eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اومدم نشستم تو ماشین و ماشین روشن کردم . بابا به طرفمون اومد ، زینب شیشه اش رو پایین داد . بابا یه مشما پر از خوراکی گذاشت رو پای زینب و گفت : اینم برای دختر گلم ، بخور حال کن زینب ذوق زده خندید و گفت : ممنون بابا جون زحمت کشیدی بابا : خواهش میکنم دخترم ، برید به سلامت از بابا خدا حافظی کردیم و راه افتادیم -زینب من دارهه خیلی حسودیم میشههه هااا زینب خندید و گفت : این همههه من حسودی کردممم ی دفعه هم شما حسودی کن -بله بله زینب: اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه بترکه چشم حسود و بخیل و دیوانه بعد هم خندید ، منم خندیدم و گفتم - دلت میاد شوهر به این خوبی بهش بگی بخیل و دیوانه زینب : اون قسمت دیوانه و حسود اش که هستی اون بخیل هم حالا برآب در و همسایه بهش نگاه کردم و با خنده سر تأسف تکون دادم که زینب خندید . رسیدیم خونه . لباس هام عوض کردم و گرفتم خوابیدم . فردا شب هم رفتیم خونه مادر زینب و خبر بارداری زینب رو بهشون دادیم . داشتم تو گوشی فیلم یه پسر بچه رو می دیدم که داشت مولودی خوانی میکرد. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️ @One_month_left