#رمان_عشق_پاک
#پارت3
با صدای بحث کردن فاطمه و علی از خواب بیدار شدم چه خبرشونه انقد جیغ و داد میکنن
از تختم امد پایین و از پله ها رفتم پایین علی و فاطمه داشتن باهم دعوا میکردن فاطمه که خیلی عصبانی بود گفت
_تو به چه حقی دست زدی به وسیله های من هاان بگو ببینم تا نزدمت
علی هم خیره شد تو چشماش و گفت خوب کردم دلم خواست تا تو باشی دیگه اونجوری ارایش نکنی اصن باید همه رژاتو میشکوندم تا حالیت بشه فاطمه امد بدوئه دنبالش که گرفتمش
_زشته فاطمه مثلا تو بزرگتری خجالت بکش
علی که پشت من پناه گرفته بود گفت ابجی تو بگو من کار بدی کردم
فاطمه گفت یه کلمه حرف نزن تا دستم بهت برسه
رو کردم به علی و گفتم
_اره داداش جونم کارت اشتباه بود نباید دست میزدی به وسیله هاش بدون اجازه
_مگه به چی دست زدم خیلیم کارم درسته که دیگه نره رژ بزنه و بره بیرون
فاطمه امد که بزنه بهش دستشو گرفتم و گفتم خجالت بکش
علی توام عذر خواهی کن سریع
علی اعتنایی به حرفم نکرد و گفت کار بدی نکردم که عذر خواهی کنم
فاطمه گفت ببین چقدرم زبون داره حالا ببین من نشونت میدم..
و از پله ها رفت بالا
رفتم سمت علی و دستاشو گرفتم و گفتم آبجی جانم کارت اشتباه بود دیگه قبول کن الانم میای صبحانه میخوری و میری عذر خواهی میکنی باشه
لباشو اویزون کرد و گفت باشه
_مامان کجاس؟
_نمیدونم پاشدم خونه نبود انگار رفته بیرون
_ اهان باشه بیا اماده شد صبحانه بخوریم
بعد از خوردن صبحانه سفره رو جمع کردم و رفتم تا ادامه مانتوی طوسیمو بدوزم بالاخره بعد از یک ساعت تمومش کردم
اوف بعد دوهفته دوخته شد بالاخره چقدر ذوقشو دارم که زود بپوشمش
صدای در خونه امد رفتم پایین مامان با یه دسته سبزی امد تو
گفتم
_ سلام وای مامان چرا سبزی خریدی؟
_ سلام عزیزم
واه سبزی میخرن چیکار میخوام تمیز کنم ببریم خونه آقاجون آقاجون سبزی خیلی دوست داره رفتم بخرم ببریم
_ بیام کمک؟
_نه مامان جان تو برو کم کم اماده شو بابات گفت نیم ساعت دیگه میاد بریم به بقیه هم بگو
_چشم
رفتم تو اتاق فاطمه مشغول چت کردن بود و یه لبخند ملیحی هم روی لباش نقش بسته بود
_فاطمه مامان میگه پاشو اماده شو بابا نیم ساعت دیگه میاد
_اه دوباره باید بریم اونجا همش بشینیم نگا فرشا کنیم اون از تو که تا ته سرتو خم کردی که مبادا چشمت بخوره به محسن چون نامحرمه اونم از محسن که دست کمی از توی ناخن خشک نداره
_فاطمه بس کن همش غرغر میکنی پاشو اماده شو انقدم غر نزن تو کاریو که دوست داری بکن منم همینطور
رفتم سمت کشو روسری هام روسری لیمویی طوسیمو برداشتم و قشنگ روی سرم تنظیمش کردم و چادر عبامو روی سرم انداختم چقدر بهم میومد روسریمو تا جایی که همیشه جلو میبردم کشیدم جلو و کیفمو برداشتم رفتم پایین...
#رمان_عشق_پاک
#پارت4
بابا ،با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت اماده شدی عزیزم؟
_سلام بابا جانم بله من آمادم
_خواهرت کجاس پس؟
_داشت اماده میشد الان میاد پایین
رفتم کنار علی نشستم و مشغول بازی باهاش شدم که بالاخره خانم تشریف اوردن نگاه همه رفت سمتش
از بالا تا پایین نگاهی بهش انداختم یه جوراب کوتاه پوشیده بود و روسریشم کمی عقب بود و موهاش دیده میشد نگاهی به صورت بابا انداختم که ببینم عکس العملش چیه
بابا فقط سرخ شده بود اما چیزی بهش نگفت فقط نگاهش کرد بابا بلند شد و گفت من رفتم دم در بیاید بیرون
چشمی گفتم و بابا رفت نگاه کردم به فاطمه و گفتم
_خجالت نمیکشی تو؟
_از چی دقیقا باید خجالت بکشم؟
_از این تیپت!
_تیپ من چشه خیلیم خوبه
_اره فقط زیادی خوبه مچ پات کاملا مشخصه موهاتم که قشنگ تو دیده شیشه عطرم که رو خودت خالی کردی تازه میگی تیپم چشه؟؟
_دوست دارم صدبار گفتم تو دخالت نکن خوبه منم بهت گیر بدم؟؟
امدم جوابشو بدم که مامان گفت
بسه دیگه همش میپرین بهم برین بیرون سریع
زود تر از فاطمه رفتم و کنار پنجره نشستم علی هم وسط ماشین و فاطمه هم کنارش تا خونه آقاجون حرفی نزدم خیلی از دستش ناراحتیم هم من هم مامان بابا اما بابا میگه چیزی بهش نمیگم که حساس نشه و بدتر کنه
اما واقعا با این کاراش مامان بابا رو سر افکنده میکنه اونم جلو خاله و دایی که همه مقید هستن...
بالاخره رسیدیم به خونه آقاجون
به در خونه که رسیدیم نمیدونم چم شده بود الکی الکی تپش قلبم بالا رفت
الکی الکی هم که نیس فکر اینکه بعد دوماه قراره با محسن چشم تو چشم بشم تپش قلبمو زیاد میکنه و استرس گرفتم زیر لب زمزمه کردم الابذکر الله...
و رفتیم تو اول مامان و بابا بعدم منو فاطمه و علی وارد شدیم خاله و شوهرش و محسن به احترام ما ایستادن رفتیم جلو و با آقاجون و خانوم جون سلام و روبوسی کردیم همه از دیدن فاطمه تعجب کرده بودن اما به رو نیاوردن
اما آقاجون سرمو بوسید و بلند گفت زهرا جان دخترم هیچکس حسنا نمیشه از خانمی هیچی کم نداره ماشاالله هم خانومه هم سرسنگین
مامان لبخند زد و گفت بله دخترم خانمه ماشاالله
خاله هم ادامه داد
اره ماشاالله از خانمی هیچی کم نداره راستی خاله چقدم روسریت بهت میاد عزیزم
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم ممنون لطف دارین
محسن که از اول تا اخر بحث سرش پایین بود و یا هر از گاهی نگاهشو میدوخت به تلوزیون
فاطمه هم که از این همه تعریف کلافه شده بود پوفی کشید و سرشو توی گوشیش کرد
خانم جون گفت برم یه چایی بیارم بخوریم
تا امد بلند بشه اجازه ندادم بره ایستادم و گفتم خانوم جون پس من چیکارم خودم چایی میریزم شما بشینین زحمت نکشید
لبخندی زد و سرمو بوسید و گفت دور سرت بگردم مادر الهی خیر ببینی
لبخندی زدم و رفتم طرف آشپزخونه
بهانه اینکه بیام چایی بریزم فقط میخواستم یکم از فضایی که محسن هم توش بود دور بشم چاییا رو ریختم امدم بیارم بیرون که دیدم محسن امد جلو و گفت:
_حسنا خانم بدین من میبرم شما زحمت نکشید
همینجوری که سرش پایین بود منم چشممو دوختم به چایی و گفتم
_ زحمت نکشید میبرم!
_نه زحمتی نیست بدید به من
_بفرمایید
سینیو از دستم گرفت و رفت من یکم صبر کردم و بعد از محسن وارد پذیرایی شدم همه مشغول حرف زدن بودن خاله و مامان و زن دایی یه طرف مشغول صحبت دایی و حسن آقا بابای محسن و بابام هم اخبار میدین و بحث میکردن فاطمه هم که یه گوشه نشسته بود و با گوشیش کار میکرد علی هم با بچه ها شیطونی میکردن و بازی منم رفتم کنار مامان نشستم
خاله گفت
_عزیزم برو چادرتو عوض کن چادر رنگی بپوش راحت باشی
_راحتم خاله جان ولی چشم میرم
خاله با لبخند نگاهم کرد
ایستادم و رفتم چادر رنگی که خودم اورده بودم خونه مامان جون تا هر وقت امد بپوشمش
چادرم که با گلای ریز صورتی داشت سرم کردم و رفتم بیرون...
#رمان_عشق_پاک
#پارت5
محسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن
باورم نمیشد محسن انقد بلند بلند بخنده
رفتم جلو با دیدن من خندشو جمع کرد
مامان ادامه داد و گفت خب خاله بسه انقد ماهارو دست ننداز دارم برات
دوباره زد زیر خنده و گفت باشه خاله جان ادامه نمیدم اما این هفته میرم مأموریت تا دوماه که نبودم اونوقت دلت برام تنگ میشه
ته دلم خالی شد تازه از مأموریت امده بود این چه کاریه که این همش چندماه چندماه میره و نیست!
مامانم خم شدو بوسش کرد گفت خاله فدات بشه تو فقط شوخی کن و بخند کی کارت داره
محسن لبخندی زد و گفت چشممممم شما جون بخوا
وای خدا محسن چقد با مامان من راحته و شوخی میکنه خوش به حال مامانم کاش من جای اون بودم...
زن دایی از توی آشپزخونه صدا کرد و گفت بیاید تا ناهارو اماده کنیم
خاله و مامان پاشدن منم پشت سرشون رفتم همه مشغول کشیدن غذا شدن محسن هم امد و فاطمه هم با غر غر های مامان بالاخره امد دوتا بشقاب دست خاله داد
سفره رو پهن کردن امدم سینی ماستو بلند کنم خیلی سنگین بود اما سعی خودمو کردم بلندش کردم که محسن گفت عه چرا شما اونو بلند کردین خیلی سنگینه بدید به من کمرم داشت نصف میشد اما کم نیاوردم و گفتم
_نه سنگین نیست میبرم.
اره جون خودم سنگین نیست و دارم میمیرم همین لافو که زدم سینی کج شد محسن سریع زیر سینی رو گرفت و گفت
_حالا بازم خداروشکر که سنگین نبود
یه لبخندی زد همونجور که سرش پایین بود سینیو گرفت و رفت
توی دلم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که چرا ضایع شدم جلوش اما به روی خودمن نیاوردم و رفتیم سر سفره نشستیم
بعد از جمع کردن سفره همه نشستن دور هم آقایون هم که رفتن برای استراحت به جز محسن توی دلم گفتم اه اینم بیکاره همش نشسته اینجا اما این حرف دلم نبود اتفاقا از وجودش خیلی خوشحال بودم مخصوصا الان که فهمیدم قراره تا دوماه هر هفته که میایم اینجا اون نباشه چقد واقعا فکرشم ناراحتم میکنه
توی همین افکار بودم که مامان گفت واه بچم خل شد رفت حسنا مامان چیشده هرچی صدات میکنم جواب نمیدی
به خودم امدم و گفتم
_ببخشید مامان حواسم نبود
_عیب نداره بی زحمت اون بالشتو بده من بزارم پشت محسن کمرش درد نگیره
_چشم
بلند شدم که بیارم محسن گفت نه خاله زحمت نکشید من حالا میرم یکم نشستم پیش شما حرف بزنیم و برم استراحت کنم
بالشتو دادم به مامان و مامان گذاشت پشت کمرش سرشو پایین گرفت و گفت ممنون
در جوابش اروم و زیر لب گفتم خواهش میکنم
مامان شروع کرد و بالاخره سوالی که ذهن منو درگیر کرده بودو پرسید
_خب خاله جان حالا کجا میخوای بری که دوماه طول میکشه
_هیچی خاله میخوایم بریم منطقه محروم با چندتا رفقا کار جهادی کنیم و سر و سامون بدیم اونجا ها رو
مامان لبخندی زد و گفت آفرین عزیز دلم خدا خیرت بده
خندید و گفت بسوزه پدر ریا و بلند زد زیر خنده
همه هم خندیدن منم از خنده همه و حرف محسن خندم گرفت
خاله که سینی به دست امد تو لبخند زد و گفت چیشده صدا خندتون همه جا رو برداشته
مامان خندید و گفت از اقا پسرت بپرس میگه میخواد دوماه بره منطقه محروم کار جهادی کنه
خاله خندیدو رو به محسن کرد و گفت
آره دورش بگردم انشاالله بره و بیاد میخوام براش آستین بزنم بالا
با این حرف خاله یهو ته دلم خالی شد اگه خاله یه دختر دیگه رو بگیره چی من چیکار کنم با این حس توی دلم نکنه محسن خودش یکی رو بخواد و برن براش
محسن از این حرف مامانش سرخ و سفید شد و گفت البته الان که خیلی زوده انشاالله چند سال دیگه مامانم قیافشو برد تو هم و گفت کجاش زوده داری پیر پسر میشی میگی زوده؟؟
گفت خاله همش ۲۵ سالمه سنی ندارم که
مامان خندیدو گفت نخیر از نظر من پیر پسری همین که گفتم
محسن خندیدو گفت باشه اگه شما اینطور دوست داری من پیر پسر خوب شد؟
مامان خندیدو با سر تایید کرد
حرف خاله خیلی ذهنمو درگیر کرد نکنه برن یه جای دیگه اگه یه روزی ببینم محسن با یکی دیگه راه میره و حرف میزنه اصلا فکرشم ناراحتم میکنه کاش نشه کاش اصلا حالا حالا زن نگیره...
.از زندگی آموختم ...
تا با کفش کسی راه نرفتهام ،
راه رفتنش را قضاوت نکنم ...!
بهقولِیهبندهخدایی..
همهچیبهدعوتشه!
اوناییکهرفتنومیرناربعین،
ازروی شانسشوننیستکهرفتن
اونارو ابیعبداللهدعوتشونکردهعزیزِدل!
و حتیهیئتِامامحسنیمبهدعوتشه؛
آقااگهخودشنخواد، هیچچیزیشدنینیست
پسهینگوشایدمنبدبودموبینمنو زائراشونامسالفرقگذاشتن!
اینحرفادرستنیستمومن...
امامحسینامامِهمهست..
ماهمبهوقتشمیریموآقادعوتمونمیکنهانشاءالله
-کمیتلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- مردم؛ خودتان را خسته نکنید.!
وقتی به بعضی از وزرای معرفی شده دولت آقای پزشکیان نگاه میکنم حرف های سال های اخیر رهبری از ذهنم عبور میکند👇
دستور رهبر انقلاب: از عناصر فتنه مطلقاً استفاده نکنید/ مردم با فتنهگران قهرند و آشتی نخواهند کرد
«مسئله فتنه و فتنهگران، از مسائل مهم و از خطوط قرمز است... باید حتماً خطوط قرمز و خطوط فاصل رعایت شوند.» (۱۳۹۳/۰۶/۰۵)
«بعضیها هستند که نشان دادند و ثابت کردند که عناصر نامطمئنّیاند... بیاعتمادی خودشان را برای نظام ثابت کردند، برای کشور ثابت کردند، برای جمهوری اسلامی ثابت کردند؛ هم برای اسلامیّتش، هم برای جمهوریّتش... همینهایی که سال ۸۸ آن بازی را راه انداختند، خب اینها با جمهوریّت نظام جمهوری اسلامی مخالفت کردند، بدون هیچ منطقی، بدون هیچ حرف قابل قبول و پسندیدهی در مقابل آدمهای باانصاف... از عناصری که نامطمئن بودنِ خودشان را اثبات کردند، مطلقاً استفاده نکنید.» (۱۳۹۴/۰۴/۲۰)
«چرا میگویید آشتی؟ مگر قهرند که بیایند با هم آشتی کنند؟ این تعبیرات را روزنامهها پَروبال میدهند، متوجّه نیستند که اشکال ایجاد میکند. وقتی شما میگویید آشتی، مثل این است که یک قهری وجود دارد؛ [درحالیکه] قهری وجود ندارد. بله، مردم ما با آن کسانی که به روز عاشورا اهانت کردند قهرند. ملّت با آنهایی که روز عاشورا، با قساوت، با لودگی، با بیحیایی آمدند جوان بسیجی را در خیابان لخت کردند و کتک زدند، قهر است. با اینها آشتی هم نمیکنیم، و با آن کسانی که با اصل انقلاب بدند، میگویند اصل نظام هدف ما است، میگویند انتخابات بهانهی ما است؛ که البتّه آنها عدّهی معدودیاند، عدّهی کمیاند؛ در مقابل اقیانوس عظیم ملّت ایران آنها یک قطرهاند؛ چیزی نیستند.» (۱۳۹۵/۱۱/۲۷)
داریم به کجا می رویم جناب پزشکیان؟
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله:
أدِّبوا أولادَكُم عَلى حُبّي
و حُبِّ أهلِ بَيتي وَ القُرآن
فرزندانتان را
بر دوستی من
و دوستی اهل بيتم
و قرآن
بار آوريد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و بزرگی می گفت:
چای روضه بر اخلاق اثر دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا فکرشو میکردی که امیرالمومنین علیه السلام درباره عشق یک طرفه جمله حکیمانه داشته باشه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اروپا که حجاب نیست و زن و مرد قاطی هستند هوس و شوق جنسی هم کنترل شده ست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهممونمیمیرمحسین!((:💔
چقدرگفتمحسینهمونامیمونه:)❤️🩹
آدمتوکارمهربونامیمونه....!
ایآقاخیلیعزیزیاباعبداللهخیلیعزیزی("
#امامحسین_جانم
#حسینطاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_اگه رومو نزنی زمین میام...🙂
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
شده یه بار دلت بخاطر ِغریبی
آقا امام زمان(عج) بگیره؟
[ اصلا یادت میفته . . ؟ ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت قسمتت رو تغییر بده!
حجت الاسلام والمسلمین استاد #عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_من خرج امام میشم نه امام خرج من!
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت5 محسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن باورم نمیشد محسن انق
#رمان_عشق_پاک
#پارت6
دو روز پیش بود که دیگه محسن رو ندیدم اما انگار لحظه شماری میکنم که این دو هفته تموم بشه انقدر این دو روزه فکر کردم که نتونستم درست بشینم پای درس و کتابم مثلا امسال دیگه سال اخر مدرسه هست و باید خیلی بخونم
از تختم امدم پایین و رفتم سمت کتابام تا امتحان فردا رو بخونم اما هرچی سعی میکردم تمرکزمو روی درس بیارم انگار هیچی توی ذهنم نمیرفت
همینجور که چشمم به کتاب بود صدای زنگ خونه امد سریع از پله ها رفتم پایین و توی آیفون نگاه کردم هرچی نگاه میکنم انگار نمیشناسمش داشتم قیافشو تجزیه و تحلیل میکردم که مامان از آشپزخونه گفت
_بچه ها یکی بره ببینه کی داره در میزنه
_مامان من رفتم اما نمیدونم کیه آشنا نیست
_خب مامان جان وایسا الان خودم میرم دم در
مامان اومد سمت آیفون لبخندی روی لب هاش نشست گفتم
_مامان میشناسیش؟
_اره عزیزم
_کیه؟؟
_هیچکس تو برو تو اتاقت بیرونم نیا
_واه مامان اخه براچی؟
_همین که گفتم برو و بگو چشم
_چشم
از پله ها رفتم بالا اما حس کنجکاویم اجازه نداد که برم توی اتاق ایستادم و از همون بالا صدای مامان که گرم احوالپرسی بود امد گوشامو بیشتر تیز کردم که مامان رفت براش چایی بیاره
_خانم سعادتی زحمت نکشید من دو دقیقه میشینم و میرم خیلی وقتتونو نمیگیرم
_چه زحمتی الان میام
یعنی چیکار داره که دو دقیقه بیشتر وقتمونو نمیگیره یعنی چی
مامان امد و کنارش روی مبل نشست بعد از کمی سکوت گفت
_اون هفته که توی هیئت دخترتونو دیدم خیلی به دلم نشستن همون شب نتونستم طاقت بیارم و امدم به خودتون گفتم که شما هم بعد از چند روز بالاخره آدرس خونتونو دادید
صدای مامان با کمی لرزش امد که گفت
_خواهش میکنم لطف دارید اما در این رابطه ما فقط خودمون صحبت کردیم حسنا خانمم باید خودشون نظر بدن هرچی خودشون بگن حرف ما هم همونه
_اونکه بله حتما خودشون باید نظر بدن انشاالله که خیره منم دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم دیگه خبر با شما
بعد از کلی تعارف بالاخره رفت از پله ها رفتم پایین و خودمو زدم به اون راه که مثلا از هیچی خبر ندارم امدم برم سمت آشپزخونه که مامان صدام کرد
_عزیزم بی زحمت دوتا چایی بیار کارت دارم
_چشم
وای الانه که این بحثو بگه خدایا من چی جوابشو بدم اخه من دلم نمیخواد حالا ازدواج کنم وقتی دلم پیش کس دیگه ای هست چه جوری به یکی دیگه فکر کنم خدایا خودت کمکم کن
چاییو ریختم و رفتم کنار مامان که با لبخند نگاهم میکرد وگفت
_خب عزیزم ببین مامان جان اون خانمی که امده بود اینجا چند باری شما رو توی هیئت دیده بودن و اومدن بهم درخواست دادن به بابات گفتم مشورت کردیم و گفتیم باید نظر خودتو بدونیم
_خب اخه مامان منکه نمیدونم کی هست و چی هست
_من بهت میگم عزیزم اون آقا پسر اسمش سید علی هست ۲۲ سالشه و توی نیروی انتظامی کار میکنه خیلی هم اقاس همم خانواده دار
خدایا کاش میشد به مامان بگم که من دلم پیش کسی دیگه ای هست اخه الان چه جوری بپیچونم و بگم نه
_خب مامان من میخوام درسمو بخونم فعلا نمیخوام ازدواج کنم
_اتفاقا مامانشم گفت ما مشکلی با درس خوندن نداریم خوبه که!
خدااا خودت کمکم کن
_نه مامان من نمیتونم و نمیخوام
_اخه دختر الکی الکی چرا همه رو میگی نه این چی کم داره؟
_مامان نمیخوام دیگه
_خب دلیلت چیه
_دلیل خاصی ندارم
_پاشو برو فکراتو بکن تا اخر هفته یه جواب درست بهم بده الکی منو نپیچون...
#رمان_عشق_پاک
#پارت7
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم
_باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم
_به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم
_ به من که نه اما به مامان بابا داره
_ازشون اجازه میگیرم تو فضولی نکنی چیزی نمیگن
_به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن
دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه
فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه در صورتی که من نمیدونم اصلا محسن منو میخواد یا نه از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه
الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بی خیال بشن و اصرار نکنن...
بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم
صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز
فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت
_چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم
مامان زد تو صورت خودش و گفت
_خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون در اوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره
فاطمه دستشو تکون دادو گفت
_برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه!
و درو محکم زد بهم و رفت بیرون
مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه
رفتم جلو بغلش کردم
_مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین
_اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه
_خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه
_حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره من با حرف مردم چیکار کنم خدا
دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی توروخدا اینطوری نکن با خودت
کمی از آب رو خورد
_بهتری مامان؟
_آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس
_کاری ندارم میمونم پیش شما
_اگه کاری نداری بی زحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه
_چشم
رفتم و مشغول پختن ناهار شدم
بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود
دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد
دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم....