eitaa logo
[نگاه ِ تو]
371 دنبال‌کننده
547 عکس
59 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌راضیه بقضائک؛ سالهاست همین دو کلمه به ظاهر ساده، باعث شده از خواندن زیارت امین‌الله که عاشق مضامین بلندش هستم، طفره بروم. آنجا که می‌گوید: "اللهم فاجعل نفسی مطمئنه بقدرک، راضیه بقضائک". یعنی خدایا نفس من را در برابر تقدیرت آرام و در مقابل قضا و قدرت، راضی کن. تا جایی که بشود نمی‌خوانمش، هر وقت هم می‌خوانم سعی می‌کنم یا از روی این دو کلمه بپرم یا یک جوری سریع بخوانمش که انگار نخواندمش! همیشه هم می‌دانم دارم خودم را گول می‌زنم اما خب راه چاره بهتری بلد نیستم. جالب است هر چقدر هم از اثرات و برکات خواندن این زیارت شیرین کوتاه بیشتر می‌شنوم اعصابم از خودم خردتر می‌شود که تو چرا اینجوری هستی دختر؟ چرا انقدر گیر میدی؟ بخون و رد شو برو دیگه! اما نمی‌شود. آخر هر چه دارم بزرگ‌تر می‌شوم بیشتر می‌فهمم راضی بودن و رسیدن به مقام رضایت، سخت‌ترین کار دنیاست! توی این دنیا، آن روزی که ظاهرا همه چیز هم گل و بلبل است، رضایت تام داشتن از زندگی و شرایط، سخت است چه برسد به آن وقت‌ها که داری صدای قرچ قرچ خرد شدن استخوان‌هایت را زیر ارّابه مشکلات نفس‌گیر زندگی‌ات می‌شنوی. آخر چجوری می‌شود راضی بود این وقت‌ها؟! درگوشی بخواهم بگویم راستش هر وقت هم می‌شنوم که سفارش می‌کنند مشهد می‌روی از امام رضا، مقام رضا را طلب کن خودم را به نشنیدن می‌زنم! دیگر برایم عین روز روشن شده است که من و رسیدن به مقام رضا همانند دو قطب هم‌نام آهن‌ربا هستیم که هیچوقت به همدیگر نمی‌رسیم.‌‌ ‌ ‌ چند وقت پیش یاد شرط سِنی استخدام در کشور و بعد هم طبیعتا بلافاصله یاد سن و سالم افتادم. کلا فکر اینکه برای انجام یک سری کارها توی دنیا، شرط سنی مهم است برایم جالب بود. نه به خاطر استخدام، بلکه به خاطر فاصله داشتنم از آنچه که باید باشم ذهنم درگیر شد. یاد این افتادم که اگر تا چهل سالگی فکری به حال و احوال خودت نکرده باشی، بقیه عمرت کلاهت پس معرکه است. اینکه اگر تا جوان هستی خصلت‌های خوب را در وجودت ریشه‌دار نکنی در میانسالی و کهنسالی کارت خیلی سخت می‌شود. به خودم گفتم حواست هست که داری پیر می‌شوی و هنوز هم عین بچه ترسوها حتی نمی‌خواهی از چند فرسخی طلب کردن مقام رضایت رد بشوی؟ خب با این همه ادعای دین و خدا و پیغمبر، اگر در همین حال بمیری، خداییش خیلی ضایع نیست؟! این شد که یک تصمیم کبری یا شاید هم صغری گرفتم. به خودم گفتم حالا که نمی‌توانی به اصل جنس برسی بیا و حداقل ادایش را دربیاور! بیا به خدا بگو توی فلان مساله می‌خواهم ادای آدم راضی‌ها را دربیاورم و مثل آدم خوب‌ها از صمیم قلبم بگویم خدایا واقعا می‌خواهم این قضیه را به خودت بسپارم و هر اتفاقی هم در این مسیر بیفتد قصد دارم بچه خوبی باشم و داد و بیداد راه نیندازم. یک قایق نیمه شکسته برداشتم و تنهایی زدم به دل دریا. البته که حواسم بود یک بند نجات اضطراری برای خودم کنار بگذارم که هر وقت دیدم مثل داستان حضرت خضر و حضرت موسی، دیگر واقعا صبرم تمام شده آن را رو کنم و به خدا بگویم غلط کردم، اصلا از اولش هم که خودم گفته بودم فقط می‌خواستم ادایش را دربیاورم! حالا مطمین شدم ادایش را هم نمی‌توانم دربیاورم و خلاصه شتر دیدی ندیدی.‌ ‌‌ فعلا دوام آورده‌ام. هنوز پایش ایستاده‌ام. تا همین جا بارها شده که آسمان یکباره طوفانی شده و بی‌هوا، یک موج بلند بی‌رحم، سرم را زیر آب کرده است. توی همان لحظات که از زیر آب، حباب‌های هوا را روی سطح آب می‌دیدم و داشتم برای غرق نشدن دست و پا می‌زدم، سعی کردم نگاه کنم و بگویم خدایا هنوز هستم و پشیمان نشده‌ام. آن وقت‌هایی هم که هوا آفتابی است و دراز کشیده‌ام و دارم روی قایق، همزمان از خنکای نسیم دریا، صدای مرغان دریایی و گرمای لطیف خورشید لذت می‌برم نگاهش می‌کنم و می‌گویم حواسم هست که این هم موقت است و ماندگار نیست اما دقیقا برای همین لحظات موقت و زیبا، شکرت.‌ ‌‌ منتظرم ببینم کِی قرار است به یک ساحل برسم. اولین بار است که خودخواسته پا در راهی گذاشته‌ام که نه زمان تمام شدنش را می‌دانم نه مکانش را! نمی‌دانم آخرش قرار است قایقم در یک شهر ساحلی ترسناک با دزدان دریایی یک چشم گیر بیفتد یا در کنار یک ساحل امن آرام بگیرد. البته که شاید هم کلا ساحلی در کار نباشد! اما در هر حال هر وقت که تکلیف این قایق مشخص شد شما را هم در جریان قرار می‌دهم تا بدانید آخرش سرنوشت آدمی که یک روزی قصد کرد ادای آدم راضی‌ها را در بیاورد چه شد!‌ ‌‌ ‌ ‌ پ.ن. از پارسال تا آخر عمر هر وقت حرفی از رضایت بزنم یا بشنوم، بی‌اختیار یاد عزیز می‌افتم. یکی از آدم خوب‌های واقعی و اصیل که خیلی دیر شناختمش... ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ یک جایی در زندگی، ناغافل و بی‌خبر، لحظه‌ای فرا می‌رسد که با تمام وجود می‌فهمی هر آنچه طلب کنی به تو داده می‌شود. دعای صددرصد مستجاب. تصور کن الان در آن لحظه‌ای. تمام خواسته‌های ریز و درشتت را ردیف کن در ذهنت. تمام التماس دعاها، تمام نگرانی‌ها، تمام حاجت‌های دنیا و آخرت.‌ اولویت‌هایشان را هم با سلیقه خودت بالا و پایین کن. حالا ببین می‌توانی همه را با هم، یکجا، کنار بزنی و از ته دل بگویی «إلهِى رِضاً بِقَضائِکَ، تَسلِیمًا لأمْرِکَ لا مَعبودَ سِواکَ»؟ بگویی خدایا اصلا هر چه تو بگویی، هر چه تو بخواهی، هر چه تو امر کنی؟ بیا تا زنده‌ایم و وقت داریم کم‌کم تمرین کنیم. مثلا بیا از یک حاجت شروع کنیم. از یک حاجت که اولویتش هم آن پایین پایین‌هاست. بیا فقط برای آن یک حاجتِ نه چندان مهم، به خدا بگوییم اصلا هر چه تو بگویی، هر چه تو بخواهی، هر چه تو امر کنی. ‌ راستش می‌دانم این حرف‌ها برای دهان من زیادی بزرگ است و شبیه یک وصله ناجور است. اما بیا حداقل تمرین کنیم اَدایش را دربیاوریم. ادای آدم خوب‌ها را... @Negahe_To
‌ «صِدق» را در لغت، اخلاص، درستگویی، راستگویی، راستی، درستی و صداقت معنی کرده‌اند. آدمی که اینها را داشته باشد، بهش «صادِق» می‌گویند. یعنی کسی که در نیت و حرف و عمل، صداقت دارد. هم با خودش، هم پیش بقیه و هم با خدا. توی قرآن بارها خوانده بودم که خدا این آدم‌ها را خیلی دوست دارد. فکر می‌کردم این دوست داشتن هم مثل خیلی دوست داشتن‌های دیگر است. خداست دیگر، بنده‌های خوبش را خیلی دوست دارد. یک روزی در یکی از آیه‌های قرآن رسیدم به یک توصیف جالب درباره قیامت. «هَٰذَا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ...» امروز، روزی است که صداقتِ راستگویان به‌نفعشان تمام می‌شود. به خودم گفتم اگر قرار است روز قیامت روزی باشد که صداقتِ راستگویان به‌نفعشان تمام شود، پس یعنی در دنیا ممکن است اینطوری نباشد. ممکن است صداقتِ راستگویان به‌نفعشان تمام نشود. ممکن است به خاطرش گیر بیفتند. اذیت بشوند. متهم بشوند. همین فکر برایم یک جورهایی راهِ دررو درست کرد. مجوزی برای این که به خودت حق بدهی یک جاهایی صداقت نداشته باشی چون گیر می‌افتی، چون آزار می‌بینی. صفت دیروزِ دعای جوشن مالِ همین آدم‌ها بود. مربوط به «آدم‌های صادق». فکر کردم شاید اگر من می‌خواستم صفتی از خدا را بچسبانم کنار اسمِ آدم‌های صادق، یک چیزی شبیه همین محبت را می‌گذاشتم. مثلا می‌گفتم «یا من یُحِبّ الصّادقین». همین که توی قرآن هم آمده است. اما دیدم خدا اینجا چیز دیگری گفته است. چیزی که مجوزم را باطل کرد. خدا خودش را اینطوری خطاب کرده بود: «یا مَن یُنَجِّی الصادقین!» خدایی که آدم‌های صادق را نجات می‌دهد. توی همین دنیا نجات می‌دهد. نمی‌گذارد بخاطر صداقت‌شان گیر بیفتند. اگر گیر افتادند هم نجاتشان می‌دهد! برگشتم سراغ آن آیه. «هَٰذَا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ...». ادامه آیه را خواندم. «رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ». «خدا از آنان راضی است و آنان هم از خدا راضی‌اند. این است کامیابی بزرگ!» حسرتش مثل شعله‌های آتش زبانه کشید در وجودم. خدا از کسی راضی باشد و او هم از خدا راضی باشد! مگر بیشتر و بهتر از این هم در عالم وجود دارد؟ فهمیدم حرف از یک دوست داشتنِ معمولی نیست. بده‌بستانِ دیگری است بینشان. یادِ پایِ لنگِ خودم افتادم. چند سالی است که لنگ‌لنگان، دارم مشقِ رضایت می‌کنم. مداد را دستم می‌گیرم و ترسان و لرزان حرف الف‌ش را از بالا تا پایین روی کاغذ می‌کِشم. هزار بار نوشته‌ام و باز کج می‌شود. هی می‌نویسم و هی پاک می‌کنم. باید یاد بگیرم اول حروف الفبایش را صاف و بی‌عیب بنویسم. هی خراب می‌کنم. دارم مدام در کلاس اولش درجا می‌زنم و بالا نمی‌روم. اما مشقش هم شیرین است. برای همین است که از مشروطیِ چندباره‌ هم ناامید نمی‌شوم. می‌دانم اخراجم نمی‌کند. امید دارم که یک روزی بتوانم حروف الفبایش را درست بنویسم. بعدش تازه باید بروم سراغ کلمه و جمله ساختن. چقدر راه درازی در پیش دارم! @Negahe_To