🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت چهاردهم)
#داستان
📎لینک قسمت سیزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8492
سوالات و کنجکاوی داشت دیوانهام میکرد باید سر درمیآوردم که در این خانه چه خبر است.🤔 سینهام را صاف کردم و گفتم:
راستش کنجکاوی من را به این سمت کشاند. همین😕
مسعود خندهای کرد و گفت: معمولا این کنجکاویها رو خانمها دارن😅
بهم برخورد و رویم را به سمت در چرخاندم که بروم، با دستش که هنوز روی شانهام بود فشاری آورد و من را به سمت خودش چرخاند و متوجه ناراحتی من شده بود گفت:
ببخشید میخواستم شوخی کرده باشم عذر میخوام. 😥 ما در اینجا کارای زیادی میکنیم. مثلا...
🌸 @Negahynov
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم: ممنون از توضیحتون ببخشید فضولی کردم و خواستم بروم که مجدد دستم را گرفت و گفت:
داداش منکه عذر خواهی کردم. بذار برات توضیح بدم شاید شما هم مشتاق کمک به ما شدید. 😊 منزل شما سر کوچه اول، نزدیک به مسجد است. درسته⁉️
-آره، خوب آمار همه را دارید 😏
مسعود دستش را پشت سرش برد و کمی با موهایش بازی کرد و گفت:
فقط شما که کنجکاو نیستید ما هم هستیم 😅
و چشمکی زد و ادامه داد:
از روزهای اولی که کرونا شروع شد و اعلام کردن عده ی ماسک احتکار کردن و توی بازار ماسک کم هست ما در این خانه با کمک ننه سلطان و چند تا از خانمهای مسجد ماسک تولید کردیم. 😷 در این بین من هم مواد اولیه برای تولید ماسک آماده میکردم و ماسکهای آماده رو به بازار و شرکتها میبردم تا بدست مردم برسه. 😎
🌸 @Negahynov
بعد دست من را گرفت و به سمت ساختمان برد. خانهای قدیمی با اتاقهای زیاد و شیشههای رنگی که نور آفتاب باعث شده بود رنگهای شیشه به داخل خانه منعکس شود. 👌 همیشه از خانههای قدیمی خوشم میآمد و دلم میخواست ما هم خانهای این شکلی داشته باشیم. چرخهای خیاطی دور اتاق چیده شده بود و خانمها داشتند ماسک میدوختند بعد از این اتاق، من را به اتاق بعدی برد تعدادی مرد در آن اتاق مشغول بسته بندی ماسکها بودند و در همین حین که اتاق به اتاق میرفتیم مسعود برایم توضیح میداد که جریان از چه قرار است و چه کارهایی انجام میدهند.🙄
#اسلام
#کرونا
#رمضان
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت پانزدهم)
#داستان
📎لینک قسمت چهاردهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8500
در اتاق بعدی بسته بندیهای غذایی دیدم و تعدادی آقا و خانم که در حال چیدن بستهها بودند با تعجب به مسعود نگاه کردم او که متوجه سوالم شد گفت:
اینجا یکسری مواد غذایی جمع آوری شده که به خانوادههای آسیب پذیر و کسایی که بخاطر این بیماری از نظر مالی دچار مشکل شدند، داده میشه. 🍱 چیز زیادی نیست اما خب برای رفع نیاز ابتدایی یک خانواده در این شرایط، بد نیست.🙂
قسمتهای دیگر خانه و کارهای دیگری که انجام میگرفت، به من نشان داد و دوباره به حیاط برگشتیم.🚶🚶 وقتی به حیاط برگشتیم دیدم حیاط را شستهاند و یک فرش بین حوض و باغچه پهن کردهاند، سفره و یکسری وسایل برای افطار گذاشته بودند روی فرش و چقدر این صحنه لذت بخش بود. 😍 پای حوض و زیر درخت و هوای خنک.😌
🌸 @Negahynov
در همین افکار بودم که مسعود گفت:
داداش امشب افطار مهمون مایی.😊
بهش گفتم: ممنون مزاحم نمیشم اما یه سوال❗️
مسعود: شما صدتا بپرس😉
-چرا انقدر وقت گذاشتی و همه جا رو به من نشون دادی❓ چه اهمیتی داشت که من بدونم اینجا چه خبره و شما چه کاری میکنید❓ برای هر کس دیگهای هم همین اندازه وقت میذارید❓
مسعود: وقت که آره مهمان حبیب خداست😊اما چند روز پیش که در مغازه نانوایی شما رو دیدم و 20 تا نون خواستم شنیدم شما چی گفتید. یکی دوبار هم، دوباره شما را دیدم و خواستم بیام و رفع سوء تفاهم کنم اما همش دَوَندگی و کار اصلا فرصت پیش نمیآمد. 😕
🌸 @Negahynov
یکبارش هم جلوی در بسته مسجد بود که شما رو دیدم در حال راز و نیاز بودی دلم نیامد حال خوبت رو خراب کنم.😢 امروز که اینجا دیدمت خیلی خوشحال شدم و همه جا رو نشونت دادم تا هم کار ما رو ببینی هم علت اون 20 تا نون رو برات توضیح بدم. اون نونها رو برای اعضای اینجا میخریدم، ننه سلطان نذر داشت و چون نمیشد کسی را برای افطاری دعوت کنیم، تصمیم گرفتیم که همین اعضای اینجا را افطاری بدهیم و اون نونها واسه همین بود.😋
#کرونا #اسلام
#رمضان #روزه
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت شانزدهم)
#داستان
📎لینک قسمت پانزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8540
از اینکه در مورد آنها قضاوت کرده بودم خیلی ناراحت شدم. 😔
رو کردم به مسعود و گفتم: از اینکه با صبر و حوصله برام توضیح دادید ممنون.
خواستم خداحافظی کنم که گفت:
کجا؟ موقع افطار هست بیا بشین بقیه هم الان میان. دستم را گرفت و من را به سمت فرش برد.
قبول کردم چون هنوز سوال داشتم و این موقعیت خوبی بود که سوالاتم را بپرسم. 👌
-یه سوال بپرسم؟
مسعود: شما دو تا بپرس 😉
-فقط شما اینجا این کار رو میکنید یا جاهای دیگه هم هست؟
مسعود: جاهای دیگه هم هست. توی تمام شهرها و محلات. مردم دارن همکاری میکنند و خدارو شکر تا الان خیلی خوب این همیاری و همدلی داره پیش میره. 👌
🌸 @Negahynov
-کاش آخوندا یه کاری میکردن و یه قدمی برمیداشتن. همش مردم، باید هرجا یه مشکلی پیش اومد مردم بیان وسط میدون و همیاری کنن؛ اما سپاه و آخوندا فقط میخورن و میخوابن و یه حقوق مفت از دولت و بیتالمال میگیرند! 😏
در همین حال صدای اذان بلند شد و افرادی که داخل ساختمان بودند یکی یکی خارج شدند، مردها پای حوض وضو گرفتند و در صف نماز ایستادند. مسعود هم من را برای وضو پای حوض برد و مجبور شدم من هم زوری وضو گرفتم و به سمت صف نماز رفتیم. همه در صف بودند و کسی امام جماعت نبود برایم عجیب بود پس پیش نماز کیست؟! 😳
در همین افکار بودم و به صفها نگاه میکردم که یک خانم جوان با لباسهایی که در دست داشت به سمت مسعود آمد. با تعجب به مسعود نگاه کردم. چشمان گرد شده بود. اشتباه می کنم یا حقیقت دارد؟! شرمنده شده بودم از حرفهایی که به او گفته بودم و نمیدانستم چکار کنم. عرق شرم بود که از سر و صورتم فرو میریخت و مانده بودم چه چیزی به مسعود بگویم. 😓
🌸 @Negahynov
آن خانم جوان هر قدمی که برمیداشت من بیشتر مطمئن میشدم که چه اشتباهی کردم و چه حرفهایی که نباید میگفتم را، گفته ام. سرم را پایین انداختم و دلم میخواست زمین شکافته شود و من را در خود فرو ببرد. مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود، لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂
#کرونا #اسلام
#رمضان #روزه
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت هفدهم)
#داستان
📎لینک قسمت شانزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8553
مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂
همین چیزی نگفتن بیشتر شرمندهام میکرد. بالاخره آن خانم لباسها را به مسعود داد و اینجا بود که متوجه شدم اشتباه نمیکردم.
در حالی که سرم پایین بود به مسعود گفتم:
حاج آقا شرمندهام ببخشید نمیدونستم شما... 😓
نگذاشت حرفم تمام شود و با حالت خنده و شوخی گفت:
نمیدونستی آخوندم درسته؟
و چشمکی زد. 😉
در حالی که سرم پایین بود گفتم: شرمندهام. 😞
اما مسعود، که حالا میدانستم حاج آقای مسجد است، خندهای کرد و دستم را گرفت و گفت: دشمنت شرمنده. 🌷
گرمای محبتش را در دستانم احساس میکردم.
🌸 @Negahynov
حاج آقا: بریم نماز بخونیم همه منتظرن و گشنه. اگر یه کم دیگه اینجا وایسیم و به هم نگاه کنیم، میان از گرسنگی ما رو میخورن! 😅
در حالی که میخندید، جلوی صفهای نماز ایستاد. و من از اینکه بعد از چندین سال نماز میخواندم حس دیگری داشتم. چقدر این نماز برایم لذت بخش بود، انگار دوباره به آغوش پر مهر پدرم برگشته بودم. دوباره همان حس کودکی همان آغوش، همان احساس آرامش و امنیت. 😌
نماز تمام شد؛ سفره انداخته شد. فکر میکردم حالا که این همه مواد غذایی توی این خانه هست و این آخوند هم مسئولشان است، الآن است که برنج و مرغ و کباب بیاورند سر سفره.
فکر جوجه و کباب و گوشت و غذاهای رنگارنگ اشتهایم را باز کرده بود. چقدر احساس گرسنگی داشتم! 🍗🥓🍔😋
🌸 @Negahynov
حاج آقا: خب آقا... ببخشید اسمتون رو که نپرسیدم‼️
-حمید هستم.
حاج آقا: خوشبختم آقا حمید. خیلی خوشحالم امروز اومدی اینجا. امیدوارم بازم بیای.
چشمکی زد و گفت: ما اینجا کمک زیاد میخوایم. 😉
و شروع کرد به خندیدن.
-من هم از آشنایی با شما خوشبختم. باز هم ببخشید که ...
حاج آقا: ای بابا اشکال نداره، ما آخوندا ازین چیزا زیاد می شنویم. خب آقا حمید بفرمایید آب گرم و خرما.
باورم شده بود که امروز را روزه گرفتهام. انگار ظهر آن همه غذا نخوردهام❗️
#کرونا #اسلام
#رمضان #روزه
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت هجدهم)
#داستان
📎لینک قسمت هفدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8570
بعد از آب گرم و خرما، منتظر جوجه و کباب بودم. ظرف سبزی توی سفره چیده شد بعد نان و فلاسک چای.
گفتم الان است که کباب بیاورند... 😋 اما دیدم بشقابهای کوچکی از آن سر سفره در حال چیده شدن است. دقت که کردم، پنیر بود! تعجب کردم. یعنی افطاری پنیر و سبزی؟! 😳
حاج آقا که دید متعجب نگاه میکنم، لبخندی زد و گفت:
چیه حمید آقا؟
-الان افطار میخورید؛ شام هم همینجا میخورید یا هر کسی میره خونه خودش؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: این هم افطاره، هم شام.
-یعنی همش همینه؟
حاج آقا: آره، بفرمایید بضاعت ما همین اندازه بود. ان شاءالله بعدا تشریف بیار منزل از خجالتت در بیام... البته اون جا تقریباً وضع همینه! 😅
🌸 @Negahynov
مشغول خوردن شدم و از اینکه دوباره اینقدر زود قضاوت کردم، ناراحت بودم... صدای حاج آقا من را به خودم آورد که گفت:
آقا حمید چیزی شده؟ چرا تو فکری؟
-نه چیزی نیست. باید برم خونه مادرم نگران میشه.
چند لقمه ای خوردم و سریع بلند شدم. 🚶🏻♂️
حاج آقا: حمید جان اگر زحمتی نیست فردا هم میای؟
-بله حاج آقا ان شاءالله بتونم میام.
تا سر کوچه من را همراهی کرد. عجب آدم مهربان و با شخصیتی اصلا فکرش را هم نمیکردم❗️ چه فکرهایی در مورد این آقا و آن خانه داشتم!
به خانه رسیدم. توی قفل در کلید انداختم و وارد خانه شدم. مادرم و سمیرا داشتند افطار می خوردند. نگاهی کردم که ببینم افطاری خانه ما چیه؟
مرغ و سیبزمینی سرخ شده، داشتیم. 🍗🍟
🌸 @Negahynov
پیش خودم خجالت کشیدم. آن بندههای خدا که داشتند از صبح زحمت می کشیدند و با آن همه مواد غذایی کنار دستشان، افطارشان نان و پنیر بود! بعد، من این همه آه و ناله میکردم که: وای ما بدبختیم ما بیچارهایم ما نون نداریم بخوریم. اما... 🤔
ته دلم گفتم خدایا شکرت.
اما منکه اصلا از اسلام دین و مذهب و خدا و همه دلگیر بودم. نمیدانم امشب چه شد توی اآ خانه که من را اینقدر عوض کرد! هنوز طعم نماز، آن حس و حال و گفتگو با خدا... چقدر لذت بخش بود. انگار خدا برایم آغوش باز کرده و من را در پناه خودش گرفته بود. 😇
#کرونا #اسلام
#رمضان #روزه
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت نوزدهم)
#داستان
📎لینک قسمت هجدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8581
مادر: حمید مامان بیا شام بخور.
-گرسنه نیستم.
مادر: حمید چیزی شده؟ حالت خوبه؟
-خوبم مامان نگران نباش. خیالت راحت پیش یکی از دوستام بودم افطاری منو هم نگه داشت یه چیزایی خوردم. 😊
لبخند رضایت به لب مادرم نشست. محبتش را به دنیا نمیدادم. دنیایی از عشق بود. بعد از خوردن چای به اتاقم رفتم و از خستگی خوابم برد. در عالم خواب بودم که صدای دعای سحر را شنیدم. چقدر این دعا برایم یادآور سحرهای بچگی بود.
🌸 @Negahynov
صبح به چند موردی که برای کار رفته بودم سر زدم اما باز هم کاری نبود. نزدیک ظهر بود که در کوچه حاج آقا را دیدم. تا من را دید بسرعت به طرفم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی اساسی دعوتم کرد تا دوباره به خانه ننه سلطان برویم. دیدم کاری که ندارم؛ بد نیست من هم یک سر به آنجا بروم؛ شاید هم یکی دوتا سوال از این آخوند پرسیدم و جواب گرفتم! البته اگر بتواند جواب بدهد! 🤔
در همین حین چشمم به درب مسجد افتاد که باز است. پرسیدم:
حاج آقا مگه نگفتن مساجد باید تعطیل باشه؟ چرا درِ مسجد بازه؟ قراره؟ نماز جماعت داشته باشید⁉️
حاج آقا: نه، قرار نیست نماز جماعت داشته باشیم.
-پس جریان باز بودن در مسجد چیه؟
حاج آقا: یکسری از اقلامی که بسته بندی می شه، به مسجد میبریم و اونجا یکسری دیگه از دوستان اقلام رو در کارتونهای مخصوص میذارن و بعد بدست مصرف کننده میرسونیم. 🛍
🌸 @Negahynov
به خانه ننه سلطان رسیدیم. به محض ورود، ننه سلطان تا من را دید، احوال پرسی گرمی کرد و گفت:
مادر پس تو هم پاگیر شدی؟ یکی دست این آقا مسعود ما بیُفته و بذاره دیگه بره؟! 😁
درحالی که میخندید به سمت ساختمان رفت. به همراه حاج آقا به اتاق بسته بندیها رفتیم.
حاج آقا: خب آقا حمید اگر زحمتی نیست، این ترازو و این هم نخود و لوبیا، یک کیلو، یک کیلو بکش بذار کنار. ⚖️
مشغول کار شدم. بهتر از بیکاری بود و حوصلهام در خانه سر نمیرفت.
#کرونا #اسلام
#رمضان #روزه
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت بیستم)
#داستان
📎لینک قسمت نوزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8626
نمیدانم چقدر مشغول بودم که صدای اذان بلند شد. حاج آقا بود که داشت توی حیاط اذان میگفت. صدای خوبی دارد. چقدر صوتش دلنواز است. 🔊
دوباره مجبور بودم نماز بخوانم. اما این بار هم برایم لذت بخش بود. چه حس و حالی دارد، این نماز که من خودم را سالها از آن محروم کرده بودم. نمیدانم شاید هم حس و حال حاج آقا نماز را برایم لذت بخش میکرد. 😇
بعد از نماز خواستم بروم بقیه گونی نخود و لوبیا را تقسیم کنم که حاج آقا صدایم کرد.
آقا حمید کجا؟
-دارم میرم بقیه کار را انجام بدهم.
حاج آقا: خداقوت بیا یه کم استراحت کن بعد از ظهر دوباره شروع میکنیم. 😉
من را به همراه خودش به طبقه بالای خانه برد. اتاقهای تو در تویی که نور رنگارنگ شیشههای رنگی آن را زیباتر کرده بود. این قدیمیها برای خودشان چه زندگیهایی داشتهاند! زندگی را اینها داشتن نه ما. 😕
🌸 @Negahynov
حاج آقا: آقا حمید چیزی گفتی؟
-ببخشید بلند فکر کردم.
و زدم زیر خنده. متوجه شدم تکه آخر حرفم را بلند گفتهام 😊
وارد یکی از اتاقها شدیم. تعدادی از مردانی که در آنجا همکاری میکردند هم در حال استراحت بودند. 😴
در گوشه اتاق تعدادی بالشت و ملحفه و پتو بود. حاج آقا رفت و از همان گوشه اتاق دو تا بالشت آورد و کنار سایر کسانی که خوابیده بودند دراز کشیدیم.
-حاج آقا یه سوال
حاج آقا: انقدر منو حاج آقا صدا نکن بگو مسعود. شما ده تا بپرس. 😉
-الان شما این همه مواد غذایی و مواد اولیه برای ماسک و چیزای اینجوری رو از کجا میارید؟ خودتون تمام مخارج رو میدید❓
حاج آقا لبخندی زد و گفت:
کاش میتونستم همشو خودم تقبل کنم اما خب این ها هم کمک مردمی هست، هم خیرین، هم امامزادهها و مراکز نظامی مثل سپاه، هم بعضی شرکتها. 💶
-چجوری؟ میشه بیشتر توضیح بدید؟
🌸 @Negahynov
حاج آقا: از روز اول که شروع کردیم یه مبلغ کم از صندوق مسجد بود و کمکهای مردمی؛ چند تا از خانمهای محل چرخ خیاطی خودشونو آوردن و اینجا مشغول شدن به تولید ماسک. تعدادی از ماسکها رو بعد از ضدعفونی و بستهبندی، به مراکزی که نیاز داشتند مثل خانه سالمندان، بیمارستان، مراکز بچههای بیسرپرست، که خب نیاز بود ماسک داشته باشن و در معرض آسیب هستند، دادیم. 🎁
بعد یکی از جوونای خوش فکر گفت میتونیم بازاریابی کنیم برای شرکتهای بزرگ هم تولید کنیم و حتی کارآفرینی کنیم. 👌
منم پیشنهادش رو به یکی از خیرین دادم و قبول کرد که هزینههای مواد اولیه رو بده و تعدادی از خانمهای بدسرپرست یا بیسرپرست رو هم آوردیم و اینجا مشغول به کار شدن 🙂
و اینجوری یه بخش از ماسکها تولیدی برای کسانی بود که تهیه ماسک براشون سخت هست و رایگان بهشون میدادیم و یک بخش دیگه رو براش بازار فروش پیدا کردیم و بعد از فروش حقوق این خانمهایی که اینجا مشغول هستند رو میدیم و شاید اگر اینجا مشغول به کار نمیشدن الان نیازمند دریافت بستههای حمایتی بودند؛ ولی خداروشکر الان خودشون کار میکنن و دست بقیه رو هم میگیرند. 👌
#کرونا #اسلام
#رمضان #روزه
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت 🕊
(قسمت بیست و یکم)
#داستان
📎لینک قسمت بیستم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/8697
در حالی که حاج آقا داشت در مورد ایده میگفت منم به این فکر میکردم چه چقدر زیرکانه کار کردند!
-آفرین عجب فکری کردین شما!!! عالیه. 👌 خب اون بخش مواد غذایی چی؟
حاج آقا: اون بخش رو هم کمک هایی که گفتم از اشخاص و مراکز هست که بدست ما میرسه؛ ماهم بسته بندی می کنیم و بدست خانواده هایی که نیازمند هستند میدیم.
اینجوری ما اینجا هم کارآفرینی کردیم هم کمک به قشر آسیب دیده جامعه. راستی مادر شما هم خیاطی میکنن؟ 👕
-بله مادرم خیاطه.
حاج آقا: این خانمهایی که اینجا هستند دوخت لباس مخصوص پرستارها رو بلد نیستن. اگر مادر شما لطف کنن اینجا یک آموزش خیاطی بذارن و به خانمهای اینجا آموزش بدن و این قلم رو هم اضافه کنیم به دوخت هامون، ممنون میشم. 🙂
-باشه مشکلی نیست باهاشون صحبت میکنم
حاج آقا: پس اینم بپرسید هزینه آموزش خیاطی چقدر میشه که ان شاءالله از خجالتشون در بیایم 💳
-نه حاج آقا این چه حرفیه
حاج آقا: بقول معروف، حساب حسابه کاکا برادر 😉
-چی⁉️
حاج آقا: یعنی هرچیزی جای خودش، مادر گرامی شما زحمت میکشند و قطعاً باید مزد کارشون رو بگیرند. ✅
🌸 @Negahynov
بعد از ظهر یک مقدار دیگر کمک کردم و با وجود اینکه حاج آقا اصرار کرد برای افطار بمانم، به خانه رفتم. 🚶🏻♂
مادر: حمید جان مامان کجا بودی؟ ناهار خوردی؟ برات بیارم؟ دیگه دم افطاره صبحم که صبحانه نخورده رفتی بیرون❗️
تازه یادم آمد امروز اصلا از صبح چیزی نخوردم. پیش خودم گفتم بذار این چند ساعت باقی مانده هم بگذره با مامانم اینا افطار میکنم. 🤔
-نه مامان گرسنه نیستم
مادر: نمیخوای برام تعریف کنی چیکار میکنی کجا میری؟
-میگم؛ بذار یه مقدار کارامو انجام بدم بعد از افطار میگم برات 👌
افطار که خوردیم یواشکی وضو گرفتم و رفتم به اتاقم و نماز خواندم. چقدر نماز خواندن برایم لذت بخش بود انگار آغوش گرم پدرم را دوباره پیدا کرده بودم امنترین جای دنیا. اما دوست نداشتم مادرم و سمیرا متوجه بشوند که من نماز میخوانم. 😶
#کرونا #اسلام
#رمضان #روزه
#همیاری
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊همای رحمت 🕊
(قسمت بیست و پنجم)
#داستان
📎لینک قسمت بیست و چهارم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9038
اما خدا که انقدر مهربان است چرا پدرم را از من گرفت. غم توی قلبم شعله کشید و دوباره از خدا گله داشتم. خدایا چرا این کار را با ما کردی😢
بعد از نماز سفره افطار پهن شد، همه چیز مثل هر شب ساده و بدون تجمل بود. کنار حاج آقا نشستم و گفتم:
حاجی من یک سؤال داشتم😓
حاج آقا: بفرما، اما اگر مثل اون سوالای بعد از ظهر باشه که جواب طولانی و گفتگوی اساسی میخواد اجازه بده فردا جوابشو بدم. در حالی که لبخند روی لبانش بود گفت:
آخه الان روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره 😅
و دستی به شکمش کشید.
🌸 @Negahynov
-نه حاجی، سوالم طولانی نیست. راستش، میخواستم بپرسم، میخواستم بدونم که
در حال مِن مِن بودم؛ نمیدانستم چطور سوالم را بپرسم😥
حاجی گفت: حمید جان چیزی شده⁉️ بگو! راحت باش. هرچی باشه من در خدمتم
-راستش میخواستم بدونم اگر کار بازاریابی را انجام بدهم هزینهای هم به من تعلق میگیرد⁉️
لبخند روی لبهای حاجی محو نمیشد. در همان حال گفت: آره، حتما هزینهای بابت این زحمت شما، به شما داده میشه.😊
بالاخره داری کار میکنی. نباید رایگان باشه که!!😉 سوالت همین بود⁉️
-آره😥
🌸 @Negahynov
دستش را روی شانهام گذاشت و با دست دیگرش به سفره اشاره کرد و گفت:
حالا بفرما افطاری، قبول باشه. نوش جان.😋
-حاجی! شما کی این وسایل را به دست مردم می رسونید؟
حاج آقا: گاهی شبها گاهی روزها، هر موقع که بستهها آماده بشن.
-کجا بسته بندی نهایی میشه⁉️
حاج آقا: مسجد
-مسجد؟
حاج آقا: آره. بخاطر همین یکی دوباره که رد میشدی دیدی در مسجد بازه بسته بندی نهایی اونجا انجام میشه. امشب بستهها آماده است میای بریم⁉️
-آره از خدامه میام😃
🌸 @Negahynov
حاج آقا: پس افطارت رو بخور، حاج خانوم و همشیره را برسون بیا تا بریم.😊
بعد از اینکه افطاری کردم و مادرم و سمیرا رو رسوندم برگشتم پیش حاجی میخواستم ببینم چطور تقسیم بندی میکنن. سوار شدیم و ماشین حمل وسایل حرکت کرد.🚚
#کرونا
#همیاری
#مسجد
#شفا
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت🕊
(قسمت بیست و ششم)
#داستان
📎لینک قسمت بیست و پنجم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9058
به منطقهای از شهر رسیدیم، که اصلا تا به حال به آنجا نرفته بودم. خدای من چه خانههای قدیمی و فرسودهای، تک به تک درب خانهها را میزدند و بستههای آماده شده را به مردم میدادند. تازه فهمیدم که من خیلی ناشکر بودم.😔
چقدر خانوادهها هستند که وضع مالی بدتری نسبت به ما دارند. در دلم خدا را شکر کردم و برای اینکه چنین توفیقی نصیبم شده بود و من هم در این امر خیر شریک شدهام خوشحال بودم.😊 خسته اما خوشحال از کاری که انجام داد بودم به خانه رفتم. مادرم بیدار بود و سحری درست میکرد.
-سلام مامان 😊
🌸 @Negahynov
مادر: سلام پسرم اومدی؟ پیش حاج آقا بودی❓
-آره بستههای کمک غذایی رو بردیم به مردم دادیم خیلی خوب بود و هم ناراحت شدم که کسانی هستند که وضع مالی بدتری نسبت به ما دارن. من فکر میکردم فقط ما وضع خوبی نداریم.😔
مادر: منکه همیشه میگم مامان خدارو شکر کن. هیچ وقت هیچ چیزی تو این دنیا بی حکمت نیست.😊
مادرم سواد زیادی نداشت اما همیشه حرفهای حکیمانه میزد.👌
-مامان سحر هم منو بیدار کن. شب بخیر😴
وقتی این حرف را زدم مادرم چشمانش برق زد و معلوم بود از اینکه من هم میخواهم روزه بگیرم خوشحال شده است. خودم هم حس خاصی داشتم انگار تازه به سن تکلیف رسیدهام و برای اولین بار است که روزه میگیرم.😍
🌸 @Negahynov
صبح فردا بعد از اینکه مادرم و سمیرا را به خانه ننه سلطان بردم و با حاجی صحبت کردم. سوار ماشین حمل ماسک شدم و به چند شرکت و مغازه و داروخانه سر زدم و سفارشهای خوبی را هم گرفتم. خسته اما راضی از کار به خانه ننه سلطان برگشتم.🚛
ننه سلطان در حیاط بود و داشت شلنگ آب را در باغچهها میگذاشت.
-سلام ننه خداقوت 😊
ننه سلطان: سلام پسرم شما هم خداقوت، چه خبر همه چی خوب پیش میره❓
-آره خدارو شکر چندتا سفارش گرفتم.😊👌
#شبهه
#امامزاده
#همیاری
#کرونا
#شفا
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282