"کِی ترم تموم میشه من از دستت راحت شم؟"
با اینکه سعی کرده بودم موقع گفتنش، به زور لبخند را روی لبم نگه دارم اما چاشنی عصبانیتِ جمله، قابل پنهانکردن نبود. کلافهام کرده بود. چند جلسه پشت هم، آن هم چندبار در هر جلسه، برای گوشی دست گرفتن سرکلاس بهش تذکر داده بودم. چشم که ازش برمیداشتم پرت میشد از درس و میرفت سراغ گوشی. سرفصل درس مهم بود و میدانستم با نفهمیدنش، برای امتحان مشکل پیدا میکند.
فقط میخواستم بگویم گوشی را بگذارد توی کیف و زیپ کیف را هم بکشد تا آخر ساعت. نفهمیدم در ادامه، جمله "کِی ترم تموم میشه من از دستت راحت شم؟" از کجای وجودم درآمد. ثانیهای نگاهم کرد. همان لحظه از گفتن جمله پشیمان شدم. نگاهش شبیه نگاه بغضآلودِ یک دختر چهارساله شده بود. زیپ کیف را کشید و با صدای بلند گفت: "استاد چرا اینجوری میگین؛ آخه من خیلی دوستتون دارم."
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
#منم_خیلی_دوستتون_دارم
#پس_چرا_انقدر_حرصم_میدین_آخرِترمی!
@Negahe_To