دانشجوی دهه هشتادیم، بی‌مقدمه، پرسید: "استاد، شما چرا نرفتین؟" منظورش این بود که چرا بعد تموم شدن دوره دکترا، موندی ایران. جوابش یه دنیا حرف بود. اما اونجا و اون لحظه، نه جای یه دنیا حرف زدن بود نه فرصتش. بی‌مقدمه و بلافاصله گفتم: "خیلی بش فکر کردم، اما دلیل قانع کننده‌ای برای رفتن پیدا نکردم." @Negahe_To