دو نفر ورودی ۹۷، سه نفر ورودی ۹۸، سه نفر ورودی ۹۹ و چهار نفر ورودی ۱۴۰۰، یعنی یک کلاس خلوت، به شدت گسسته، به هم بیربط و احتمالا کسل کننده! یعنی دوازده نفر دانشجو که مجبور شدهاند برای یک درس تخصصی سخت و کمی اعصاب خردکن، یک ترم کنار هم قرار بگیرند. آن هم با یک استاد نسبتا سختگیر که در طول ترم هم دانشجو را رها نمیکند تا برای خودش راحت باشد.
دوستشان داشتم، هر دوازده نفرشان را. خود درس را هم که همه میدانستند خیلی دوست دارم؛ چون سالهای زیادی از عمرم را با آن زندگی کرده بودم. از اول ترم جرقه یک ایده، مثل یک کِرم شبتابِ سمج توی ذهنم وول میخورد. شبها که در خلوت، نورش را میانداخت روی مغزم، امیدوار میشدم به انجام دادنش و روزها که نورش خاموش میشد نگران میشدم از پسش برنیایم و نشود آنچه که باید بشود. ایده برگزاری یک سمینار دانشجویی با موضوع زندگی ریاضیدانهایی که در رشته آنالیز نقشی داشتهاند.
میخواستم دانشجویی که یک ترم از انتگرال ریمان-اشتلیس در کلاس میشنود، برود بگردد در زندگی ریمان و اشتلیس و ببیند در کدام فراز و فرود زندگیشان به این قضیهها رسیدهاند که دنیای ریاضی را در جهان تکان داده است. بفهمد که یک ریاضیدان مشهور جهانی هم در زندگی شخصیاش یک عالمه لحظههای تلخ و ناامید کننده داشته، کلی بحران اجتماعی و مذهبی و سیاسی از سر گذرانده، شکست عشقی خورده و باز بلند شده و ادامه داده است. میخواستم تا از دوره لیسانس گذر نکردهاند استرس واقعی ارائه دادن پشت میکروفون و جلوی یک جمع بزرگ دانشگاهی از استاد و کارمند و دانشجو را تجربه کنند.
روزی که دیدم کنار هم نشستهاند و با وسواس دارند متن دعوتنامهها را مینویسند، نگران تعداد شرکتکنندهها و کم نیامدن پذیرایی هستند و به همدیگر دلداری میدهند که استرس ارائه نداشته باشند، فهمیدم که موفق شدهایم. حالا آن جمع گسسته اول ترم به یک جمع پیوسته تبدیل شده بود. کنار هم تاریخ ۹ خرداد ۱۴۰۲ را تبدیل کردیم به یک روز خاطرهانگیز و ماندگار در قلبها و ذهنهایمان.
🌱 بماند به یادگار
از اولین سمینار دانشجویی بچههای آنالیز
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
سلام کرد. جواب دادم و بلافاصله با حالتی نیمه عصبانی ازش پرسیدم: "شماها آخه چرا اینجوری هستین؟!" فقط خندید. صبر کرد تا خودم چجوری بودن را توضیح بدهم. حوصله توضیح نداشتم. فقط سوال داشتم. قطار کردم جملهها را پشت هم.
چرا من با اینکه خیلی تلاش میکنم اما بازم یجاهایی نمیتونم نسل شما رو درست بفهمم؟ چجوری بعضیهاتون رابطه برقرار میکنین اما درگیر احساسات نمیشین؟ بود بود، نبود هم نبود! چجوری یسری چیزا انقدر براتون بیاهمیته؟ چجوری میتونین فقط سکوت تحویل آدم بدین حتی وقتی سوال مهمی داره ازتون پرسیده میشه؟ چرا درست حرف نمیزنین از فکرا و حسهاتون؟
خودش اینطوری نبود. خیلیهای دیگر از دهه هفتادی و هشتادیها را هم میشناختم که اینطوری نبودند. اما خیلیهای دیگر را هم میشناختم که اینطوری بودند. شاید او بدشانسی آورده بود که کلافگیام از بچهها، تلاقی کرده بود با دیدنش وسط دانشگاه. فهمید آشفتهام. فقط گوش کرد. سوالاتم که تمام شد، گفت: "استاد، سر فرصت میام براتون میگم."
هفته بعد آمد. کتاب بیگانه آلبر کامو را داد دستم. "اینو بخونین شاید یسری از سوالاتتون حل بشه. بعدش بازم اگه سوالی بود من در خدمتم." صفحه اول کتاب برایم نوشته بود: "همیشه در نوشتن این متنها مشکل داشتم! صریح بگویم، ممنون که برایم خورشید بودید!"
چند ماه به انتظار فرصتی نشستم برای با حواسِ جمع، خواندنش. میدانستم فایده ندارد قطرهچکانی بخوانم. خیلی زود فهمیدم این انتظار هم بیفایده است. بالاخره امروز همه کارهایم را با هم هُل دادم عقب. انگار که دست کشیدم روی میز مطالعه شلوغم و هر چه بود را یکباره از روی میز هل دادم روی زمین. بیوقفه خواندمش تا تمام شد. حالا به جای همه آن سوالها این جمله از کتاب در ذهنم تکرار میشود:
"آدم همیشه تصورهای اغراقآمیزی راجع به چیزهایی دارد که چیزی دربارهشان نمیداند. بالاجبار متوجه شدم که برخلاف فکری که داشتم، همه چیز خیلی ساده بود."
پ.ن. اگر سوالاتی شبیه سوالات من توی ذهنتان وول میخورد و با آدمهای اینجوری در تعامل هستید و میخواهید آن آدمها را بیشتر بشناسید، این کتاب را بخوانید. در غیر این صورت، شاید با خواندنش، رنج زیادی را متحمل شوید.
#دانشجوهای_عزیز_من
#روایت_زندگی
#کتاب_بیگانه
#آلبرکامو
@Negahe_To
"نگید که بازیا امشبو هیچکدومو ندیدین و در حال ديدن هم نیستین!"
از دانشجوهای دو ترم پیشم است. یکبار سر کلاسشان حرف فوتبال شد و من هم برایشان گفتم: "به نظرم یوقتایی ذهنت انقدر شلوغه که فقط فوتبال دیدن آرومش میکنه. البته که نه هر فوتبالی." خیلی ذوق کردند که یک استاد خانم دارند که فوتبال هم میبیند.
برایش نوشتم: "نه اصلا خبر نداشتم. اتفاقا خیلی ماه هست کلا تلویزیون رو روشن هم نکردم. حالا چه بازیای هست؟"
"همین الان الکلاسیکو شبکه ورزش. فینال سوپرکاپ اسپانیا"
گفتم: "چه خوب. حالا یکم میبینم اما فردا صبح اول وقت بچههام امتحان دارند و نمیتونم خیلی بیدار بمونم."
نوشته: "منم استاد فردا امتحان دارم😂💔
از 8 فوتبال تاتنهام منچستر
9 سوییچ کردم بازی ایران فلسطین
الکلاسیکو 10 و نیم شروع شد
بلافاصله بعد بازی ایران زدم الکلاسیکو
(گلای بازیو تو گوشی میدیدم😂)
انشالله بین 2 نیمه میزنم شبکه 3 بازی میلان_رم😂"
برایش نوشتم: "پس کی میخوای درس بخونی؟!!"
جواب داده: "این فوتبالا فقط یه بار وجود داره. ولی این درسا هر ترم ارائه میشه 😎😂"
😵💫😵😓😤😒😳😟🤕😶😑
#دانشجوهای_عزیز_من
#روایت_زندگی
#فوتبال
@Negahe_To
کم توی ۱۲ سال دانشگاه درس خوندن خودم، استرس شب امتحان کشیدم، از وقتی شروع به تدریس کردم، همیشه شب امتحانِ دانشجوهامم استرس دارم!
😵💫😫😬😒😕😖
امضا: یک استاد استرسدار😅
پ.ن. ۴ سال کارشناسی، ۲.۵ سال ارشد، ۵.۵ سال دکترا، جمعش میشه ۱۲😅
تازه استرسهای پشت کنکورها و دفاع و آزمون جامع و ریجکت مقاله و ... رو که دیگه نگووووو😰😰😰
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
#دیوانگی_شاخ_و_دم_ندارد
#احساس_نیاز_به_تغییر_شغل
#تمام_عمرمون_با_استرس_گذشت!
@Negahe_To
جلسه قبل، توی کلاس درس، دستام رو جلوی دانشجوها بالا اوردم و گفتم بچهها فکر کنین من با دو تا دستم، اول و آخر یه تابع رو گرفتم و تابع مثل یه سیم مفتول پیچ و تاب خورده، این وسط هست. بعد به کمک این تصویر ذهنی، دو تا قضیه ریاضی که معمولا سخت یادش میگیرن و زودم یادشون میره رو براشون درس دادم.
امروز از درس جلسه قبل ازشون پرسیدم. دانشجوم موقع توضیح اون دو تا قضیه، ناخودآگاه دستاش رو مثل من بالا اورد و درست و کامل، درس رو توضیح داد. به نظرتون طبیعیه که همونجا چشمام از خوشحالی برق زد یا من دیونهام؟
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
امشب توی گروه دانشجوهام پیام دادم و دوباره عید رو بهشون تبریک گفتم و یادآوری کردم که تو رو خدا این دو روزه رو وقت بذارین و جزوههاتون رو یه ورق بزنین که هفته دیگه مجبور نشم سر کلاس بگم دو ماه قبل عید چی بهتون درس داده بودم!
دانشجوم پیامم رو ریپلای کرده و نوشته:
"سلام استاد
لطفا خودتون رو معرفی کنید و عنوان درستون بگید لطفا 😅😂"
براش نوشتم:
"همینکه فهمیدی من استادت هستم خودش جای شکر داره😁"
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
#واقعا_این_یکماه_تعطیلی_وسط_سال_تحصیلی_چیه!
@Negahe_To
توی دانشگاه به طور طبیعی کم پیش میآید با بچههای یک ورودی بیشتر از دو تا درس داشته باشم. فقط یک دوره از بچههای رشته ریاضی بودند که هر چهارسال دوره کارشناسی با من درس داشتند. اینها را یک جور خاصی دوست داشتم چون یک جور خاصی میشناختم. از روز اولی که آمده بودند دانشگاه دیده بودمشان. جلوی چشم خودم بزرگ شده بودند. عین بچهها که جلوی چشم پدر و مادر قد میکشند. از آن بچههایی که باعث میشوند خوشحال و راضی باشی از مادر شدن.
از آن کلاس، خیلیهایشان در بهترین دانشگاهها برای کارشناسی ارشد قبول شدند. این پنج نفر هم از همان کلاس هستند. پنج تا از جوجههایم که پر کشیدهاند به سمت مقطع جدید زندگیشان. بعد چند سال، امشب فرصت شد دورهم جمع بشویم و از هرچه دلمان میخواهد حرف بزنیم. امشب فهمیدم این سالها ندیدنشان نه تنها حسی را در وجودم کمرنگ نکرده، تازه بیشتر از قبل هم دوستشان دارم.
من امشب کنار بچههایم یک شب ماندگار و زیبا را تجربه کردم و از صمیم قلبم برای بودنشان خدا را شکر کردم. دعا میکنم شما هم در هر جایی و هر شغلی هستید، خدا از این بچهها نصیبتان بکند😇
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
صبح یک روز سرد پاییزی روزی از روزهای اول سال بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال
🌱 هشت سال است زندگیام گره خورده به آرزوهای شما #دانشجوهای_عزیز_من!
#دوازده_اردیبهشت_صفرسه
@Negahe_To
سر کلاس ریاضی داشتم درباره رفتار یک تابعِ خاص حرف میزدم. "این تابع با عمل ضرب مشکل داره اما با عمل جمع حسابی جوره و هر جا جمع میبینه خیلی خوشرفتار عمل میکنه." توی چشمهای دانشجوهام که نگاه کردم فهمیدم خسته و بیحوصله شدهاند. گفتم بچهها دیدین وقتی آدم یکی رو دوست داره نسبت بش چجوری میشه؟ چشمهایشان برقی زد و گوشه لبهایشان با احتیاط، کمی انحنا پیدا کرد. ادامه دادم: "طرف، بداخلاقی هم کنه آدم تحمل میکنه، چون دوستش داره. حالا وقتی از یکی خوشش نیاد چطور میشه؟" سروصداها با اشتیاق بالا گرفت برای جواب دادن. اجازه دادم هر چه میخواهند بگویند. آخرش گفتم: "این تابع هم نسبت به ضرب همینطوره." همه خندیدند. انگار حالا با آن تابع برای رفتارش نسبت به ضرب، همزادپنداری میکردند و بهش حق میدادند.
از کلاس که بیرون آمدم یکی از بچهها با عجله خودش را رساند پیشم. آهسته گفت: "استاد، اون جملهای بود که گفتین..." و بقیه جملهاش را خورد. گفتم خب. گفت: "آخه اصلا نمیفهمم فازش چیه. سر خودم رو هم به درس و کار، گرم کردما اما ..." نگاهش کردم و گفتم: "اما دل که این حرفا حالیش نمیشه!" لبهاش به پهنای صورت باز شد و بلند گفت: "آخ! قربون آدمِ چیزفهم!"
پ.ن. اول. ادامه حرفها، جزو مشاورههای خصوصی حساب میشه🤪
پ.ن. دوم. حالا هی بگین ریاضی دقیقا کجای زندگی به درد میخوره!🤓
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
"کِی ترم تموم میشه من از دستت راحت شم؟"
با اینکه سعی کرده بودم موقع گفتنش، به زور لبخند را روی لبم نگه دارم اما چاشنی عصبانیتِ جمله، قابل پنهانکردن نبود. کلافهام کرده بود. چند جلسه پشت هم، آن هم چندبار در هر جلسه، برای گوشی دست گرفتن سرکلاس بهش تذکر داده بودم. چشم که ازش برمیداشتم پرت میشد از درس و میرفت سراغ گوشی. سرفصل درس مهم بود و میدانستم با نفهمیدنش، برای امتحان مشکل پیدا میکند.
فقط میخواستم بگویم گوشی را بگذارد توی کیف و زیپ کیف را هم بکشد تا آخر ساعت. نفهمیدم در ادامه، جمله "کِی ترم تموم میشه من از دستت راحت شم؟" از کجای وجودم درآمد. ثانیهای نگاهم کرد. همان لحظه از گفتن جمله پشیمان شدم. نگاهش شبیه نگاه بغضآلودِ یک دختر چهارساله شده بود. زیپ کیف را کشید و با صدای بلند گفت: "استاد چرا اینجوری میگین؛ آخه من خیلی دوستتون دارم."
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
#منم_خیلی_دوستتون_دارم
#پس_چرا_انقدر_حرصم_میدین_آخرِترمی!
@Negahe_To
جاتون خالی، امروز که جلسه آخر کلاس بود با بچههام دورهم هندونه خوردیم! البته قبلش نیم ساعتی دعوا و گیسوگیسکشی استاد و دانشجویی داشتیم اما آخرش با هندونه ختم به خیر شد خداروشکر😅
این وقتا توی نگاه مسئولین محترم دانشگاه جمله "آخه ما چی به تو بگیم!!" عجیبی رو میبینم🤭🥴
#من_عجیبم_یا_چی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
هدیه شیرینِ عیدِ غدیرم است. دانشجوی ساداتم با یک دنیا محبت، سرتاپایش را با دستهای خودش برایم خلق کرده. یک کتاب برای غدیر هدیه دادم و یک موجود زنده را هدیه گرفتم. خاندان شما همیشه باکرامت بودهاند...
#روایت_زندگی
#عید_قشنگ_غدیر
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To